مسیر جاری :
شنيدهام که به شاهان عشق بخشي تاج
به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج شنيدهام که به شاهان عشق بخشي تاج
به دولت سرت از آفتاب دارم تاج تو تاجبخشي و من شهريار ملک سخن
بر آن سر است که از قلب ما کند آماج کمان آرشه زه کن که تير لشگر غم...
شبي را با من اي ماه سحرخيزان سحرکردي
سحر چون آفتاب از آشيان من سفرکردي شبي را با من اي ماه سحرخيزان سحرکردي
که چون شمع عبيرآگين شبي با من سحرکردي هنوزم از شبستان وفا بوي عبير آيد
که شاهي محشتم بودي و با درويش سرکردي صفا کردي و درويشي...
تيرهگون شد کوکب بخت همايونفال من
واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من تيرهگون شد کوکب بخت همايونفال من
آشنايا با تو گويم گريه دارد حال من خندهي بيگانگان ديدم نگفتم درد دل
گر تو هم از من گريزي واي بر احوال من با تو بودم اي پري...
برواي ترک که ترک تو ستمگر کردم
حيف از آن عمر که در پاي تو من سرکردم برواي ترک که ترک تو ستمگر کردم
سادهدل من که قسمهاي تو باور کردم عهد و پيمان تو با ما و وفا با دگران
زانهمه ناله که من پيش تو کافر کردم به خدا کافر اگر بود...
سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم
خواب را رخت بپيچيم و به سوئي بزنيم سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم
سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم باز در خم فلک بادهي وحدت سافي است
سر سپاريم به مرغ حق و هوئي بزنيم ماهتابست و سکوت و ابديت يا...
ريختم با نوجواني باز طرح زندگاني
تا مگر پيرانه سر از سر بگيرم نوجواني ريختم با نوجواني باز طرح زندگاني
گر توان با نوجوانان ريخت، طرح زندگاني آري آري نوجواني ميتوان از سرگرفتن
من به جان خواهم ترا عشق اي بلاي آسماني گرچه دانم آسمان...
چه شد که بار دگر ياد آشنا کردي
چه شد که شيوهي بيگانگي رها کردي چه شد که بار دگر ياد آشنا کردي
چه شد که بر سر مهر آمدي وفا کردي به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
توئي که مهر و وفا ديدي و جفا کردي منم که جورو جفا ديدم و وفا...
نفسي داشتم و ناله و شيون کردم
بي تو با مرگ عجب کشمکشي من کردم نفسي داشتم و ناله و شيون کردم
ليک من هم به صبوري دل از آهن کردم گرچه بگداختي از آتش حسرت دل من
اشک چون لالهي سيراب به دامن کردم لاله در دامن کوه آمد و من بي رخ دوست...
با رنگ و بويت اي گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حيوان آبي به جو ندارد با رنگ و بويت اي گل گل رنگ و بو ندارد
من عاشق تو هستم اين گفتگو ندارد از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئي است
بازار خودفروشي اين چار سو ندارد دارد متاع عفت از چار...
بزن که سوز دل من به ساز ميگوئي
ز ساز دل چه شنيدي که باز ميگوئي بزن که سوز دل من به ساز ميگوئي
به گوش دل سخني دلنواز ميگوئي مگر چو باد وزيدي به زلف يار که باز
که شرح قصهي به سوز و گداز ميگوئي مگر حکايت پروانه ميکني با شمع