سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم شاعر : شهريار خواب را رخت بپيچيم و به سوئي بزنيم سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم باز در خم فلک بادهي وحدت سافي است سر سپاريم به مرغ حق و هوئي بزنيم ماهتابست و سکوت و ابديت يا نيز تا به دريوزه شبي پرسه به کوئي بزنيم خرقه از پير فلک دارم و کشکول از ماه سر به سکوي در آينهروئي بزنيم چند بر سينه زدن سنگ محبت باري به سر کوي بت عربده جوئي بزنيم آري اين نعرهي مستانه که امشب ما راست خيمه چون سرو روان بر لب جوئي بزنيم خيمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز آن ترازوي دقيقيم، که موئي بزنيم بيش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما چه ضرورت که دم از سر مگوئي بزنيم شهريارا سر آزاده نه سربار تن است