0
مسیر جاری :
ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ايم صائب تبریزی

ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ايم

ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ايم شاعر : صائب تبريزي عادت به تلخکامي از ايام کرده‌ايم ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ايم صلح از دهان يار به پيغام کرده‌ايم دانسته‌ايم بوسه...
ما درين وحشت سرا آتش عنان افتاده‌ايم صائب تبریزی

ما درين وحشت سرا آتش عنان افتاده‌ايم

ما درين وحشت سرا آتش عنان افتاده‌ايم شاعر : صائب تبريزي عکس خورشيديم در آب روان افتاده‌ايم ما درين وحشت سرا آتش عنان افتاده‌ايم گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده‌ايم...
ما نقش دلپذير ورق‌هاي ساده‌ايم صائب تبریزی

ما نقش دلپذير ورق‌هاي ساده‌ايم

ما نقش دلپذير ورق‌هاي ساده‌ايم شاعر : صائب تبريزي چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ايم ما نقش دلپذير ورق‌هاي ساده‌ايم بي‌اضطراب همچو هدف ايستاده‌ايم با سينه‌ي گشاده در آماجگاه...
ما هوش خود با باده‌ي گلرنگ داده‌ايم صائب تبریزی

ما هوش خود با باده‌ي گلرنگ داده‌ايم

ما هوش خود با باده‌ي گلرنگ داده‌ايم شاعر : صائب تبريزي گردن چو شيشه بر خط ساغر نهاده‌ايم ما هوش خود با باده‌ي گلرنگ داده‌ايم چون موج تا عنان به کف بحر داده‌ايم بر روي...
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست صائب تبریزی

از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست

از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست شاعر : صائب تبريزي کز آرزوي وسوسه فرما گذشته‌ايم از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست ما از پل صراط همين جا گذشته‌ايم گشته است در ميانه روي عمر...
دلم ز پاس نفس تار مي‌شود، چه کنم صائب تبریزی

دلم ز پاس نفس تار مي‌شود، چه کنم

دلم ز پاس نفس تار مي‌شود، چه کنم شاعر : صائب تبريزي وگر نفس کشم افگار مي‌شود، چه کنم دلم ز پاس نفس تار مي‌شود، چه کنم جهان به ديده‌ي من تار مي‌شود، چه کنم اگر ز دل نکشم...
چه بود هستي فاني که نثار تو کنم؟ صائب تبریزی

چه بود هستي فاني که نثار تو کنم؟

چه بود هستي فاني که نثار تو کنم؟ شاعر : صائب تبريزي اين زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟ چه بود هستي فاني که نثار تو کنم؟ تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم جان باقي...
مي‌کنم دل خرج، تا سيمين بري پيدا کنم صائب تبریزی

مي‌کنم دل خرج، تا سيمين بري پيدا کنم

مي‌کنم دل خرج، تا سيمين بري پيدا کنم شاعر : صائب تبريزي مي‌دهم جان، تا ز جان شيرين‌تري پيدا کنم مي‌کنم دل خرج، تا سيمين بري پيدا کنم به که ننشينم ز پا تا کافري پيدا کنم...
به تنگ همچو شرر از بقاي خويشتنم صائب تبریزی

به تنگ همچو شرر از بقاي خويشتنم

به تنگ همچو شرر از بقاي خويشتنم شاعر : صائب تبريزي تمام چشم ز شوق فناي خويشتنم به تنگ همچو شرر از بقاي خويشتنم اسير بند گران وفاي خويشتنم ره گريز نبسته است هيچ کس بر...
سيه مست جنونم، وادي و منزل نمي‌دانم صائب تبریزی

سيه مست جنونم، وادي و منزل نمي‌دانم

سيه مست جنونم، وادي و منزل نمي‌دانم شاعر : صائب تبريزي کنار دشت را از دامن محمل نمي‌دانم سيه مست جنونم، وادي و منزل نمي‌دانم نگارين کردن سرپنجه‌ي قاتل نمي‌دانم شکار لاغرم،...