مسیر جاری :
داستانی درباره دختر روغن خرما به قلم کتلین آرنوت
داستانی زیبا درباره زنی که دوست داشت دختری داشته باشد. تا او را در کارهای خانه کمک کند و مونس او باشد روزی از کوزه روغن خرما دخترکی زیبا به نام مانوبا بیرون آمد.
خرگوش باهوش
گروهی میمون گرسنه در جنگلی زندگی میكردند آنها همهی خوشهها و میوههای آنجا را خورده بودند و چون مدتی بارانی نیامده بود، درختان باری نداشتند تا میمونها شكم خود را سیر كنند. پس پیرترین میمونها گفت: «بیایید...
سگ و استخوان
روزی روزگاری یك دختر آفریقایی بود كه نه پدر داشت نه مادر و با نامادری خود زندگی میكرد. نامادری خودش هم دختری داشت، اما هرقدر به دختر خود مهربانی میكرد و لوسش بار میآورد همان قدر دخترخواندهاش را آزار...
سه پسر عجیب
شب كه كودكان آفریقایی دور آتش مینشینند، پدربزرگها اغلب این داستان را برای آنها نقل میكنند. روزی، روزگاری مردی بود كه سه پسر عجیب داشت.
نخستین پسر چنان شنوایی نیرومندی داشت كه حتی كوچكترین خش و خش
زورمندترین گنجشك جنگل
بامدادی گنجشك قهوهای رنگ كوچكی در آشیانهی پر از تخم خود، در میان شاخههای پر برگ درخت تمر هندی نشسته بود. جنگل بسیار خاموش و آرام بود و گنجشك داشت میخوابید كه تاپ تاپ پاهای فیلی كه به سوی او میآمد...
سلطان دارایی
در جزیره دورافتاده ای، نزدیك كرانههای آفریقا، جوان تنگ دستی زندگی میكرد. او نه پدر داشت نه مادر نه خواهری و نه برادری و تنها دوست و همدمش آهویی دست آموز بود.
كوئكو تسین و هیولا
بامدادی «آنانسی» و پسرش «كوئكو تسین» برای شكار به جنگل رفتند. از راه باریكی كه به طور مارپیچ در میان درختان كشیده شده بود پیش میرفتند و بر فرشی از برگهای خشك كه كف جنگل را پوشیده بود آهسته و آرام گام...
غول گیسوبلند
روزی، روزگاری زنی بود كه بچهاش نمیشد اما هر روز دعا میكرد كه «روان كوه» فرزندی برای او بفرستد. سرانجام آرزویش برآورده شد و روزی كه شوهرش برای شكار به جنگل رفته بود، پسری به دنیا آورد.
لاك پشت و پلنگ خانهای میسازند
فصل خشك سال بود، روزهایی كه همهی جانوران با هم به خوشی در آفریقا زندگی میكردند. فصل خشكی هوا موقع خانه ساختن بود و پلنگ كه جانور مغروری بود، گروهی از جانوران را كه بعدازظهر گرم به استراحت نشسته بودند...
نتوم بایند ماجراجو
سرور دهی دختری داشت كه با دیگر دختران ده تفاوت بسیار داشت. وی به جای آنكه به كارهای زنانه بسنده كند و كارهای سخت و خطرناك را به مردان واگذارد، تنها هنگامی خود را خوشبخت میپنداشت كه در ماجرای خطرناكی افتاده...