0
مسیر جاری :
حلقه‌ی گم شده داستان

حلقه‌ی گم شده

در دربار شاهی دو درباری بودند كه با هم دوستی بسیار داشتند. یكی «مائو» نام داشت و دیگری «فیا». و با این كه هر دو در كار خود كوشا بودند شاه فیا را بیش از مائو دوست می‌داشت.
ماجراهای سودیكا مبامبی داستان

ماجراهای سودیكا مبامبی

در روزگاران گذشته مردی بود كه دختر خورشید و ماه را به همسری خود برگزیده بود تنها مردی دلیر می توانست چنین همسری برای خود برگزیند.
شكارافكن داستان

شكارافكن

روزی شكارافكن جوانی تیر و كمان برای دست پیدا كردن به شكار در جنگلی می‌گشت كه نزدیك بود در گودال ژرفی بیفتد. فریادهایی چنان عجیب از گودال می‌آمد كه شكارافكن ایستاد و به دقت در قعر تیره و تار گودال نگریست...
موالیاكا و كلاغ داستان

موالیاكا و كلاغ

پیشترها، دختركی بود به نام «موالیاكا» كه با پدر و مادرش در دهكده‌ای نزدیك رودخانه‌ای، به خوشی و خرمی زندگی می‌كرد. بدبختانه روزی مادر دخترك افتاد و مرد و پدرش پس از مدتی زن دیگری گرفت. نامادری موالیاكا...
برزگر و پریان درخت داستان

برزگر و پریان درخت

روزگاری برزگری بود كه می‌خواست زمین باروری پیدا كند و در آن غله و سیب زمینی بكارد، كنار رودخانه، حاشیه جنگل، دامنه‌ی تپه‌ها و اطراف بوته زارها را گشت و سرانجام زمین دلخواه خود را پیدا كرد.
عروس روان تندر داستان

عروس روان تندر

روزگاری، بسی پیش از روزگار ما، زنی بود كه شوهرش با دیگر جنگاوران قبیله به جنگ رفته بود و او در كلبه‌ی كوچكی كه از دیگر كلبه‌ها بسیار دور بود زندگی می‌كرد.
خیارهای جادو داستان

خیارهای جادو

روزگاری مرد جوانی بود به نام «وانج». در دهكده‌ای كه او زندگی می‌كرد زنان جوان بسیاری بودند، اما هیچیك از آنان حاضر نبود زن او بشود زیرا می گفتند او مردی است نحیف و ناتوان و زشت. همه‌ی مردان هم سن و سال...
كوئج و باهیتی داستان

كوئج و باهیتی

روزگاری پسر بچه‌ای افریقایی به نام «كوئج» با مادر خود در دهكده‌ی كوچكی كه در كنار رودخانه قرار داشت زندگی می‌كرد. از سال‌ها پیش، تا آنجا كه كوئج به یاد داشت پسركی خدمتكار نیز به نام «باهیتی» در خانه‌ی...
عنكبوت حیله‌گر داستان

عنكبوت حیله‌گر

زندگی عنبكوت بسختی می‌گذشت. او اندوخته‌ای نداشت، اما در این فكر بود كه چگونه می‌تواند بی‌آنكه رنجی بر خود هموار كند گنجی به دست آورد. سرانجام راهی به نظرش رسید و نزد گربه‌ی وحشی رفت و گفت:
هفت دختر حسود داستان

هفت دختر حسود

روزی روزگاری، مرد و زن تنگدستی صاحب دختری شدند. دختر چنان زیبا و دلربا بود كه زن و شوهر باور نمی‌كردند آنچه می‌بینند به بیداری است. آنان او را «آكیم» نام دادند.