اسطوره‌ای از آفریقا

برزگر و پریان درخت

روزگاری برزگری بود كه می‌خواست زمین باروری پیدا كند و در آن غله و سیب زمینی بكارد، كنار رودخانه، حاشیه جنگل، دامنه‌ی تپه‌ها و اطراف بوته زارها را گشت و سرانجام زمین دلخواه خود را پیدا كرد.
جمعه، 7 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
برزگر و پریان درخت
 برزگر و پریان درخت

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

اسطوره‌ای از آفریقا

روزگاری برزگری بود كه می‌خواست زمین باروری پیدا كند و در آن غله و سیب زمینی بكارد، كنار رودخانه، حاشیه جنگل، دامنه‌ی تپه‌ها و اطراف بوته زارها را گشت و سرانجام زمین دلخواه خود را پیدا كرد.
آنجا قطعه زمین بوته‌زار و كشت نشده‌ای بود در جنوب جنگل و خاكش چندان پربركت و بارور می‌نمود كه برزگر اطمینان یافت بهترین سیب زمینی‌ها و غله‌ها را از آنجا برداشت خواهد كرد.
برزگر به دهكده‌ی خویش بازگشت و كارد بزرگ برزگری خود را برداشت، زیرا نخستین كاری كه می‌بایست انجام بدهد پاك كردن زمین از درختچه‌ها و بوته‌ها و گیاهان هرزه بود.
او كارد خود را تیز كرد و آن گاه سرگرم بریدن چند بوته‌ی كوچك شد ناگهان از حیرت بر جای خود خشك شد زیرا در آنجای خلوت كه خود را تنها می‌پنداشت صدای ظریفی به گوشش رسید كه می‌گفت:
«كیست كه بوته‌های ما را می‌كند؟»
برزگر كمرش را راست كرد و دور و برش را به حیرت نگاه كرد. چون كسی را ندید پنداشت كه خیال كرده صدایی شنیده است، از این روی دوباره به كار پرداخت، اما صدا بار دیگر به گوشش رسید كه می‌گفت: «چه كسی بوته‌های ما را می‌كند؟»
برزگر دوباره قد راست كرد و به دقت به درختانی كه در كنار زمین او در حاشیه‌ی جنگل روییده بودند نگاه كرد و متوجه شد كه شاخ و برگ درختان تكان می‌خورند. چون اندكی نزدیكتر رفت باز همان صدای مرموز برخاست و سؤال پیشین را تكرار كرد. او دریافت كه آن صدا از پری درخت است. برزگر می‌دانست كه پریان درخت عموماً بسیار خوشخو و مهربانند از این روی به ادب پاسخ داد:
من برزگری از دهكده‌ی دره هستم و آمده‌ام این زمین را برای كشت و كار آماده كنم.
لختی درختان آرام گرفتند و آنگاه صدای دیگری برخاست كه می‌گفت: «آیا ما همه باید دهقان را در بریدن و انداختن بوته‌ها یاری كنیم؟»
در جواب این سؤال زمزمه‌ای برخاست كه: «آری، آری». و بی‌گمان این صدا از گروهی از پریان درخت بود.
ناگهان بوته‌ها بر زمین افتادند و از ریشه كنده شدند و دیری نكشید كه زمین از گیاهان هرزه پاك شد.

برزگر شادمانه در كنار ایستاد و چون كار به پایان رسید از پریان به صدای بلند تشكر كرد كه به كمك او آمده بودند. آن گاه به دهكده بازگشت و به خانه خود رفت. زنش شام او را در برابرش نهاد و پرسید كه آیا روز خوشی در كشتزار گذرانیده است؟ دهقان صادقانه در جواب وی گفت:

امروز خوش‌ترین روز زندگی من بود. پیش از این من هرگز نتوانسته بودم این همه بوته را در یك روز از ریشه بكنم!
لیكن چون زنش از او پرسید كه كشتزارش را در كجا انتخاب كرده است نخواست جوابی به وی بدهد. زن هرچه به او التماس كرد جوابی نشنید.
پس از چند هفته مرد با خود اندیشید كه موقع سوزانیدن علف‌های هرزه‌ی كشتزارش فرا رسیده است. همه‌ی كشاورزان این كار را در فصل خشكی انجام می‌دهند و زمین را از گیاهان هرزه و بوته‌ها پاك می‌كنند تا برای شخم زدن آماده شود.
مرد از خانه بیرون رفت و تیكه‌های آتشزنه را هم با خود برد و در راه به حیرت از خود می‌پرسید كه آیا این بار هم پریان درخت به كمكش خواهند آمد یا نه. چون به كشتزار رسید مشت به تنه‌ی درختان كوفت و سر و صدای بسیار راه انداخت بدین امید كه توجه پریان درخت را جلب كند.
صدایی ظریف برخاست كه می‌گفت: «چه كسی مشت بر تنه‌ی درختان ما می‌كوبد؟»
برزگر گفت: «من برزگری هستم از دهكده‌ی مجاور آمده‌ام بوته‌های این كشتزار را بسوزانم!»
صدای دیگری گفت: «آیا می‌توانیم برزگر را در سوزانیدن گیاهان هرزه یاری كنیم؟»
صدایی آهسته جواب داد: «آری، آری».
ناگهان بوته‌های خشك و هرزه آتش گرفتند و شعله كشیدند. آتش تا انتهای كشتزار كشیده شد و همه‌ی گیاهان هرزه سوختند و سپس خاموش شدند.
كشاورز نتوانست هیچیك از پریان را ببیند اما در بازگشت آواز برآورد كه: «ای موجودهای كوچك از همه‌ی شما سپاسگزارم كه به كمكم آمدید و یاریم كردید!»
روز دیگر برزگر به مزرعه بازگشت تا كنده‌ی درختان بزرگ را از زمین بیرون بیاورد و آنها را قطعه قطعه كرده در كنار كشتزار جمع كند و آنها را چون هیزم به كار برد. كاری دقیق بود و به كندی پیش می رفت و چندین روز وقت می‌گرفت تا انجام گیرد، از این روی وقتی نخستین ضربه‌ی تبرش به خاك خورد صدایی نرم و لطیف به گوش رسید كه می‌گفت: «كیست كه كنده‌ی درختان ما را بیرون می‌آورد؟» بی‌نهایت شادمان شد و گفت:
من دهقانی از دهكده‌ی نزدیكم و برای كندن و بریدن آمده‌ام!
همچنانكه برزگر امیدوار بود پریان ناپیدای درختان دست به كار شدند و در اندك مدتی همه‌ی كنده‌های درخت از خاك بیرون كشیده شد و پشته‌ای از كنده های بریده شده‌ی درختان در كنار جنگل انباشته گردید.
دهقان كه شادمانه به خانه‌اش بازمی گشت آواز برآورد: «متشكرم، متشكرم!»
از آن پس برزگر دیگر كاری نمی‌كرد چه وقتی برای شخم زدن كشتزارش رفت پریان این كار را برای او كردند، چون وقت بذرافشاندن رسید و دهقان خواست در نیمی از زمین خود سیب زمینی بكارد و در نیمی دیگر غله، پریان بذر را از كیسه‌ی برزگر برداشتند و در كشتزار افشاندند این كار هم بزودی پایان یافت.

برزگر هر روز به كشتزار خود می‌رفت و در كار آن می ایستاد و با دلی شاد و خرم آن كشتزار سرسبز را تماشا می‌كرد. او هرگز رنج وجین كردن گیاهان هرزه یا راندن پرندگان مزاحم را تحمل نكرد چه پریان همواره همه‌ی كارهای او را انجام می‌دادند. تنها چیزی كه او را ناراحت می‌كرد پرسش‌های دائمی زنش بود. وی از شوهر خود می‌پرسید كشتزار كجا است؟ چطور تو كشتزار را توانستی به این زودی از گیاهان هرزه پاك كنی! لیكن دهقان نمی‌خواست پاسخ روشنی به وی بدهد چون بیم آن داشت كه زنش پریان درختان را با رفتن به كشتزار برنجاند و حال آنكه او خوب می‌دانست كه با پریان باادب و احترام باید رفتار كرد.

روزی برزگر برای دیدن محصول به كشتزار رفت و چون كشتزار خود را با كشتزار همسایگان مقایسه كرد دید كه ذرت‌های او بلندتر و سیب زمینی‌هایش بزرگترند. راستی هنوز ذرت‌ها سبز و خوردنی نبودند و سیب زمینی‌ها هم به اندازه‌ی كافی درشت نشده بودند تا زنش آنها را در دیگ بیندازد و بپزد. او فكر كرد كه سه یا چهار هفته‌ی دیگر به برداشت محصول مانده است.
برزگر در جاده‌ی پر پیچ و خمی كه از میان بوته‌زارها می گذشت به خانه‌ی خود برگشت او به صدای بلند آواز دروگران را سر داد. در راه به زن خود برخورد و وی زبان به شكوه گشود كه: «امروز خیلی شادمانه آواز می‌خوانی اما اگر به تو بگویم كه هیزم برای آتش درست كردن و شام پختن نداریم شاید دیگر آواز نخوانی!»
برزگر از این كه شامش آماده نشده بود بسیار ناراحت شد و به زنش گفت كه هرچه زودتر برود و هیزم بیاورد چه جمع كردن هیزم كار زنان بود.
زن در پاسخ او گفت: «حتماً تو در موقع پاك كردن كشتزار مقدار زیادی هیزم جمع كرده‌ای اگر همین حالا كشتزارت را به من نشان ندهی برای اولین و آخرین بار می‌گویم كه تركت می‌كنم و به خانه‌ی پدر و مادر خود می‌روم!»
اما دهقان حالا دیگر تنبل شده بود، چه مدتی بود كه دیگر كار نمی‌كرد و همه‌ی كارهایش را پریان درخت انجام می‌دادند و او هیچ دلش نمی‌خواست كه در آن وقت روز دوباره به كشتزارش برگردد. از این روی نابخردانه تسلیم زنش شد و گفت: «بسیار خوب، می‌گویم، اما تو باید هرچه زودتر بروی و هیزم برای پختن شاممان بیاوری!»
آن گاه كشتزار را به زنش نشان داد و گفت: «اما یك چیز را نباید فراموش بكنی و آن این است كه تا وقتی در كشتزار هستی حرف نزنی تو نباید به هیچ سؤالی كه از تو می‌شود جواب بدهی!»
زن در شگفت شد اما قول داد كه حرفی نزند و شتابان دور شد. چون به كشتزار رسید و محصول فراوان و شگفت آور آن را دید بهتش زد و فریاد برآورد: «ذرت بزودی می‌رسد و ما آن را می‌خوریم!»
آن گاه ساقه‌ی یكی از ذرت‌ها را شكست و با دست آن را آزمایش كرد. ناگهان فریادی به گوشش رسید كه می گفت: «چه كسی ذرت ما را می‌شكند؟»
زن كه قول خود را فراموش كرده بود به خشم پاسخ داد: «هركه می‌خواهی باش، این ذرتها مال تو نیستند، اینها مال شوهر منند!»
بعد چشمش به برگ‌های سیب زمینی افتاد كه روی زمین افتاده بودند با دست خاك را از روی آنها كنار زد و یكی از سیب زمینی‌ها را نگاه كرد. در این موقع صدایی برخاست كه: «چه كسی سیب زمینی‌های ما را از خاك بیرون می‌آورد؟»
زن جواب داد: «اینها سیب زمینی‌های شما نیستند، اینها مال شوهر منند و من هر قدر دلم بخواهد آنها را از زیر خاك بیرون می‌آورم.»
در این دم صدای خش و خش و زمزمه‌ای میان درختان پیچید و زن را ترسانید. صدایی برخاست كه:
«زن برزگر می‌خواهد سیب زمینی‌ها را از خاك بیرون آورد و شاخه‌های ذرت را بشكند آیا ما باید به او كمك بكنیم؟»
صدای دیگری پاسخ داد: ‌«آری، آری، آری!»
زن كسی را ندید اما دست‌هایی ناپیدا همه‌ی سیب زمینی‌ها را از زمین بیرون كشیدند و ذرت‌ها را از ساقه شكستند و در اندك مدتی همه‌ی محصول كشتزار بی‌فایده بر روی زمین پخش شد.
زن سخت به وحشت افتاد و بی‌آنكه هیزمی جمع كند، كه درواقع برای این كار آمده بود پا گذاشت به فرار و به دهكده‌ی خود رفت.
شوهر صدای پای زنش را شنید و از خانه بیرون آمد و او را سخت پریشان و هراسان یافت اما نتوانست چیزی از زبان او بشنود. سرانجام از او پرسید: «آیا حرف زدی؟ آیا سفارش مرا انجام ندادی؟»
زن زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست جوابی بدهد. دهقان حدس زد كه واقعه‌ی ناخوشایندی در كشتزارش اتفاق افتاده است. او شتابان به آنجا دوید. منظره‌ی عجیب و غم انگیز در برابر دهقان بیچاره قرار داشت. محصول همه روی زمین ولو شده بود، آنها را خیلی زودتر از آنكه به دردی بخورند چیده بودند. محصول خوبی كه دیگر به هیچ دردی نمی‌خورد و ارزشی نداشت.
دهقان به فریاد پریان درخت را فراخواند و گفت:
كمكم كنید! كمكم كنید!
دریغ كه صدایی جز خش و خش خورده شدن محصول تباه شده‌اش به وسیله‌ی مورچگان در جواب او بلند نشد.
دهقان با گام‌های آهسته به خانه برگشت در راه با خود می گفت:
دیگر هرگز به پریان جنگل اعتماد نمی‌كنم. آنان كارها را با چنان سرعتی انجام دادند كه مرا تنبل و كاهل بار آوردند.»
زن برزگر نیز گفت: «من هم بعد از این هرگز قول خود را فراموش نمی‌كنم. اگر آن پرحرفی‌ها را نكرده بودم بهترین محصول را به دست می‌آوردیم.»
آن شب دهقان و زنش سر بی‌شام بر زمین نهادند.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط