اسطورهای از آفریقا
در دربار شاهی دو درباری بودند كه با هم دوستی بسیار داشتند. یكی «مائو» (1) نام داشت و دیگری «فیا» (2). و با این كه هر دو در كار خود كوشا بودند شاه فیا را بیش از مائو دوست میداشت.روزی دو درباری به حضور شاه خوانده شدند و شاه به آنان گفت كه بزودی سه شبانه روز جشنی در كاخ او برپا خواهد شد. سپس به گفتهی خود افزود:
- مرخصی كوتاهی به شما میدهم كه به خانههایتان بروید و به پاداش خدمات شایانی كه در چند ماه اخیر به من كردهاید برای هركدامتان هدیهای میبخشم!
آن گاه شاه سیب زمینی بزرگ و پرآبی به مائو داد اما به فیا كه بیش از او مورد توجهش بود سنگ كوچك خاكستری بیش نداد.
دو مرد درباری در برابر شاه تعظیم كردند و او را سپاس گفتند و به سوی خانهی خود رفتند.
هنگامی كه از میان بوتههای غبارآلود جاده میگذشتند فیا كه از هدیهی بیارزش شاه آزرده دل بود گفت: «من عقیده دارم كه این سنگ را میان بوتههای علف بیندازم چون نگاه داشتن این قلوه سنگ چه فایدهای دارد!»
دوست او در جوابش گفت: «این كار را مكن! من از بردن این سیب زمینی سنگین خسته شدهام، بیا قلوه سنگت را با سیب زمینی من عوض كنیم!»
بدین گونه فیا سیب زمینی را گرفت و به خانه برد و آن را به زنش داد تا برای شامشان بپزد. مائو نیز قلوه سنگ را در جیب خود نهاد و همه چیز را فراموش كرد.
دیرگاه آن شب مائو در مهتاب در بیرون كلبهی خود نشسته بود ناگهان به یاد قلوه سنگ افتاد و آن را به دست گرفت و دید زیر تركهای سطح آن چیز روشنی می درخشد. او بیلی را برداشت و چندان بر سنگ كوفت كه سنگ شكست و با یك دنیا بهت و حیرت دید كه زیورهای زرین زیبایی به استادی در دل سنگ جا داده شده و پنهان گشته است.
مائو دریافت كه شاه گوهر گرانبها را به فیا كه بیشتر دوستش میدارد بخشیده است اما او آن را با سیب زمینی او عوض كرده است. مائو بر آن شد كه زیور زرین را پیش خود نگهدارد و نیرنگی به شاه بزند.
سه روز بعد، كاخ شاه پر از مهمانان بود و خدمتكاران كاسه كاسه غذاهای خوشمزه به مهمانخانه میآوردند. شاه سرگرم تعارف و خوشامدگویی با مهمانان خود بود كه ناگهان مائو را در برابر خود دید كه با زیورهایی كه او به فیا بخشیده بود، خود را آراسته است.
شاه بسیار خشمگین شد و از او توضیح خواست. آنگاه دو دوست ناچار شدند به او بگویند كه در راه خانه هدیههایشان را با یكدیگر عوض كردهاند.
فیا گفت: «شاها! من نمیدانستم كه سنگی كه به من بخشیده بودید ارزشی دارد، مرا ببخشید كه ندانسته آن را به دیگری دادم!»
شاه فیا را بخشید اما هنوز از مائو خشمگین بود و از این روی بر آن شد كه به طریقی او را تنبیه كند. در پایان جشن پس از آنكه همهی مهمانان از حضور شاه رفتند مائو نزد او آمد و تعظیم بلندی در برابرش كرد و گفت:
- شاها، مرا ببخش كه این گوهرها را پیش خود نگاه داشتهام. اما مبادلهی ما براستی و درستی انجام گرفته است. زیرا فیا و زنش سیب زمینی مرا خوردهاند.
شاه در جواب او گفت: «تو را میبخشم و برای نشان دادن بخشایشگری خود حلقهای را كه بر انگشت خود دارم به تو میبخشم!»
آن گاه شاه حلقهی زرینی را كه با قلمزنیهای زیبا آراسته بودند از انگشت خود بیرون آورد و به مائو داد و گفت:
- این حلقه را پیش خود نگه دار و هفت روز بعد پیش من بیا و آن را نشانم بده. اگر هفت زو بعد تو این حلقه را با خود داشته باشی خوشا به حالت، اما اگر آن را گم بكنی فرمان به كشتنت میدهم!
مائو تصمیم گرفت كه از حلقه به دقت مواظبت كند و آن را از دست ندهد چه خوب میدانست كه شاه از او ناخشنود است و هرگاه هفت روز بعد حلقه را با خود به كاخ نبرد بیشك فرمان قتلش را خواهد داد.
مائو پس از آنكه به خانهی خود رسید از خود پرسید: «خوب، این حلقه را كجا پنهان بكنم؟» او در كلبهی خود دور و برش را نگاه كرد اما نتوانست جایی برای پنهان كردن حلقه پیدا بكند، زیرا زن و فرزندانش همیشه كلبه را جارو میكردند یا در آن بازی میكردند و صندوق چوبی را كه در كنار بسترش بود و او جامهها و چیزهای كم بهایش را در آن مینهاد دم به دم بازرسی میكردند.
آن شب، وقتی همه خوابیدند، مائو كارد شكاری خود را برداشت و با آن سوراخی در دیوار گلی خانهی خود كند و حلقه را به دقت در آن نهاد و مقداری خاك و آب برداشت و گل درست كرد و سوراخ را با آن گرفت و روی آن را صاف كرد كه كسی متوجه آن نشود. صبح كه شد گل روی دیوار خشك خشك شده بود و با دیگر جاهای آن كوچكترین تفاوتی نداشت. مائو با خود گفت: «حالا دیگر در امانم!»دو روز بعد شاه زن مائو را احضار كرد و به او گفت كه آن حلقه را پیدا كند و برای او بیاورد. اگر این كار را بكند پاداش خوبی از او خواهد یافت. شاه به او گفت:
- هیچ لازم نیست در این باره با شوهرت حرف بزنی. این راز را در دل نگهدار تا او را از دیدن پولهای بسیار كه به تو خواهم داد شاد و خشنود گردانی!
زن مائوی بیچاره نمیدانست كه شاه تنها حلقه را برای این میخواهد كه بهانهای برای كشتن شوهر او پیدا كند.
زن به خانه رفت و همه جا را به دقت گشت اما نتوانست آن را پیدا كند. آن شب وقتی شوهرش به خانه آمد به او گفت:
- مثل این كه چند روز پیش من حلقهی زرینی در انگشت تو دیده بودم. پس حالا كجا است؟
مائو از این پرسش در شگفت افتاد اما پیش خود فكر كرد كه شاید زنش آن را پیش از آنكه او در سوراخ دیوار پنهان كرده دیده است از این روی در جواب او گفت:
-آه، من آن را در دیوار خانهمان پنهان كردهام اما تو نباید جای آن را به كسی بگویی چون ممكن است روزی به آن احتیاج پیدا كنم.
روز دیگر زن مائو پس از بیرون رفتن او، همه جای خانه را گشت و چون در روی دیوار جای ناهمواری دید آن را سوراخ كرد و حلقه را كه شوهرش میپنداشت كسی نمیتواند آن را پیدا كند، در آنجا پیدا كرد. شتابان آن را برداشت و سوراخ را دوباره گرفت و به كاخ رفت و بار خواست و چون در برابر شاه حاضر شد زانو زد و گفت:
- حلقه را پیدا كردم!
شاه گفت: «خوب، پاداشی كه به تو وعده كرده بودم از من خواهی گرفت» و كیسهای پر از زر به او داد.
زن مائو شادمان به خانه بازگشت و چون میخواست پیش از خرج كردن پولها مدتی فكر بكند آن را در حیاط پشت خانهشان پنهان كرد و تصمیم گرفت كه تا یكی دو روز در این باره حرفی با شوهرش نزند.
چون هفته به پایان رسید شاه سپیده دمان كسی را نزد مائو فرستاد و او به مائو گفت:
- اعلیحضرت میخواهند حلقه زرین را نزد ایشان ببری و تو باید تا غروب آفتاب در كاخ باشی!
مائو به طرف جایی كه حلقه را پنهان كرده بود رفت اما آن را در جای خود نیافت. سخت افسرده و نومید شد و با خود گفت: «دریغ كه باید كشته بشوم!» آن گاه زن خود را صدا زد و از او پرسید كه آیا حلقهی زرین را ندیده است؟ زن از ترس از گفتن حقیقت خودداری كرد.
شامگاهان مائو به طرف كاخ رفت. شاه بسیار شادمان بود كه او حلقه را با خود نیاورده است و روی به او نمود و گفت:
- تو باید كشته بشوی! كسی كه فرمان شاهش را انجام ندهد باید كشته بشود!
مائو به التماس افتاد و گفت: « شاها، یك روز به من مهلت بدهید تا به خانه بروم و سر و سامانی به كارهایم بدهم و فردا برگردم!»
شاه گفت: «بسیار خوب برو! اما بدان كه جنگاوران من در طلوع خورشید به سراغت خواهند آمد!»
مائوی بیچاره آهسته و آرام راه خانهاش را در پیش گرفت. اما پس از مدتی راه رفتن چنان غم و اندوه بر دلش سنگینی كرد كه نتوانست قدم از قدم بردارد. پس در كنار رودی نشست و با خود گفت: «اگر باید فردا بمیرم، چرا پیش از آنكه صبح فردا برسد از زندگی خود لذتی نبرم. من از این رودخانه ماهی بزرگی میگیرم و میبرم به زنم میدهم تا آن را برای شامم بپزد.» آن گاه قلاب و طناب ماهیگیری خود را از جیب بیرون آورد و در اب آنداخت و منتظر ماند تا ماهی بزرگی آن را گاز بگیرد.
اما وقتی شاه حلقه زرین را از دست زن مائو گرفت آن را روی چهارپایهای نهاد و به خواب رفت. او در خواب شیرینی فرو رفته بود كه موشی به اتاق او آمد و انگشتری را از روی میز برداشت و در كوزهای كه تا نیمه پر از آب بود انداخت.
بامدادان كه شاه از خواب بیدار شد همه چیز را فراموش كرده بود و این را ندانست كه یكی از خدمتكارانش كوزهی آب را از بالای سر او برداشته و به رودخانه برده است تا آن را بشوید و دوباره آن را آب كند و برای شستشوی تن شاه نزد او ببرد. حلقهی زر بیانكه خدمتكار آن را ببیند در آب افتاده بود و مائو بیچاره درست در همانجا نشسته بود و میخواست ماهی بگیرد و با آن آخرین شام خود را در جهان خاكی بخورد.
ناگهان مائو احساس كرد كه طناب كشیده میشود. آن را بیرون كشید و ماهی سیمینی را دید كه در قلاب گیر كرده بود.مائو با خود گفت: «امشب شام بسیار خوبی خواهم داشت!» سپس آن را برداشت و در حالی كه احساس می كرد چیز سنگینی روی قلبش دارد به خانهی خویش برگشت تا ماهی را به زنش بدهد اما چون زنش در خانه نبود خودش تصمیم گرفت كه ماهی را پاك كند و بعد به زنش بدهد آن را كباب بكند.
مائو كارد خود را از جیب بیرون آورد و با آن شكم ماهی را پاره كرد. ناگهان فریادی از شادی بركشید: «حلقه، حلقهی زرین شاه! از مرگ نجات پیدا كردم!»
آن گاه با دلی شاد و خرم به سوی كاخ شاه دوید. در راه به دوستانی كه به او برمی خوردند میگفت: « فكر میكردم مرگم حتمی است، اما حالا میدانم كه زنده خواهم ماند!»
دهقانان كه از حرفهای او به حیرت افتاده بودند به دنبالش به راه افتادند. وقتی مائو به كاخ رسید گروهی انبوه با او به آنجا آمده بودند شاه از خدمتكاری كه نزدیكش ایستاده بود پرسید:
- این سر و صداها چیست؟ چه اتفاقی افتاده است! زود برو و خبرش را برای من بیاور!
لحظهای بعد مائو در حالی كه دوستانش در میانش گرفته بودند وارد كاخ شد و در برابر شاه بر خاك افتاد و گفت:
- اعیحضرتا! من حلقه را پیدا كردم! اجازه فرمایید زنده بمانم!
شاه گفت كه او را بخشیده است و مائو حلقه زرین را به شاه داد. اما هرگز كسی ندانست كه چگونه حلقهی زرین به شكم ماهی رفته بود.
پینوشتها:
1. Mawu.
2. Fia.
آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم