نویسنده: كتلین آرنوت
اسطورهای از آفریقا
روزی، روزگاری زنی بود كه بچهاش نمیشد اما هر روز دعا میكرد كه «روان كوه» فرزندی برای او بفرستد.سرانجام آرزویش برآورده شد و روزی كه شوهرش برای شكار به جنگل رفته بود، پسری به دنیا آورد.
زن كودك را در آغوش گرفت و همچنان كه او را شیر می داد با خود گفت: «فعلاً نباید نامی به بچهام بگذارم، بلكه باید صبر كنم شوهرم از شكار برگردد و از او بخواهم كه نامی برای پسرش انتخاب كند.»
در این فكر بود كه ناگهان نوزاد در آغوش مادر لب به سخن گفتن گشود و با بیانی روشن گفت: «مادر، نام من «لاكانیانا» (1) است. هیچ لازم نیست از پدرم بپرسی كه چه نامی میخواهد به من بگذارد!»
زن باور نكرد كه آنچه شنیده است در بیداری باشد و پنداشت كه خواب میبیند. پس نوزاد را روی حصیر خواب نهاد و رفت بیرون خانه را جارو كند.
در این موقع گروهی از كودكان كوچك به حیاط دویدند آنان دم به دم برمی گشتند و پشت سر خود را نگاه میكردند. معلوم بود كه از چیزی ترسیده بودند. آنان فریاد زدند:
كمكمان كنید! نجاتمان بدهید. «لاكانیانا با ما دعوا كرد و كتكمان زد و مجروحمان كرد.»
زن گفت: «چه حرفهایی میزنید؟ لاكانیانا نوزادی بیش نیست و من او را در كلبه خوابانیدهام!» اما چون درون كلبه را نگاه كرد بچه را نه روی حصیر خواب دید و نه جای دیگری از كلبه.
در همین دم ناگهان فریادهایی كه از ترس و دلهره كشیده میشد از دروازهی دهكده به گوش زن رسید و نگاه كرد و پسرش را دید كه پلنگ بچهی مردهای را به دنبال خود میكشد.
پسر فریاد زد: «مادر نگاه كن من این را كشتهام و آوردهام كه با گوشتش شام برایمان بپزی!»
همه از دیدن این نوزاد خارق العاده سخت در شگفت افتادند. مادر با ناشكیبایی بسیار در انتظار بازگشت شوهرش بود تا او نیز لاكانیانا را ببیند و از كارها و رفتار غیرعادی او اطلاع پیدا كند.
آن شب پدر دوان دوان و نفس نفس زنان و ترسان و هراسان به دهكده بازگشت و به همه دهقانان فریاد زد و گفت: «غول! من غول مادهی هراس انگیزی در آن سوی جنگل دیدهام. كودكانتان را در خانه نگهدارید و نگذارید مردی تنها و بیسلاح از خانه بیرون برود.»
همه به ترس و دلهره افتادند، جز لاكانیانا. پدر وقتی شنید كه زنش چه بچهی غیرعادی برایش آورده است به حیرت به روی او خیره شد و چون او به لاكانیانا گفت كه از حیاط خانه بیرون نرود كه مبادا غول او را بگیرد با خود ببرد، لاكانیانا خندید و گفت: فردا صبح زود من همهی چهارپایان را به چراگاه میبرم و شما خواهید دید كه غول مرا خواهد گرفت یا من غول را.
چون خورشید بر زد لاكانیانا رمه را از آغل بیرون آورد و از آن سو از دهكده به جنگل برد. روستاییان با حیرت به او خیره شدند اما با اینكه او نوزادی بیش نبود نتوانستند او را از رفتن بازدارند.مادر گفت: «دریغ كه دیگر بچهام را نخواهم دید!»
اما او اشتباه میكرد.
لاكانیانا در حالی كه تركهای را تكان میداد و چهارپایان را هی میكرد راه خود را در پیش گرفت و لختی بعد با غول روبرو شد.
موجود هیولا كه با حرص و آز بسیار گله را نگاه كرد و گفت: «آها! صبحانهام را آوردی تو چه بچهی خوبی هستی كه اینها را برایم آوردهای!»
لاكانیانا در جواب او گفت: «آره، ممكن است چند گاو این گله صبحانهی تو باشد، اما دست كم نیمی از آنان صبحانهی من است ما میتوانیم گله را تقسیم كنیم و با هم بخوریم!»
غول از لحن تحكم آمیز كودك به حیرت افتاد و با خود اندیشید كه شاید او جادویی همراه داشته باشد. از این روی قبول كرد كه گاوان گله را با او تقسیم كند. كودك گفت: «من فكر خوبی دارم. بیا با هم در اینجا در كنار جنگل كلبهای بسازیم. بعد ما میتوانیم در آن زندگی كنیم و گاوان را یكی یكی بكشیم و راحت وآسوده بخوریم!»
غول به اصرار لاكانیانا پیشنهاد او را پذیرفت. نخست آن دو تعداد تیر چوبی به شكل دایره بر زمین فرو كردند سپس آنها را از درون و بیرون با گیاهان به هم بافتند تا دیوارهای كلبه ساخته شد.
لاكانیانا گفت: «خوب حالا باید سقف خانه را بسازیم. بیا شاخههای كلفتی روی دیوارها بیندازیم و تو روی آن برو و من علف به تو بدهم با آنها سقف را بپوشانی.» غول به تنبلی بالای سقف رفت و لاكانیانا بستههای علف را كه به هم بافته شده بودند به او داد. غول كه در آن بالا سرگرم كار بود لاكانیانا نیز علف ها را به دیواره گره میزد.
غول چنان سرگرم كار بود كه متوجه نشد لاكانیانا موهای بلند او را یكی یكی به سقف میبافت و تنها موقعی متوجه قضیه شد كه موهایش چنان بسختی به تیرهای سقف گره خورده بودند كه نمیتوانست از جای خود تكان بخورد.
غول فریاد برآورد: «با من چه كردی؟ مگر نمیبینی كه موهایم را یكی یكی با علفها میبافی؟»
لاكانیانا قاه قاه خندید و در جواب او گفت: «چرا میبینم! حالا دیگر تو نمیتوانی از جای خود تكان بخوری و ده نشینان را آزار برسانی!»
غول غریو برآورد و به كوشش و تقلا افتاد اما لاكانیانا كار خود را چنان خوب انجام داده بود كه جانور سترگ نتوانست خود را از بند برهاند.
كودك عجیب گله را گرد آورد و آن را به خانه بازآورد و در آنجا به پدر و مادر خود شرح داد كه چكار كرده است.
آن شب تگرگ سختی باریدن گرفت چندانكه پیران دهكده نیز مانندش را به عمر خود ندیده بودند.
دانههای تگرگ به درشتی سیب زمینی بودند. روز بعد غول را مرده بر زمین افتاده دیدند كه موهایش هنوز به تیرهای سقف شكستهی كلبه بسته بود. تگرگ او را كشته و كلبه را ویران كرده بود.
جشنی بزرگ به افتخار لاكانیانا برپا كردند و مردم دهكده هدیههای بسیار برای او آوردند و سپاسش گزاردند كه آنان را از چنگ غول ستمگر رهانیده است. مادر نیز روی به كوه كرد و از «روان كوه» كه چنان كودك عجیبی برای او فرستاده بود سپاسگزاری كرد.
پینوشتها:
1. Lakanyana.
منبع مقاله :آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم