0
مسیر جاری :
منتظر داستان

منتظر

غروب‌ها که کلاغ‌ها توی آسمان پرواز می‌کنند، و فوج فوج بسوی لانه‌هایشان می‌روند، دخترک زیبای کوچولو کنار پنجره‌ی اتاقش می‌ایستد، و به بالهای سیاه رنگ آن‌ها خیره می‌شود. تا از جلوی دیدگان زیبایش بر فراز...
آخرین شمع داستان

آخرین شمع

در پشت ویترین مغازه‌ی قنادی شیرینی‌های رنگارنگ و تزئین شده ای وجود داشت که توجه همه را به خود جلب می‌کرد؛ و خریداران زیادی را به داخل مغازه می‌کشاند.
لبخند داستان

لبخند

کم کم دارد جهان لبخندی می‌زند. گل‌ها و شکوفه‌ها نیز به لبخند آمده‌اند. آنها می‌خواهند. در وجود همه‌ی انسان‌ها سرور و شادی بیافرینند. تا وقتی که هستند هرگز از مزاحمتهای خار نمی‌هراسند، و چهره درهم نمی‌کنند....
گردش زمان داستان

گردش زمان

زندگی انسان یک چرخ را ماند، و زمان، لاستیک‌های این چرخ. زندگی و زمان تواماً در حرکتند و وجود هر یک بستگی به دیگری دارد.
چرا نخندم؟! داستان

چرا نخندم؟!

وقتی کویرِ غم تمامیت وجودم را در دستهای تنومند خود لِه کرده و فریاد غرّای مرا به دور دستها می‌برد، نسیم نوازشگر هستی مرا ببازی می‌گیرد و با سمفونی حیات بخشش می‌پرسد:
تسلیت داستان

تسلیت

وقتی اعلامیه‌ی درگذشت دوستم «هوشنگ» را روی دیوار دیدم مثل برق گرفته‌ها خشکم زد، و تا چند ثانیه مات و مبهوت به اعلامیه خیره بودم. عکس هوشنگ در گوشه سمت چپ آن چاپ شده بود. اما من که باور نمی‌کردم! چطور
تصویر رفتار داستان

تصویر رفتار

دوستم بهروز که اهل اصفهان نیست، مردی است منطقی، نکته سنج و روشن بین. تنها ایرادی که می‌توان از بهروز گرفت این است که فقط کمی در قضاوت عجله می‌کند. به استثناء این مورد در کلیه‌ی امورِ دیگر جوانی است قابل...
یک ساعت تأخیر داستان

یک ساعت تأخیر

من در دوران شکوفایی انقلاب و شکل گیری جمهوری اسلامی، هنوز به دنیا نیامده بودم یا بهتر است بگویم در آن زمان اساساً «منی» وجود نداشت و اصلاً معلوم نیست که «من» آن هنگام چه بودم!...کجا بودم!... و چه می کردم!؟.......
سفر به قلب تاریخ داستان

سفر به قلب تاریخ

اول اول اولاشا درست یادم نیست، فقط اون شب اصلی رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. همون شبی که داداش حسین رفت برای تظاهرات. درست ساعت 7 شب بود که داداش حسین، با مامان خداحافظی کرد، می‌شنیدم که مامان
بر مزار مادر داستان

بر مزار مادر

مادر، آفتاب دارد آرام آرام غروب می‌کند، ولی هنوز آخرین خرده های طلایی رنگ خورشید بر گورستان می‌تابد، آدم‌ها گروه گروه مزارها را ترک کرده و زیر نور کمرنگ خورشید از نظرها محو می‌شوند. کلاغ‌ها کم کم به سراغ...