چرا نخندم؟!

وقتی کویرِ غم تمامیت وجودم را در دستهای تنومند خود لِه کرده و فریاد غرّای مرا به دور دستها می‌برد، نسیم نوازشگر هستی مرا ببازی می‌گیرد و با سمفونی حیات بخشش می‌پرسد:
دوشنبه، 16 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چرا نخندم؟!
 «چرا نخندم؟!»

 

نویسنده: الف. شبنم
منبع: راسخون



 
وقتی کویرِ غم تمامیت وجودم را در دستهای تنومند خود لِه کرده و فریاد غرّای مرا به دور دستها می‌برد، نسیم نوازشگر هستی مرا ببازی می‌گیرد و با سمفونی حیات بخشش می‌پرسد:
«- چرا نمی‌خندی؟ مگر تو قلب و روح نداری؟!»
پاسخ می‌دهم: دارم.
وقتی تشعشات اضطراب سرزمین غبارگرفته ی اندیشه‌ام را فرا می‌گیرد و قلبم را اندوهی طویل. باز نسیمِ وجود در گوشم زمزمه می‌کند:
«- مگر تو چشم و یا گوش نداری؟!»
و من جواب می‌دهم: دارم.
وقتی زانوی غم به بغل گرفته و تشویش و دلهره تاروپودم را احاطه نموده است و وادی پرسنگلاخ اندیشه‌ام را، باز نجوای نسیم با ریتم نشاط افزایش به گوش می‌رسد:
«- مگر تو دست و پا نداری؟!»
و مجدداً جواب می‌گویم: دارم.
این بار که نسیمِ زندگی آفرین، پاسخ مثبت می‌گیرد به اضطراب آمده و با خشونت فریاد می‌کند:
« تو که قلب و روح و چشم و گوش و دست و پا و همه و همه چیز داری پس چرا نمی‌خندی؟ چرا مغمومی؟ چرا چهچهه نمی‌زنی؟! ؟!»
و این مرتبه که نسیمِ هستی، سکوت از من جواب می‌شنود با حالتی متقاعد می‌گوید:
دانستم چه نداری که همیشه محزونی. تو عقل نداری بلی تو عقل نداری!
در این لحظه که نیسم فرح بخش سرزمین وجود مرا دیوانه می‌خواند در لابلای اضطراب و تشنج افکار، اندیشه‌ی دیگری نیز در مغزم پا به درخشش می‌گذارد، که هر لحظه فضای بیشتری باز می‌کند و آن اندیشه چیزی نیست جز پاسخ مثبت به ندای نسیم...
اینکه : « چرا نمی‌خندم؟!»
راستی مرا که هیچگونه نقص و علتی نیست و همه چیز دارم پس چرا خود را از وادی تخیلات واهی رها نکرده و نخندم؟! آری چرا نخندم ؟!



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط