مسیر جاری :
با تو سري در ميان خواهد بدن
با تو سري در ميان خواهد بدن شاعر : عطار کان وراي جسم و جان خواهد بدن با تو سري در ميان خواهد بدن از دو عالم بي نشان خواهد بدن هر که زان سر يافت يک ذره نشان تا ابد...
کفر است ز بي نشان نشان دادن
کفر است ز بي نشان نشان دادن شاعر : عطار چون از بيچون نشان توان دادن کفر است ز بي نشان نشان دادن آنگاه روا بود نشان دادن چون از تو نه نام و نه نشان ماند اين سر نتوانمت...
عاشقي چيست ترک جان گفتن
عاشقي چيست ترک جان گفتن شاعر : عطار سر کونين بيزبان گفتن عاشقي چيست ترک جان گفتن علم پي کردن از عيان گفتن عشق پي بردن از خودي رستن جمله از چشم خون فشان گفتن رازهايي...
بندگي چيست به فرمان رفتن
بندگي چيست به فرمان رفتن شاعر : عطار پيش امر از بن دندان رفتن بندگي چيست به فرمان رفتن ترک خود گفتن و آسان رفتن همه دشواري تو از طمع است وانگهي بي سر و سامان رفتن...
کافري است از عشق دل برداشتن
کافري است از عشق دل برداشتن شاعر : عطار اقتدا در دين به کافر داشتن کافري است از عشق دل برداشتن در خلا دين مزور داشتن در ملا تحقيق کردن آشکار وز درونش پير و رهبر داشتن...
نيست ره عشق را برگ و نوا ساختن
نيست ره عشق را برگ و نوا ساختن شاعر : عطار خرقهي پيروز را دام ريا ساختن نيست ره عشق را برگ و نوا ساختن از پي ديدار حق دلق و عصا ساختن دلق و عصا را بسوز کين نه نکو مذهبي...
نيست آسان عشق جانان باختن
نيست آسان عشق جانان باختن شاعر : عطار دل فشاندن بعد از آن جان باختن نيست آسان عشق جانان باختن با چنين جان عشق نتوان باختن عشق را جان دگر بايد از آنک سر در آن ره چون...
اي ياد تو کار کاردانان
اي ياد تو کار کاردانان شاعر : عطار تسبيح زبان بيزبانان اي ياد تو کار کاردانان در عشق تو جان خردهدانان بر خود گيرند خرده هر دم تا حشر بمانده سرگرانان عشاق ز بوي...
اي روي تو شمع پاکبازان
اي روي تو شمع پاکبازان شاعر : عطار زلف تو کمند سرفرازان اي روي تو شمع پاکبازان چون صبح بر آفتاب نازان عشاق به روي همچو ماهت چون شمع همي رود گدازان از شوق رخت چراغ...
اي به روي تو عالمي نگران
اي به روي تو عالمي نگران شاعر : عطار نيست عشق تو کار بيخبران اي به روي تو عالمي نگران ناگزيري چو جان و ناگذران بي نظيري چو عقل و بي همتا کي بدانند قدر مختصران ...