مسیر جاری :
اي پسر اين رخ به آفتاب درافکن
اي پسر اين رخ به آفتاب درافکن شاعر : عطار بادهي گلرنگ چون گلاب درافکن اي پسر اين رخ به آفتاب درافکن جام پياپي کن و شراب درافکن صبح علم بر کشيد و شمع برافروخت سوختهي...
خيز و از مي آتشي در ما فکن
خيز و از مي آتشي در ما فکن شاعر : عطار نعرهي مستانه در بالا فکن خيز و از مي آتشي در ما فکن خويش را خوش در بن دريا فکن چون نظيرت نيست در دريا کسي پس ز راه ديده بر...
گر مرد نام و ننگي از کوي ما گذر کن
گر مرد نام و ننگي از کوي ما گذر کن شاعر : عطار ما ننگ خاص و عاميم از ننگ ما حذر کن گر مرد نام و ننگي از کوي ما گذر کن گر راه بين راهي در حال ما نظر کن سرگشتگان عشقيم...
گر سر اين کار داري کار کن
گر سر اين کار داري کار کن شاعر : عطار ور نهاي اين کار را انکار کن گر سر اين کار داري کار کن مست منگر خويش را هشيار کن خلق عالم جمله مست غفلتند تا بميري روي در ديوار...
خال مشکين بر آفتاب مزن
خال مشکين بر آفتاب مزن شاعر : عطار شيوهاي ديگرم بر آب مزن خال مشکين بر آفتاب مزن آتشم در دل خراب مزن گر به آتش نميزني آبي گرهي نو ز مشک ناب مزن صد گره هست از...
آتشي در جملهي آفاق زن
آتشي در جملهي آفاق زن شاعر : عطار نوبت حسن عليالاطلاق زن آتشي در جملهي آفاق زن نيست بر حق تو به استحقاق زن ماه اگر در طاق گردون جفته زد در نواز و بانگ بر آفاق زن...
اين راز شگرف پي ببردن
اين راز شگرف پي ببردن شاعر : عطار وانگاه ز خويش پي بريدن اين راز شگرف پي ببردن صد پرده به يک زمان دريدن صد توبه به يک نفس شکستن با ساقي روح مي کشيدن در ميکده دست...
عشق چيست از خويش بيرون آمدن
عشق چيست از خويش بيرون آمدن شاعر : عطار غرقه در درياي پر خون آمدن عشق چيست از خويش بيرون آمدن نيست هرگز روي بيرون آمدن گر بدين دريا فرو خواهي شدن زانکه اينجا نيست...
عشق را بيخويشتن بايد شدن
عشق را بيخويشتن بايد شدن شاعر : عطار نفس خود را راهزن بايد شدن عشق را بيخويشتن بايد شدن در ره او بتشکن بايد شدن بت بود در راه او هرچه آن نه اوست کافر يک يک شکن...
دل ز عشق تو خون توان کردن
دل ز عشق تو خون توان کردن شاعر : عطار عقل را سرنگون توان کردن دل ز عشق تو خون توان کردن تا قيامت برون توان کردن هرچه جز عشق توست از سردل خويشتن را زبون توان کردن ...