0
مسیر جاری :
تو را يک پهلوان مي دانم ادبیات دفاع مقدس

تو را يک پهلوان مي دانم

فرمانده دسته ي اويس قرني شد. با بودن او، نشستن معني نداشت. تا مي خواستيم بيکار باشيم، مي گفت: « شايد شيطان به سراغتان بياد! » بچّه ها مي گفتند: « کاري نداريم انجام بدهيم! » مي گفت: « قرآن و دعا بخوانيد،...
تنها داوطلب زدن پنالتي ادبیات دفاع مقدس

تنها داوطلب زدن پنالتي

شهيد رفيعي پور به اسب سواري علاقه ي فراوان داشت. به همين جهت، اسب قرمز رنگ خود را شخصاً نگهداري و مواظبت مي نمود و بر اثر تمرين زياد، به يک اسب سوار ماهر معروف شد.
دروازه بان ماهر ادبیات دفاع مقدس

دروازه بان ماهر

تنها سرگرمي او جدا از کار و خانواده اش، ورزش بود. شنا، سوارکاري، کشتي، کاراته و مهمتر از همه، دو. کارخانه ي محل کارمان در 18 کيلومتري جادّه ي قوچان بود. هر روز صبح ساعت 5/30 سوار سرويس مي شديم. حسين اما...
شوت هاي سرکش ادبیات دفاع مقدس

شوت هاي سرکش

از ده سالگي به دنبال فراگرفتن فن شناگري و غوّاصي رفت و با آمادگي جسماني و بدن ورزيده اي که داشت، مهارت زيادي کسب کرد. او به همراه پسرعمويش غوّاصي مي کرد و في سبيل الله به کساني که احتياج داشتند کمک مي...
شوت هاي سرکش ادبیات دفاع مقدس

شوت هاي سرکش

از ده سالگي به دنبال فراگرفتن فن شناگري و غوّاصي رفت و با آمادگي جسماني و بدن ورزيده اي که داشت، مهارت زيادي کسب کرد. او به همراه پسرعمويش غوّاصي مي کرد و في سبيل الله به کساني که احتياج داشتند کمک مي...
رعايت اخلاق در ورزش ادبیات دفاع مقدس

رعايت اخلاق در ورزش

شهيد علي مرادي به ورزش، به خصوص رشته ي وزنه برداري، علاقه ي فراوان داشت و بارها با پدرش مشورت کرد تا در خور موج باشگاهي را تأسيس کند و به پرورش جوانان بپردازد. حتّي چند بار هم با مسئولان استان در اين باره...
بخاطر داور پنالتي را گل نکرد! ادبیات دفاع مقدس

بخاطر داور پنالتي را گل نکرد!

حسين املاکي به همراه يکي دو نفر از بچّه هاي محل به جمع نيروهاي محمّد اصغري خواه پيوسته بودند تا با دويدن به طرف ليلاکوه و ملات، آمادگي جسماني بيشتري پيدا کنند. آن روز صبح، حسين املاکي، متوجّه جهانگير بني...
بخاطر داور پنالتي را گل نکرد! ادبیات دفاع مقدس

بخاطر داور پنالتي را گل نکرد!

حسين املاکي به همراه يکي دو نفر از بچّه هاي محل به جمع نيروهاي محمّد اصغري خواه پيوسته بودند تا با دويدن به طرف ليلاکوه و ملات، آمادگي جسماني بيشتري پيدا کنند. آن روز صبح، حسين املاکي، متوجّه جهانگير بني...
نگذاشت من خجل شوم ادبیات دفاع مقدس

نگذاشت من خجل شوم

دو سه ساعتي به افطار باقي بود. مشغول آماده کردن افطاري بودم که سر و کله ي منصور پيدا شد. خسته و کوفته از کار مزرعه آمده بود. دست و پايش را شست. ساک ورزشي اش را برداشت و از در بيرون رفت. گفتم:
روحيه ي پهلواني ادبیات دفاع مقدس

روحيه ي پهلواني

محمّدرضا به فوتبال هم خيلي علاقه داشت. تو همان مدرسه ي راهنمايي، همان سال اول، از بس بازي اش خوب بود رفت تو تيم مدرسه شان. واليبال و اين چيزها هم بازي مي کرد، ولي تمام عشق و علاقه اش فوتبال بود. عصرها...