مسیر جاری :
رخ تو دخلي به مه ندارد
که مه دو زلف سيه ندارد رخ تو دخلي به مه ندارد
که هيچ وجه شبه ندارد به هيچ وجهت قمر نخوانم
که کس در اين گوشه ره ندارد بيا و بنشين به کنج چشمم
شمعيم و دلي مشعلهافروز و دگر هيچ
شب تا به سحر گريهي جانسوز و دگر هيچ شمعيم و دلي مشعلهافروز و دگر هيچ
در پرده يکي وعدهي مرموز و دگر هيچ افسانه بود معني ديدار، که دادند
مردانگي و عشق بياموز و دگر هيچ خواهي که شوي باخبر از کشف...
يا که به راه آرم اين صيد دل رميده را
يا به رهت سپارم اين جان به لب رسيده را يا که به راه آرم اين صيد دل رميده را
يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را يا ز لبت کنم طلب قيمت خون خويشتن
خاکنشين چرا کني کودک نازديده را؟ کودک اشک من...