مسیر جاری :
گر به کوه اندر پلنگي بودمي
سخت فک و تيز چنگي بودمي گر به کوه اندر پلنگي بودمي
گاه در دنبال رنگي بودمي گه پي صيد گوزني رفتمي
گاه بر بالاي سنگي بودمي گاه در سوراخ غاري خفتمي
مگر ميکند بوستان زرگري
که دارد به دامان زر جعفري؟ مگر ميکند بوستان زرگري
که باشد در اين دکهي زرگري به کان اندر، آن مايه زر توده نيست
که : «چوني بدين مايه حيلت وري؟ به باغ اين چنين گفت باد صبا
خورشيد برکشيد سر از بارهي بره
اي ماه! برگشاي سوي باغ پنجره خورشيد برکشيد سر از بارهي بره
هان اي پسر! سپند بسوزان به مجمره اسفندماه رخت برون برد از اين ديار
ز اسپيد رود تا لب رود محمره در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفيد
منصور باد لشکر آن چشم کينهخواه
پيوسته باد دولت آن ابروي سياه منصور باد لشکر آن چشم کينهخواه
آنگه که شب ز مشرق بيرون کشد سپاه عشقش سپه کشيد به تاراج صبر من
پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
فغان ز جغد جنگ و مرغواي او
که تا ابد بريده باد ناي او فغان ز جغد جنگ و مرغواي او
گسسته و شکسته پر و پاي او بريده باد ناي او و تا ابد
کز او بريده باد آشناي او ز من بريده يار آشناي من
مغز من اقليم دانش، فکرتم بيداي او
سينه درياي هنر، دل گوهر يکتاي او مغز من اقليم دانش، فکرتم بيداي او
من شناور چون نهنگان بر سر درياي او شعر من انگيخته موجي است از درياي ذوق
چون عصاي موسوي پيچان و من موساي او اژدهاي خامهام در خوردن...
موجود و فاني فيالله، هستيپذير و فناخواه
هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من موجود و فاني فيالله، هستيپذير و فناخواه
زيرا به تربيت او را فرمانروا پدرم من فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان
وآنجا که فقر زند کوس، با تيغ و با سپرم من...
اي به روي و به موي، لاله و سوسن!
سبزه داري نهفته در خز ادکن اي به روي و به موي، لاله و سوسن!
لالهي تو شکفته در بن سوسن سوسن تو شکسته بر سر لاله
سر زلف ربوده بوي ز لادن لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
چون امير خندق و صفين زن
بر کران اين چمن نوخيز چون امير خندق و صفين زن
تا به راستي گرود زين پس با سنان آخته پرچين زن
چهر عدل را ز نو آذين بند بانگ بر جهان کژآيين زن
بيا تا جهان را به هم برزنيم
بدين خار و خس آتش اندر زنيم بيا تا جهان را به هم برزنيم
همان به که آتش به دفتر زنيم بجز شک نيفزود از اين درس و بحث
صف هشت جنت به هم برزنيم ره هفت دوزخ به پي بسپريم