0
مسیر جاری :
ما فقيران که روز در تعبيم ملک الشعرای بهار

ما فقيران که روز در تعبيم

پادشاهان ملک نيمشبيم ما فقيران که روز در تعبيم شهرياران کامل النسبيم تاجداران شامل البرکات همه با نور پاک منتسبيم همه با فيض محض متصليم
پيامي ز مژگان تر مي‌فرستم ملک الشعرای بهار

پيامي ز مژگان تر مي‌فرستم

کتابي به خون جگر مي‌فرستم پيامي ز مژگان تر مي‌فرستم ز شهر غريبي خبر مي‌فرستم سوي آشنايان ملک محبت ز هر يک درود دگر مي‌فرستم در اينجا جگرخستگان‌اند افزون
باز به پا کرد نوبهار، سرادق ملک الشعرای بهار

باز به پا کرد نوبهار، سرادق

بلبل آمد خطيب و قمري ناطق باز به پا کرد نوبهار، سرادق وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق طبل زد از نيمروز لشکر نوروز بست به هر مرز برف راه مضايق لشکر دي شد به کوهسار شمالي
اي خامه! دو تا شو و به خط مگذر ملک الشعرای بهار

اي خامه! دو تا شو و به خط مگذر

وي نامه! دژم شو و ز هم بردر اي خامه! دو تا شو و به خط مگذر وي وهم! دگر به هيچ سو مگذر اي فکر! دگر به هيچ ره مگراي وي ديده! دگر به روي کس منگر اي گوش! دگر حديث کس مشنو
سنبل داري به گوشه‌ي چمن اندر ملک الشعرای بهار

سنبل داري به گوشه‌ي چمن اندر

نرگس کاري به برگ ياسمن اندر سنبل داري به گوشه‌ي چمن اندر لاله نشاند به شاخ نسترن اندر در عجبم ز آفريدگار کز آن روي کم ز غم آتش زدي به جان و تن اندر اي صنم خوبرو! به جان تو سوگند
بگريست ابر تيره به دشت اندر ملک الشعرای بهار

بگريست ابر تيره به دشت اندر

وز کوه خاست خنده‌ي کبک نر بگريست ابر تيره به دشت اندر ابر سيه چو رايت اسکندر خورشيد زرد چون کله دارا بر دوش نارون، سلب قيصر بر فرق ياسمين، کله خاقان
اي زده زنار بر، ز مشک به رخسار! ملک الشعرای بهار

اي زده زنار بر، ز مشک به رخسار!

جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟ اي زده زنار بر، ز مشک به رخسار! کو دل خلقي ز خويش کرده نگونسار زلف نگونسار کرده‌اي و نداني موي تو تابيده مشک از بر گلنار روي تو تابنده ماه بر زبر سرو
شب خرگه سيه زد و در وي بيارميد ملک الشعرای بهار

شب خرگه سيه زد و در وي بيارميد

وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشيد شب خرگه سيه زد و در وي بيارميد آن سقف خيمه‌اش را عمدا بسوزنيد روز از برون خيمه دراستاد و جابه‌جاي سيصد هزار نرگس شهلا پراکنيد گفتي کسي به روي يکي ژرف آبگير
نخلي که قد افراشت، به پستي نگرايد ملک الشعرای بهار

نخلي که قد افراشت، به پستي نگرايد

شاخي که خم آورد، دگر راست نيايد نخلي که قد افراشت، به پستي نگرايد چو پير شود مرد، دگر دير نپايد ملکي که کهن گشت، دگر تازه نگردد کاين مادر اقبال همه ساله نزايد فرصت مده از دست، چو وقتي به کف افتاد...
بهارا! بهل تا گياهي برآيد ملک الشعرای بهار

بهارا! بهل تا گياهي برآيد

درخشي ز ابر سياهي برآيد بهارا! بهل تا گياهي برآيد که از دامن شرق ماهي برآيد در اين تيرگي صبر کن شام غم را به نيروي خورشيد راهي برآيد بمان تا در اين ژرف يخزار تيره