مسیر جاری :
رسيد موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر اين موکب خجسته، درود رسيد موکب نوروز و چشم فتنه غنود
به فرق کوه يکي مغفري است سيم اندرود به کتف دشت يکي جوشني است مينا رنگ
سحاب لل پاشد همي به سيمين خود سپهر گوهر بارد همي به مينا درع...
هنگام فرودين که رساند ز ما درود؟
بر مرغزار ديلم و طرف سپيدرود هنگام فرودين که رساند ز ما درود؟
گويي بهشت آمده از آسمان فرود کز سبزه و بنفشه و گلهاي رنگ رنگ
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود دريا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
به کام من بر، يک چند گشت گيهان بود
که با زمانه مرا عهد بود و پيمان بود به کام من بر، يک چند گشت گيهان بود
نه در هزار چمن يک هزاردستان بود هزاردستان بد در سخن مرا و چو من
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود مرا چو کان بدخشان بد اين دل...
اي ديو سپيد پاي در بند!
اي گنبد گيتي! اي دماوند! اي ديو سپيد پاي در بند!
ز آهن به ميان يکي کمر بند از سيم به سر يکي کله خود
بنهفته به ابر، چهر دلبند تا چشم بشر نبيندت روي
در شهربند مهر و وفا دلبري نماند
زير کلاه عشق و حقيقت سري نماند در شهربند مهر و وفا دلبري نماند
آيينه گو مباش چو اسکندري نماند صاحبدلي چو نيست، چه سود از وجود دل؟
بر خاک مرقدم کف خاکستري نماند عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ...
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
کس ار بزرگ شد از گفتهي بزرگ، رواست سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
هر آن سخن که نپيوست با معاني راست چه جد، چه هزل، درآيد به آزمايش کج
شنيدهاي که ز يک شعر کينهاي برخاست شنيدهاي که به يک بيت...
ماندهام در شکنج رنج و تعب
زين بلا وارهان مرا، يارب! ماندهام در شکنج رنج و تعب
جانم آمد در اين مغاک به لب دلم آمد در اين خرابه به جان
شدهام از خداي مرگ طلب شد چنان سخت زندگي که مدام
اي آفتاب گردون! تاري شو و متاب
کز برج دين بتافت يکي روشن آفتاب اي آفتاب گردون! تاري شو و متاب
بگشود چهرهاي و ز بينش گشود باب بنمود جلوهاي و ز دانش فروخت نور
از ما سوي الله آمده ذات وي انتخاب شمس رسل محمد مرسل که در ازل
سحابي قيرگون بر شد ز دريا
که قير اندود زو روي دنيا سحابي قيرگون بر شد ز دريا
به دوزخ رخنه کرد و ريخت آنجا خليج فارس گفتي کز مغاکي
از آن چاه سيه سر زد به بالا به ناگه چون بخاري تيره و تار
بگرفت شب ز چهرهي انجم نقابها
آشفته شد به ديدهي عشاق خوابها بگرفت شب ز چهرهي انجم نقابها
چونان که اندر آب ز باران حبابها استارگان تافته بر چرخ لاجورد
از باده برفروز به بزم آفتابها اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روي