نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي
داد جاروبي به دستم آن نگار *** گفت: از دريا برانگيزان غبار!
باز آن جا روب را، ز آتش بسوخت *** گفت: از آتش تو جاروبي برار!
كردم از حيرت سجودي پيش او *** گفت: بي ساجد سجودي خوش بيار!
آه، بي ساجد سجودي چون بود؟ *** گفت: بي چون باشد و بي خار خار
گردنك را پيش كردم گفتمش: *** ساجدي را سر ببر از ذوالفقار
تيغ تا او بيش زد سر بيش شد *** تا برست از گردنم سر صد هزار!
من چراغ و هر سرم همچون فتيل *** هر طرف اندر گرفته از شرار
شمع ها مي ورشد از سرهاي من *** شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چيست اندر لامكان؟ *** گلخني تاريك و حمامي به كار
اي مزاجت سرد، كو تاسه ي دلت؟ *** اندر اين گرما به تا كي اين قرار؟
بر شو از گرمابه و گلخن مرو *** جامه كن در بنگر آن نقش و نگار
تا ببيني نقش هاي دلربا *** تا ببيني رنگ هاي لاله زار
(مولوي، ديوان)
سالك با دست يافتن به مقام مراقبه، به قله سير و سلوك و مجاهده مي رسد. پس از اين مرحله، سربالايي سلوك به سرازيري تبديل مي گردد و فراز عشق جاي خود را به نشيب جذبه مي دهد. در سربالايي ها، تلاش و توان راهرو دخالت بيشتر دارد، اما در سرازيري، توان و تلاش راهرو تحت تأثير سرازيري جاده، كمرنگ تر مي گردد. به همين دليل در قوانين راهنمايي و رانندگي نيز حق تقدم را به كسي مي دهند كه در سرازيري قرار دارد، زيرا آن كه در سرازيري است، توانش براي اداره خودرو، كمتر از راننده اي است كه رو به سربالايي است. در عالم سلوك نيز نقش آگاهي و توان سالك، تا مقام مراقبه پررنگ تر بود؛ اما پس از مقام مراقبه، نقش توان و اختيار سالك به تدريج كمرنگ تر مي گردد.
مولوي در ابياتي كه گذشت، اين احساس را كه حساب كار از دست مي رود، با بياني كه مخصوص خود اوست، بسيار جالب تجسم مي بخشد: جارو به دست سالك دادن و از او خواستن كه از دريا غبار برمي انگيزد! سپس هنوز كه سالك كاري نكرده است، جاروب او را به آتش افكندن و از او خواستن كه از شعله آتش جاروبي تهيه كند!
در اين جا سالك از حيرت سر به سجده مي گذارد، اما از او مي خواهند كه سجده او سجده كننده نداشته باشد! و همين طور تا آخر غزل!
در نهايت همه اين ها براي آن است كه سالك از حوزه زمان و مكان بالاتر پريده و با جهان ديگري آشنا گردد. يعني با كمرنگ شدن نقش اراده و آگاهي خودش، عملاً مراحل فنا را به تدريج تجربه كند. آري ديگر كارها با عقل و انديشه و تدبير سالك نمي چرخند. بلكه خود سالك گوي غلطان اين سرازيري مي گردد! يكي از تكليف هاي عجيب و غريب سالك در اين مرحله، آن است كه بايد از آنچه بر سرش مي آيد دلسرد نشود و صبر و شكيبايي را از دست ندهد.
انسان در چاه طبيعت افتاده و اسير و گرفتار اين جهان خاكي شده است. براي رهايي وي از اين چاه، صبر و شكيبايي، رسني استوار و كارآمد است:
يوسف حسني تو، اين عالم چو چاه *** وين رسن صبر است از امر اله
يوسفا آمد رسن در زن تو دست *** از رسن غافل مشو، بي گه شده ست
حمد لله كين رسن آويختند *** فضل و رحمت را به هم آميختند
در رسن زن دست و بيرون رو ز چاه *** تا ببيني بارگاه پادشاه
تا ببيني عالم جان جديد *** عالمي بس آشكار و ناپديد
(مولوي، مثنوي)
ابوسعيد ابوالخير مي گفت: تصوف عبارت است از اين كه آنچه در كف داري بدهي و آنچه در سر داري بنهي و از آنچه بر تو آيد نجهي. آري سالك تا اين جا آنچه در كف داشت داده است و آنچه در سر داشت بر زمين نهاده است. اين كارها كاري بود كه بايد او مي كرد. اما اكنون نوبت معشوق است كه سنگ بر جام عاشق بزند و عاشق بايد در اين مرحله، صبر و تحمل داشته باشد.
در اين جا نكته اي را يادآور مي شوم و آن اين كه: معروف است كه عشق با صبر نمي سازد. آن دم كه عشق زاده شود، صبر مي ميرد! اما از سوي ديگر صبوري از شرايط مهم راه و رسم عشق بازي است. بايد توجه داشت كه آن صبري كه مي ميرد، صبر در فراق معشوق است، اما آن صبري كه بايد باشد، صبر و تحمل در برابر مشكلات توان فرساي عشق است. آري چنين صبري نشان صداقت عاشق و اصالت عشق است. و لذا هر عاشقي از تهمت ناشكيبايي، سخت گريزان است:
من كه در آتش سوداي تو آهي نزنم *** كي توان گفت كه بر داغ، دلم صابر نيست؟
(حافظ)
در قرآن كريم آمده است كه: « همه انسان ها زيان كارند جز اهل ايمان كه همديگر را به حق و صبر توصيه كنند. » (سوره ي عصر) يعني تنها كساني نجات مي يابند كه اولاً: به دنبال حق و حقيقت باشند. ثانياً: در اين راه صبر پيشه كنند.
احمد غزالي مي گويد: جفاي معشوق، در دو جاست: يكي در رو به بالاي عشق و يكي در نشيب عشق. عشق را بالا و نشيبي هست. در سربالايي عشق، عشق رو به زيادت مي نهد و جفاي معشوق بر عاشق دشوار مي نمايد. اما در سرازيري عشق، عشق عاشق رو به نقصان مي نهد و كارساز اصلي جفا و غيرت معشوق خواهد بود تا بند هستي عاشق پاره گردد! در اين جاست كه عاشق راه را به سرعت مي پيمايد(1).
صبر، مقام بزرگي است كه نتيجه عنايت حق است. صبر، خود بر تضاد استوار است، يعني نياز در عين بي نيازي! از طرفي عاشق بايد درد را احساس كند و نيازش جلوه گر شود. از طرف ديگر بايد صبر پيشه كند، يعني درد را درد نشمارد و اين خود جلوه اي از بي نيازي است؛ لذا مقام صبر از دشوارترين و نامأنوس ترين و ناشناخته ترين منازل سير و سلوك است. عاشق در اين مرحله، بازيچه دست معشوق مي گردد. باز هم از زبان مولوي در اين باره بشنويم كه چگونه معشوق سر به سر عاشق مي گذارد:
نه در وفات گذارد، نه در جفا دلدار *** نه منكرت بگذارد، نه بر سر اقرار
به هر كجا كه نهي دل، به قهر بركندت *** به هيچ جاي منه دل، دلا و پا مفشار
به شب قرار نهي، روز آن بگرداند *** بگير عبرت ازين اختلاف ليل و نهار!
ز جهل توبه و سوگند مي تند غافل *** چه حيله دارد مقهور در كف قهار؟
برادرا، سر و كار تو با كي افتادست؟ *** كزوست بي سر و پا گشته گنبد دوار!
برادرا تو كجا خفته اي؟ نمي داني *** كه بر سر تو نشسته ست افعي بيدار
چه خواب هاست كه مي بيني اي دل مغرور؟ *** چه ديگ بهر تو پختست پير خوان سالار!
هزار تاجر بر بوي سود شد به سفر *** ببرد دمدمه ي حكم حق ز جانش قرار
چنانش كرد كه در شهرها نمي گنجيد *** ملول شد ز بيابان و رفت سوي بحار
رود كه گيرد مرجان و ليك بدهد جان *** كه در كمين بنشسته ست بر رهش جرار
دويد در پي آب و نيافت غير سراب *** دويد در پي نور و نيافت الا نار
(مولوي، ديوان)
حافظ شيرازي نيز درباره بهانه جويي هاي معشوق و سر به سر عاشق گذاشتن او، نكته هاي لطيفي دارد:
چو دست بر سر زلفش زنم، به تاب رود *** ور آشتي طلبم، با سر عتاب رود
شب شراب، خرابم كند به بيداري *** وگر به روز شكايت كنم، به خواب رود
چو ماه نو، ره نظارگان بي چاره *** زند به گوشه ابرو و در نقاب رود!
(حافظ)
در عشق هاي مجازي، بهانه جويي و ناسازگاري معشوقان، جاي ترديد نيست. در عشق به معشوق حقيقي نيز، رهروان و سالكان طريق عشق و عرفان، از ناسازگاري ها و بهانه جويي هاي شاهد شيرين كار ازل كه فتنه عقل و هوش و آفت دل و جان است، گله ها و شكوه هاي دردناكي دارند. تحمل اطوار و نيرنگ هاي معشوق، دل و جاني مي طلبد از آهن و سنگ:
چه جاي من كه بلغزد سپهر شعبده باز *** ازين حيل كه در انبانه بهانه ي توست
(حافظ)
اين هم نمونه اي از گله ي خواجه حافظ و تصوير وي از بهانه جويي معشوق:
اگر روم ز پيش، فتنه ها برانگيزد *** ور از طلب بنشينم، به كينه برخيزد!
وگر به رهگذري، يكدم از هواخواهي *** چو گرد در پيش افتم، چو باد بگريزد!
وگر كنم طلب نيم بوسه، صد افسوس *** ز حلقه دهنش چون شكر فرو ريزد!
من آن فريب كه در نرگس تو مي بينم *** بس آب روي كه با خاك ره برآميزد!
(حافظ)
اين هم ابياتي از تفسير صفي در اين باره:
مي شود سركش چو سوزم ز آتشش *** مي ندانم تا چه باشد خواهشش؟!
عشق بازم، گويد اين بدنامي است! *** عقل سازم وازند كين خامي است!
گر بگريم، گويد اين افسانه است ***ور بخندم گويد اين ديوانه است!
لا ابالي گر شوم گيرد حذر *** ور برم تقوا بر آن نارد نظر!
ناله آغازم بگيرد گوش خود *** هيچ گردم واكند آغوش خود!
زان كه دو هستي نماند قهر او *** من نماندم، گو: بمان او بهر او
(صفي)
از نشانه هاي بارز مقام صبر، حياي فوق العاده سالك در برابر خدا و خلق و نيز تلاش فوق العاده او براساس عشق و محبت مي باشد. اين بحث را با يادآوري اين نكته به پايان مي بريم كه تصرف معشوق در عاشق و بهانه ها و سر به سر نهادن هاي او، چنان صحنه را بر سالك تنگ مي كند كه اگر از اين مرحله جان به در برد بايد گفت كه عاشق نيست سنگ است! اين هم غزلي در شكايت عاشق به خود معشوق، در ارتباط با اين بهانه جويي ها و سر به سر نهادن ها:
چه حريصي كه مرا بي خور و بي خواب كني؟ *** در كشي روي و مرا روي به محراب كني؟
آب را در دهنم تلخ تر از زهر كني *** زهره ام را ببري، در غم خود آب كني؟
سوي حج راني و در باديه ام قطع كني؟ *** اشتر و رخت مرا قسمت اعراب كني؟
گه ببخشي ثمر و زر مرا خشك كني *** گه به بارانش همي سخره سيلاب كني
چون ز دام تو گريزم، تو به تيرم دوزي *** چون سوي دام روم، دست به مضراب كني
با ادب باشم گويي كه برو، مست نه اي *** بي ادب گردم، تو قصه ي آداب كني!
گر بباري تو چو باران كرم، بر بامم *** هر دو چشمم زنم و قطره چو ميزاب كني
گه عزلت تو بگويي كه:چو رهبان گشتي *** گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب كني
گر قصب وار نپيچم دل خود در غم تو *** چون قصب پيچ مرا هالك مهتاب كني
در توكل تو بگويي كه: سبب سنت ماست *** در تسبب تو نكوهيدن اسباب كني
باز جان صيد كني، چنگل او در شكني *** تن شود كلب معلم توش بي ناب كني
زرگر رنگ رخ ما چو دكاني گيرد *** لقب زرگر ما را همه قلاب كني
من كه باشم؟ كه به درگاه تو صبح صادق *** هست لرزان كه مباداش كه كذاب كني
همه را نفي كني، باز دهي صد چندان *** دي دهي و به بهارش همه ايجاب كني
بزني گردن انجم تو به تيغ خورشيد *** بازشان هم تو فروز رخ عناب كني
چو خمش كرد بگويي كه: بگو و چو بگفت *** گوييش: پس تو چرا فتح چنين باب كني؟!
(مولوي، ديوان)
به هر حال سالك بايد در برابر مشكلات طريقت و پيچيدگي هاي رفتار معشوق، صبر و شكيبايي داشته باشد؛ زيرا همين رنج ها و دردها هستند كه او را به سوي فنا مي كشند و سنگ وجودش را به لعل تبديل مي كنند. آري! اي عزيز گنج ديدار و شهد وصال، جز با رنج راه و تلخي صبر به دست نمي آيد:
جهد كن تا سنگيت كمتر شود *** تا به لعلي سنگ تو انور شود
صبر كن اندر جهاد و در عنا *** دم به دم مي بين بقا اندر فنا
وصف هستي مي رود از پيكرت *** وصف مستي مي فزايد در سرت
وصف سنگي هر زمان كم مي شود *** وصف لعلي در تو محكم مي شود
هركه رنجي برد گنجي شد پديد *** هركه جِدّي كرد در جَدّي رسيد
گفت پيغمبر ركوع است و سجود *** بر در حق كوفتن حلقه ي وجود
حلقه ي آن در هر آن كو مي زند *** بهر او دولت سري بيرون كند
(مولوي، مثنوي)
پينوشتها:
1.سوانح، 65.
منبع مقاله :يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم