عشق و عقل، چگونگى ارتباط؟(قسمت اول)
منبع:مجله پرسمان
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند بحث ارتباط عقل و عشق از مباحث شيرينى است كه در ادبيات فارسى و عرفان اسلامى درباره آن بسيار سخن گفته شده است.
در اين باره سه نظر عمده در ميان متفكران و عارفان مسلمان ديده مىشود:
صراحى اى و حريفى گرت به چنگ افتد
به عقل نوش كه ايام فتنهانگيز است
حاشا كه من به موسم گل ترك مِى كنم
من لاف عقل مىزنم اين كار كى كنم
مشورت با عقل كردم گفت: حافظ مى بنوش
ساقيا مىده به قول مستشار مؤتمن
(حافظ)
براى روشن شدن ارتباط و مصاف عقل و عشق و تبيين دليل نظريهها، تعريف عقل و عشق ضرورت دارد.
عقل چيست؟
شايد اين ادعا صحيح باشد كه تعريف هيچ واژهاى به اندازه تعريف عقل مشكل نيست؛ زيرا پى بردن به حقيقت عقل بسيار مشكل است. در طول حيات بشرى تعاريف مختلفى از عقل ارائه شده است كه چه بسا در مقابل هم قرار دارند. به هر حال، در نظر متفكران اسلامى، عقل به دو بخش نظرى و عملى تقسيم مىشود. عقل نظرى عبارت است از قوهاى در آدمى كه به واسطه آن تفكر مىكند و سخن مىگويد و مطالب را از هم تميز مىدهد؛3 به عبارت ديگر، عقل نظرى قوه درك كليات است. عقل عملى قوه تدبير زندگى و سعادت اخروى يا قوه تميز خوب و بد است. عقل به اين معنا دو مرتبه دارد: يكى آنچه فقط به تدبير امور زندگى دنيوى مىپردازد و عقل مصلحتانديش(فردى يا جمعى) است و از نظر حكماى ما، به تبع قرآن و حديث، عقل بدلى، نيرنگ و شيطنت است.4 نه عقل حقيقى؛ و دوم عقل ايمانى كه شهوات و تمايلات باطل را در بند مىكشد و سعادت دنيوى و اخروى انسان را حاصل مىكند.عقل ايمانى چو شهنه عادل است
پاسبان و حاكم شهردل است...
عقل در تن حاكم ايمان بود
كه ز بيش نفس در زندان بود...
عقل ضد شهوت است اى پهلوان
آنكه شهوت مىتند، عقلش مخوان
(مولوى)
بنابراين، در يك نگاه كلى، عاقل كسى است كه داراى قدرت فهم و تجزيه و تحليل است؛ عنان زندگى خود را به دست عقل داده و شهوات و نفسانيت را در بند كرده است.5
عشق چيست؟
عشق از ماده «عَشَقَ» بر گرفته شده است و در عربى نام گياهى است كه به هر چيز برسد در آن مىپيچد؛ آن را تقريبا محدود و محصور مىكند و در اختيار خود قرار مىدهد. اين گياه در فارسى پيچك خوانده مىشود. در انسان حالت محبت شديد كه او را منحصرا متوجه محبوب مىكند، نوعى يگانگى بين فرد و محبوبش به وجود مىآورد و همه چيز فرد را در اختيار محبوبش قرار مىدهد، عشق خوانده مىشود.6عشق دو مرتبه دارد: يكى عشق مجازى كه شايد ترجمه آن به دلبستگى مناسبتر باشد؛ يعنى عشقى كه نفسانى و غريزى است و با رسيدن به معشوق و مقصود و اطفاى غريزه خاموش و ساكت مىشود؛ و ديگر عشق حقيقى و روحانى كه روح انسان و حقيقت انسان با آن همراه است؛ زيرا انسان عاشق خدا است و همواره مىخواهد با او متحد شود؛ و اين همان معناى فنا فى الله است،7 محى الدين ابن عربى در تعريف عشق مىنويسد: «العشق و هو افراط المحبة و كنى عنه فى القرآن «بشدة الحب» فى قوله الذين آمنوا اشد حبا لله و هو قوله «قد شفقها حبا» اى صارحبها يوسف على قلبها كالشفقان و هى الجلدة الرقية التى تحتوى على القلب فهى ظرف له محيطة8؛ عشق عبارت از افراط در محبت است و قرآن از آن به محبت شديد ياد كرده است: «الذين امنوا اشد حبا لله»9(كسانى كه ايمان آوردند، شديدترين محبت را به خدا دارند) و [همچنين از آن به شفاق(پرده دل) و حالت شيفتگى و جنون] ياد كرده است؛ [در قصه علاقه زليخا به يوسف] مىفرمايد: «قد شقفها حبا10(عشق اين جوان [يوسف] در اعماق قلب او [زليخا] نفوذ كرده است) و معناى آن به اين است كه حب همانند پرده و پوستهاى نازك قلب زليخا را در برگرفت و بر آن محيط گشت.
عشق قهار است و من مقهور عشق
چون قير روشن شدم از نور عشق
عرفا فقط عشق حقيقى را عشق مىدانند كه همان فناى فى الله و عشق به معشوق حقيقى است و هيچ گاه خاموش نمىشود. هر دو تعبير عشق در روايات ما آمده است. در عشق مجازى كه شديدا انكار و تقبيح شده، روايات متعدد است؛ براى مثال امام صادق(ع) درباره عشق سؤال شد، فرمود: «دلهايى كه از ياد خدا خالى است، خداوند دوستى ديگرى را به آنها مىچشاند.»11 اميرمؤمنان(ع) نيز فرمود: «عشق بيمارى است كه نه اجر دارد و نه بدل.»12
درباره عشق حقيقى و ممدوح در روايات آمده است: «قال رسولالله(ص) افضل الناس من عشق العبادة فعانقها و احبّها بقلبه و باشرها بجده؛ با فضيلتترين مردم كسى است كه به عبادت عشق مىورزد و دست به گردن آن مىآويزد و آن را با قلبش دوست دارد و با بدنش به آن اقدام مىورزد... .»13 روشن است كه عبادت وسيله تقرب به معبود است و عشق به عبادت مقدمه عشق به معبود.
البته رسيدن به كنه عشق حقيقى و بيان آن امكان ندارد. بنابراين، ادبيات عرفانى به تمثيل روى آورده و كوشيده است با بيان تمثيلى شمهاى از آن حقيقت را بازگو كند.
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل مانم از آن
(مولوى)
مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد
بشوى اوراق اگر همدرس مايى
كه علم عشق در دفتر نگنجد
(حافظ)
«اى درويش، از عشق حقيقى - آن چنان كه حق عشق است - نمىتوانم نوشت، كه مردم فهم نكنند و كفر دانند؛ اما از عشق مجازى چيزى بنويسم تا عاقلان از اين جا استدلال كنند.»14
مصاف عشق و عقل
به نظر مىرسد، با روشن شدن تعريف عقل و عشق، نظر دقيقتر به ارتباط آنها ممكن گرديده است. مىتوان اين بحث را در چهار بند خلاصه كرد:عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده
به جز از عشق تو باقى همه فانى دانست
اى كه از دفتر عقل آيت عشقآموزى
ترسم اين نكته به تحقيق ندانى دانست.
راهى است راه عشق كه هيچش كناره نيست
آن جا جز آن كه جان بسپارند چاره نيست
ما را ز منع عقل مترسان و مى بيار
كان شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست
حريم عشق را درگه بسى بالاتر از عقل است
كس آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
امثال اين تعبيرات در اشعار فارسى فراوان است؛ زيرا كار عقل مصحلتانديشى و مصلحتطلبى است و كار عشق از خود بى خود شدن. عرفا كاملاً منكر عقل متعارف نبوده، آن را مانند چراغ و نردبان براى ترقى در عالم معنا لازم مىدانند؛ البته وقتى انسان به بالا رسيد، ديگر به آن نياز ندارد؛ به عبارت ديگر، در مرحله اول لازم است و در مراحل بالاتر حجاب و زيان. سعدى در اين باره مىگويد: «عقل با چندين شرف كه دارد نه راه است بلكه چراغ راه هست، و اول راه ادب طريقت است و خاصيت چراغ آن است كه به وجود آن راه از چاه بدانند و نيك از بد بشناسند و دشمن از دوست فرق كنند و چون آن دقايق را بدانست برين برود كه شخص اگر چه چراغ دارد تا نرود بمقصد نرسد.»15
عرفان رهروان راه عشق را دعوت مىكند از استدلالهاى خشك و خستهكننده كه چه بسا ره به جايى نمىبرد، لحظهاى فاصله بگيرند و گوش و چشم خود را به حقايق ازلى و ابدى عالم باز كنند. تلاش عرفان باز كردن راه شهود است. شهود معنوى كه آمد و روح صيقل خورد، حظ روحى حاصل مىشود و خدا بندهاش را به آن مسيرى كه لازم انسانيت او است، سوق مىدهد؛ زيرا در وراى قيل و قالها حقيقتى وجود دارد كه نياز است از آن سخن گفته شود؛ و آن معرفت عشقى است كه حكمت به معناى حقيقى كلمه است و اگر كسى به آن(عرفان) راه نيابد، حقيقت درونى خود را نشناخته است. در روايات ما به اين مساله اشاره رفته است. امام صادق(ع) مىفرمايد: «بندگان سه گروهند: گروهى خداى عزوجل را از ترس عبادت مىكنند، آن بندگى بردگان است. گروهى خداى تبارك و تعالى را براى به دست آوردن ثواب بندگى مىكنند، اين عبادت مزد بگيران است؛ و گروهى خداى عزوجل را به خاطر محبت او بندگى مىكنند، آن بندگى آزادگان و بهترين و برجستهترين عبادت است.»16
امام على(ع) مىفرمايد: «خدايا، تو را از ترس عقابت و به طمع ثوابت پرستش نكردم، بلكه چون تو را براى عبادت شايسته يافتم، سر بر بندگيت ساييدم.»17
روايات در اين باره بسيار است. معناى اين روايات آن است كه گروهى خدا را تنها به نفع شخص خود و براى رسيدن به مقاصد خود عبادت مىكنند. آنها به مقصود خود(فرار از عذاب و رسيدن به ثواب) مىرسند، اما به مقام عالى كه همان لقا الله و ديدار يار است، نائل نمىآيند؛ زيرا براى اين كار بايد از «هر چه رنگ تعلق دارد آزاد شوند». تقبيح عابد و زاهد در اشعار نيز به همين معنا است؛ زيرا آنها به وجه عالى محبت نرسيدهاند.
كوه عقل و بيابان جنونم دادهاند
حيرتى دارم از اين، كين هر دو چونم دادهاند
(فيض كاشانى)
بنابراين، در بررسى رابطه عقل و عشق سه گزاره زير رخ مىنمايد:
پىنوشت:
1. تمهيد القواعد، ابن تركه اصفهانى، ص 49؛ بحارالانوار، ص 67، ص 253 و 254.
2. انسان كامل، استاد مطهرى، ص 50 و 51.
3. رسائل اخوان الصفا، ج 3، ص 228.
4. اصول كافى، كلينى، ج1، ص 11.
5. براى توضيح بيشتر معناى عقل به اصول كافى «كتاب العقل و الجهل» جلد اول و شروح آن، اشارات و تنبيهات ابن سينا، نمط سوم، علم الطبيعيات، فصول 15-9 و ترجمه و شرح فارسى آن، دكتر ملكشاهى، ص 177 - 204، فرهنگ معارف اسلامى، سيد جعفر سجادى، جلد 3، ص 300 - 322 و نشان از بىنشانها، على مقدادى اصفهانى، ج 1، ص 201 - 209 مراجعه كنيد.
6. مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج 3، رساله فى حقيقة العشق، ص 286 و 287؛ فطرت، استاد مطهرى، براى تعريف تفصيلى عشق و نظرات درباره آن به كتاب عشق در ادب فارسى، دكتر ارژنگ مدى، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى مراجعه شود. همچنين به كتاب نشان از بىنشانها، ج اول، ص 220 - 229 و والانسان الكامل، عزيز الدين فمنى، ص 118 - 112.
7. فطرت، استاد مطهرى، ص 91 - 95.
8. الفتوحات المكيه: ج 2، ص 323.
9. البقره(2): 165.
10. يوسف: 30.
11. علل الشرايع، شيخ صدوق، ج 1، ص 140.
12. شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد، ج 20، ص 253.
13. الكافى: 2، ص 83.
14. الانسان الكامل، ص 115.
15. كليات سعدى، ص 889.
16.الكافى، ج 2. ص 833.
17. بحارالانوار، ج 41، ص 14.
18. تفسير موضوعى قرآن، آيتالله جوادى آملى، ج 11، ص 71 و 72.
19. آيتالله جوادى، همان، ص62 - 72؛ نشان از بىنشانها، ج 1، ص 206.