جلوه و جدايي

يكي از مشكلات سلوك كه در مراحل فنا بيشتر جلوه مي نمايد « ناز » معشوق است. ناز معشوق هميشه هست، اما هرچه عاشق به او نزديك تر شود، اين ناز را بيشتر احساس مي كند و با آن بيشتر درگير مي شود. ناز چيزي نيست جز
شنبه، 29 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه و جدايي
جلوه و جدايي

 

نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي




 

دزديده چون جان مي روي اندر ميان جان من *** سرو خرامان مني، اي رونق بستان من!
چون مي روي بي من مرو! اي جان جان، بي تن مرو! *** وز چشم من بيرون مشو، اي شعله تابان من!
هفت آسمان را بر درم، وز هفت دريا بگذرم *** چون دلبرانه بنگري در جان سرگردان من
تا آمدي اندر برم، شد كفر و ايمان چاكرم *** اي ديدن تو دين من، وي روي تو ايمان من
بي پا و سر كردي مرا، بي خواب و خور كردي مرا *** سرمست و خندان اندر آ، اي يوسف كنعان من!
از لطف تو چون جان شدم وز خويشتن پنهان شدم *** اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من
اي بوي تو در آه من، وي آه تو همراه من *** بر بوي شاهنشاه من شد رنگ و بو حيران من
جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلي جدا *** بي تو چرا باشد؟ چرا؟! اي اصل چار اركان من!
(مولوي، ديوان)

يكي از مشكلات سلوك كه در مراحل فنا بيشتر جلوه مي نمايد « ناز » معشوق است. ناز معشوق هميشه هست، اما هرچه عاشق به او نزديك تر شود، اين ناز را بيشتر احساس مي كند و با آن بيشتر درگير مي شود. ناز چيزي نيست جز همزماني حاكميت صفات متضاد و ناسازگار معشوق بر عاشق. مقام ناز معشوق، آن جاست كه خواستن او با نخواستن، همزمان مي گردد. معشوق عاشق را در زماني كه مي راند، مي خواند و در زماني كه مي گدازد، مي نوازد! يكي از جلوه هاي ناز همين است كه معشوق براي عاشق « ظهور دزديده » داشته باشد.

ز هجر و وصل تو در حيرتم چه چاره كنم؟ *** نه در برابر چشمي، نه غايب از نظري
(حافظ )

آري معشوق كه صدگونه جلوه مي كند، همزمان با اين جلوه ها، در صدگونه حجاب نيز قرار مي گيرد:

در بزم دل از روي تو صد شمع برافروخت *** وين طرفه كه بر روي تو صدگونه حجاب است!
(حافظ)

و اين خود براي عاشق سالك درد بزرگي است كه آن معشوق هر جايي رو به هيچ كس ننمايد:

يا رب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم *** رخساره به كس ننمود آن شاهد هرجايي!
(حافظ)

صائب نيز در اين مضمون غزلي دارد كه مي آوريم:

اي غنچه لب كه سر به گريبان كشيده اي *** در پرده اي و پرده عالم دريده اي
برق سبك عناني و كوه گران ركاب *** در هيچ جا نئي و همه جا رسيده اي
تمكين نطق و معني شوخيست در تو جمع *** در جلوه اي و پاي به دامن كشيده اي
بر پيرهن غريب تر از يوسفي به حسن *** در مصر ساكني و به كنعان رسيده اي
چشم بد از تو دور كه چون طفل اشك من *** هر كوچه اي كه هست به عالم دويده اي
(صائب)

در اين جا از بيان نظامي نيز درباره ناز نكته اي بشنويم:

چه خوش نازي است ناز خوبرويان! *** ز ديده رانده را دزديده جويان!
به چشمي طيرگي كردن كه برخيز *** به ديگر چشم، دل دادن كه مگريز!
به صد جان ارزد، آن ساعت كه جانان *** نخواهم گويد و، خواهد به صد جان!
(نظامي)

ظهور دزديده معشوق بر عاشق دو صورت دارد:
يكي آن كه در عالم سلوك و رياضت، ظهورش را با حجاب تركيب مي كند، يعني در عين ظهورش هنوز در حجاب است؛
ديگر آن كه حضور و غيبت معشوق به دنبال همند؛ اما اين فاصله ها آن قدر ناچيزند كه گويي در همان لحظه كه پيداست پنهان است!
در اين جا از ظهور ديگري بايد سخن گفت كه آن نيز مي تواند عنوان ظهور پنهان داشته باشد. اين نكته اي است كه براي همگان اهميت دارد و نبايد از آن غفلت كنند و آن اين كه: برخي از اهل استعداد اگرچه دل هاي پاك دارند و شايسته ديدارند، اما به دلايلي به غفلت گرفتار شده اند. چون معشوق آنان را دوست دارد، اگرچه رفتار آنان در جهت ديدار معشوق هم نباشد و اصلاً در فكر ديدار هم نباشند، معشوق ازل، به اقتضاي رحمت فراگيرش، و نيز به خاطر باطن پاك و استعداد دروني آنان گاه گاهي به سراغ آنان مي رود و آنان در عين غفلت، نزديكي معشوق را با خود احساس مي كنند. اينان به گونه اي درك مي كنند كه آن دستي كه به سوي آنان دراز شد و به ياري و نوازش آنان پرداخت، دست آن معشوق نازنين بود:

من آن مايه ي ناز را مي شناسم، تو بودي! *** من آن شوخ طناز را مي شناسم، تو بودي!
به آواز خوش از پس پرده راهم زد اما *** خداوند آواز را مي شناسم، تو بودي!
نهفته ست تيرافكن و زخم بر دل نشيند *** من آن ناوك انداز را مي شناسم تو بودي!
بهل تا بسوزم به آهنگ سازت چو داني *** كه سوز دل ساز را مي شناسم تو بودي!
به چشمش برد برگ كاهي نياز دو عالم *** من آن خرمن ناز را مي شناسم تو بودي!
چه خوانند افسانه از رهزن عقل و دينم *** خود آن خانه پرداز را مي شناسم تو بودي!
نگويم چه رازي ست در پرده كارت اي گل *** ولي صاحب راز را مي شناسم تو بودي!
(پژمان بختياري، كوير انديشه)

و اين همان حضور دزديده و پنهان معشوق است. جاذبه هاي اين حضور انسان را رو به سوي آن « وسعت بي واژه » مي كند كه از آن جا آوايي مي آيد! اين آوا آشكارا انسان را به سوي خود فرامي خواند! هر انساني در آن لحظه احساس مي كند كه صدايش مي زنند:« يك نفر باز صدا زد: سهراب!»
انسان در آن لحظه ها، بي تابانه به آرزوي سفر سير و سلوك مي افتد و حتي گاهي چنان جدي مي شود كه گويي هم اكنون به راه خواهد افتاد:« كفش هايم كو؟»(1)
در اين باره با زبان شيرين سعدي غزلي بشنويم كه در اين غزل خبر از تجربه انساني مي دهد كه حقيقت را در نزديكي خود احساس مي كند:

كه برگذشت كه بوي عبير مي آيد؟ *** كه مي رود كه چنين دلپذير مي آيد؟
نشان يوسف گم كرده مي دهد يعقوب *** مگر ز مصر به كنعان بشير مي آيد؟
همي خرامد و عقلم به طبع مي گويد *** نظر بدوز كه آن بي نظير مي آيد!
جمال كعبه چنان مي دواندم به نشاط *** كه خارهاي مغيلان حرير مي آيد
نه آن چنان به تو مشغولم اي بهشتي روي *** كه ياد خويشتنم در ضمير مي آيد
(سعدي)

بگذريم و به سخن اصلي بازگرديم. آشنايي سالك با اين جلوه ها و جدايي ها، او را آزار مي دهند و شب و روز سالك در تب و تاب و بي قراري مي گدازد.

ما را ز تب و تاب گريزي نبود *** همسايه خورشيد شدن آسان نيست
(يثربي)

عاشق در طوفان تب و تاب و بي قراري ها، چاره اي جز سوختن و ساختن ندارد. اين بي قراري ها را مي توان در سه دسته طبقه بندي كرد؛ يعني بي قراري بر سه نوع است:
1. بي قراري براي ديدار معشوق، اين همان « وجد » پيش از «وقت » است:

تا مگر همچو صبا باز به كوي تو رسم *** حاصلم دوش به جز ناله شبگير نبود
(حافظ)

2.بي قراري در وصال معشوق:

گر چنين جلوه نمايد خط زنگاري دوست *** من رخ زرد به خونابه منقش دارم
(حافظ)

3. بي قراري پس از زوال وصال و گرفتار شدن به فراق، و اين همان « وجد » پس از « وقت » است:

من ديوانه چو زلف تو رها مي كردم *** هيچ لايق ترم از حلقه زنجير نبود
(حافظ)

از آن جا كه اين بي قراري ها هريك به جاي خود زيبا و سازنده اند درباره آن ها كمي توضيح مي دهيم:
بي قراري براي ديدار:

حال دل با تو گفتنم هوس است *** خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بين كه قصه ي فاش *** از رقيبان نهفتنم هوس است
شب قدري چنين عزيز شريف *** با تو تا روز خفتنم هوس است
وه كه دردانه اي چنين نازك *** در شب تار سفتنم هوس است
اي صبا امشبم مدد فرماي *** كه سحرگه شكفتنم هوس است
(حافظ)

سالك در اين بي قراري ها به هر دري سر مي زند و از هر وسيله اي بهره مي جويد تا بتواند معشوق را بر سر لطف آورد و از بي مهري و جفا باز دارد:

يا ز چشمت جفا بياموزم *** يا لبت را وفا بياموزم
تو ز من شرم و من ز تو شوخي *** يا بياموز يا بياموزم!
نشوي هيچ گونه دست آموز *** چه كنم تا تو را بياموزم؟!
به كدامين دعات خواهم يافت *** تا روم آن دعا بياموزم

در پايان اين غزل شاعر از خيال معشوق نيز گله مند است، زيرا او نيز از وفا خبر ندارد:

از خيالت وفا طلب كردم *** گفت: كو؟ از كجا بياموزم؟
(جمال الدين اصفهاني)

در حقيقت او نمي داند كه چه كار بكند تا يار حال او را باز هم بپرسد. در اين باره عراقي غزلي زيبا دارد:

من رنجور را يكدم نپرسد يار، چتوان كرد؟ *** نگويد: چون شد آخر آن دل بيمار، چتوان كرد؟
تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد *** چنين است، اي مسلمانان مرا غم خوار چتوان كرد؟
ز داروخانه لطفش چو دارو جان نمي يابد *** بسازم با غم دردش بنالم زار، چتوان كرد؟
دلا، بر من همين باشد كه جان در راه او بازم *** اگر آن ماه ننمايد مرا رخسار، چتوان كرد؟
(عراقي)

در اين بي قراري ها سالك سرانجام با اشاره و الهامي از معشوق، به اين نتيجه مي رسد كه اگر كاري هم برآيد، از معشوق برمي آيد و بس! وگرنه آب و گل را آن نرسد كه دلخواه آن دلدار را بداند، تا از آن راه به وصال او دست يابد. بنابراين تا ياري معشوق نباشد سالك درمانده و ناتوان خواهد ماند.

چون نالد اين مسكين كه تا رحم آيد آن دلدار را؟ *** خون بارد اين چشمان كه تا بينم من آن گلزار را؟
خورشيد چون افروزدم، تا هجر كمتر سوزدم *** دل حيلتي آموزدم، كز سر بگيرم كار را
اي عقل كل ذو فنون، تعليم فرما يك فسون *** كز وي بخيزد در درون، رحمي نگارين يار را
چون نور آن شمع چكل، مي درنيابد جان و دل *** كي داند آخر آب و گل دلخواه آن عيار را؟
(مولوي، ديوان)

درد ديدار


با اين همه مهر و مهرباني *** دل مي دهدت كه خشم راني؟
وين جمله ي شيشه خانه ها را *** درهم شكني به لن تراني؟
در زلزله است دار دنيا *** كز خانه تو رخت مي كشاني
نالان تو صد هزار رنجور *** بي تو نزيند، هين تو داني
دنيا چو شب و تو آفتابي *** خلقان همه صورت و تو جاني
هرچند كه غافلند از جان *** در مكسبه و غم اماني
اما چون جان ز جا بجنبد ***آغاز كنند نوحه خواني
خورشيد چو در كسوف آيد *** ني عيش بود، نه شادماني
تا هست ازو به ياد نارند *** اي واي چو او شود نهاني
اي رونق رزم و جان بازار *** شيريني خانه و دكاني
(مولوي، ديوان)

سالك به دنبال جلوه ها و جدايي ها، كم كم چنان با جلوه انس مي گيرد كه جدايي براي او غيرقابل تحمل مي گردد. از طرف ديگر چون معشوق نيز به آزار عاشق مي كوشد، گاهي فاصله جدايي را بيشتر مي كند تا سالك هرچه بيشتر در تب و تاب جدايي بگدازد.
البته آزار ديدن سالك براي او نعمت است. به تعبير احمد غزالي بلا، قلعه گشاي وجود سالك است. احمد غزالي گويد: نشان كمال عشق آن است كه معشوق بلاي عاشق گردد به گونه اي كه عاشق تاب و توان را از دست بدهد و بر لب درياي نيستي قرار گيرد و هر لحظه در انتظار فنا باشد.

بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي *** فرصتي دان كه ز لب تا به دهان اين همه نيست
(حافظ)

اگر بلا دوام يابد فرصت ديدار افزايش مي يابد. به هر حال بلا و درد و رنج لازمه ي سلوك است. و يكي از بلاهاي سلوك بلاي هجران است. طولاني شدن فرصت ديدار، سالك را بلاي بزرگي است. از اين جاست كه معشوق براي مدتي خود را از عاشق سالك پنهان مي دارد، تا او را به بلاي هجران گرفتار سازد و بي قرارش گرداند. اين تب و تاب و درد و بي قراري، براي ديگران قابل توصيف و توضيح نيست. اگرچه عرفا با استعاره و تمثيل در اين باره بسيار سخن گفته اند.
اين هم غزلي از حافظ در وصف اين بي قراري ها:

بي مهر رخت روز مرا، نور نماندست *** وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه كه كردم *** دور از رخ تو، چشم مرا نور نماندست
مي رفت خيال تو ز چشم من و مي گفت: *** هيهات از اين گوشه كه معمور نماندست
نزديك شد آن دم كه رقيبان تو گويند: *** دور از درت، آن خسته رنجور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همي داشت *** از دولت هجر تو كنون دور نماندست
صبرست مرا چاره ي هجران تو ليكن *** چون صبر توان كرد كه مقدور نماندست
(حافظ)

با اين كه سالك در اين مرحله، از مرحله ي چاره انديشي فاصله گرفته است، اما در اثر فشار آتش هجران به گونه اي باز هم به فكر چاره انديشي مي افتد. در اين چاره انديشي از همگان انتظار ياري دارد.

اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست؟ *** منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست؟
شب تارست و ره وادي ايمن در پيش *** آتش طور كجا، موعد ديدار كجاست؟
(حافظ)

سالك با طولاني شدن فراق بي تابانه هر لحظه در انتظار خبر و اثري از جلوه ي دلدار است. او روزگاري است كه چهره ي مقصود را نديده و تلخي صبر را با تمام وجودش چشيده است. سالك، ديگر به فكر رهايي خويش است و از هركسي خبر مي جويد و سراغ يار را مي گيرد.

اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار *** ببر اندوه دل و مژده ي ديدار بيار!
نكته ي روح فزا، از دهن دوست بگو *** نامه ي خوش خبر از عالم اسرار بيار
تا معطر كنم از لطف نسيم تو مشام *** شمه اي از نفحات نفس يار بيار
روزگاري است كه دل چهره ي مقصود نديد ***ساقيا آن قدح آينه كردار بيار
دل ديوانه به زنجير نمي آيد باز *** حلقه اي از خم آن طرّه ي طرّار بيار
كام جان تلخ شد از صبر كه كردم بي دوست *** عشوه اي زان لب شيرين شكربار بيار!
(حافظ)

گاهي اين بي قراري ها سالك را به چنان حالتي دچار مي سازند كه گويي همه ي دردها به روي او بسته شده اند و هيچ كس نيست كه دست او را بگيرد.

بخت از دهان دوست نشانم نمي دهد *** دولت خبر ز راز نهانم نمي دهد!
از بهر بوسه اي ز لبش جان همي دهم *** اينم همي ستاند و آنم نمي دهد!
مردم درين فراق و در آن پرده راه نيست *** يا هست و پرده دار نشانم نمي دهد
(حافظ)

اما سرانجام درد و رنج عاشق، كار خود را مي كند و تلاش او و بي قراري هايش به ثمر مي نشينند. عاشق بار ديگر در آستانه ي وصال قرار مي گيرد. در اين مرحله است كه سالك آثار و نشانه هاي وصال را بار ديگر احساس مي كند. و فال وصال مي زند و آمدن دوست را به پيشواز مي رود و اين عيد را به جشن مي نشيند.

باز رسيد آن بت زيباي من *** خرمي اين دم و فرداي من
در نظرش روشني چشم من *** در رخ او باغ و تماشاي من
عاقبه الامر به گوشش رسيد *** بانگ من و نعره و هيهاي من
بر در من كيست كه در مي زند؟ *** جان و جهان است و تمناي من
گر نزند او درِ من، درد من! *** ور نكند ياد من او، واي من!
دور مكن سايه ي خود از سرم *** باز مكن سلسله از پاي من
آنِ من است او و به هرجا رود *** عاقبت آيد سوي صحراي من
جوشش درياي معلق نگر *** از لُمَع گوهر گوياي من
گويد دريا كه:« ز كشتي بجه *** در رو در آب مصفّاي من
قطره به دريا چو رود دُر شود *** قطره شود بحر به درياي من
ترك غزل گير و نگر در ازل *** كز ازل آمد غم و سوداي من
(مولوي، ديوان)

يكي از طليعه هاي وصال، خواب و خيال عاشق است؛ خواب از نظر عرفا از مقدمات شهود است. بنابر مضمون حديثي از رسول خدا (صلي الله عليه و آله)، اين گونه خواب ها « مبشّر‌ » ناميده مي شوند.(2) آري اين گونه خواب ها براي عاشق سالك مژده رسان وصالند.

ديدم به خواب دوش كه ماهي برآمدي *** كز عكس روي او شب هجران سرآمدي
تعبير رفت، يار سفر كرده مي رسد! *** اي كاش هرچه زودتر از در درآمدي!
(حافظ)

در آستانه ي وصال، سالك در خواب و بيداري خود، نشانه ها و بشارت ها و اشارت هاي گوناگوني را از لطف و عنايت معشوق دريافت مي كند. او با دريافت اين اشارت ها و بشارت ها، دوباره جان مي گيرد و آماده ي پرواز مي گردد. همه اين اشارت ها و بشارت ها، با نوعي قدرت و شادماني همراهند؛ يعني با دريافت هر اشارت و بشارتي، توان سالك و شادماني وي افزايش مي يابد. گويي كه سالك هرچه از دست داده بود همه را باز مي يابد و شور و جواني از سر مي گيرد. آن همه آرزوي باغ و بهارش برآورده مي شوند. همه چيز به پرواز درمي آيند. همه جا امن و امان مي گردند. در يك كلام، سالك آنچه از صفات بشري خود را از دست داده بود، اكنون به جاي آن ها صفات الهي مي يابد و طبعاً تواناتر و شادمان تر مي گردد.
در اين باره غزل زيبا و رسايي از مولوي مي آوريم كه ترجمان تجربه ي سالكان است:

چشمم همي پرد مگر آن يار مي رسد *** دل مي جهد، نشانه كه دلدار مي رسد!
اين هدهد از سپاه سليمان همي پرد *** وين بلبل از نواحي گلزار مي رسد
جامي بخر به جاني و زانك مفلسي *** بفروش خويش را كه خريدار مي رسد
آن گوش انتظار، خبر نوش مي كند *** وان چشم اشكبار، به ديدار مي رسد
آن دل كه پاره پاره شد و پاره هاش خون *** آن پاره پاره رفته به يكبار مي رسد
قد چو چنگ را كه دلش تار تار شد *** نك زخمه ي نشاط به هر تار مي رسد
آن خار خار باغ و تقاضاش رد نشد *** گل هاي خوش عذار سوي خار مي رسد
آن زينهار گفتن عاشق تهي نبود *** اينك سپاه وصل به زنهار مي رسد
نك طوطيان عشق گشادند پر و بال *** كز سوي مصر قند به قنطار مي رسد
شهر ايمنست، جمله دزدان گريختند *** از بيم آنك شحنه ي قهار مي رسد
چندين هزار جعفر طرار شب گريخت *** كآمد خبر كه جعفر طيار مي رسد
فاش و صريح گو كه صفات بشر گريخت *** زيرا صفات خالق جبار مي رسد
اي مفلسان باغ، خزان راهتان بزد *** سلطان نو بهار به ايثار مي رسد
(مولوي، ديوان)

اين نشانه ها در آخرين مراحل خود، به تدريج سالك را به جنبش درمي آورند. سالك به دنبال اين توان و شادماني بازيافته اش، ديگر در پوست خود نمي گنجد و يكپارچه جنبش و حركت مي گردد. او با احساس نزديكي به كوي يار، آرام و قرار خود را از كف مي دهد و از شوق وصال يكپارچه شور و خروش مي گردد. از توان و نشاط خود دم مي زند كه نعمت خدا را پنهان نتوان كرد:« و اَمّا بنعمةِ ربّكَ فحدِّثْ».

خيزيد مخسپيد كه نزديك رسيديم! *** آواز خروس و سگ آن كوي شنيديم!
والله كه نشان هاي قروي ده يار است *** آن نرگس و نسرين و قرنفل كه چريديم!
از ذوق چراگاه و ز اشتاب چريدن *** وز حرصْ زبان و لب و پدفوز گزيديم
ما عاشق مستيم به صد تيغ نگرديم *** شيريم كه خون دل فغفور چشيديم
مستان الستيم بجز باده ننوشيم *** بر خوان جهان ني ز پي آش و تريديم!
خيزيد مخسپيد كه هنگام صبوح است *** استاره روز آمد و آثار بديديم!
شب بود و همه قافله محبوس رباطي *** خيزيد كز آن ظلمت و آن حبس رهيديم
خورشيد رسولان بفرستاد در آفاق *** كاينك يزك مشرق و ما جيش عتيديم
هين رو به شفق آر اگر طاير روزي *** كز سوي شفق چون نفس صبح دميديم!
(مولوي، ديوان)

و سرانجام، با صداي در زدن معشوق، نه تنها عاشق، بلكه در و ديوار هم به سماع درمي آيند:

در به سماع آمده است، از خبر آمدنت *** خانه غزلخوان شده از، زمزمه ي در زدنت
خانه بي جان ز تو جان يافته، جانا! نه عجب *** گر همه من جان بشوم بر اثر آمدنت
از همه شيرين دهنان، وز همه شيرين سخنان *** جز تو كسي نيست شكر، هم دهنت، هم سخنت
بي كه فراقت ببرد روشني از چشم تنم *** يوسف من! چشم دلم باز كن از پيرهنت
(منزوي)

پي‌نوشت‌ها:

1.سهراب سپهري.
2.ابن ماجه، رؤيا، 3.

منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط