تاريخ نگارش: 1298 هجري قمري
سبب تأليف رساله
در اين روزها از تمامي هندوستان چه ممالک مغربيه و شماليه و چه ادده و چه پنجاب و چه بنگاله و چه سند و چه حيدرآباد دکن صداي نيچري به گوش مي رسد و در هر بلده و قصبه معدودي چند ملقب به نيچري يافت شدند و چنان ظاهر مي شود که اين فرقه هميشه در ازدياد و افزوني است خصوصاً در مسلمانان. از اکثري از اين گروه پرسيدم که حقيقت نيچر چيست؟ و اين طريقه از چه وقت ظاهر شده است؟ و آيا اين جماعت نيچريه بدين مسلک جديد در اصلاح مدنيت مي کوشند يا آنکه ايشان را مقصود ديگري است؟ و آيا اين طريقه منافي دين است؟ يا آنکه به هيچ وجه مخالفتي با دين ندارد؟ و چه نسبت است در ميان آثار اين طريقه و آثار مطلق دين در مدنيت و هيئت اجتماعيه؟ و اين طايفه اگر از قديم بوده است پس چرا تاکنون در عالم منتشر نگرديده؟ و اگر جديد است چه اثري بر وجود ايشان مترتب خواهد شد؟ ولکن هيچ يک از ايشان جواب شافي و کافي از اين سؤالات من ندادند؟ و لهذا ملتمسم که آن جناب حقيقت نيچر و نيچري را مفصلاً از براي بنده بيان فرماييد فقط: محمد واصل مدرس رياضي مدرسه اعزه ي حيدرآباد دکن، 19 محرم الحرام سنه ي 1298 هجري نبوي ص.اي دوست عزيزم،
نيچر عبارت است از طبيعت، و طريقه ي نيچريه همان طريقه ي دهريه است که در قرن رابع و ثالث قبل از ميلاد مسيح در يونانستان ظهور نموده بودند و مقصود اصلي اين طايفه نيچريه رفع اديان و تأسيس اساس اباحت و اشتراک است در ميانه ي همه ي مردم، و از براي اجراي اين مقصد، سعيهاي بليغ به کار برده اند و به لباسهاي مختلف خود را ظاهر ساخته اند، و در هر امتي که اين جماعت پيدا شدند، اخلاق آن امت را فاسد کرده، سبب زوال آن گرديده اند، و اگر کسي در مبادي و مقاصد اين گروه غور کند بخوبي بر او هويدا خواهد شد که به غير از فساد مدنيت و تباهي هيئت اجتماعيه، نتيجه ي ديگري بر آراي اينها مترتب نخواهد گرديد و بلاريب که دين مطلقاً سلسله انتظام هيئت اجتماعيه است و بدون دين هرگز اساس مدنيت محکم نخواهد شد.
اول تعليم اين طايفه برانداختن اديان است و اما سبب عدم شيوع اين طريقه با آنکه از ديرزمان ظهور نموده است اين است که انتظام عالم انساني که اثر حکمت بالغه ي الهيه است، هميشه نفوس بشريه را بر اين داشته است که در ازاله ي اين طريقه سعي نمايند، و بدين جهت هيچ وقت او را اثبات و پايداري حاصل نشده است و از براي شرح و بيان آنچه ذکر شد رساله ي صغيره انشا نمودم، ان شاء الله مقبول خرد عزيز آن صديق فاضل خواهد گرديد و البته ارباب عقول صافيه به نظر اعتبار بدين رساله خواهند نگريست و آن رساله اين است ( الذين قوام الامم و به فلاحها البشريه جرثومه الفساد و اروميه الاداد و فيه سعادتها و عليه ندارتها و عليه مدارها و منها خراب البلاد و بها هلاک العباد ) و لفظ نيچر در جميع اقطار هندوستان در اين روزها شايع و ذايع گرديده است و در هر مجمع و محفل ذکري از اين لفظ مي رود، و خاص و عام، هر يکي، برحسب دانش خود توجيه و تفسيري از براي اين کلمه مي کنند ولکن غالب اينها از حقيقت و اصل و وضع آن غافلند. لهذا بر خود واجب دانستم که معني حقيقي اين کلمه و مراد اصلي او را بيان کنم و حال نيچريان را از ابتدا توضيح نمايم و مضار و مفاسدي که از اين گروه در عالم مدنيت و هيئت اجتماعيه سرزده است برحسب تاريخ مفصلاً شرح و بسط دهم و به برهان عقلي وا نمايم که اين طايفه در هر ملتي که يافت شود لامحاله موجب زوال و اضمحلال آن ملت خواهد گرديد.
ظهور حکماي يونان
پس مي گويم آنچه از تواريخ صحيحه ظاهر مي شود اين است که در قرن رابع و ثالث قبل از ميلاد مسيح، حکماي يونان بر دو گروه منقسم گرديدند، گروهي بر اين ذاهب شدند که وراي اين موجودات حسيه و سواي اين مکنونات ماديه، موجوداتي است مجرد از ماده و مده و آن موجودات منزهند از لوازم و عوارض اجسام و مقدس و مطهرند از نقايص جسمانيات و گفتند که سلسله ي اين موجودات ماديه مجرده همه منتهي مي شود به موجود و مجردي که از جميع الوجوه بسيط است و به هيچ وجه در او تأليف و ترکبي متصور نمي گردد و وجود او عين ماهيت و حقيقت او مي باشد و ماهيت و حقيقت او عين وجود اوست و اوست علت اولي و باعث حقيقي و موجب اصلي و خالق جميع موجودات، چه ماديات بوده باشد و چه مجردات. اين جماعت به « متألهين » يعني خداپرستان مشهور شدند.فلاسفه ي مادي
چون فيثاغورت، سقراط، افلاطون، ارسطو، و اضراب ايشان، گروهي به اين اعتقاد کردند که به غير از « ماتير » يعني ماده و ماديات که به يکي از حواس خمسه مدرک مي شوند، چيز ديگري موجود نيست و اين طايفه ناميده شده اند به ماديين و چون سبب تأثيرات مختلفه و خواص متنوعه مواد از آنها سؤال شد، اقدمين اين جماعت جواب دادند که جميع تأثيرات لازمه ناشي از طبع مواد است و طبع را در فرانساوي « ناتور » و به لسان انگليزي « نيچر » مي نامند و از اين جهت جماعت « طبيعيين » نيز مشهور گشتند و طبيعي را به زبان فرانساوي « ناتوراليسم » و مادي را « ماترياليسم » گويند و سپس اين در کيفيت تکون کواکب و پيدايش نباتات و حيوانات ( پيشينيان ) اين گروه يعني ماديين اختلاف کردند، برخي بر اين ذاهب شدند که پيدايش هيئت علويه و سفليه و تکون اين مواليد محکمه متقنه برحسب اتفاق بوده است و گويا اينها به سبب سخاوفت عقل خود قايل به جواز ترجيح بلامرجح شده اند و ابتدا اين قول از ذيمقراطيس به ظهور پيوست و او گفت:جميع عالم از ارضيات و سماويات مؤلف است از اجزاي صغار صلبيه اي که متحرک بالطبع است و از روي اتفاق بدين هيئت و اشکال جلوه گر شده است، و بعضي ديگر بر آن قايل شدند که سماويات و کره ي زمين بر اين هيئت خود از ازل الآزال بوده و خواهد بود و انواع نباتات و حيوانات را ابتدايي نيست، و در هر بذره اي نباتي است مدمج، و در هر يکي از آن نباتات مدمجه بذوري است پنهان و هلم جرا، و همچنين در هر يکي از آن حيوانات حيواني است پوشيده در حالت کمال خلقت، و در هر يکي از آن حيوانات پنهاني جراثيمي است مخفي و هکذا الي غير النهايه، و از اين غافل شدند که لازم مي آيد بر اين قول وجود مقادير غير متناهيه در مقدار متناهي!
فلسفه ي تنازع بقا
و جماعتي اعتقاد پيدا کردند که سلسله ي انواع نباتات و حيوانات قديم است چنانکه نظامات و هيئت علويات و سفليات قديم مي باشد ولکن جراثيم نباتات و حيوانات ازلاي نيست بلکه هر فردي از افراد آنها به منزله ي قالب است از براي تکاون جراثيمي که مشابه و مشاکل خود بوده باشد و از اين ذاهل شدند که بسا حيوانات ناقصه الاعضاست که از آنها حيوان تام الخلقه به وجود مي آيد.و شر ذمه ي گمان خود را به نهج اجمال بيان کرده گفتند که انواع نباتات و حيوانات به مرور زمان و تتالي دهور از صورتي به صورتي متبدل شده تا بدين صورت حاليه رسيده است و اين گمان از ابيقور که از اتباع ديوجانس کلبي مي باشد به ظهور رسيد و او گفت که انسان اولاً مثل خنازير پر از مو بوده است و رفته رفته بدين هيئت حسنه درآمده است و هيچ دليلي بدين معني اقامه نکرده که چرا بايد مرور زمان علت تبديل صورت گردد و متأخران اين گروه يعني نيچري ها چون ديدند که علم ژئولوژيا يعني طبقات الارض ابطال کرد قول به عدم تناهي سلسله ي انواع را لهذا از اين قول نکول کرده پس از آن اختلاف کردند، اولاً در تکون جراثيم انواع نباتات و حيوانات ( طايفه اي گفتند ) که جميع جراثيم انواع در آن وقتي تکون يافت که التهاب کره ي زمين رو به نقصان نهاد و اکنون به هيچ وجه، جرثومه ي متکون نمي شود.
و جماعتي گفتند که اکنون هم جراثيم مي شود خصوصاً در خط استوا به جهت اشتداد حرارت و اين دو طايفه عاجز شدند از بيان اسباب حيات اين جراثيم چه حيات آنها به حيات نباتيه بوده باشد و چه به حيات حيوانيه؛ خصوصاً در وقتي که ملاحظه کردند که حيات فاعل است در بسايط آن جراثيم و موجب التيام آنهاست و اوست که اجزاي غير حيه را به تغذيه حي و زنده مي گرداند و هر وقتي که در حيات نقصاني شود، در تماسک و تجاذب آن بساط وهن و سستي روي مي دهد. و معشري را چنان خيال شد که اين جراثيم با زمين در حين انفصال از کره ي آفتاب بوده است و اين بسيار عجيب است، زيرا آنها مي گويند که زمين در آن هنگام قطعه اي بود از آتش، پس چگونه شد که آن جراثيم و برزه ها محترق گرديد و اجزاي آنها از يکديگر متلاشي نشد؟ و ثانياً اين جماعت متأخران نيچري ها يعني ماديين اختلاف کردند در تحول آن جراثيم از حالت نقص به کمال و از عالم ناتمامي، بدين صور و هيئت متقنه ي محکمه.
برخي بر اين رفتند که هر نوعي را جراثيمي است مخصوص و آن جراثيم به مقتضاي طبيعت خويش حرکت نموده و اجزاي غير حيه را به تغذيه جزء خود کرده به لباس نوع خويشتن جلوه گر مي شود و از اين تغافل ورزيدند که در تحليل کيمياي وي هيچ يک از تفاوتي در ميانه ي نطفه ي انسان و نطفه ي گاو و خر پيدا نمي شود و در هيچ يک از نطفه هاي آنها زيادتي و نقصاني در عناصر بسيطه نيست، پس اختصاص و امتياز از کجا آمد؟!
صنفي بر اين قرار دادند که جراثيم جميع انواع خصوصاً حيوانات مساوي است و هيچ فرقي و تفاوتي در آنها نيست و انواع را نيز امتياز جوهري حقيقي نمي باشد. لهذا گفتند که آن جراثيم به مقتضاي زمان و مکان برحسب حاجات و ضرورات و به موجب قواي خارجيه منتقل مي گردد از نوعي به نوع ديگر و متحول مي شود از صورتي به صورت ديگر، و سيد جمال الدين اسدآبادي اين طايفه داروين مي باشد و او کتابي تأليف کرده، در او بيان مي کند که اصل انسان ميمون بوده و رفته رفته در قرون متتاليه به سبب دواعي و بواعث خارجيه از صورت ميموني تبديل و تغيير يافته به برزخ ارن اوتان رسيده، و از آن صورت منتقل گرديده به اول درجه ي انساني پا نهاد که جنس يام يام و ساير زنوج بوده باشد. پس از آن بعضي از افراد انسان عروج نموده بر افق اعلا از افق زنگيها مقام گزيد و آن افق انسان فوقاني است و برحسب زعم اين شخص، ممکن است که بعد از مرور قرون و کرور دهور پشه ها فيل گردد و فيلها تدريجاً پشه گردد!
اگر از او پرسيده شود که انواع درختها و نباتاتي که در بيشه و جنگلهاي هندوستان از قديم الايام بوده و در يک بقعه از زمين پاي در گل و به يک آب و هوا تربيت مي شود به چه سبب آنها در بنيه و طول و اوراق و ازهار و اثمار و طعم و عمر مختلط مي باشند و چه دواعي و بواعث خارجيه در آنها تأثير کرده است با وحدت آب و هوا و مکان؟ البته به غير از عجز چيزي ديگر اظهار نخواهد کرد!
و اگر گفته شود او را که ماهيان بحيره ي ارال و بحر کسپيان با اشتراک آنها در مأکل و مشرب و تسابق آنها در يک جولانگاه چرا اشکال و هيئت آنها مختلف گرديده است؟ بجز زبان خاييدن چه جواب خواهد داد؟
همچنين اگر سؤال شود از او حيوانات مختلفه الصور و اقوامي که در يک منطقه مي باشند و زيست آنها در ساير مناطق متعسر است يا از حشرات متباينه الخلقه و الترکيبي که قدرت بر قطع مسافات بعيده ندارد؟ سواي لکنت چه علت بيان مي کند؟ بلکه اگر بدو گفته شود که آن جراثيم ناقصه الخلقه فاقده الشعور را که راهنمايي نموده به استعمال اين اعضا و جوارح ظاهريه و باطنيه متقنه ي محکمه که حکما از اکتناه اتقان و احکام آنها عاجز و ارباب فيسيولوجيا از تعداد منافع و فوايد آنها قاصر مانده اند و احتياج و نيازمندي کور و اعمي چگونه چنين مرشد کامل و راهبر دانا گرديده جراثيم را به سوي جميع اين کمالات صوريه و معنويه؟ البته تا ابدالابدين، سر از درياي حيرت به در نخواهد کرد!
و اين بيچاره را فقط مشابهت و مماثلت ناقصه که ميان انسان و ميمون است، در باديه ي خرافات انداخته است و براي قلب خود به واهياتي چند تمسک نموده است، بلي، آنکه اسبهاي سيبريا و بلاد روسيه را موي بيشتر است از اسبهايي که در بلاد عربيه تولد مي يابد و سبب اين را حاجت و عدم حاجت قرار داده است و حال آنکه علت اين بعينه همان علت کثرت نباتات و قلت آنهاست در بقعه ي واحده در سنين مختلفه برحسب بسياري امطار و وفور مياه و کمي آنها و همان علت نحافت و لاغري سگان بلاد حاره و فربهي باشندگان بلاد بارده است به سبب کثرت تحليل و قلت آن.
و ديگر آنکه او روايت مي کند که جماعتي دمهاي سگهاي خود را مي بريدند و چون چند قرن بر اين مواظبت کردند پس از آن سگهاي آنها خلقتاً بي دم زاييدن گرفت و گويا مي گويد چون حاجت به دم نماند، طبيعت نيز از دادن آن سر باز زد و اين بيچاره اصم و کر بوده است از استماع اين خبر که عرب ها و عبريها چندين هزار سال است که ختاين مي کنند و با وجود اين يکي از آنها هم تاکنون مختون زاييده نشده است.
بعضي ديگر از متأخران اين ماديين، يعني نيچري ها، چون بر مفاسد اقوال اسلاف خود مطلع شدند از آراي آنها اعتراض نموده طرز جديدي پيش گرفتند و گفتند ممکن نيست که ماده غير شاعره علت و موجب اين نظامات متقنه و هيئت محکمه و اشکال انيقه و صور حسنه ي عجيبه گردد! لهذا بر اين ذاهب شدند که باعث و سبب اين انتظامات علويه و سفليه لا مقتضي تمامي اين صور مختلفه سه چيز است.
ماتير، فرس، انتليجانس، يعني ماده، قوه، ادراک و چنين گمان کردند که ماده به سبب قوتي که در او مي باشد و به دست ياري شعور و ادراک خود، خويشتن را بدين اشکال و هيئت محکمه جلوه داده و مي دهد! و هرگاه که به صور اجساد حيه متلبس مي شود، چه آن اجساد حيه ي نباتيه بوده باشد و چه حيوانيه، براي حفظ نوع و شخص، مراعات آلات و جوارح را مي نمايد و ملاحظه ي ازمنه و امکنه و فصول را مي کند و چون ريسمان باطل پوسيده است از اين غافل شدند که اعتقاد خود اين جماعت و ساير متأخران ماديين به ترکيب اجسام از اجزاي ذيمقراطيسيه اين اصل را که به هزار جد و جهد به دست آورده اند و بدان دل خويشتن را راضي ساخته اند، مختل و بلافايده مي سازد.
اجزاي ذيمقراطيسي
زيرا آنکه هر جزء ذيمقراطيسي را در اين هنگام قوه اي است خاصه و شعوري است خاص، به جهت آنکه ممکن نيست قيام عرض واحد به وحدت شخصيه بر دو محل است. و چون چنين نباشد پس از ايشان سؤال کرده مي گوييم اين اجزاي مفصله منتشره از کجا به مقصد يکديگر آگاه شدند؟ و به کدام آلت تفهيم مطالب خويش را فهماندند؟ و در کدام مجلس پارلمان و محفل سنا مشورت کردند از براي تشکيل اين مکونات انقيه ي عجيبه؟ و اين اجزاي متفرقه چگونه دانستند که اگر در بيضه ي عصفوري باشد بايد آنجا به هيئت مرغ دانه خوار برآيند و منقار و حوصله را بدان گونه تشکيل نمايند که زيست آن را شايد؟ و اگر در بيضه ي شاهين و عقابي باشند، بايد منقار و محلب او را چنان نمايند که به کار شکار کردن بيايد؟ و از کجا دانستند قبل از وقوع که اين پرنده گوشتخوار خواهد شد در وقتي که در مشيمه ي سگي بوده به صورت بچه سگي ماده ي مشيمه متشکل و متصور شدند؟ چگونه فهميدند پيش از حصول که اين بچه سگ فيما بعد آبستن خواهد شد و بچه هاي متعدد در دفعه ي واحد خواهد آورد؟ پس بايد از براي او پستانهاي متعدد انشا گردد و اين اجزاي متلاشيه، چگونه تعقل کردند که حيوانات در زيست خود محتاجند به قلب و ريه و کبد و مخ و ساير اعضا و جوارح؟ و البته اين گروه پس از شنيدن اين سؤال سر به بحر حيرت فرو برده هيچ جواب نخواهند داد، مگر آنکه چشم عقل را کور کرده بگويند که هر يک از اين اجزاي ذيمقراطيسيه، عالم است به جميع ماکان و مايکون و به تمام اجزائي که در عالم وجود است، چه در عالم علوي بوده باشد و چه در عالم سفلي و از آن است که هر يک از آنها حرکات خود را بر وفق حرکات اجزاي ديگر کرده تا آنکه خلاف انتظام حاصل نشود و بدين سبب عالم بر يک نظام و بر يک تيره ي واحد قائم و دايم است.پس در اين وقت من خواهم گفت اولاً لازم مي آيد بر اين قول که در اين بعد صغير جزء ذيمقراطيسي که به ميکروسکوب هم به نظر نمي آيد، ابعاد غير متناهيه بوده باشد، زيرا آنکه هر صورت علميه اي که در ماده اي از مواد مراسم گردد، لامحاله جزئي از بعد از آن را فراخواهد گرفت و صور علميه آن اجزا. بنابراين رأي فاسد، غير متناهي است، پس بايد در آن اجزاي متناهي ابعاد غير متناهيه بوده باشد و اين به بداهت عقل باطل است.
و ثانياً چون اجزاي ذيمقراطيسيه چنين شاعر و عالمند، پس چرا مکونات خود را که عبارت از نفس آنها مي باشد به کمال خود نمي رسانند؟ و چرا در خويشتن احداث درد و وجع و الم مي نمايند؟ و چه سبب است که ادراک انسان و ساير حيوانات که عين ادراک همان اجزاست قراين قول از اکتناه حال خود عاجز و در حفظ حيات خويشتن قاصر است، و عجبتر اين است که متأخران ماديين با همه ي خرافات، باز در بعضي امور حيران مانده آن را نتوانستند به هيچ يک از مبادي و اصول فاسده ي خود چه طبع بوده باشد چه شعور منطق گردانند، زيرا آنکه ديدند که پاره اي از مکونات مختلفه الخواص را چون تحليل مي کنند، عناصر اصليه ي آنها يکي است! لهذا بعد از مجموع اين خزعبلات رجماً بالغيب بر اين قايل شدند که اجزاي ذيمقراطيسيه را اشکالي است مختلف و برحسب اختلاف اوضاع آن اجزاي مختلفه الشکل با يکديگر، آثار متباينه بر آنها مترتب مي شود.
و بالجمله اين ده مذهب آن گروهي است که انکار مي نمايند الوهيت را و قايل به وجود صانع تعالي نيستند. و اين گروه چه در عرف خود آنها و چه در عرب متألهين، « ماديين » و « طبيعيين » و « دهريين » ناميده شدند و اگر مي خواهي بگو « نيچري ها » و « ناتوراليست ها » و « ماترياليست ها » و ما فيما بعد رساله اي در تفصيل مذهب اينها خواهيم نوشت و فساد اصول اين گروه را به براهين عقليه ظاهر و آشکار خواهيم نمود، و گمان نشود که مقصود ما اعتراض بر اين پياچوها يعني خلبوس هاي پهلوان پنبه ي هندوستان خواهد بود، حاشا زيرا آنکه اينها را حقي و نصيبي از علم و دانش و معرفت نيست، بلکه بهره اي هم از انسانيت ندارند!
و البته اين گونه اشخاص، نه قابل سؤالند و نه قابل جواب و نه قابل خطاب، و اگر قابليتي هم در آنها بوده باشد اين است که اگر کسي بخواهد تئاتر يا تماشاي کت پتلي امم متمدنه به عمل آورد، در آن وقت به کار مي آيند، بلکه غرض اصلي بيان واقع و کشف حقيقت و اظهار حق خواهد بود.
و اما الان مي خواهم فقط مفاسدي که از گروه ماديين يعني نيچري ها در عالم مدنيت واقع شده است و مضاري که از تعليمات ايشان به هيئت اجتماعيه رسيده بيان کنم، و فضيلت و مزايا و منافع اديان را خصوصاً ديانت اسلاميه را توضيح و تبيين نمايم.
پس مي گويم ماديين يعني نيچري ها در اجيال و امم به اشکال متعدده و به صور متنوعه و به هيئت گوناگون و به اسامي مختلفه ظهور و بروز نموده اند، گاهي خود را به اسم « حکيم » ظاهر ساخته اند و زماني به پيرايه رافع ظلم و دافع جور جلوه کرده اند، و وقتي با لباس « عالم الاسرار » و « کاشف الرموز و الحقايق » و « صاحب علم باطن » قدم در ميدان نهاده، و هنگامي ادعا کرده اند که مقصود ما رفع خرافات و تنوير عقول امم است، و ايامي به صورت « محب فقرا » و « حامي ضعفا » و « خيرخواه بيچارگان » برآمده اند، و ساعتي از براي اجراي مقاصد خود « دعوي نبوت » نموده اند، چون ساير انبياي کذبه و گاه گاهي هم خود را مؤدب و مهذب و خيرخواه امت ناميده اند. لکن در هر جيل که يافت شدند و در هر قوم که پيدا شدند و در هر امت که ظاهر شدند و به هر لباس و به هر اسم که برآمدند، به سبب مبادي فاسده و اصول باطله و تعليمات مضره و آراي مهلکه و اقوال مميته ي خود موجب زوال آن جيل و باعث اضمحلال آن قوم و علت فناي آن امت گرديدند و هيئت اجتماعيه ي آن امم را اعدام نموده آحاد آنها را متفرق کردند.
زيرا آنکه انسان ظلوم و جهول و اين مخلوق پر حرص خونخوار را به سبب اديان در صدر اول عقايد و خصايلي چند حاصل شده بود که امم و قبايل آن عقايد و خصايل را به طور ارث از آبا و اجداد خود فراگرفته بدانها تعديل اخلاق خويش را مي نمودند و از شر فساد که بر هم زننده ي هيئت اجتماعيه است، اجتناب مي کردند و از نتايج آنها عقول خويشتن را به معارفي که سبب سعادت و اساس مدنيت است منور مي ساختند و بدين جهت آنها را نوعي قوام و ثبات حاصل مي شد، و اين طايفه ي نيچريه در هر امتي که ظهور مي کرد، در ابطال آن عقايد و افساد آن خصال مي کوشيد و از آن خلل در ارکان هيئت اجتماعيه ي آن امت راه يافته روي به تلاشي مي نهاد تا آنکه بالمره مضمحل گردد و چنانکه اکنون هم ره سپر همين طريقه ي فاسده مي باشد، بيان اين به نهجي واضح اين است که انسانها را از دير زمان به سبب اديان سه اعتقاد و سه خصلت حاصل شده است که هر يک از آنها رکني است رکين از براي قوام ملل و پايداري هيئت اجتماعيه، و اساسي است محکم در مدنيت و ترقيات امم و قبايل و موجبي است فعال از براي دفع شر فسادي که بر باد دهنده ي شعوب است.
نخستين آن عقايد ثلاثه ي جليله ي اعتقاد است براي اينکه فرشته اي است زميني و اوست اشرف مخلوقات، دومي يقين است بدين که امت او اشرف امم است و به غير از امت او همه بر باطل و بر ضلالند، و سيمي جزم است بدين که انسان در اين عالم آمده است از براي استحصال کمالات لايقه که بدنها منتقل گردد به عالمي افضل و اعلا و اوسع و اتم از اين عالم تنگ و تاريک که في الحقيقه اسم بيت الاحزان را شايان است.
و غفلت نبايد ورزيد از تأثيرات عظيمه ي اين عقايد ثلاله در هيئت اجتماعيه، و منافع جليله ي آنها در مدنيت، و فوايد کثيره ي هر يکي در نظامات و روابط امم، و ثمرات جميله ي هر واحدي از آنها در ابناي نوع انساني، و زيست افراد آن با يکديگر به طريق مسالمت و موادعت و نتايج حسنه ي هر فردي از آنها در ترقيات ملل در کمالات عقليه و نفسيه.
به جهت آنکه هر اعتقادي را بالبداهه خواص و لوازمي است که مستحيل است، انفکاک آنها از او يکي از لوازم اعتقاد انسان بر اينکه نوع او اشرف مخلوقات است اين است که استنکاف و استکبار خواهد کرد از خصلتهاي بهيميه و تنفر خواهد نمود از صفات حيوانيه. و هيچ ريبي نيست که هر قدر اين اعتقاد محکمتر گردد، آن استنکاف اشتداد خواهد پذيرفت و هر قدر آن استنکاف قوت گيرد ترقي آن انسان در عالم عقلي زياد خواهد شد و به مقدار ترقي در عالم عقلي صعود و عروج اوست در مدارج مدنيت تا آنکه يکي از ارباب مدينه ي فاضله شده زيست او با برادران خود که بدين پايه رسيده اند، براساس محبت و حکمت و عدالت نهاده شود و اين غايت مراد حکماست و نهايت سعادت انساني است در دنيا.
پس اين اعتقاد بزرگترين رداعي است انسان را از اينکه در جهان چون خران وحشي و گاوان دشتي زيست کند و در آن عالم چون بهايم بيابانها تعيش نمايد و راضي گردد به زندگاني انعام و چهارپايان که قدرت بر دفع مضار آلام و اسقام ندارد و طرق حفظ حيات خود را چنانکه بايد نداند و همه ي عمر را به وحشت و دهشت و خوف گذارند، و سترگترين زاجري است افراد انسانيه را از اينکه يکي ديگري را چون اسود کاسره و ذئاب ضاريه و کلاب عقوره پاره نمايند، و عظيمترين مانعي است از مشابهت و مماثلت حيوانات در صفات خسيسه ي دنيه، و نيکوترين سايقي است به سوي حرکات فکريه و استعمال قواي عقليه، و مؤثرترين سبب است از براي تهذيب نفوس از دنس رذايل.
غور کن اگر قومي و قبيله اي را اين گونه اعتقاد نباشد، آحاد آن را چنانچه عقده باشد که انسان مثل ساير حيوانات بلکه پست تر از آنهاست، چه قدر دنايا و رذايل از آنها سر خواهد زد و چه شرارتها از ايشان به ظهور خواهد پيوست و نفوس آنها چه قدر پست و دني خواهد شد و عقول ايشان را چگونه وقفه حاصل شده از حرکت فکريه باز خواهد ماند.
و يکي از خواص يقين بر اينکه امت او افضل امم است و به غير آن، همه بر باطلند اين است که لامحاله صاحب اين عقيده در صدد مبارات و مجارات و همسري ساير امم خواهد برآمد و در ميدان فضايل با آنها مسابقت خواهد نمود، بلکه در جمع مزاياي انسانيت چه مزاياي عقليه بوده باشد و چه مزاياي در معيشت، برتري و فوقيت بر ساير اقوام را طلب خواهد کرد و هرگز به انحطاط و خست و دنائت و فرومايگي خود و امت خويش راضي نخواهد شد و هيچ شرف و عزت و برومندي و سعادت و رفاهيتي را از براي قوم بيگانه نخواهد ديد مگر آنکه اعلا و افضل از آن را به جهت قوم خواهد خواست، چونکه به سبب اين اعتقاد خود را و قوم خويش را احق و سزاوارتر مي داند به جميع اموري که در عالم انسان فضيلت و مزيت و شرف شمرده مي شود و اگر از قواسر خارجيه قوم او را انحطاطي در يکي از مزايا و فضايل انسانيت دست داده باشد، هرگز قلب او را راحت و آرام حاصل نمي شود بلکه هميشه تا عمر دارد در علاج آن خواهد کوشيد، پس از اين عقيده فاضلترين سبب است از براي تسابق امم در مدنيت و بزرگترين علت است به جهت طلب علوم و معارف و صنايع و محکمترين موجب است از براي سعي امم در استحصال دواعي علو کلمه و بواعث شرف.
تدبر نما اگر ملتي از ملل را اين يقين نباشد، چه قدر بطوء حاصل خواهد شد در حرکت آحاد آن به سوي فضايل و چه قدر فتور در همت آنها پديد خواهد گرديد و چه اندازه فرومايگي و بيچارگي آن امت را فراخواهد گرفت و چگونه در عبوديت و ذل و خواري خواهد ماند؛ خصوصاً اگر خود را پست تر از ساير ملل بداند، چون قوم دهير و مانک.
انسان در راه کمال
يکي از مقتضيات جزم بدين که انسان در اين عالم آمده است از براي استحصال کمالات تا آنکه منتقل گردد به عالمي واسع و اعلا، اين است که چون اين اعتقاد کسي را دست دهد بر نهج ضرورت و لزوم، صاحب آن عقيده هر وقتي سعي خواهد نمود در تزيين و تنوير عقل خود به معارف حقه و علوم صدقه و خرد خويش را عاطل نخواهد گذاشت و آنچه در وديعه گذاشته شده باشد، از قواي فعاليه و مشاعر عاليه و خواص جليله همه را به اجتهاد تمام از کمون به عالم بروز برآورده بر منصه ي شهود جلوه خواهد داد و در جميع ازمنه ي حيات خود از براي تهذيب نفس خويشتن از صفات رذيله کوشش خواهد نمود و در تعديل و تقويم ملکات آن کوتاهي نخواهد ورزيد و علي الدوام اجتهاد خواهد کرد که اموال را از طريق لايق و سزاوار به دست آورد، نه از مسالک دروغگويي و حيله بازي و خيانت و خدعه کاري و رشوت خواري و تملق کلبي و بدان راهي که لايق و زيبنده است صرف نمايد، نه بر باطل.پس اين عقيده بهترين داعي است به سوي مدنيتي که اساس آن بر معارف حقه و اخلاق مهذبه مي باشد، و نيکوترين مقتضاست از براي قوام هيئت اجتماعيه که عماد آن معرفت هر شخص است، حقوق حود را و سلوک اوست، بر صراط المستقيم عدالت و قويترين باعث است به جهت روابط اممي که بناي آن در صورت حدود معاملات است از روي راستي و صداقت و گزيده ترين سببي است از براي مسالمت و موادعت اصناف انسانها به جهت آنکه مسالمت، ثمره ي محبت و عدالت است و محبت و عدالت، نتيجه سجايا و اخلاق پسنديده مي باشد. و اوست آن يگانه عقيده که انسانها را از جميع شرور بازمي دارد و از واديهاي شقا و بدبختي آنها را نجات داده در مدينه ي فاضله بر عرش سعادت بنشاند.
تصور کن اگر امتي را اين عقيده نباشد چه قدر شقاق و نفاق و دروغگويي و حيله بازي و رشوت خواري در ميانه ي آن امت شيوع خواهد گرفت؟ و چه اندازه حرص و آز و غدر و اغتيال و ابطال حقوق و مجادله و مقاتله، شهرت خواهد پذيرفت؟ و به چه مقدار تهاون در استحصال معارف دست خواهد داد؟
و اما آن خصال ثلثه اي که به سبب اديان، از ديرزمان در امم و شعوب حاصل شده است:
- يکي از آنها خصلت حياست و آن انفعال نفس است از ايقان، فعلي که موجب تقبيح و تشنيع بوده باشد و تأثير اوست احتراز از تلبس به حالتي که در عالم انساني نقص شمرده مي شود و بايد دانست که تأثير اين خصلت در انتظام هيئت اجتماعيه و کشح نفوس، ارتکاب افعال شنيعه و اعمال قبيحه از صدها قانون و هزارها محتسب و هزارها پليس بيشتر است، زيرا آنکه چون حيا نباشد و نفس در دايره ي رذالت و سفلگي قدم نهد، کدام حد و کدام جزا آن را منع تواند کرد، از افعالي که موجب فساد هيئت اجتماعيه است سواي قتل؟ و اين هم شايد که چون سولون جزاي هر عمل قبيحي قتل قرار داده شود و اين صفت ملازم شرف نفس است و انفکاک يکي از ديگري نشايد و شرف نفس مدار نظام سلسله ي معاملات است و اساس درستي پيمانها و استواري عهود است و مايه ي اعتبار انسان است در قول و عمل و اين شيمه عين شيمه ي نخوت و غيرت است که به سبب اختلاف حيثيات به دو اسم ناميده شده است و نخوت و غيرت، موجب ترقيات امم و شعوب و قبايلي است در علوم و معارف و جاه و شوکت و عظمت و غني و ثروت و اگر امتي را غيرت و نخوت نبوده باشد، هيچ وقت از براي آن ترقي حاصل نخواهد شد بلکه هميشه در خست و دنائت و ذل و مسکنت و عبوديت خواهد ماند. و اين ملکه، يعني ملکه ي حيا و رشته ي ائتلافات و اجتماعات و معاشرات انسانيت است و چون که ائتلاف در ميان جمعي صورت نبندد مگر به حفظ حدود و حفظ حدود هرگز حاصل نشود مگر بدين ملکه ي شريفه. و اين سجيه است که انسان را به آداب حسنه مزين مي سازد و از افعال شنيعه ي حيوانات دور مي نمايد و به تعديل و تقويم حرکات و سکنات دعوت مي کند و بدو انسان از ساير حيوانات امتياز يافته پا از دايره ي بهيميت بيرون مي نهد و اين آن يگانه خلقي است که حث بر همسري ارباب فضايل مي کند و از نقايص منع مي نمايد و نمي گذارد انسانها را که به جهل و ناداني و دنائت و سفلگي راضي شوند و اين همان خانه اي است که تحقق و پايداري امانت و صداقت بدون او ممکن نشود.
و اين نخستين وصفي است که معلم و مربي و ناصح، به دستياري آن به مکارم اخلاق و فضايل صوريه و معنويه و شرف ظاهري و باطني دعوت مي کند.
آيا ملاحظه نمي کني هرگاه استاد خواهد که شاگرد خود را به فضيلتي بخواند، او را مخاطب ساخته مي گويد شرم و حيا نمي کني از اينکه قرين تو در فضيلت از تو پيشي گرفته است؟ و اگر اين خصلت نمي شد، نه توبيخ را اثري بود و نه تشنيع را ثمري و نه دعوت را فايده اي.
پس معلوم شد که اين سجيه، اصل همه ي خوبيها و اساس همه ي فضايل و موجب همه ي ترقيات بوده است و مي باشد، فکر کن اگر اين صفت در قومي نباشد، چه قدر خيانت و دروغگويي در ميان آحاد آن فاش خواهد شد و چه اندازه افعال رذيله و شنيعه و اعمال بشعه ي قبيحه جهراً از آنها سر خواهد زد و چه مقدار سفلگي و دنائت و نذالت و شر است اخلاق ايشان را فراخواهد گرفت و چگونه حيوانيت و بهيميت بر آنها غلبه خواهد کرد.
- دومي امانت است و معلوم است هر شخصي را که بقاي نوع انساني و زيست آن در اين عالم موقوف بر معاملات و مبادله ي اعمال است و روح و جان معاملات و مبادله ي اعمال، امانت است و چون امانت در ميانه نباشد، معاملات از هم گسيخته و رشته ي مبادله ي اعمال بريده خواهد گرديد.
و در وقتي که نظام معاملات پاره شود، هرگز انسان را در اين جهان، بقا و زيست ممکن نباشد و نيز رفاهيت و آسايش امم و شعوب و انتظام معيشت آنها صورت وقوع نمي پذيرد مگر به نوعي از انواع حکومات چه حکومت مشروطه و چه حکومت مطلقه و حکومت به جميع انواعش متشکل و متحقق نمي گردد و پايدار نمي شود مگر به جماعتي که به صفت حراس متصف شده در حدود بلاد منع تعديلات اجانب را نمايند و در داخل مملکت در قلع و قمع فتالين و قتاکين و قتاع طريق و سراق کوشند و به گروهي که به شريعت دانا بوده باشند و قوانين و نظامات دول و امم را بدانند و بر منصه ي حکم و قضا از براي فصل دعاوي حقوقيه و جناييه نشسته، رفع خصومات را نمايند.
و به اشخاصي که ضرايب و جبايات را بر وفق قانون حکومت از عموم اهالي جمع نموده در خزانه ي حکومت که في الحقيقه خزينه ي عموم رعاياست، حفظ نمايند.
و به کساني که آن اموال مدخره را بر سبيل اقتصادي در منافع عموميه ي اهالي چون بناي مدارس و مکاتب و انشاي قناطر و طرق و بنياد دارالشفاها صرف کنند و معاشات مستخدمان ملت را چه حراس بوده باشند و چه قضات و چه غير آنها، چنانچه مقرر است برسانند.
وادار کردن اين جماعتهاي چهارگانه که ارکان اربعه ي حکومتها مي باشند، خدمتهاي خود را به نوعي که افساد براساس حکومت راه نيابد، موقوف است بر خصلت امانت و اگر امانت در آنها نباشد، راحت و امنيت از جميع آحاد رعيت منسلب گرديده حقوقها بالتمام باطل خواهد شد و قتل و نهب، فاش خواهد گرديد و راههاي تجارت بسته و ابواب فقر و فاقه بر روي اهالي گشوده و خزانه ي حکومت خالي و طريق نجات بر او بسته خواهد شد.
و البته هر قومي که بدين گونه حکومت خائنه ي غير امينه اداره شود، يا بالمره مضمحل، يا به دست اجانب اسير افتاده مرارت عبوديت را که بدتر است از مرارت اضمحلال و زوال، خواهند چشيد و همچنين ظاهر است که سلطه ي قومي بر ساير اقوام و نفوذ کلمه ي آن هرگز صورت وقوع نخواهد پذيرفت مگر آنکه آحاد آن قوم با يکديگر چنان ملتئم گرديده باشند که به منزله ي شخص واحده شمرده شوند.
و اين گونه اتحاد، بدون وصف امانت، از جمله ي محالات است. پس هويدا گرديد که خصلت امانت، قوام بقاي انسان و مقوم اساس حکومت است و راحت و امنيت بدون او حاصل نشود و سلطه و عظمت و علو کلمه ي امم به غير او صورت نبندد و روح و جسد عدالت همين سجيه است. پس تبصر نما اگر امتي را اين صفت نباشد، چه مصايب و بلايا و آفات آحاد آن را فراخواهد گرفت و چه سان فقر و فاقه و بيچارگي ايشان را احاطه خواهد کرد و عاقبت چگونه مضمحل و نابود خواهد شد.
- سيمي از آن اوصاف صداقت و راستي است، پوشيده نماند که حاجات انسانيه بسيار و ضرورت معيشت آن بي شمار است و اشيائي که بدانها رفع حاجتهاي خود را مي نمايد و چيزهايي که به واسطه ي آنها ضرورت خويش را دفع مي سازد، هر يکي در جهتي در زير پرده ي خفا خزيده و هر واحدي در ناحيه ي درس حجاب مستوري، انزوا گزيده و پا به دامن بي نام و نشان کشيده است.
و همچنين مخفي نباشد که هزارها مصايب و هزارها بلايا و هزارها رزايا و هزارها آفات در هر زاويه اي از زواياي عالم کمين گرفته و تير جانکاه به قصد هلاک انسان در کمان ادوار و حرکات زمانه نهاده است و انسان را به اعانت اين حواس خمسه ي ضعيفه ي خود هرگز ميسر نشود که بر جميع موارد و منافع مطلع گشته دفع ضرورات خويش را نمايد يا آنکه بر کمينگاههاي بلايا آگاهي يافته و در صيانت وجود خويشتن کوشد.
لهذا هر انساني از براي جلب منافع و رفع مضار محتاج است به استعانت از مشاعر ساير مشارکان در نوع و طلب هدايت نمودن از آنها تا آنکه به سبب رهبري و دلالت ايشان به قدر امکان از بعضي گزندها رسته، مقداري از لوازم معيشت خويش را به دست آورد، و اين استعانت هرگز مفيد نخواهد افتاد مگر آنکه داراي صفت صداقت است، زيرا آنکه کاذب، قريب را بعيد و بعيد را قريب نموده، نافع را به صورت مضر و مضر را به صورت نافع جلوه خواهد داد.
پس صفت صداقت، رکن رکين پايداري نوع انساني است و حبل متين هيئت اجتماعيه ي شعوب است و هيچ اجتماعي بدون آن صورت نبندد، چه اجتماع منزلي بوده باشد و چه اجتماع مدني. خوض کن اگر گروهي را صداقت نباشد، چه قدر شقا و بدبختي ايشان را دست خواهد داد و چگونه سلسله ي انتظام آنها گسيخته خواهد شد و چه سان به پريشاني مبتلا خواهد گرديد.
و اين امت منکران الوهيت يعني نيچري ها در هر زمان که پيدا شدند و در هر امت که ظهور نمودند، مقصود اصلي و مراد حقيقي ايشان اين بود که به واسطه ي مبادي فاسده و اصول باطله ي خود، آن قصر مسدس الشکل سعادت انسانيه را که عبارت از آن عقايد ثلثه ي شريفه و آن خصايل جليله ي سه گانه بوده باشد، از بيخ براندازد و درهاي شقاوت و بدبختي را به روي اين بيچاره انسان بگشايند و از عرش مدنيتش فرود آورده بر خاک مذلت وحشيت و حيوانيتش بنشاند، زيرا بقاي تعليمات خود را اولا بر اين نهادند که جميع اديان، باطل و از جمله ي واهيات و جعليات انسانهاست.
پس نشايد ملتي را به واسطه ي دين و کيش از براي خويش شرافت و حقيقتي بر ساير ملل اثبات کند.
پس از اين تعليم فاسد که موجب فتور همم و سبب بطيء در حرکات انسان چون ديگر حيوانات است و او را مزيتي بر بهايم نيست، بلکه خلقاً و فطرتاً از غالب آنها خسيس تر و پست تر مي باشد و بدين قول، درهاي حيوانيت را به روي انسانها گشودند. و ارتکاب افعال قبيحه و اعمال بشعه را بر مردمان، سهل و آسان کردند و عيب درندگي و افتراس را برداشتند!
سپس اين را بيان کردند که به غير از اين حيات، زندگاني ديگري نيست و انسان چون نباتي است که در ربيع برويد و در تابستان خشک شده به خاک عود کند. و سعيد آن است که بدين دار دنيا، ملاذ و مشتهيات بهيمه او را دستياب گردد. و به سبب اين رأي باطل به آزار غدر و خيانت و تزوير و اختلاس را رواج دادند و انسانها را به رذايل و خيانت دعوت نمودند و عقلها را از سير به سوي کمالات و کشف حقايق باز داشتند.
چون اين طاعونها و وباهاي عالم انساني يعني نيچري ها ديدند که اين تعليمات فاسده در نفوس ارباب حيا مؤثر نخواهد افتاد و هرگز خداوندان شرم، پا در دايره ي حيوانيت نخواهند گذاشت و به اباحت اشتراک در مأکل و منکح راضي نخواهند شد، از اين جهت در ازاله ي حيا کوشيدن گرفتند و گفتند که صفت حيا، از ضعف و نقص نفس است و اگر نفسي قوي و کامل بوده باشد، هرگز او را شرم و حياي آن هيچ گونه عملي حاصل نخواهد شد! پس اول واجب بر انسان آن است که در ازاله ي اين صفت بکوشد تا آنکه به کمال نفس فايز گردد. و بدين دسيسه، عقاب و موانع طريق حيوانيت را برداشته و سلوک سبيل بهيميت را که عبارت از اشتراک و اباحت بوده باشد بر نفوس آسان کردند.
پوشيده نماند که موجب امانت و صداقت حقيقت دو امر است: ( يکي ) اعتقاد به روز بازپسين، و ( ديگري ) ملکه ي حيا.
و ظاهر گرديد که از جمله ارکان تعليمات اين گروه نيچري ها، رفع آن اعتقاد و ازاله ي آن ملکه است.
پس تأثير تعليمات ايشان در اشاعه ي خيانت و کذب بيشتر است از تأثير قول کسي که به نفس خيانت و کذب دعوت مي کند. زيرا آنکه، چون موجب امانت و صداقت يعني آن اعتقاد شريف و آن صفت جليله در نفس بوده باشد، هر وقت نوعي مقاومت به اقوال داعي به خيانت و کذب خواهد کرد، اگرچه مقاومت با ضعف باشد و از اين جهت در تأثير قول او اندکي ضعف حاصل شده، گاه گاهي صاحب آن عقيده و داراي آن صفت از خيانت و کذب اجتناب خواهد نمود. به خلاف آنکه اصل موجب از لوح نفس سترده گردد، چونکه در اين هنگام هيچ باعث و داعي از براي اجتناب باقي نخواهد ماند.
علاوه بر اين، چون اين گروه بناي مذهب خود را بر اباحت و اشتراک گذاشته اند و جميع مشتهيات را حق مشاع پنداشته اند و اختصاص و امتياز را اغتصاب انگاشته اند چنانکه ذکر خواهد شد، ديگر محلي و جايي از براي نسبت خيانت باقي نخواهد ماند، به جهت آنکه اگر شخصي از براي استحصال حق مشاع خود حيله را اختيار کند، آن خيانت نخواهد بود، و همچنين اگر دروغي را وسيله سازد قبيح شمرده نمي شود.
پس معلوم شد که تعليمات اين گروه موجب همه ي خيانتها و دروغهاست، و سبب همه ي شرور و رذايل و دنايا و خبايث است. ولا محاله اگر اين گونه امور در امتي فاش گردد، مضمحل و نابود خواهد گرديد. از آنچه گفتيم بخوبي ظاهر شد که اين طايفه چگونه سبب هلاک و دمار امم و قبايل و شعوب مي گرديدند.
و الان مي خواهم بگويم که اين گروه بزرگترين دشمنان انسان بوده و هستند، و زعم اصلاحي که در مخيله ي پر ماليخولياي ايشان تقسيم شده است مي خواستند، و اکنون هم بر آنند که آتش فسادي افروخته مخالفان اين نوع بيچاره را سوخته، اسم او را از لوح وجود براندازند. چونکه هر کسي را هويداست که بقاي افراد انسان در اين جهان از روي ضرورت موقوف است بر صنايع و حرف چندي که در شرف و خست و سهولت و دشواري متفاوت مي باشد و غايت بغيه و نهايت مقصود اين جماعت اين است که همه ي انسانها در جميع مشتهيات و ملاذ، مشترک شده، اختصاص و امتياز از ميانه برداشته شود و هيچ کس را افزوني و برتري هيچ چيز ديگري نباشد، و همگي در نهايت تساوي با هم به سر برند و چون چنين شود، البته هر شخصي از ارتکاب اعمال شاقه ي خسيسه سر باز زده، امر معيشت مختل و دولاب معاملات و مبادله ي دور اعمال از حرکت باز خواهد ايستاد و عاقبت الامر، اين نوع ضعيف روي به وادي هلاک آورده کليت زايل خواهد شد.
نتيجه ي اصلاح ارباب ماليخوليا بيش از اين نخواهد بود و اگر فرض محال کنيم که تعيش انسان بدين طريقه ي شنيعه ممکن باشد. بايد دانست که بلاشک جميع محاسن و زينتها و تجملات او بر باد فنا رفته، همه ي کمالات ظاهريه و باطنيه و ترقيات صوريه و معنويه و علوم و معارف و صنايعش نيست و نابود خواهد گرديد و کرسي مجد و شرفش سرنگون گشته در باديه ي وحشيت چون ساير حيوانات با هزار آلام و اسقام در غايت خوف و بيم به سر خواهد برد.
به جهت آنکه علت حقيقيه ي مزاياي انسان حب اختصاص و امتياز است و چون اختصاص و امتياز برداشته شود، نفسها از حرکت به سوي معالي بازايستاده و عقلها در اکناه حقايق اشيا و استکشاف دقايق امور تهاون ورزيده، انسانها چون بهايم دشتي در اين جهان زندگاني خواهند کرد، اگر ممکن باشد ولکن هيهات هيهات.
معلوم باد که نيچري ها طرق چندي را از براي نشر تعليمات مفسدانه ي خويش اختيار کردند. چنانکه در وقت امنيت و بي خوفي، همه ي مبادي و مقاصد خود را به غايت تصريح و نهايت بيان به عالم آشکار نمودند و در زمان بيم و خوف، تدري را واجب شمرده طريق اشاره و کنايه و رمز را به قدم تدليس پيمودند و گاهي به يک بار در هدم ارکان سته ي آن قصر نيکبختي انسان کوشيدند. و هنگامي، برحسب مقتضاي حال، بعضي از آن ارکان را محط نظر تعليمات باطنه قرار داده، در ويراني آن جد بليغ خود را به کار بردند. و وقتي آن موجب ضرورت به نفي ملزومات و لوازمي که نفي آنها مستلزم نفي آن ارکان مي شود برانداختند، و زماني به انکار صانع و ابطال اعتقاد ثواب و عقاب اکتفا کردند چون دانستند که زوال اين دو اعتقاد لامحال منتج جميع مقاصد مضره ي ايشان خواهد گرديد. و ايامي از ذکر مبادي دم درکشيده و به تزريق و تزيين و تحسين اصل مقصد که اباحت و اشتراک همه در همه باشد، اشتغال ورزيدند و گاه گاهي هم به جهت دفع معارضان اصول فاسده ي خود راه اغتيال پيش گرفته، خون هزارها بي گناه را به دسيسه ها و حيلها ريختند.
بالجمله، چون تعليمات ايشان در امتي از امم ظاهر مي شد، جماعتي از ارباب نفوس شريره را که غايت مقصودشان استحصال شهوات بهيميه بود، چه از راه حق و چه از راه باطل، آن تعليمات پسند افتاده، بدون ملاحظه ي نتايج و عواقب، بدان آراي فاسده خرسند و دلشاد گرديده در ترويج و اشاعه ي آنها کوششها مي نمودند.
و جماعتي ديگر اگرچه بدان اقوال نمي گرويدند و اعتقاد نمي کردند مع ذالک از مضار و مفاسد آنها محفوظ و مصون نمانده در ارکان عقايد نافعه و اساس صفات مفيده ي آنها هم خلل و فساد و تباهي راه مي يافت و به جهت آنکه غالب مردم در عقايد و اخلاق خويشتن رهسپر تقليد و عادت مي باشند و از براي تزعزع ارکان تقليد و عادت ادني، شبهه و اقل تشکيکي کافي است، لهذا فساد اخلاق عموم افراد آن امت را فراگرفته، کذب و غدر و حيله بازي و خيانت در آنها شايع مي گرديد و پرده ي حيا برداشته شده افعال ناشايسته به مقام انساني جهراً از ايشان به ظهور مي پيوست.
و چون به سبب آن تعليمات فاسده هر يکي را چنان گمان مي شد که به غير از اين حيات، حيات ديگري نيست وصف اکيست بر او غلبه مي کرد، و وصف اکيستي عبارت است از محبت ذات به درجه اي که اگر منفعت جزئيه صاحب آن صفت مستوجب ضرر کل عالم گردد، دست از آن منفعت برندارد و به ضرر همه ي جهانيان رضا در دهد و اين صفت شخصيه ي خود را بر منافع عامه تقديم نموده است و قوم و خويش را با بخس اثمان بفروشد، بلکه رفته رفته به جهت اين حيات دنيه، جبانت و خوف بر او مستولي گشته از براي زندگي خويش به بذالت و سفلگي و عبوديت و خواري راضي و خرسند شود. و در وقتي که احوال آحاد امت بدين پايه مي رسد، رشته ي اختيام و ائتلاف گسيخته و وحدت جنسي منعدم گشته و قوه ي حافظه و علت مبقيه زايل گرديده، عرش مجد و عز و شرف سرنگون مي گشت.
اين است تفصيل آن اممي که بعد از عز و شرف، به واسطه ي تعليمات نيچري ها يعني ماديين، به ذل و مسکنت مبتلا شدند.
استقامت يونانيان
و اين است شرح طرق تعليمات ماديين يعني نيچري ها.گرک، يعني يوناني ها قومي بودند قليل العدد و به واسطه ي آن عقايد جليله ي ثلثله، خصوصاً اعتقاد به اينکه قوم ايشان اشرف از جميع امم عالم است و به جهت آن صفات شريف سه گانه ويژه عار و ننگي که عين حيات يا آنکه اول نتيجه ي اوست، بعد از رواج بازار معارف، سالهاي دراز در مقابل سلطنت فارسيه که از نواحي کاشغر تا نواحي اسلامبول ممتد بود ايستادگي کردند و از خوف ذل و بندگي که شرف را نشايد و خداوند عار و ننگ از آن ابا نمايد، پاي مردانگي فشردند.
تا آنکه آخرالامر، آن سلطنت عظيمه ي فارسيه را زير و زبر کرده، دست تطاول به هندوستان دراز نمودند و صفت امانت در آنها به درجه اي رسيده بود که مرگ را بر خيانت ترجيح مي دادند.
چنانکه [ تميستوکلس ] در وقتي که « ارتگزرکس » او را امر کرد که عساکر فارس را گرفته متوجه فتح يونان گردد، زهر خورده خود را کشت و راضي نشد که به امت و قوم خود خيانت نمايد، با وجود اينکه يونانيان او را بعد از خدمت نمايان و غلبه بر فارس، نفي کرده بودند و او ناچار شده بود بدو پناه برد ( به تاريخ يونان رجوع شود ).
سرّ انحطاط يونان
و چون اپيکور ( ابيقور ) ناتوراليسم و اپيکورين ها ( يعني ابيقورينا ) در يونان به اسم حکيم ظاهر شدند و ايشان پس از انکار الوهيت که اساس همه ي فسادها و مايه ي همه ي شرور و خرابيهاست چنانکه فيما بعد بيان خواهد شد. گفتند که انسان به سبب خودپسندي و عجب و غرور چنين گمان مي کند که عالم به تمامه براي وجود ناقص او خلق شده است و او اشرف همه ي مخلوقات و علت غائيه جميع مکونات است، به واسطه حرص و طمع و خويشتن خواهي بلکه به واسطه جنون که بر او مستولي شده است چنين انديشه مي نمايد که او را جهاني است نوراني و عالمي است جاوداني که پس از رحلت از دار دنيا بدان عالم مقدس منتقل شده بي شايبه ي عيب و نقص به کمال سعادت فايز خواهد گرديد، لهذا خود را برخلاف نيچر، يعني طبيعت، به قيود و سلاسل بسياري مقيد ساخته و به مشاق کلفتهاي بي شماري مکلف نموده، درهاي لذايذ طبيعيه و حظوظ فطريه را بر روي خويشتن بسته است:و حال آنکه او را در هيچ چيز بر هيچ حيواني فضيلت و مزيتي نيست، بلکه به حسب فطرت و طبيعت از همه ي حيوانات ناقصتر است و آن صنايعي که او را دستياب شده و بدانها فخر مي نمايد، همه به نهج تقليد از ساير حيوانات گرفته شده است. چنانکه نسج از عنکبوت، و بنا و عمارت از نحل، و انشاي قصور و صوامع از نمله ي بيضا، و اذخار مئونه از مورچه، و موسيقي از بلبل و هکذا.
پس بايد اين انسان مغرور بداند که حيات او چون حيات نباتات است و به غير از اين جهان، جهان ديگري نيست و جز اين زندگاني، زندگاني ديگر نمي باشد.
پس به عبث خود را در مشاق و اتعاب نيندازد و بارگران تکاليف را بيهوده بر دوش خويش ننهد و خلاف ناتور، خود را از اصناف لذايذ و انواع حظوظ محروم نسازد.
بلکه به هر نوع که ممکن شود و به هر طور که ميسر گردد، نصيب خويش را از ملاذ اين جهان بردارد، و به افسانه هاي حلال و حرام و لايق و سزاوار و ساير امور جعليه اي که مردم خود را مقيد ساخته اند گوش ندهد و دل نبندد. و چون ديدند که تعليمات ايشان با تمکن صفت حيا در نفوس بي فايده خواهد افتاد، در ازاله ي آن خصلت جليله آغاز کرده گفتند که حيا و شرم از ضعف نفس است و هر انسان را لازم است که در ازاله ي آن سعي نمايد و قيد و عادات را بشکند تا آنکه قادر گردد بر ارتکاب جميع افعالي که مردم آنها را قبيح مي شمارند و نفس او را از آشکارا ساختن آن اعمال متأثر و منفعل نشود.
و عاقبة الامر اين ابيقوري ها پرده ي شرم را دريده و آبروي انساني را برده، هرجا که مائده اي مي ديدند خواه و ناخواه خود را بدو مي رسانيدند! حتي در بسياري از اوقات اصحاب موائد اين حکماي نوبر آمده را سگ خطاب کرده به استخوانها زده مي راندند.
مع ذالک اين سگهاي انسان صورت، مرتدع نمي شدند و المال مشاع بين الکل ندا کرده از هر طرف حمله مي نمودند.
و اين يکي از آن اسباب است که اينها مشهور شدند به کلبيين ( 1 ) و تعليمات فاسده ي اين نيچري هاي يوناني، يعني کلبيين، چون به مرور زمان در نفوس و عقول يوناني ها تأثير کرد، خردها روي به بلادت آورد و به آزار علم و حکمت کاسد شد و اخلاقها فاسد گرديد، و شرف نفس آن قوم به رذالت و لئوم، و امانت ايشان به خيانت و حيا، و ننگ آنها به وقاحت و سفلگي، و شجاعت آنها به جبانت، و محبت جنس و وطن آنها به محبت شخصيه مبدل شد.
و بالجمله جميع ارکان سته قصر سعادت آنها و همه ي اساسهاي انسانيت ايشان منهدم گرديد.
و لهذا سلطنت و عزت ايشان بر باد رفته به دست روما يعني جنس لاتين اسير افتادند.
و سالهاي دراز از شآمت اين تعليمات فاسده در قيد عبوديت به سر بردند، بعد از اينکه در يک جزء از زمان در اين عالم، حاکم بلامعارض شمرده مي شدند.
سرّ عظمت ايران
فارس قومي بودند که در اين اصول سته سعادت به درجه ي اعلا رسيده بودند، و خويشتن را چنان شريف مي دانستند که گمان مي کردند ارباب سعادت از امم اجنبه آن امت است که در حمايت آنها بوده يا به قرب جوار ممالک ايشان شرفيابي حاصل کرده باشد.و امانت و صداقت اول تعليمات دينيه ي آن قوم بود، حتي محتاج مي شدند اقدام بر وام نمي کردند، از خوف آنکه مبادا ناچار شده دروغي از آنها سر زند.
و به سبب اين عقايد و خصايل عز و رفعت به سلطنت و ملک آنها به پايه اي ارتقا کرده بود که بيان آن را شهنامه اي بايد. « فرنسيس مورخ » مي گويد پادشاهي فارس در زمان داراي اکبر عبارت از بيست و يک والي نشين بود و يکي از آن والي نشينهاي مصر و سواحل بحر قلزم و بلوچستان و سند بود.
آثار ظهور مزدک
و اگر زماني در سلطنت آنها فتوري به هم مي رسيد، از تأثيرات آن اصول صحيحه در اندک زماني آن را تدارک نموده باز به حالت اولي و سلطه ي عظماي خود رجوع مي کردند، تا آنکه در زمان قباد مزدک نيچري يعني طبيعي به لباس رافع جور و دافع ظلم ظهور کرد. و به يک تعليم خود، جميع آن اساسهاي نيکبختي قوم فارس را کنده به باد فنا داد، زيرا آنکه گفت: آن قوانين و حدود و آدابي که انسانها وضع کرده اند همه موجب جور و همه سبب ظلم و تمامي باطل است.و شريعت مقدسه ي نيچر، يعني طبيعت، تاکنون منسوخ نشده در حيوانات و بهايم مصون و محفوظ مانده است.
و کدام عقل و کدام دانش به پايه ي نيچر، مي رسد و نيچر همه ي مأکولات و مشروبات و مکنوجات را در ميانه ي جميع آکلين و شاربين حق مشاع قرار داده است.
پس چرا بايد که انسان به جهت جعليات وهميه اي که آنها را قوانين و آداب مي نامند، از مادر و دختر وخواهر خود محروم مانده، ديگران از آنها تمتع بگيرند.
و چه معني دارد که شخصي اموال مشاع را تحت تصرف آورده دعوي ملکيت نمايد يا انکه زني را به حباله ي نکاح درآورده سايران را از آن منع کند.
و چه حقانيت است در قانوني که غاصبان اموال مشاعه را اصحاب حقوق مي شمارد و آن بيچاره را که به حيله تمتع از خود خود مي گيرد، غاصب و خائن مي نامد.
لهذا بر هر کس واجب است که غل ظالمانه ي قوانين و آداب و شرايع عقل ناقص انساني را از گردن برآورده به مقتضاي شريعت مقدسه ي نيچر، حقوق خود را در اموال و زنان به هر نوع که بتواند استحصال نمايد و غاصبان را جبراً و قهراً از فعل ناشايسته ي غصب و جور باز دارد.
و چون اين تعليمات باطله در قوم فارس شيوع يافت، حيا از ميانه برخاست، عذر و خيانت فاش گرديد، نذالت و سفلگي شيوع گرفت، صفات بهيميه غلبه نمود و طبايع آنها بالکليه فاسد شد.
و انوشيروان اگرچه مزدک و بعضي از پيروان او را کشت، ولکن قادر بر قلع و قمع اين تعليمات نگرديد.
و بدين جهت، اين قوم نتوانستند که حمله ي عرب را تحمل نمايند، و حال آنکه قرين و همسر آنها که عبارت از روم بوده باشد قرون متعدده با عرب ها در مجادله و محاربه بودند.
مسلمانان امتي بودند که به واسطه ي ديانت الهيه ي حقه و به سبب شريعت سماويه صدقه خود، آن قدر عقايد جليله و خصايل جميله آحاد آن امت را حاصل شده بود و آن قدر اساس آن ارکان سته در آنها استوار گرديده بود که در يک قرن يعني صد سال از نتايج آن عقايد و سجايا، از جبال آلب تا سور چين در تحت تصرف درآوردند و دماغ اکاسره و قياصره را به خاک مذلت ماليدند با آنکه شرذمه ي قليلي بيش نبودند، اخلاق فاضله ي آنها به درجه اي رسيده بود که به مغناطيس آن اخلاق در اندک زماني قريب صد ميليون غير مسلم را به کيش خويش جذب نمودند، با وجود آنکه آنها را مخير کرده بودند در جزيه ي زهيده و اسلام.
ظهور باطنيه
و همين گونه غلبه و عز اين امت شريفه را بود تا آنکه در قرن چهارم نيچري ها يعني طبيعيين به اسم « باطنيه » و « صاحب السر » در مصر آشکارا شدند و زبانيه ي خود را در جميع اطراف و اکناف بلاد مسلمانان خصوصاً در ايران منتشر کردند.و چون اين نيچري هاي اصحاب باطن ديدند که نور شريعت محمديه صلي الله عليه و آله و سلم جميع مسلمانان را منور گردانيده و علماي ديانت مصطفويه با کمال علم و سعه ي فضل و نهايت تيقظ در حراست اين دين مبين و صيانت عقايد و اخلاق مسلمين مي کوشند، لهذا از براي نشر آراي فاسده ي خود طريق تدليس و تدريج را پيش گرفتند و اساس تعليم خويشتن را بر اين قرار دادند که اولاً تشکيک کنند مسلمانان را در عقايد خود، و پس از تثبيت شک در قلوب، عهد و پيمان از ايشان بگيرند و سپس عهد و پيمان ايشان را به نظر مرشد کامل خود برسانند.
و گفتند بر معلم اين تعليمات لازم است که علي الدوام با رؤساي دين اسلام به نهج تدليس رفتار نمايد.
و واجب است او را که قادر بر تأسيس مطالب خود بوده باشد و چون کسي را به دام « مرشد کل » مي انداختند، اول چيزي که او را تعليم مي کرد اين بود که اعمال ظاهريه از براي آن اشخاصي است به حق نرسيده اند و « حق عبارت از مرشد و راهبر کامل است » و چون توبه حق رسيدي، اکنون او را بايد که خود را از اين اعمال ظاهريه ي بدنيه خلع نمايي.
و بعد از زماني او را مي گفت که جميع تکاليف ظاهريه و باطنيه و همه ي اعتقادات و قيود از براي « ناقصين » است که به منزله ي بيمارانند و چون تو « کامل » گشتي، لازم است که همه ي اين قيودات ظاهره و باطنه را از خود سلخ کرده قدم در دايره ي واسعه اباحت نهي، چه حلال، چه حرام، چه امانت، چه خيانت، چه صدق، چه کاذب، چه فضايل و چه رذايل.
و پس از تثبيت اباحت در تابعين خود به جهت انکار الوهيت و اثبات مذهب نيچري دسيسه ي ديگر به کار برده مي گفت، اگر خدا موجود باشد، به موجودات شبيه خواهد شد اگر معدوم باشد، مماثل معدومات خواهد گرديد و خدا منزه است از هرگونه تشبيهي، پس خدا نه موجود است و نه معدوم، يعني به اسم اقرار کن و مسمي را انکار نما.
و مدت زماني اين گروه اهل باطن به طريق خفيه به واسطه ي اين تعليمات در فساد اخلاق مسلمانان مي کوشيدند تا آنکه علماي دين و ساير رؤساي مسلمين بر اين امر مطلع شده درصدد معارضه برآمدند و چون آنها کثرت معارضان را ديدند از براي نشر آراي باطله ي خود، خون هزارها از علما و صلحا و امراي امت محمديه را اغتيالا ريختند.
و بعضي از آنها عقايد فاسده ي مضره را فرصت يافته بر روي منبر « الموت » جهاراً به عالم ظاهر ساخته گفت که در وقت قيام هيچ گونه تکليفي، نه ظاهري و نه باطني، بر خلق نمي باشد و قيامت عبارت است از قيام قائم حق و منم قائم حق.
پس از اين، هر که هر چه خواهد بکند، که تکليف برخاسته شده است، يعني درهاي انسانيت بسته شده ابواب حيوانيت باز گرديد.
و بالجمله اين نيچري ها « اهل باطن » و خداوندان تأويل، يعني « ناتوراليست هاي » قرون سابقه ي مسلمانان، به حيله ي کمال خلق را به جميع نقايص و رذايلي که بر اندازه ي امم و ملل است دعوت نمودند و به دسيسه ي تنزيه ي جعلي خويش، اعتقاد الوهيت را که اساس همه ي سعادت انسانهاست در اين دار دنيا از الواح عقول ستردند و به مرور زمان، اخلاق امت محمديه را شرقاً و غرباً فاسد کردند و در ارکان عقايد و سجاياي پسنديده ي آن امت شريفه تزعزع انداختند.
تا آنکه شجاعت و بسالت آنها به خوف و جبانت، و امانت و صداقت آنها به خيانت و دروغگويي، و محبت اسلام آنها به محبت شخصيه ي بهيميه مبدل گرديد و از آن بود که جماعتي از صعاليک فرنگ در قرن خامس به اراضي شاميه هجوم کرده صدها شهر و قريه را خراب نمودند و خون هزارها را رايگان ريختند.
و قريب دو صد سال مسلمانان از دفع آن صعاليک عاجز ماندند و حال آنکه پيش از آن، فساد اخلاق و تباهي عقايد قوم فرنگ را در ممالک خود از دست مسلمانان راحت و آرام نبود.
فتنه ي مغول
و همچنين گروهي از اوباش تاتار و ترک و مغول با چنگيزخان آمده، غالب شهرهاي محمديان را ويران ساخته، خون ميليون ها را بر خاک ريختند و مسلمانان را اين قصد قوه نشد که اين بليه را از خود دور سازند، و با وجود اينکه در اول اسلام با قلت عدد، تا سور چين جولانگاه اسب مسلمان ها بود و آن همه ذل و حقارت و خرابي و ويراني از براي مسلمانان حاصل نشد مگر از خيانت و دروغگويي و جبانت و گران جاني و ضعف و سستي که آثار تعليمات فاسده بود.و چون آداب و اخلاق و ديانت محمديه از غالب نفوس مسلمانان بالمره زايل نشده بود، لهذا به هزار کوشش بعد از سالهاي دراز، اراضي شاميه را از دست فرنگ گرفته چنگيزخان را به شرف اسلام مشرف کردند، ولکن نتوانستند که آن ضعف را بالکليه زايل سازند و آن سلطه و قوت خود را اعاده نمايند.
زيرا آنکه آن سلطه نتيجه ي آن عقايد حقه و آن خصال پسنديده بود و بعد از تطرق فساد، اعاده ي آنها متعسر گرديد.
و از اين است که ارباب تاريخ، ابتداي انحطاط سلطه ي مسلمانان را محاربه ي صليب مي گيرند.
و چنان لايق بود که آغاز ضعف مسلمانان و تفرق کلمه ي آنها را از شروع آن تعليمات فاسده و آراي باطله بگيرند.
ظهور بابيت
مخفي نماند، بابيهايي که در اين زمان اخير در ايران يافت شدند و هزارها خون عبادالله را به ناحق ريختند، کوچک ابدالهاي همان نيچري هاي الموت و چيل ها يعني کچکول بردارهاي همان طبيعت « گرد کوه » مي باشند و تعليمات آنها نمونه ي تعليمات باطنيه است.پس بايد منتظر شد که فيما بعد، چه تأثيرهاي ديگر از اقوال آنها در امت ايرانيه يافت خواهد شد.
ولتر و روسو، پيرو اپيکور
امت فرانسويه آن يگانه امتي بود که به واسطه ي آن اساسهاي ششگانه ي سعادت در قطعه ي يوروپ بعد از رومانيين، رفع علم و دانش و کارداني نموده موجب تمدن همه ي امم فرنگ گرديده و به سبب آن اصول جليله، در غالب اوقات در جميع بلاد مغربيه صاحب کلمه ي نافذ شده تا آنکه در قرن هجدهم از ميلاد مسيح، ولتر و روسو، به اسم رافع الخرافات و منورالعقول ظهور کردند.و اين دو شخص، قبر اپيکور ( ابيقور ) کلبي را نبش کرده، عظام باليه ناتوراليستي را احيا نمودند و تکاليف را برانداختند و تخم اباحت و اشتراک را کاشتند و آداب و رسوم را خرافات انگاشتند و اديان را اختراعات انسان ناقص العقل پنداشتند و جهراً به انکار الوهيت و تشنيع انبيا پرداختند، حتي ولتر چندين کتاب در تخطئه و سخريه و تشنيع و ذم انبيا تصنيف کرد و اين اقوال باطله در نفوس فرانسوي ها تأثير کرده به يکبارگي ديانت عيسويه را ترک نمودند.
دعوت به سوي عبادت دختر در محراب کليسا
و درهاي شريعت مقدسه ي نيچر يعني اباحت را به روي خود گشودند حتي در روزي از روزها دختري را آوردند، در محراب گنيسه گذارده زعيم آن قوم ندا در داد که ايهاالناس پس از اين، از رعد و برق مترسيد و چنان گمان مکنيد که اينها از طرف اله سما براي تهديد شما ظاهر شده است بلکه بدانيد که همه ي اينها آثار طبيعت است يعني ناتور و غير از ناتور اثر ديگري در عالم وجود نيست.پس ديگر پرستش اوهام را منماييد، و از روي گمان خدايي براي خود اختراع مکنيد.
و اگر خواهش آن داريد که چيزي را عبادت و پرستش نماييد، اينک مدموازل در محراب چون دميه ايستاده.
و تعليمات فاسده نيچريه اين دو شخص، اولاً موجب ثوره مشهوره ي فرانساويه گرديد.
ثانياً سبب آن شد که فساد اخلاق و تنفر کلمه و اختلاف مشارب، آحاد آن ملت را فراگرفت تا آنکه رفته رفته هر طايفه از اصحاب آراي مختلفه و مشارب متباينه، به خود مشغول گرديده به استحصال مقاصد و ملاذ خويشان گرفت و از منافع عامه اعراض کرد و از آن سبب نفوذ خارجيه ايشان، چه در غرب بوده باشد چه در شرق، روي به نقصان آورد.
و ناپلئون اول اگرچه دوباره ديانت مسيحيه را اعاده نمود وليکن اثر آن تعليمات در نفوس نرفت و اختلاف مشارب زايل نگرديد، و عاقبت الامر بدان منجر شد که از دست جرمني شکست خورد.
زيانهايي که به سالهاي دراز نتوان جبران کرد، بدانها رسيد بلکه آن تعليمات مضره باعث شد که طايفه ي سوسياليست يعني اجتماعيين در آنها يافت شد و ضرر و خسارت اين گروه بر فرانسا کمتر از ضرر و خسارت جرمني نبود ( به تاريخ حرب فرانسا رجوع شود ) و اگر ارباب آن عقايد حسنه و سجاياي پسنديده تدارک اين امر نمي کردند، اين قوم براي اجراي مقاصد باطنيه ي خود فرانسا را زير و زبر کرده با خاک برابر مي ساختند.
آثار انقراض در دولت عثماني
پوشيده نماند که امت عثمانيه به سبب ظهور اين عقيده ي فاسده ي نيچريان در بعضي از امرا و عظماي آن به آن حالت محزنه افتاد و حتي آن فرقه هاي عسکري که در اين محاربه ي اخيره خيانت کرده باعث خرابي و تباهي گرديدند، همانها بودند که به طريق نيچري قدم مي زدند و خود را اصحاب افکار جديده مي شمردند.يعني به سبب تعليم نيچري چنان گمان مي کردند که انسان ساير حيوانات است و اين اخلاق و سجايايي که از براي خود فضيلت مي دادند، همه خلاف ناتور و از فضول عقل است.
و بايد هر شخص آن قدر که بتواند و به هر راهي که او را ممکن شود، لذات و شهوات حيوانيه را از براي خود استحصال کند و به خرافات و قيودات و بواهيات و جعليات انسانهاي بي عقل، خويشتن را از ملاذ محروم نسازد.
و چون انسان فاني مي شود چه شرف چه حيا، امانت و صداقت کدام است، و لهذا بارتب جليله سفلگي را قبول کرده به قيمت زهيده خانه ي شرف چندين ساله ي عثمانيان را بر باد دادند.
سوسياليست و کمونيست و نهيليست
يعني اجتماعيين و اشتراکيين و عدمييين هر سه طايفه مي باشند و خود را به اسم محب الفقرا و الضعفا و المساکين ظاهر ساخته اند، و هر يک از اين طوايف ثلاثه اگرچه مطلب خود را به نوعي تقرير مي کند وليکن غايت و نهايت مقصود آنها اين است که جمع امتيازات انسانيه را برداشته، چون مزدک همه را در همه شريک سازد.و به جهت اجراي اين مقصد فاسد، چه بسيار خونريزيها کردند و چه فسادها و فتنه ها برپا نمودند و چه قدر عمارات و قرا را آتش زدند.
و ايشان مي گويند که جميع مشتهيات و ملاذي که در روي اين کره ي زمين است، همه ي آنها از فيوضات ناتور يعني طبيعت است.
پس نشايد که شخصي را اختصاصي بوده باشد به يکي از آن ملاذ بدون مشارکين او در انسانيت بلکه بايد جميع ملاذ و مشتهيات، حق مشاع بوده باشد در ميانه ي همگي افراد انسانها.
مخالف دين و سلطنت کيست؟
و مي گويند بزرگترين سد و محکمترين مانع از براي نشر شريعت مقدسه ي نيچر يعني اباحت و اشتراک، ديانت و سلطنتها مي باشد.پس لازم است که اينها را از اساس برانداخت و پادشاهان و رؤساي اديان را نيست و نابود ساخت.
و اگر شخصي خود را به لذتي مخصوص ساخته و خويشتن را به نعمتي يا مزيتي ممتاز گرداند و مخالفت شريعت ناتور يعني طبيعت نمايد، او را بايد به قتل رسانيد تا آنکه ديگران از حکم آن شريعت مقدسه سر نپيچند و گردنکشي نکنند.
و اين گروه سه گانه از براي نشر افکار مفسدانه ي خود هيچ دسيسه و حيله اي نيافتند مگر آنکه انشاي مدارس نموده يا آنکه در مکاتب و مدارس سايرين مدرس شده اند، افکار خود را در اذهان صافيه ي بچه ها جاي دهند و از اين جهت بعضي به انشاي مدارس پرداخته و بعضي ديگر متفرق گرديده هر يکي در مدرسه اي از مدرسه ي بلاد فرنگ معلم گرديده در اذاعه و اشاعه ي خيالات باطله ي خويشتن کوشيدن گرفت و بدين وسيله احزاب آنها بسيار شدند و در تمامي اقطار ممالک منتشر گرديدند، خصوصاً در مملکت روسيه.
و بلا شبهه اگر اين طوايف ثلاثه قوت بگيرند، موجب انقراض و اضمحلال نوع انساني خواهند شد.
مورمون ها
چنانکه وجه آن پيش گذاشت، اجارنا الله من شرور اقوالهم و افعالهم ( مورمند ) آن پسين پيمبر گزيده و حشور ناتور که اولا در ممالک انکليز بود پس از آن به اراضي آمريکا هجرت گزين شد. به الهام طبيعت يعني نيچري، چنان مصلحت ديد که اين نعمت عظماي اباحت و اشتراک را فقط به آنها اعطا کند که به نيچر ايمان دارند.لهذا دو کمپاني تشکيل نموده يکي از مؤمنان و يکي از مؤمنات، و گفت هر يک از مؤمنان مطلق التصرف است در هر يک از مؤمنات، از آن است که اگر يکي از مؤمنات سؤال شود تو زن کيستي؟ جواب گويد زن کمپاني! و همچنين اگر از يکي از اولاد پرسيده شود که تو بچه ي چه کسي هستي؟ پاسخ خواهد داد بچه ي جمعيت!
و تاکنون لهيب شر و فساد آنها از چاه ويل کمپاني سر بر نزده و خداوند تعالي مي داند که چه وقت شراره ي آن، عالم را گرفته خانمان انسانها را سوخته ويران خواهد ساخت.
و اما آن منکر الوهيت يعني نيچري ها که به لباس تلبيس مهذب و دوستدار امت و خيرخواه قوم برآمده اند، و خود را شريک دزد و رفيق قافله ساخته اند و در نزد اغنيا و پليدها، علم دانش و کارداني برافراخته اند و از براي طرح نو درانداخته اند و به دو سه کلمه ي مسروقه ي ناتمام، به خود باليده اند و به صد کبر و ناز باليده اند، و خود را با هزار جهل و ناداني هادي و راهب ناميده اند و به صد کبر و ناز باليده اند، و خود را با هزار جهل و ناداني هادي و راهب ناميده اند و با همه ي اخلاق رذيله و صفات ذميمه خويشتن را مهذب نگاشته اند و عقل و خردمندي را فقط در غدر و اختلاس و تزوير پنداشته اند، بسيار خجالت مي کشم که آنها را ذکر کنم و به غايت شرمم مي آيد از تحرير روش و کنش ايشان.
زيرا مقاصد آنها بسيار است چونکه مي خواهند از براي شکم خويشتن، اساس امت خويش بکنند و رشته ي التيام آن را از هم بگسلانند، و جولانگاه افکارشان بسيار تنگ است و هنوز اينکه قدم از قالب خود بيرون نهاده اند و قلم را در آن مجال قدرت و ياراي حرکت نيست.
اين قدر مي توانم بگويم که اينها پياچو يعني پهلوان پنبه ي ديگرانند! باقي اش را خوانندگان بدانند و از جميع آنچه ذکر شد بخوبي هرکس را معلوم گرديده که اين گروه نيچري ها يعني دهري ها در هر امتي که پيدا شدند، اخلاق آحاد آن ملت را به واسطه ي تعليمات فاسده ي خود به هزار تلبيس و تدليس فاسد کردند و اساس قصر سعادت ايشان را کندند و خيانت و درغگويي و گران جاني و شهوت پرستي را رواج دادند، تا آنکه تدريجاً اسم آن امت را از لوح وجود محو نمودند يا آنکه به ذل و فقر و عبوديت مبتلا کردند.
مع ذالک چون بعضي از اين گروه، مقصد اصلي خود را که اباحت و اشتراک بوده باشد، تدليساً مخفي داشته، و در ظاهر به انکار الوهيت و روز بازپرس اکتفا مي کنند.
لهذا مي خواهم بيان کنم که اين تعليم نفيسه کافي است از فساد هيئت اجتماعيه و تزعزع ارکان مدنيت و هيچ مؤثرتر از اين تعليم در فساد اخلاق يافت نمي شد و ممکن نيست که شخصي نيچري بوده باشد، با وجود اين، مهذب الاخلاق و صاحب امانت و صداقت و مروت و جوانمردي باشد.
پس مي گويم هر فردي از افراد انسان را به حسب سرشت و خلقت، شهوتها و خواهشهايي است که به آراي آن مشتهياتي و ملايماتي در عالم خارج گذاشته شده است و آن شهوات به ذواتها چنان اقتضا مي کند که انسان حرکت نموده و آن مشتهيات را استحصال نمايد و بدانها معالجه ي خواهشهاي خويش کند و سورت نفس را بشکند، چه تحصيل آنها به نهج حق بوده باشد يا به نهج باطل، و چه به دست آوردن آنها موجب فتنه ي فساد و سفک دماء و غصب حقوق شود يا آنکه بدون اين مفاسد او را دستياب گردد.
اين مقتضيات قويه و بواعث فعاله را از تأثيرات غير معتدله بازداشتن، و انسان صاحب آن شهوات مؤثره را به حق خود راضي کردن، و تعديات و اجحافات منع نمودن، به يکي از اين چهار چيز متصور مي شود:
يا آنکه هر صاحب حق، شمشيري در دست گرفته و سپري بر دوش انداخته، يک پا در پيش و يک پا در عقب نهاده شب و روز در صيانت حق خود بکوشد يا شرافت نفس چنانکه ارباب اهوا ادعا مي کند يا حکومت يا اعتقاد عالم را صانعي است دانا و عمل خير و شر را پس از اين حيات جزئي است مبين يعني دين.
اما وجه اول موجب آن مي شود که از براي صيانت و دفع تعديات، سيلهاي خون جاري گردد، و تلول و ادويه به دماء افراد انسانيه مخضب شود، و هر قوي ضعيفي را طحن و سحق نمايد. تا آنکه آخر الامر، اين نوع منقرض شده اسم او از لوح وجود محو گردد.
و اما وجه ثاني، پس بايد دانست که شرافت نفس، آن صفتي است که صاحب آن از اعمال ذميمه و افعال قبيحه در نزد عشيره و قبيله ي خود اجتناب خواهد نمود.
و خست نفس آن است که داراي آن، از دناياي امور پرهيز نمي نمايد و از تقبيح و تشنيع متأثر نمي گردد.
و هر کسي را واضح است که اين صفت را، يعني شرف نفس، ماهيت و حقيقت معينه در نزد امم نيست که بتوان بدو شهوات را به حد اعتدال آورد و هر شخصي را به حق خود راضي ساخته پايه ي انتظام را محکم نمود. آيا ملاحظه مي کني بسا امور هست که ارتکاب آنها پيش امتي خست و دنائت شمرده مي شود، و همان امور در نزد امتي ديگر از آثار شرف و کمال نفس و از موجبات مدح و ستايش است و حال آنکه في الحقيقه عين جور و غدر است.
چنانکه نهب و غارت و دزدي و راهزني و قتل نفس، پيش قبايل و اهل جبال به وادي و غايت کمال و نهايت شرافت نفس است.
و اما اهل مدن همه ي آنها را علامات خست و دنائت مي دانند، و همچنين حيله بازي و مکاري و منافقي و دد نزد قومي خست، و قومي ديگر اين امور را عقل و کارداني و کمال مي شمارند، و ديگر آنکه اگر غور کني در اين امر، حادثي را علتي است و علت غائيه افعال اختياريه ي انسانيه ي نفس اوست، بخوبي خواهي دريافت که طلب اتصاف به شرافت نفس و سعي در استحصال او و خوف از خست و دنائت آن، به چه رغبت و ميل انسان است به توسيع طرق معيشت و حذر اوست از تنگي مسالک زندگاني.
چونکه مي داند از اتصاف به شرافت نفس موثوق به خواهد گرديد و به امانت صداقت مشهور شده، اعوان و انصار او بسيار خواهد شد و به ياران بسيار راهها و اسباب معيشت فراوان خواهد گرديد.
به خلاف اتصاف به خست و دنائت نفس که موجب تنفر قلوب و باعث قلت ياران گرديده، ابواب معيشت را مسدود خواهد ساخت.
پس مقدار طلب شرافت نفس و قوت و ضعف و تمکن و عدم تمکن آن صفت و درجات و مراتب او و تأثيرات آن در کشح ارباب شهوات از تعديات، برحسب معيشتهاي طبقات مردم مي باشد.
يعني طبقات ناس آن قدر در تحصيل آن صفت خواهند کوشيد که معيشت ايشان را نافع باشد و از ضرر و گزند محفوظ مانند بلکه هر طبقه، شرافت نفس را آن صفتي مي شمارند که بدان صيانت رتبه و معيشت تواند شد.
و آنچه زياده بر اين باشد، هرگز فقدان او را نقص و دنائت نمي انگارد اگرچه در نزد طبقات ديگر، نقص و خست شمرده شود و در استحصال آن سعي به کار نبرد. نظر کن در غالب سلاطين و امرا چگونه به اعتناي شرافت از عهدشکني پروا نمي کنند.
خصوصاً با آنکه از خود در جلالت و عظمت پست ترند و از جور و ظلم و ساير افعال ذميمه اجتناب نمي نمايند و هيچ يک از اين امور را خست و دنائت نمي شمارند.
و حال آنکه اگر يکي از اينها از آحاد رعيت سر مي زد، خسيس و دني النفس شمرده شده بدين جهت در امر معيشت او خلل حاصل مي شد، حتي ساير طبقات هم اين امور را در حق سلاطين و امراي خود از خست و دنائت نمي دانند بلکه به محال ديگر حمل مي کنند.
و همچنين است حال جميع طبقات عاليه با طبقات سافله طبقه بعد طبقه و سبب اين امر آن است که طبقات عاليه خود را از ضرر آن افعال شنيعه مصون و محفوظ مي دانند، پس اگر مدار انتظام عالم همچنين شرافت نفس بوده باشد، هر طبقه ي عاليه دست تعدي به طبقه ي سافله گشوده، درهاي شر و فساد به روي اين بيچاره انسان باز خواهد گرديد.
علاوه بر اين چون غرض از اتصاف بدين صفت، توسيع طرق معيشت و تحذر از تنگي مسالک زندگاني است چنانکه معلوم شد، پس هرگز اين خصلت مانع نمي شود انسان را از تعديات باطنيه و خيانتها و رشوت خواريها در زواياي محاکم، زيرا آنکه انسان طلب سعه ي عيش مي داند که بدين خبايث مخفيه به مقصد اصلي خود خواهد رسيد بدون آنکه مشهور به دنائت گردد چنانکه مي بيني که داعيان بر شرف نفس چگونه اعمالي در زواياي محاکم از آنها به ظهور مي رسد.
پس نشايد کسي را که شرف نفس را ميزان عقل قرار داده، گمان کند که مي توان بدين صفت، هرکس را به حق خود راضي کرده منع جميع تعديات و اجحافات ظاهريه و باطنيه را نمايد.
و اگر کسي بگويد يکي از اسباب طلب شرافت نفس، حب محمدت است، پس مي شود که هر شخصي به جهت استحصال محمدت خود را به اعلا درجه ي شرافت نفس متصف ساخته، خويشتن را از جميع رذايل و تعديات و اجحافات دور نمايد.
جواب مي گوييم اولاً کمتر شخصي يافت مي شود که مدح و ثنا را بر لذايذ شهوات بدنيه تقديم نمايد و اگر به طبقات مردم نظر شود، اين بخوبي ظاهر و هويدا خواهد شد.
و ثانياً چونکه موجب اول از براي مدح و ثناي اين انسانهاي حيوان منش و باعث نخستين به جهت ستايش اين مورخان مزورين و شعراي کاذبين، غنا و ثروت و جاه و جلال و شوکت است، اگرچه استحصال اينها از طرف غير لايقه شده باشد و در اکتساب اين چيزها تعديات و اجحافات سر زده باشد.
لهذا غالب نفوس در اين امر سعي خواهند کرد که خود را اصحاب غنا و ثروت و خداوندان جاه و جلال نمايند اگرچه به طريق غدر و ظلم و خيانت بوده باشد.
تا آنکه هم لذايذ بدنيه را به دست آرند و هم ممدوح اين مدلسين گردند و کمتر شخصي يافت مي شود که طالب محمدت حقه بوده از راه حق و فضيبلت و شرافت نفس، ثنا و ستايش حق را اکتساب کند.
و آنچه گفته شد ظاهر گرديد که خصلت شرافت نفس، به هيچ وجه از براي تعديل شهوات و منع تعديات و انتظام عالم کافي نيست.
ولي اگر مستند به ديني بوده و در آن دين، ماهيت متنفر و متعين گرديده باشد، به جهت آن منشأ و بنا، موجب انتظام سلطه ي معاملات خواهد شد؛ چنانکه در بيان حيا به دين اشاره رفت.
و اما وجه ثالث مخفي نماند که قدرت حکومت مقصور است بر دفع ظلمها و جورهاي ظاهري اختلاسها و تزويرها و بهتانها و فسادها، و تعديات باطنيه ي خداوندان شهوات را چگونه منع توان کرد و به کدام طور به حيله ها و دسيسه ها و ستمهاي پنهاني مطلع مي شوند تا به رفع آنها بکوشند، علاوه بر اين، حاکم و اعوان او همه اصحاب شهوتند.
و کدام چيز آن دارايان قدرت را از مقتضيات شهوات فعاله منع نخواهد نمود، و رعيتهاي ضعيف بيچاره را چه امر از دست شره و حرص و آز آنها خلاصي نخواهد بخشيد چون هيچ رادع و زاجري آنها را نباشد البته آن حاکم خفيه، رئيس سراق و جهراً رأس قطاع الطريق گشته، اتباع و اعوان او، همه آلات ظلم و جور و غدر و ادوات شر و فساد و افزارهاي اختلاس آن خواهد گرديد.
و در ابطال حقوق بندگان خدا، هتک اعراض و نهب اموال آنها خواهند کوشيد و عطش شهوان خود را از خون بيچارگان تمکين خواهند داد و قصرهاي خويش را به دماي بينوايان منقش و مزين خواهند ساخت.
آغاز و انجام
و بالجمله در هلاک عباد و دمار بلاد کوششها و سعيها به کار خواهند برد، پس سبب ديگري از براي کف ارباب شهوات از تعديات و اجحافات باقي نماند مگر وجه رابع، يعني ايمان بر اينکه عالم را صانعي است دانا و توانا و اعتقاد بدين که از براي عمل خير و شر، پس از اين حيات، جزايي است معين.و الحق دو اعتقاد معاً پايدارترين اساسي است از براي کشح شهوات و رفع تعديات ظاهريه و باطنيه، و محکمترين رکني است به جهت برانداختن حيله ها و تزويرها و تدليسها، و نيکوترين باعثي است براي احقاق حقوق.
و اوست سبب امنيت و رفاهيت تامه و بدون اين دو عقيده، هرگز هيئت اجتماعيه صورت وقوع نپذيرد، و مدنيت لباس هستي نپوشد، و پايه ي معاملات استوار نگردد، و مصاحبات و معاشرات بي غل و غش نشود.
و اگر کسي را اين دو اعتقاد نباشد، به هيچ وجه او را رادعي به سوي فضايل و زاجري از دايي نخواهد بود.
و هيچ چيز او را از خيانت و دروغگويي و منافقي و مزوري منع نخواهد نمود به جهت آنکه علت غايبه جمع ملکات مکتسبه و افعال اختياريه چنانکه گفته شد نفس انسان است و چون کسي را اعتقاد به ثواب و عقاب نباشد، کدام چيز ديگر او را از اين صفات ذميمه منع نموده به اخلاق حسنه دعوت خواهد نمود و خصوصاً در وقتي که معلوم شود انسان را که نه از اتصاف بدانها ضرري در دنيا بر او مترتب خواهد شد و نه از تخلق به دينها، او را فايده خواهد رسيد و کدام امر او را بر معاونت و مناصرت و مرحمت و مروت و جوانمردي و ديگر اموري که هيئت اجتماعيه را از آنها گريزي نيست، الزام خواهد کرد.
راه و رسم طبيعي ها
و خواننده را معلوم گرديد که اول تعليمات طبيعيين يعني نيچري ها، رفع اين دو اعتقاد است که اساس همه ي دنياست و آخر تعليمات ايشان اباحت و اشتراک است، پس اين قومند که بر باد دهنده ي هيئت اجتماعيه اند و تباه کننده ي مدنيت و مفسدان اخلاقند و خراب کننده ي ارکان علوم و معارفند.و هلاک نماينده ي امم هستند و زايل کننده ي نخوت و غيرت و ناموسند و جراثيم لئوم و خيانتند و ارومه هاي رذالت و دنائتند و اساسهاي خست و نذالتند و اعلام کذب و دروغند و دعايت حيوانيتند، محبت آنها کيد است و مصاحبت ايشان مکر است و ملايمتشان غدر. و مجاملتشان حيله است و صداقتشان فريب است و دعواي انسانيتشان وام است و بر معارف و علوم خواندنشان شست و قلاب است. امانت را خيانت کنند و سرّ را حفظ نکنند و دوست عزيز خود را به يک پول سياه بفروشند، بنده هاي شکمند و عبيد شهوت.
و از براي قضاي شهوات خويش، از ارتکاب هيچ گونه عمل خسيس و دني استنکاف نمي کنند، ناموس و عار و ننگ را به هيچ وجه نمي شناسند و از شرف نفس خبر ندارند، پسران در اين طايفه از پدران در امان نيستند، و دختران از هيچ کدام! بلي، حرکت طبيعي را چه منع تواند کرد؟
و اگر شخصي بلين ملمس چون مار اينها بازي خورد، و به خط و خال چون افعي ايشان مغرور گردد، و زخرف قول اينها او را پسند افتد، و حيله هاي ايشان در دل او جاي گيرد، و چنان گمان کند که اين قوم موجب تمدنند و باعث انتظام بلادند، يا سبب نشر علوم و معارفند، يا آنکه خيال کند که ايشان در تنگي معين و يارند، و در وقت ضرورت حافظ اسرارند، بايد بر عقل او گريست و خنديد!
زيرا آنکه هم جاي خنده دارد و هم جاي گريه. پس از همه آنچه بيان کرديم، به نهج واضح ظاهر شد که دين اگرچه باطل و اخس اديان بوده باشد، به جهت آن دو رکن رکين يعني اعتقاد به صانع و ايمان به ثواب و عقاب و به سبب ساير اصول سته که ودايع دينها و کيشهاست، از طريقه ي ماديين يعني نيچري ها بهتر است در عالم مدنيت و هيئت اجتماعيه و انتظام امور معاملات بلکه در جميع اجتماعات انسانيه و در همه ي ترقيات بشريه در اين دار دنيا.
و چون نظام عالم بر نهج حکمت گذاشته شده است و نظام عالم انساني جزء نظام کل است، هر وقت اين خلل انداز آن هيئت اجتماعيه يعني نيچري ها ظهور نمودند، نفوس انسانيه بر قلع و قمه آنها همت گماشته و خداوندان نظام حقيقي مدنيت که دين بوده باشد، در ازاله ي ايشان سعيهاي بليغ به کار بردند.
و مزاج انسان کبير بنابر شعور خداداد خود که بر اثر حکمت کليه است، اينها را قبول نکرده چون فضولات دفع نموده است، و لهذا اين طايفه اگرچه از دير زمان بدين عالم پا نهاده اند و بعضي از نفوس خائنه ارباب شوکت هم به جهت مقاصد ديرينه ي خود ايشان را در هر وقتي تأييد نموده، ولکن پايداري و ثبات حاصل نکرده اند.
و چون ابرهاي تابستان در هر زمان که ظهور نموده اند، بزودي متفرق و نابود شده اند و نظام حقيقي عالم انساني يعني دين متمکن و مستقر شده، اين مايه هاي بي انتظاميها، زايل و معدوم نگرديده اند.
سعادت دو جهان در چيست؟!
و چون معلوم شد که دين مطلقاً مايه ي نيکبختيهاي انسان است، پس اگر بر اساسهاي محکم و پايه هاي متقن گذاشته شده باشد البته آن دين به نهج اتم سبب سعادت تامه و رفاعيت کامله خواهد گرديد، و به طريق اولي موجب ترقيات صوريه و معنويه شده علم مدنيت را در ميان پيروان خود خواهد برانداخت بلکه متدينين را به تمامي کمالات عقليه و نفسيه فايز خواهد گردانيد و ايشان را به نيکبختي دو جهان خواهد رسانيد.مزيت دين اسلام
و اگر غور نماييد، در اديان هيچ ديني را نخواهيم ديد که براساس محکم متقن نهاده شده باشد، مانند دين اسلام.زيرا آنکه، عروج امم بر مدار کمالات و صعود شعوب بر معارج معارف و ارتقاي قبايل بر مراقي فضايل و اطلاع طوايف انسانها بر دقايق و حقايق و استحصال آنها سعادت تامه حقيقيه را در دار دنيا و آخرت موقوف است بر اموري چند:
اول آنکه بايد لوح عقول امم و قبايل از کدورات و خرافات و زنگهاي عقايد باطله ي وهميه، پاک بوده باشد.
زيرا آنکه عقيده ي خرافيه حجابي است که علي الدوام حايل مي شود در ميانه ي صاحب آن عقيده و ميانه ي حقيقت، و واقع را باز مي دارد از کشف نفس الامر بلکه چون يک خرافي را قبول کرد، عقل او را وقوف حاصل شد و از حرکات فکريه سر باز آرد.
پس از آن، حمل مثل بر مثل کرده، جميع خرافات و اوهام را قبول خواهد نمود و اين موجب آن مي شود که از کمالات حقه دور افتد و حقايق اکوان بر او پوشيده ماند.
بلکه سبب خواهد شد که جميع عمر خود را به اوهام و وحشت و دهشت و خوف و بيم بگذراند و از حرکت طيور و جنبش بهايم در لرزه افتد و از هبوب رياح و آواز رعد و درخشيدن برق مضطرب گردد و به واسطه ي تطيرات و تشئومات از غالب اسباب سعادت خود بازماند و هر حيله باز و مکار و دجالي را گردن نهد و کدام شقا و بدبختي و سوء عيش از اين گونه زندگي بدتر خواهد بود.
توحيد نخستين رکن اسلام است
در اول رکن دين اسلام اين است که عقول را به صيقل توحيد تنزيه، از زنگ خرافات و کدر اوهام و آلايش وهميات، پاک سازد و نخستين تعليم او اين است که انسان را نشايد که انسان ديگر يا يکي از جمادات علويه و سفليه را خالق و متصرف و قاهر و معطي و مانع و معز و مذل و شافي و مهلک بداند يا که اعتقاد کند که مبدأ اول، به لباس بشري براي اصلاح يا افساد ظهور نموده يا خواهد نمود.يا آنکه آن ذات منزه، به جهت بعضي از مصالح، در کسوت انسانيت چه سيار آلام و اسقام را متحمل گرديده است و غير از اينها، از آن خرافاتي که هر يک به انفراده براي کوري عقل کافي است و غالب اديان موجوده از اين اوهام و خرافات خالي نيست اينک ديانت نصرانيه و ديانت برهما و ديانت زردشت.
دوم آنکه نفوس آنها بايد متصف بوده باشد به نهايت شرافت، يعني هر واحدي از امم خود را به غير از رتبه ي نوبت که رتبه اي است الهيه، سزاوار و لايق جميع پايه ها و رتبه هاي افراد انسانيه بداند و در خود، نقص و انحطاط و عدم قابليتي تصور نکند.
و چون نفوس خلق بدين صفت متصف باشد، هر يکي با ديگري در ميدان واسع فضايل مسابقت نموده، در استحصال کمالات درصدد محارات و مبارات خواهد آمد.
و در نيل عز و شرف و اقتناي رتب عاليه ي دنيويه، کوتاهي نخواهد ورزيد.
و اگر بعضي از نفوس را چنان اعتقاد شود که آنها خلقتاً و فطرتاً از ديگران در شرافت کمترند و رتبه ي ايشان از نفوس سايرين پست تر است، البته در همت آنها نقص و در حرکت ايشان فتور و در ادراکشان، ضعف حاصل خواهد شد.
و از بسيار کمالات و رتب عاليه و سعادت دنيويه محروم مانده و در دايره ي صغيره ي جولان خواهند نمود.
و دين اسلام درهاي شرافت را به روي نفوس گشوده، حق هر نفسي را در هر فضيلت کمالي اثبات مي کند و امتياز شرافت جنسيت و صنفيت را از ميانه برمي دارد و مز يت افراد انسانيه را فقط بر کمال عقلي و نفسي قرار مي دهد.
ديانت برهما
و کم ديني بافت مي شود که اين مزيت در او بوده باشد. ملاحظه کن که چگونه دين برهما انسان را بر چهار قسم کرده، يکي برهمن و ديگري چهتري و سيمي ويش و چهارمي شودر.و اول درجه ي شرافت را فطرتاً از براي برهمن قرار داده است، پس از آن از براي چهتري، و قسم چهارم را در جميع مزاياي انسانيت از همه پست تر شمرده است.
و اين يکي از اعظم اسباب شمرده مي شود از براي عدم ترقي متدينين به اين دين در علوم و معارف و صنايع چنانکه شايد و بايد و حال آنکه اقدم امم مي باشند و ديانت عيسويه برحسب انجيل، شرافت را از براي جنس بني اسرائيل اثبات کرده، غير آن جنس را به اسامي حقيره ذکر مي کند و پيروان آن دين اگرچه از اين حکم سر باز زده امتياز جنسيت را برداشتند.
ولکن صنف قسيسها را آن قدر شرافت دادند که نيز موجب خست ساير نفوس گرديد.
زيرا آنکه قبول ايمان و غفران ذنوب را در تحت قدرت آنها قرار دادند و گفتند نفوس ديگران را اگرچه به اعلا درجه ي کمال رسيده باشد، آن قدرت نيست که در عرض ذنوب خود را به درگاه الهي کرده طلب مغفرت نمايد بلکه بايد اين امر به واسطه ي قسيسها صورت پذيرد.
و همچنين گفتند قبول ايمان در نزد خداوند تعالي، موقوف بر قبول قسيس است.
و اين حکم خست بخش نفوس را از انجيل اخذ نمودند، چونکه در آن نوشته شده است هرچه شما در زمين بگشاييد در آسمانها گشوده مي شود، و هرچه شما در زمين ببنديد در آسمانها بسته مي شود و تا زماني که اين عقيده ي خست بخش نفوس در امت نصرانيه بلاد فرنگ، متمکن و پايدار بود، هيچ گونه ترقيات از براي امت حاصل نشود.
لوتر رئيس پروتستان که اين حکم را برخلاف انجيل دفع نموده است، به مسلمانان اقتدا کرده است.
سيم بايد آحاد هر امتي از امم، عقايد خود را که اول نقشه ي الواح عقول است بر براهين متقنه و ادله ي محکمه مؤسس سازند و از اتباع ظنون در عقايد دوري گزينند و به مجرد تقليد آبا و اجداد خويشتن قانع نشوند، زيرا آنکه اگر انسان بلاجهت و دليل به اموري اعتقاد کند و اتباع ظنون را پيشه ي خود سازد و به تقليد و پيروي آباي خود خرسند شود، عقل او لامحاله از حرکات فکريه بازايستد و اندک اندک، بلادت و غباوت بر او غلبه نمايد، تا آنکه خرد او بالمره عاطل و از ادراک خير و شر خود عاجز ماند و شقا و بدبختي از هر طرف او را فروگيرد.
نظر مورخ فرانسوي درباره ي اسلام
تعجب منما « کيزو » وزير فرانسا که تاريخ « سيويليزاسيون » يعني مدنيت امم افرنجيه را نوشته است مي گويد:يکي از اعظم اسباب تمدن يوروپ اين بود که طايفه اي ظهور کرده گفتند اگرچه ديانت ما ديانت عيسويه است، ولي ما را مي رسد که براهين اصول عقايد خود را جويا شويم.
و جماعت قسيسها اجازت نمي دادند و مي گفتند که بناي دين بر تقليد است، و چون آن طايفه قوت گرفته افکار ايشان منتشر گرديد، عقول از حالت بلادت و غباوت برآمده در حرکت و جولان آمد و در استحصال اسباب مدنيت کوشيدن گرفت.
دين اسلام آن يگانه ديني است که ذم اعتقاد بلادليل و اتباع ظنون را مي کند و سرزنش پيروي از روي کوري را مي نمايد و مطالبه ي برهان را در امور به متدينين نشان مي دهد، و در هر جا خطاب به عقل مي کند، و جميع سعادات را نتايج خرد و بينش مي شمارد، و ضلالت را به بي عقلي و عدم بصيرت نسبت مي دهد، و از براي هر يک از اصول عقايد، به نهجي که عموم را سودمند افتد، اقامه ي حجت مي نمايد.
بلکه غالب احکام را با حکم و فوايد آن ذکر مي کند ( به قرآن شريف رجوع شود ).
و هيچ ديني نيست که اين فضيلت در او بوده باشد و چنان گمان مي کنم که غير مسلمين نيز بدين مزيت اعتراف خواهند کرد و مخفي نماناد که اصل ديانت عيسويه که عبارت از تثليث بوده باشد، جميع نصاري بر اين معترفند که به عقل فهميدن آن ممکن نيست، يعني بايد از عقل درگذشت تا آن را فهميد.
و اما اصول ديانت برهما هر کس را ظاهر است که غالب آنها مخالف عقل صريح است، چه اصحاب آن دين بر اين امر اعتراف کنند چه نکنند.
مدينه ي فاضله در اسلام
چهارم آنکه بايد در هر امتي از امم، جماعتي علي الدوام به تعليم سايرين مشغول بوده باشند و در تخليه ي عقول آنها به معارف حقه کوتاهي نورزند و در تعليم طرق سعادت تقصير ننمايند.و گروهي ديگر هميشه در تقويم و تعديل نفوس بکوشند و اوصاف فاضله را بيان و فوايد آنها را شرح و اخلاق رذيله را توضيح و مساوي و مضار آنها را تعيين کنند و از امر به معروف و نهي از منکر غافل نشوند، زيرا آنکه بالبداهه جميع معلومات انسان مکتسب است، و اگر او را معلمي نباشد از عقل خود بهره اي و فايده اي نخواهد گرفت.
و چون حيوانات در اين عالم زيست خواهند نمود، و از سعادت دارين محروم مانده از اين دنيا خواهند رفت.
پس معلم واجب شد، و شهوات و خواهشهاي نفس را حدي و اندازه اي نيست و اگر معدل و مقومي آن شهوات را نباشد لامحاله مستلزم تعديات و اجحافات خواهد گرديد، و صاحب آن خواهشها سلب راحت و امنيت ديگران را خواهد نمود بلکه خود را هم در آتش شهوات خويشتن سوخته، در نهايت شقا به دارالشفا خواهد رفت. پس امر به معروف و نهي از منکر و معدل اخلاق لازم شد.
و اعظم فروض و واجبات دين اسلام، اين دو امر است ( به قرآن شريف رجوع شود ).
و در ساير اديان آن قدر اهتمامي در اين دو امر نشده است و چون ارکان ديانت اسلاميه بسيار است و بيان فايده ي هر يکي در مدنيت و شرح بودن هر واحدي از آنها سبب سعادت تامه موجب مي شود که از موضوع کلام خارج شود، بر خود واجب دانستم که رساله اي به انفرادها در اين امر وضع نمايم و در آن بيان کنم که آن مدينه ي فاضله اي که حکما به آرزوي آن جان سپردند، هرگز انسان را دستياب نخواهد شد مگر به ديانت اسلاميه.
اگر کسي بگويد چون ديانت اسلاميه چنين است، پس چرا مسلمانان بدين حالت محزنه مي باشند، جواب مي گويم چون مسلمان بودند چنانکه بودند و عالم هم به فضل آنان شهادت مي دهد.
و اما الان پس بدين قول شريف اکتفا خواهم کرد:
ان لله لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم
اين است مجمل آنچه مي خواستم بيان کنم در مضار و مفاسد طريقه ي نيچريه در مدنيت و هيئت اجتماعيه و منافع دين اسلام.
پينوشت:
1. سبب اين تسميه متابعت اين گروه از ديوژون کلبي است، چنانکه سابق شرح داد و ديوژون چون هميشه سگي همراه داشت کلبي خوانده مي شد.
منبع مقاله :مدرسي چهاردهي، مرتضي؛ (1381)، سيد جمال الدين و انديشه هاي او، تهران: مؤسسه ي انتشارات اميرکبير، چاپ هشتم