مروری بر خاطرات مرحوم آیت الله مهدوی کنی (3)
*کشف حجاب
در دورهی سلطنت رضاشاه، من کودک بودم و اقدامات ضد مذهبی او را تا حدودی به یاد دارم. رضاشاه با حجاب زنان مخالف بود و دستور کشف را در سراسر کشور، حتی در دهات و روستاها صادر کرده بود و در دهات ژاندارمها مأمور اجرای آن بودند. من حادثهی تلخی از این دوران به یاد دارم. در آن زمان من کودک بودم و هنوز به مدرسه نمیرفتم. روزی در منزل بودم، همشیرهای دارم که سه سال از من بزرگتر است. از مکتب خانه به منزل میآمد (در آن زمان مدرسه برای دخترها وجود نداشت)، دیدم در حال گریه و زاری از مکتب خانه برمیگشت، زیرا مأمورین ژاندارمری چادرش را پاره کرده بودند. سن او خیلی کم بود، شاید هفت، هشت سال بیشتر نداشت. خواهرم میگفت: امینه (آن وقت به ژاندارمها امینه میگفتند)، در راه مرا دید و چادرم را از سرم گرفت و از وسط پاره کرد. بعد روی سرم انداخت و گفت حالا همین جوری برو! خواهرم به خاطر اینکه به حفظ چادر و حجابش اهمیت میداد، خیلی برایش ناگوار بود. پدرم هم خیلی ناراحت شد و گفت این امینه کجاست؟ برویم پیدایش کنیم که بعد نمیدانم چه شد.علیای حال از جنایاتی که من خودم به چشم دیدم همین مسئلهی برداشتن چادر از سر زنان بود. حتی در روستایی مثل کن هم مزدوران رضاخان نمیگذاشتند زنها چادر سر داشته باشند. از آنجا که روستای کن در آن زمان با تهران فاصله داشت، زنها آنجا خیلی مقید بودند که حجابشان را حفظ کنند. الان هم کنیهای اصیل حجابشان همان چادر است و خیلی هم محفوظند و معمولا صورتشان را هم باز نمیکنند. در آن زمان زنها برای اینکه چادرشان را حفظ کنند، روزها از منزل بیرون نمیآمدند و اگر میخواستند به حمام و یا دیدن اقوام بروند، شبها میرفتند. علاوه بر این چون میدیدند در شب نیز ممکن است مشکلاتی پیدا شود خانهها را به هم ارتباط داده و به یکدیگر در باز کرده بودند که آثار آن در همین منزلی که ما الان در کن داریم، هنوز باقی است. خانهها تا حمامی که در بالای ده بود به هم راه داشتند. واقعا اگر از نظر تاریخی بررسی شود که این درها برای چیست، معلوم میشود حادثهای بوده که اینها از در معمولی نمیرفتند بلکه به جای درهای معمولی از درهای غیر معمولی عبور و مرور میکردند این آثار تاریخی به وضوح جنایات رژیم پهلوی را آشکار میسازد. (مرحوم والده ما به خاطر همین مسئله حجاب خیلی کم از منزل بیرون می آمد و در این سال ها میدیدم که حتی به منزل بستگان هم نمیرفتند و یا به تهران نمیآمدند.)
از کارهای دیگر رضاخان ترویج لباس متحدالشکل و تغییر لباس روحانیون و لباس بومی مردم بود. آنچه که من شنیدهام این بود که پهلوی به بهانهی اصلاح در جامعه روحانیت و علما دستور داد که باید در میان آنان تصفیهای صورت گیرد چون هر فردی نباید ملبس به این لباس بشود. ظاهر امر این نبود که ما میخواهیم لباس را از علما بگیریم و خلع لباسشان کنیم بلکه این طور میگفتند که افرادی که میخواهند ملبس به این لباس بشوند باید شرایطی داشته باشند امتحان بدهند و قهرا آنهایی که از عهده امتحان برمیآیند قبولشان کنند و آنها که از عهده برنمیآیند حق پوشیدن لباس ندارند آن وقت افرادی که اجازه اجتهاد داشتند به پوشیدن لباس مجاز بودند در این رابطه بعدها ما شنیدیم که مرحوم آیتاللهالعظمی [سید ابوالحسن] اصفهانی که مرجع تقلید آن زمان بودند به خاطر حفظ لباس علما و روحانیت به خیلیها اجازه اجتهاد داده بودند که واقعا مجتهد نبوند اما این اقدام ایشان فقط به خاطر حفظ اساس و لباس روحانیت بود و تعدادی هم امتحان میدادند و تصدیق مدرسی میگرفتند و در سلک کارکنان دولت درآمدند البته این مسئله را من شنیدهام چون در آن زمان کودک بودم. همچنین نقل کردند که عوامل رضاخان لباس برخی روحانیون را به بهانه اینکه با پارتی بازی توانستهاند این لباس را بپوشند درمیآوردند اگرچه پارهای از این افراد صلاحیت پوشیدن لباس روحانیت را نداشتند ولی واقعیت این است که بسیاری از افراد صالح هم از پوشیدن این لباس محروم شدند حتی ما میشنیدیم که پاسبانها در خیابان قبای روحانیها را با چاقو پاره میکردند برای اینکه لباس متحدالشکل ایجاد شود.
*محدودیت های مذهبی
در آن ایام، قبل از آنکه رضاشاه عزاداری را منع کند همیشه یک دهه روضهخوانی داشتیم. من کودک بودم که یادم میآید روضه میخواندند و مادرم برای مهمانها قلیان چاق میکرد. پدرم نسبت به عزاداری و روضه بسیار علاقمند بود. بعد که روضهخوانی تعطیل شد در خانه صحبت میشد که چرا روضه خوانیای که ما هر سال داشتیم تعطیل شد؟ گفتند که دولت جلوگیری میکند و نمیگذارد روضه خوانده شود.ما، در کن چند تا معمم داشتیم اما دولت به غیر از یکی از آنها به دیگران اجازه نداد معمم باشند اینها با وضع خاصی زندگی میکردند معمولا در خانه بودند و از خانه بیرون نمیآمدند و در محاصره قرار گرفته بودند اینها چیزهایی بود که خودم دیده بودم اما پدرم نقل میکرد که اوایلی که رضاشاه آمد خیلی اظهار دیانت میکرد و حتی در دستههای عزاداری شرکت میکرد و شمع به دست میگرفت و به صورتش گِل میزد ولی بعد به تدریج عزاداری را منع کرد. پدرم میگفت: سحرها بعد از اذان صبح مومنین هر محله در یکی از خانهها جمع میشدند تا عزاداری و مراسم مذهبی انجام دهند و سر کوچهها نگهبانی میگذاشتند که مبادا سر و کله مأمورین دولت و به تعبیر آنها آژانها پیدا شود و بالاخره در آن زمان روضه پنهانی خوانده میشد.
*اشغال ایران
در مورد جنگ جهانی و اشغال ایران چند خاطره دارم. در زمانی که متفقین ایران را اشغال کردند ما با ماشین و گاهی هم با الاغ یا پیاده به تهران میآمدیم. در غرب تهران در مسیری که به فرودگاه میرفت و آن زمان به ده طرشت معروف بود (خیابان آزادی کنونی) مسیری بود که به کرج میرفت. این منطقه دارای زمینهای زراعی بود که طرشتیها تمام آن را زراعت میکردند. متفقین اینجا را اشغال کرده بودند و ساختمانهای نظامی ساخته بودند. من دیدم که سربازان هندی که زیر نظر انگلیسیها بودند در آنجا فعالیت میکردند میگفتند که اینها هندیهایی هستند که انگلیسیها آنها را به ایران اعزام کردهاند و از سیکها هم در میان آنها بودند که عمامه مخصوص بر سر میگذارند.اتفاقا من دو تا حادثه خوشمزه در کن به یاد دارم تعدادی از متفقین که روسی بودند آمدند به کن و در کوچه باغهای کن نمیدانم دنبال چه میگشتند. اینها چون درخت گردو و میوه آن را ندیده بودند گردوهای نرسیده سبز را میچیدند و گاز میزدند خاطره دیگری اینکه یکی از سربازها لهستانی که همراه روسیها به کن آمده بودند از نزد آنها فرار کرده و اتفاقا به منزل ما پناه آورده بودند. او فارسی بلد نبود ولی فقط چند جمله یاد گرفته بود و خیلی هم اظهار ناراحتی میکرد و میگفت من مسلمان هستم و از دست اینها فرار کردهام چون من مسلمانم مرا پناه دهید. چند شبی هم در کن منزل ما بود ولی بعدا نفهمیدم کجا رفت. مردم هم میخواستند پناهش دهند اما در آن زمان این امکان وجود نداشت زیرا از کجا معلوم که راست میگفت. او میلرزید و ناراحت بود.
خاطرهی دیگر که نمیدانم مربوط به سربازهای انگلیسی یا روسی میشد این بود که عدهای از آنها که قبلا آمده بودند در رودخانه کن تمام خانهها و باغها و مغازه ها کن را میگشتند. خیلی با خشونت در مغازهها میآمدند هر چه بود روی هم میریختند تا ببینند چه چیز در زیر آنها است. یادم هست در محله ما (محله میانده) قهوهخانهای بود تختها و وسایل دیگر را ریختند بیرون بعد همه خانهها را گشتند به خانه ما هم آمدند و تمام صندوقهای قدیمی در آن بود (که به آن یخدان میگفتند و لباسها را در آن میگذاشتند) گشتند و همه لباسها را زیر و رو کردند بعد به اتاق پدر ما که مهمانخانه ما هم بود آمدند و پس از جستجو خواستند از اخوی ما آقای باقری که 5 سال از من بزرگتر است عکس بگیرند. والده خیال کرد که میخواهند به ایشان شلیک کنند، جیغ و داد میزد و میگفت فرزند مرا نکشید. یک قطعه فرش قدیمی هم در اتاق ما بود که برای آنها جالب بود، مرتب روی آن دست میکشیدند، و از آن هم یک عکس برداشتند. دوباره یک عکس هم در حیاط از اخوی گرفتند و رفتند. نیروهای متفقین که در کن بودند حیثیت و احترام افراد را در نظر نمیگرفتند و برای دولت ایران هیچ ارزشی قائل نبودند.
*معیشت
ما از لحاظ معیشت، زندگی متوسطی داشتیم، زندگیمان سخت نبود، در یک حد متوسط بود. البته پدر ما در زندگی قانع بود و اهل اسراف و تجمیل نبود و به طور کلی با تجمل مخالف بود و تا زمانی که زنده بود به من و اخوی، آقا مهدی، که در قم درس میخواندیم کمک میکرد. منزلی که در تهران داشتیم همان منزل پدری بود که در خیابان «زریننعل» بالای میدان «شهدا» نزدیک دروازه شمیران بود که الان اسم دیگری به نام یکی از شهدای جنگ تحمیلی دارد. بعد از فوت پدر، طبق وصیتشان آن منزل را به عنوان ثلث به من بخشیدند و من تا یک سال قبل از آن که به زندان بیفتم؛ حدود سال 1352 در آن منزل ساکن بودم. در آن موقع چون خیلی قدیمی و خرابه بود آن را تعمیر کردیم و سپس آن را فروختیم و منزل دیگری در خیابان سرباز روبهروی پادگان ولیعصر (عج) که در قدیم به آن «عشرت آباد» میگفتند خریدیم که تا چهار پنج سال پس از انقلاب در آن ساکن بودیم. بعد آن منزل را هم فروختیم و به دانشگاه امام صادق(ع) آمدیم.در مجموع زندگی من از راه کمک پدر بود. من هم معمولا منبر که میرفتم وجهی نمیگرفتم البته اگر به عنوان هدیه میدادند قبول میکردم نه به عنوان اجرت منبر و در خیلی از هیئتها که قبل از انقلاب سخنرانی داشتم، اصلا وجهی نمیگرفتم. از زمانی که امام مرجعیت تام پیدا کردند؛ از آنجا که بنده با ایتشان ارتباط داشتم مجاز بودم از طرف ایشان از وجوهات استفاده کنم یا به دیگران بدهم.
ادامه دارد...
منبع مقاله : مشرق
/ج