فلسفه مشاء پس از ابن سينا

ابوعلي حسين بن عبدالله بن علي بن سينا معروف به ابوعلي سينا يا ابن سينا در سال 370 هجري متولد شد و در سال 428 هـ از دنيا رفت. او در کمتر از شصت سال زندگي با همه ي گرفتاري ها، مشکلات و مشاغل حساس دولتي،
سه‌شنبه، 16 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فلسفه مشاء پس از ابن سينا
 فلسفه مشاء پس از ابن سينا

 

نويسنده: سيديحيي يثربي




 

ابوعلي حسين بن عبدالله بن علي بن سينا معروف به ابوعلي سينا يا ابن سينا در سال 370 هجري متولد شد و در سال 428 هـ از دنيا رفت. او در کمتر از شصت سال زندگي با همه ي گرفتاري ها، مشکلات و مشاغل حساس دولتي، توانست در تکوين و تکامل دانش و انديشه، گام هاي بزرگ و برجسته اي بردارد.
وي در حدود دويست کتاب و رساله در علوم و فنون آن روزگار نوشت. همچنين در زمينه ي فلسفه رساله ها و کتاب هاي متعدّدي، مانند شفا، نجات، مبدأ و معاد، تعليقات، اشارات و دانشنامه ي علائي از خود به يادگار گذاشت. (1)
اگر از پيدايش و سير فلسفه در جهان اسلام تاريخ تحليلي در دست بود، نقش ابن سينا بيشتر از آنچه هست نمايان مي شد. فلسفه ي اسلامي، اگر چه با کندي ( نيمه ي اوّل قرن سوم هـ )، فارابي ( نيمه ي اوّل قرن سوم هـ ) و اخوان الصّفا ( نيمه ي دوم قرن چهارم هـ ) آغاز شده بود، بي ترديد، با نبوغ ابن سينا ( اوايل قرن پنجم هـ ) توسعه، تکامل و نظام ويژه اي پيدا کرد.
ابن سينا به حق بزرگ ترين نماينده ي فلسفه ي مشّايي اسلامي است. تحليل او در حدوث و قدم جهان، اثبات واجب، توحيد واجب، علم الهي، جبر و اختيار، نبوت، معاد و ده ها مسئله ي ديگر، از نظر دقت، بي نظير است؛ به گونه اي که اگر هم اکنون بخواهيم در فلسفه ي اسلامي، کار جدّي و دقيقي انجام دهيم، بايد اين کار را از همان جا آغاز کنيم که ابن سينا از دست نهاد.
کار ابن سينا در ارائه ي يک نظام فلسفي مشّايي، قدم اوّل بود، اما متأسفانه گام آخر و نهايي تلقي شد! چرا اين حرکتِ با برکت، در بستر بسيار مناسب و مساعد ناشي از تشويق اسلام، به تدبّر و تفکّر، ادامه نيافت؟ چرا جريان خردورزي و روشن انديشي که با معتزله آغاز و در شکل فلسفه ي مشّايي نمايان شده بود، هم زمان در قرن پنجم هجري به ضعف گراييده و سرانجام شکست خورد؟ و چرا دو مکتب عقل ستيز تصوّف ( عرفان ) و اشعريت نيرو گرفته و پا به پاي يکديگر جريان غالب جامعه ي اسلامي شدند؟!

يک علل شکست خردورزي

شايد پاسخ اين پرسش ها آسان نباشد و نتوان همه ي علل و انگيزه هاي شکست جريان خردورزي و پيروزي جريان خردستيزي را شناخت. اما به هر حال، در اين ميان، عوامل زير بي تأثير نبوده اند:
1. اصول و مسائل مبتني بر عقل و انديشه، نيازمند ورزش فکري و تدبّر و تعمق است که اين کار از عموم مردم ساخته نيست. تعداد کساني که داراي توان استدلال و تعمق اند، کم است و اکثريت داراي ذهن بسيط، تنبل و غير ورزيده اند؛ از اين رو، مبلغان و مروجان مکتب هاي عقل گرا، در قبولاندن اصول و مسائل خود به افکار عمومي، دچار مشکل و دردسرند. اما مکتب هاي مبتني بر نقل و ذوق و احساسات، در ترويج و تبليغ اصول و مسائل خود براي توده ي مردم، اين مشکل را ندارند. از اين جاست که اشعريتِ مبتني بر نقل و احساسات ديني و نيز تصوفِ مبتني بر ذوق و احساس، به آساني رواج مي يابند و همه گير مي شوند، در حالي که مکتب اعتزال و فلسفه شکست مي خورند. به ويژه در جامعه هايي مانند جامعه ي ما که هنوز هم به جاي کتاب خواني و مطالعه ي مطالب تحقيقي و تحليلي، به شنيدن و گوش دادن مطالب خطابي و تخيّلي عادت دارند.
2. اعتزال و فلسفه، مستلزم فهم و دانستن اند و اين کار نيازمند پشتکار، استعداد و آموزش جدّي است، در حالي که اشعريت مشکل خود را با تکيه بر « نمي دانيم » و « مجهول بودن کيفيّت » مرتفع ساخته و تصوّف نيز نياز به فهميدن ندارد، بلکه فقط با تشويق و تحريک، پيش رفته و نيل به معرفت را موقوف رسيدن به کشف مي داند، که « عقل در راه عشق نابيناست. »
3. ديدگاه فلاسفه و معتزله بر نوعي اصالت انسان، يعني « اومانيسم » استوار است، در حالي که اشعريت بر حاکميت مطلق الهي تکيه دارد. در فلسفه، انسان به عنوان موجودي که بايد هر چيزي را بفهمد و سپس اثبات يا ردّ کند، از نوعي اصالت و استقلال برخوردار است. يک فيلسوف مي خواهد کائنات را در دست داشته باشد. اگر اين تسلّط عيناً امکان ندارد، علماً و ذهناً بايد امکان داشته باشد. حتي خدا را، فيلسوف و قوانين مورد کشف و قبول او، مانند عليت، اثبات مي کند. علاوه بر اين که خداوند با قوانين فلسفه اثبات مي شود، از نظر خردگرايان، خداوند در تدبير جهان نيز بايد از قوانين و مباني عقلي پيروي کند: از حسن و قبح معتزله گرفته تا عليت فلسفه و لوازم آن از قبيل: ضرورت و حتميت وجود معلول با وجود علت، عدم امکان صدور بيش از يک معلول از يک علت و امثال اينها. مي بينيم که در اين جا نوعي فرمان روايي انسان و قوانين مورد قبول او بر عالم الوهيت مطرح است، در حالي که در اشعريت، خداوند حاکم مطلق و « فعّال ما يشاء » است و در مورد کارهايش کسي را حق چون و چرا نيست: ( لاَ يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ ) (2)
در عرفان نيز همه ي تلاش ها بر اين است که غير خدا را هيچ و پوچ و عدم هاي هستي نما بدانند و بگويند: « ليس في الدار غيره ديار » ( يکي هست و هيچ نيست جز او! ). بديهي است که ذهن عامه و توده ي مردم با ديدگاه اشعريت و عرفان سازگارتر است؛ براي نمونه همين فکر و فرهنگ ايراني خودمان را در نظر بگيريد. دست کم بعد از صفويه در اين کشور، فرهنگ تشيع حاکم بوده و اين فرهنگ با ديدگاه اشعري مخالفت جدّي داشته است، با اين وصف، هنوز افکار عمومي، اشعري است، زيرا مردم در تبيين و تحليل هر قضيه اي، از جنگ و انقلاب گرفته، تا شفاي يک بيمار و برد تيم فوتبال! بيش از قوانين علمي و فلسفي به امداد الهي تکيه دارند! بنابراين، بقاي اشعريت و تصوّف را ذهنيت توده ي مردم پشتيباني مي کند، زيرا در آن دو، جايي براي گستاخي انسان از طريق چون و چراي فکري در کار خدا، يا دخالت عملي در زندگي فردي و اجتماعي خود، وجود ندارد، اما فلسفه و اعتزال به دليل آن که به انسان اصالت بخشيده و توان او را در فهم جهان و تدبير کارهايش مي پذيرند، از اين نعمت، يعني حمايت عوام بي بهره مانده اند!
4. مهم تر از همه اين که دخالت قدرت سياسي را نبايد ناديده گرفت. از آن جا که از طرفي، فلسفه و اعتزال و به طور کلي، ارزشمند بودن تفکّر، چنان حاکميت مطلق خداوند در بي اختياري و بي اعتباري انسان مي باشد، هميشه قدرت حاکم، اشعريت و جبر را به نفع خود ديده است. در نظام جبر، انسان ها بي اعتبار شده و قدرت اختيار و اعتبار حکّام! از اراده ي خداوند نشأت مي گيرد. در نتيجه، از طرفي، حکّام تقديس مي شوند و از طرف ديگر، توده ي مردم تسليم! که مخالفت با سلطان به منزله ي مخالفت با اراده و عزم خداوند خواهد بود:

به خواست ايزدکو خسرو جهان باشد *** از آنچه ايزد خواهد گريختن نتوان!
بدان که هر چه خداي جهان پسنديده است *** اگر کسي نپسندد از او بود کفران! (3)

5. شرايط اجتماعي. در نهايت، شرايط اجتماعي همه ي کشورها در دوران گذشته و شرايط کشورهاي جهان سوم در عصر حاضر با اشعريت هم سو و سازگارند. عناصر اصلي اشعريت که اين مکتب بر آنها استوار است عبارت اند از: ندانستن، نتوانستن و بي قانوني. در نظام اشعريت هيچ انساني نمي تواند آينده را پيش بيني کند و در تعيين و تغيير آن نقشي داشته باشد. جهان يک سره در قبضه ي قدرت خداوند است و براي کارهاي خداوند، هيچ چارچوبي از عليت ( چنان که در فلسفه است ) و يا حسن و قبح ( چنان که در مکتب معتزله است ) وجود ندارد و هر چه آن خسرو کند، شيرين کند!
شرايط اجتماعي کشورهايي عقب مانده ي امروز هم، مانند جامعه هاي دوران هاي گذشته، مردم را به طور طبيعي اشعري پرورش مي دهند. براي اين که:
الف) تحوّلات و شرايط اين گونه جامعه ها، ناخواسته به انسان ها تحميل مي شوند.
ب) قانون مند نبودن اين گونه جامعه ها از جهت:
فقر و غناي اشخاص.
تصدي مشاغل مورد توجه.
توجيه ناپذيري حوادث مؤثّر در زندگي مردم، همانند: گراني، تصادفات، تحوّلات محلي و ملي و...
ج ) ناتواني انسان، در:
انتخاب راه و روش زندگي خود.
انتخاب شغل.
انتقال قدرت.
و...
د ) نداشتن دانايي.
اين گونه جامعه ها در مورد علم و دانش از دو جهت مشکل دارند:
يکي از طرف تعاليم سنّتي که حق چون و چرا ندارند يا چون و چرا را سنّت پسنديده اي نمي شمارند، جز در حدّ يک حاشيه نويسي.
ديگر از طرف دانش و فن آوري جديد که آنها را ديگران پديد آورده اند و مانند آواري به سر مردم اين جامعه ها ريخته اند. از علوم انساني گرفته تا علوم پايه، همه محصول ديگرانند و مردم اين جامعه ها در پيدايش، تدبير و تکامل آنها نقشي ندارند.
بنابراين، در چنين جامعه اي انسان و اراده ي او نقشي در تعيين سرنوشت او ندارد. از جاه و مال بي حساب گرفته تا حوادث توجيه نشده و تا علم و دانش و فن آوري، همه و همه بي ارتباط با چون و چرا و تلاش فکري و انتخاب مردم بوده، همگي انسان را تحقير مي کنند و از صحنه بيرون مي رانند! آيا در چنين محيطي جز اشعريت هيچ راه ديگري مي توان در پيش داشت؟!
اما داستان رشد و رواج تصوّف، خود مشکل ديگري بود که از همان اواسط قرن دوم هجري در برابر خردورزي معتزله، نفوذ خود را در فکر و فرهنگ توده ي مردم گسترش مي داد. تصوّف با وعده هاي دل انگيزي چون لقاء الله، بهشت نقد و خداگونه شدن انسان و... و باروي کرد ظاهري به فقرا و دل شکستگان جامعه، و با قدرت جاذبه ي قدّيسان شيفته ي خدا و بي اعتنا به دنيا و آخرت، و نيز با ارمغاني از تسليت مصيبت هاي اجتماعي، تسکين آلام رواني، شفاي بيماران، درمان دردها، حلّ مشکل گرفتاران و تدارک اقبال و پيروزي امرا و شاهان، در آرايه اي از احسان، اطعام، غريب نوازي، رقص، سماع، معرفت گويي، سخنوري و هزاران نکته ي باريک تر از موي ديگر، وارد آشفته بازار ما شده، بسيار سريع و آسان، چنان جايگاهي يافت که توانست هم علما را با خود همراه سازد و هم سلاطين و امرا را! و هم فيلسوف توان مندي مانند ابن سينا را به خلوت شيخ خانقاهي چون ابوسعيد ابوالخير کشيده، او را به اعتراف عجيبي وا دارد که: « هر چه ما مي دانيم، او ( ابوسعيد ) مي بيند »! دفاع ابن سينا از تصوِف ( اشارات نمط نهم ) نشان دهنده ي عمق نفوذ و قدرت اين مکتب در عصر اوست.
گسترش روز افزون نفوذ اشعريت و تصوّف، در کمتر از يک قرن پس از ابن سينا، سرانجام در تلاش بي امان امام محمد غزالي ( وفات 505 هـ ) در جهت تخريب فلسفه، خود را نشان داد.
غزالي چنان کينه توزانه با فلسفه و علوم طبيعي، حتي رياضيات و منطق مبارزه کرد که به قول ابن رشد ( وفات 595 هـ )، کار غزالي نه « جهالت »، بلکه « شرارت » بود! غزالي با موقعيت خاص ديني و اجتماعي خود، چنان ضربه اي به عقل و انديشه زد که ديگر به آساني نتواند سربلند کند. طبعاً نتيجه ي چنين ضربه اي آن شد که استعدادها و توان هاي برتر فکري، تلاش خود را در پناه دو جريان نسبتاً مقبول و مشروع آن روز، يعني کلام و تصوّف ادامه داده و در خدمت آن دو قرار گيرند. گرچه ابن رشد، کمي کمتر از يک قرن پس از غزالي به احياي فلسفه همت گماشت؛ گويي که کار از کار گذشته بود. او با همه ي رنج هايي که برد، از تلاش و ايستادگي خود، به نتيجه اي دست نيافت. براي اين که نفوذ اشعريت از طرفي و رواج عرفان و تصوّف از طرف ديگر، صحنه را بر خردورزي و تفکّر فلسفي بيش از آن تنگ کرده بود که ابن رشد بتواند کار بکند.
در سال 595 هجري تابوت ابن رشد را به يک طرف استر و کتاب هايش را به طرف ديگر آن بار کرده بودند، تا نشان دهند که جنازه ي کسي را به گورستان مي برند که به اندازه ي وزن خود، کتاب نوشته است! اما هنگامي که حضور ابن عربي جوان ( وفات 638 هـ ) را در اين تشييع جنازه (4) مورد تأمّل قرار دهيم؛ آن صحنه را نمادي از مرگ فلسفه مي يابيم! يعني تشيع جنازه ي فيلسوف و آثار فلسفي وي و دفن آنها به دست کسي که عرفان را در جهان اسلام به اوج قدرت رسانيد!
خزيدن پناه جويانه ي تفکّر مطرود، به سايه ي اشعريت و تصوّف معقول و مشروع!، تلاش هاي فلسفي را متوقف ساخت و زمينه ي پيدايش و رواج دو جريان فلسفي نما را فراهم آورد. اين دو جريان که از قرن ششم تا به امروز در قلمرو تفکّرات اسلامي سلطه و اقتدار خود را حفظ کرده عبارت اند از:
1. کلام نيمه فلسفي که به دست کساني چون فخر الدين رازي ( وفات 606 هـ )، قاضي عضدالدين ايجي ( وفات 756 هـ ) و ميرسيد شريف جرجاني ( وفات 816 هـ )، تنظيم و ترويج شد.
2. عرفان نظري که با ابن عربي و شارحان آثار او مانند قيصري ( وفات 751هـ )، قونوي ( وفات 673هـ )، جندي ( وفات 700هـ )، سيد حيدر آملي ( وفات 787 هـ ) و صدرالمتألهين شيرازي ( وفات 1050هـ ) دنبال شد.
اين دو جريان، بسياري از مسائل و ابواب حکمت و فلسفه مانند منطق، طبيعيات، فلکيّات، طب و غيره را در دستور کار خود قرار داد.

دو. وارونگي هاي شگفت انگيز

با شکست خردورزي و غلبه ي گرايش هاي عقل ستيز، وارونگي ها و انحراف هاي دور از انتظار در جهان اسلام اتفاق افتاد که مواردي از آنها را براي نمونه، به اختضار يادآور مي شويم:

1. حرکت در جهت مخالف آموزه هاي ديني

معمولاً يکي از مشکلات اصلي روشن انديشي در غرب، مبارزه با جزميت و عقل ستيزي دين داران و مراکز ديني بود. اما اسلام از همان آغاز، نه تنها راه تفکّر را باز گذاشته بود، بلکه بيش از هر چيز مردم را به تعقّل و تدبّر و کسب دانش و معرفت، تشويق مي کرد. از اين رو، از همان آغاز بحث هاي اعتقادي با خردورزي معتزله آغاز شد، اما در اثر توطئه ها و تحريف ها، اين جريان پس از پنج قرن وارونه شد.
به دليل اهميت مطلب کمي بيشتر توضيح مي دهيم:
در جهان مسيحيت و غرب، کليسا الهيات و عقايد خود را بر اساس عقل گريزي و عقل ستيزي بنياد نهاده بود و البته چاره اي جز اين کار نداشت، زيرا مسائلي از قبيل: تثليث، تجسّد، گناه ازلي، فدا شدن خدا، استحاله ي نان و شراب به جسم و خون مسيح و... با عقل و هوش بشر، قابل تصور نيست، چه رسد به اين که تصديق شود! در چنين نظام ديني، عقل گريزي و حتي عقل ستيزي يک جريان کاملاً عادي و منطقي است. (5)
اما اسلام ديني است که اساس الهيات و باورهايش، چيزي جز عقل و هوش بشر نيست. در جاي جايِ قرآن علاوه بر تکيه و تأکيد بر شعور، تعقّل، تفکّر، تدبّر، تفقه، نظر و برهان (6)، بر نفي تقليد در اصول و ضروريات نيز تأکيد شده است، حتي در فروع نيز تقليد هر کس که بتواند اجتهاد کند، مقبول و مشروع نيست.
جداً چه وارونگي و انحرافي بدتر از اين قابل تصور است که در حوزه ي چنين ديني و در حالي که خردگرايي و خردورزي اساس کارها بوده، ناگهان کساني پشت به عقل و هوش بشر کرده، به ترويج گرايش هاي عقل گريز و عقل ستيزي چون اشعريت و تصوّف بپردازند؟ آيا بدتر از اين وارونگي و انحرافي در حوزه ي دين و آييني که « انديشه ي يک ساعت را بهتر از عبادت يک سال » (7) مي داند، مي توان نشان داد؟!
در مورد نگرش متفاوت مسيحيت و اسلام به انسان و عقل و انديشه ي او، در اين جا تنها به ذکر يک نمونه اکتفا مي کنيم و آن معناي « ايمان » از نظر اين دو دين است.
« ايمان » در مسيحيت وقتي به اوج پيروزي مي رسد که احکام ديني کاملاً نامعقول باشند. (8) در ايمان مسيحي، شجاعت بي نظيري لازم است تا انسان، دست به دشوارترين کارها، يعني زير پا نهادن عقل سليم، منطق و تجربه بزند. (9) اونامونو مي گويد: « ايمان مذهبي نه تنها غير عقلاني که ضد عقلاني است. » (10)
در واقع، خداي انجيل، همان خداي تورات است که از آگاهي انسان، ناخشنود و خشمگين است. آدم را به دليل تلاش براي دست يابي به معرفت از بهشت بيرون مي کند و بني آدم را همچنان احمق مي خواهد. به گفته ي پولِس رسول: « خدا جاهلان جهان را برگزيد تا حکيمان را رسوا سازد. » (11)
بديهي است که در چنين ديني، عنصر اصلي و يگانه ي شخصيت و امتياز انسان، يعني عقل و انديشه ي او، در پاي چنين ايماني قرباني مي شود.
اما در تعاليم اسلام، ايمان بايد محصول آگاهي و گزينش آزاد انسان باشد. در چنين وضعي جايي براي سيطره و تحميل نخواهد بود. چگونه مي توان يک موجود آزاد و آگاه را در برابر چيزي که عقل و آگاهي اش نمي پذيرد، به تسليم وا داشت؟ چگونه مي توان از انسان انتظار داشت 5= 2×2 را بپذيرد؟ با چه تهديد و يا تطميعي؟ غير قابل باور را باور کردن ادعايي بي معناست. چنين حالتي که در آن، زبان با عقل و انديشه همراه نباشد، از نظر اسلام، نه تنها ايمان به شمار نمي رود، بلکه از مصاديق « نفاق » است. در دين اسلام، ايمان، با نفاق در تضادّ است و حتي فرق « ايمان » با « اسلام » به مسئله ي باور و توجيه مربوط است. (12) راستي چه وارونگي و انحرافي بزرگ تر از اين که چنين ديني را به گونه اي سامان دهيم که عقل گريز و عقل ستيز باشد؟!

2. بازگشت از ارسطو به افلاطون

رابطه ي کليسا با معارف يونان، درست برخلاف رابطه ي ما با آن معارف بود. کليسا برخلاف الهيات و اصول غيرعقلاني خود، از افلاطون به ارسطو بازگشت، در حالي که در جهان اسلام، اين جريان وارونه بود؛ يعني علماي اسلام، برخلاف تکيه و تأکيد اين دين بر عقل و انديشه، از ارسطو به افلاطون بازگشتند!
کليسا در اوايل قرن ششم ميلادي ( 529م ) آکادمي افلاطون را در آتن مي بندد و در قرن سيزدهم ميلادي ( 1260م ) تعاليم ارسطو را در مدارس مسيحي اجباري مي کند، در حالي که تقريباً هم زمان ( قرن پنجم و ششم هجري / يازدهم و دوازدهم ميلادي )، جهان اسلام از تعاليم ارسطو که در فلسفه ي مشّايي ابن سينا ( وفات 428هـ ) با استواري خاصي تنظيم شده بود، برگشته و به حکمت اشراقي و تصوّف روي آورد که ترکيبي بود از تعاليم افلاطون، نو افلاطونيان و هنديان! غرب از اشراق به عقل باز مي گردد و ما از عقل به اشراق! آنان از آسمانِ « مُثُل افلاطوني » به زمين « ماده ي ارسطويي » باز مي گردند و ما از حوزه ي عقلاني مشّايي، به هپروت ابن عربي مي افتيم! همان ابن عربي که چنان گفتيم، در اواخر قرن ششم، با تشييع ابن رشد، عملاً فيلسوف و فلسفه را به گورستان سپرد و با خيال راحت به ترويج شطح و طامات صوفيه پرداخت. (13)

3. دانش ستيزي

بازگشت غرب به ارسطو با ترجمه ي آثار مشّائيان جهان اسلام، همانند ابن سينا و ابن رشد در قرن 12 و 13 ميلادي و 6 و 7 هجري، تحقّق يافت؛ کليسا در غرب به تأسيس مدارس و دانشگاه ها پرداخت و با تقسيم علوم به رشته هاي مختلف تحصيلي دست به تأسيس دانشکده هاي مختلف در داخل دانشگاه ها زد، در حالي که در جهان اسلام به دليل همين وارونگي ها و انحراف ها و با تحريم تعقّل و تفکّر، اقدامي جدّي بر ضد تمام رشته هاي علوم طبيعي و رياضي به عمل آمد و جامعه ي اسلامي مدارس خود را از اين مسائل مسخره و خطرناک، (14) تطهير کرد! و روز به روز بر مراکز درويشي و مطالب برخاسته از شطح و طامات و توهّم و تخيّلات صوفيه افزود. در نتيجه، شفا و اشارات ابن سينا از ياد رفت و هر ساله شاهد شرح جديدي بر فصوص الحکم ابن عربي شديم!
پيش از آن که اين بحث را به پايان بريم، بر اين نکته ي مهم تأکيد مي کنيم که هنوز هم اين وارونگي و انحراف در جهان اسلام به دست افراد متعصب و خام انديش خودي، (15) از طرفي، و عوامل دانسته و ندانسته ي سياست هاي غير انساني دولت هاي غربي، از طرف ديگر، به عنوان تنها راه سعادت و نجات انسان ها، بدون کوچک ترين تلاشي براي ترويج خردورزي و عقلانيت، تبليغ مي شود. (16)

پي‌نوشت‌ها:

1. درباره ي کتاب هاي ابن سينا و مقالات مربوط به وي، ر. ک: محسن کديور، و محمد نوري، مأخذشناسي علوم عقلي، ج1، ص 125- 170.
2. خداوند از کاري که مي کند بازخواست نمي شود ( انبياء ( 21 ) آيه ي 23 ).
3. عنصري در مدح محمود غزنوي ( ديوان عنصري، تصحيح دبير سياقي، ص 191 ). چنين ادبياتي محصول زير بناي فکري پوسيده اي است که در خدمت خلافت ستم کاره و شهوت باره ي اموي و عباسي بود؛ براي نمونه به ديدگاه امام محمد غزالي در اين باره توجه کنيد: « بنگر که چگونه خداوند سلاطين را بر مردم تسلّط بخشيده، همه گونه امکانات سلطه را به آنان عطا کرده و رعب و ترس آنان را در دل رعايا انداخته که خواه و ناخواه تسليم و فرمانبردار شده اند » ( غزالي، احياء علوم الدين، ج4، ص 119؛ همو، مجموعه رسائل غزالي، ص 46؛ همو، نصيحة الملوکه، ص 81- 82 ).
4. محي الدين ابن عربي، الفتوحات المکيه، ج1، ص 153- 154.
5. به گونه اي که حتي « لوتر » نيز عقل را بزرگ ترين دشمن ايمان و معروف ترين روسپي شيطان مي دانست که بايد لگدمال و تحقير شده و در حوضچه ي تعميد غرق شود. ( ويل دورانت و آريل، تاريخ تمدن، ج6، ص 16 ).
6. در قرآن « علم » 600 بار، « عقل » و مشتقّاتش 49، شعور 20، فقه ( فهم ) 207، فکر 18، نظر 50، يقين 27، ايمان ( باور موجّه ) 800 و هدايت 310 بار با مشتقّاتشان تکرار شده اند.
7. محمد باقر مجلسي، بحار الانوار، ج71، ص 326.
8. برتراندراسل، تاريخ فلسفه ي غرب، ترجمه ي دريابندري، ص 93.
9. ميرچا الياده، فرهنگ و دين، ترجمه ي هيأت مترجمان، ص 111.
10. اونامونو، درد و جاودانگي، ترجمه ي بهاءالدين خرمشاهي، ص 130 و 172.
11. رساله ي پولس رسول به قرنتيان، باب اول، ص 27.
12. در قرآن، به عده اي که ادعاي ايمان داشتند، مي گويد: آنچه شما داريد « اسلام » است، نه ايمان. مؤمنان کساني هستند که در باورشان جاي شک و ترديد وجود ندارد ( حجرات ( 49 ) آيه هاي 14- 15 ).
13. ابن عربي، الفتوحات المکيه، ج1، ص 153- 154. ابن رشد در اشراق اسلامي حريف غزالي نشده و نتوانست راه و روش خردورزي را ترويج کند. در حالي که غرب با ترجمه ي آثار همين ابن رشد و نشر و ترويج آنها، و روش خردورزي و روشن انديشي آشنا شده و با ادامه دادن به اين روش به تمدني جديد و طرحي نوي از دانش و فن آوري و آدم و عالم دست يافت.
14. علي بن عثمان هجويري، ( وفات 450 هـ ) مي گويد: « چون اين طايفه ( صوفيه ) خواهند که بر افراد خود استخفاف ( استهزا ) کنند، وي را دانشمند خوانند » ( کشف المحجوب، ص 498 ).
15. مانند همه ي علما و دانشگاهيان عربستان سعودي و غالب علما و دانشگاهيان کشورهاي ديگر اسلامي که در برابر هر فکر مخالفي به شدّت ايستاده و اشعريت را تنها راه درست در اصول اعتقادي مي دانند.
16. مانند عده اي که ترويج مسائل الهيات عقل گريز مسيحيت را مانند: ايمان غير عقلاني، حيرت مؤمنان و...، معيار روشن فکري ديني دانسته و عده ي ديگري که با شعار « پست مدرنيسم » و « سنّت گرايي » عقل و انديشه بشر را تحقير کرده، او را به مفاهيم مبهم و دست نيافتني از قبيل « امر قدسي » و « خميره ي ازلي » حواله مي دهند. دکتر سيد حسين نصر هم از کساني است که با اين که خود در پناه غرب آرميده است، در همه ي نوشته هايش مي کوشد تا به ما ثابت کند که مدرنيته و خردورزي عامل بدبختي و انحراف بشر است و هر چه مي خواهيد از اسطوره ها و افسانه ها بخواهيد!! دريغا که اسلام را هم در کنار آن افسانه ها نهاده و همه را يکسان تبليغ مي کند!!

منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي، (1392)، فلسفه مشاء، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ چهارم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط