بررسي ديالکتيک خدايگان و بنده ي هگل در مرگ يزدگرد اثر بهرام بيضايي و ساردانا پولس اثر لرد بايرن (1)

خدايگان و بنده در مرگ يزدگرد

هگل در کتاب پديدارشناسي ذهن، مراحل پيشرفت ذهن را بررسي مي کند و در بخش مربوط به خودآگاهي، ديالکتيک خدايگان و بنده را به عنوان يک مرحله از مراحلي که ذهن بايد براي تکامل از آن بگذرد، مطرح مي کند. اين ديالکتيک
چهارشنبه، 24 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدايگان و بنده در مرگ يزدگرد
 خدايگان و بنده در مرگ يزدگرد

 

نويسندگان: دکتر سيد محمد مرندي (2)
فاطمه اکبري (3)



 

 بررسي ديالکتيک خدايگان و بنده ي هگل در مرگ يزدگرد اثر بهرام بيضايي و ساردانا پولس اثر لرد بايرن (1)

چکيده

هگل در کتاب پديدارشناسي ذهن، مراحل پيشرفت ذهن را بررسي مي کند و در بخش مربوط به خودآگاهي، ديالکتيک خدايگان و بنده را به عنوان يک مرحله از مراحلي که ذهن بايد براي تکامل از آن بگذرد، مطرح مي کند. اين ديالکتيک زماني مطرح مي شود که دو خودآگاهي، براي اولين بار با هم روبه رو مي شوند و هر کدام فکر مي کنند وجود ديگري باعث مي شود استقلالش از بين برود. پس، براي اثبات استقلال خود، دوطرف وارد پيکار مي شوند. در ديالکتيک هگل پس از اين پيکار هر يک از خودآگاهي ها، به تعريف جديدي مي رسند. آن که پيروز مي شود، خدايگان و بازنده، بنده است. البته ديالکتيک خدايگان و بنده تا زماني ادامه دارد که بين دو طرف رابطه ي شناخت متقابل وجود داشته باشد. گفتار حاضر تلاشي در جهت بررسي امکان انطباق اين نظريه، با متن نمايشنامه هاي مرگ يزدگرد اثر بهرام بيضايي و سارداناپولس اثر لرد بايرن است و يافته هاي اين پژوهش نشان مي دهند که ديالکتيک خدايگان و بنده در هر دو اثر وجود دارد؛ ولي شرايط لازم براي تداوم آن فراهم نيست. همچنين، در هر دو اثر، به دليل عدم وجود شناخت متقابل بين خدايگان و بنده، پيکار جديدي به راه مي افتد، اما فرجام اين پيکار آن گونه که هگل مطرح مي کند، نيست و با مرگ يکي از طرفين ديالکتيک پايان مي يابد.

واژگان کليدي

ديالکتيک خدايگان و بنده، بهرام بيضايي، مرگ يزدگرد، سارداناپولس.

1- مقدمه

کتاب پديدارشناسي روح هگل بي شک يکي از آثار بزرگ فلسفي است که مباحث و مفاهيم مطرح شده در آن هميشه مورد توجه انديشمندان بوده است و مکاتب گوناگون فلسفي به دنبال پاسخ به سؤالاتي هستند که اين اثر به دنبال داشته است. در پديدارشناسي روح، هگل مراحل پيشرفت و سير تکامل روح را بررسي مي کند. فصل چهارم کتاب با عنوان « خودآگاهي » از ديدگاه انديشمندان، مهمترين فصل اين اثر است و هگل ديالکتيک « خدايگان و بنده » را در آن مطرح مي کند.
گفتار حاضر تلاشي براي بررسي نمايشنامه هاي مرگ يزدگرد ( 1357 ) اثر بهرام بيضايي و سارداناپولس ( 1821 ) اثر لرد بايرن از ديدگاه ديالکتيک خدايان و بنده ي هگل، است. در اين دو اثر که درام هاي تاريخي محسوب مي شوند، بيضايي و بايرن رابطه بين شاه و مردم و شرايطي که شاه را به سوي مرگ سوق مي دهد، به نمايش مي گذارند. همچنين، هر دو نويسنده در نگارش اين آثار ضمن حفظ فاصله ي تاريخي، شخصيّت ها و موقعيّت را به گونه اي خلق مي کنند تا به راحتي براي مخاطب قابل درک باشد. در بررسي اين دو نمايشنامه از ديدگاه ديالکتيک هگل، خصوصيات شاه و مردم و نوع ارتباط آن ها با يکديگر بررسي مي شود تا مشخص شود که هر کدام تا چه اندازه با آن چه هگل در نظريه ي خود مطرح مي کند، قابل مقايسه هستند.
بهرام بيضايي ( متولد 1327 ) بدون شک يکي از نمايش نامه نويسان بنام معاصر ايران است که در نگارش آثارش به شيوه اي خلّاقانه از قابليت هاي نمايشي نمايش هاي سنّتي ايراني استفاده مي کند. صاحب نظران علاوه بر بررسي جنبه هاي تکنيکي و محتوايي نمايشنامه هايش، تأثير اساطير و تاريخ بر آثار او را نيز مورد مطالعه قرار داده اند. مرگ يزدگرد يکي از نمايش نامه هاي برجسته بيضايي است که از مرگ يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساساني الهام گرفته است. در تاريخ آمده است که هم زمان با حمله ي اعراب، يزدگرد سوم، گريخت و به آسيابي قديمي پناه برد و در آن جا به دست آسيابان کشته شد:
پس چون شب آمد، [ ماهوي، مَلِک خراسان ] سپاه ترک را بفرمود، تا به در کوشک فرود آمدند، که چون بامداد شود، ايشان در شوند و يزدگرد را بکشند؛ يزدگرد آگاه شد، کنيزکان را بفرمود تا او را از ديوار فروگذاشتند، هم به آن جامه ي زربفت که در برداشت. پس او در شب از شهر بيرون شد پياده. چون پاره اي راه برفت، مانده شد، بر در آسيايي رسيد. آسيابان را گفت: جايي داري تا بخسبم که مانده ام؟ آسيابان او را نشناخت، گليمي بگسترد، تا يزدگرد بر آن بخوابيد. چون روز شد، آسيابانان نگاه کرد، جامه ي زربفت در او بديد. به طمع آن جامه، تبري بر سر او زد؛ و هم در خواب او را بکشت! ( بلعمي، 1337، 343- 342 )
نمايشنامه ي مرگ يزدگر از جايي شروع مي شود که يزدگرد کشته شده است و سردار، موبد، سرکرده و سرباز که در پي او آمده اند، محکمه اي برپا مي کنند تا آسيابانان و خانواده اش را به جرم کشتن شاه مجازات کنند. آسيابان، همسر و دختر هر يک خود را جاي يزدگرد مي گذارند و آن چه را که روي داده، بازگو مي کنند و از اين طريق، در پي نجات خويش هستند. پرسش هميشگي بيضايي در مورد چرايي رخداد اين رويداد تاريخي و چگونگي روايت آن باعث شد تا او اين نمايش نامه را بنويسد. بيضايي خود در مورد اين اثر مي گويد: « پرسش هميشگي من يعني مسئله مردم، شاه و رابطه اين دو با هم در مرگ يزدگرد نمود پيدا مي کند ( عالم، 1379، 61 ) ».
لرد بايرن ( 1824- 1788 ) يکي از مهم ترين شعراي انگليسي در قرن 19 ميلادي است که علاقه ي بسياري نيز به تئاتر داشته است و چندين اثر نمايشي نيز در قالب درام منظوم دارد که البته اکثرشان در زماني که در ايتاليا در تبعيد به سر مي برد، نوشته شدند. با اينکه بيشتر نمايش نامه هاي بارين در زمان حيات وي ناديده گرفته شدند، در دهه هاي اخير منتقدان توجه بيشتري به اين آثار نشان داده و دوباره آن ها را تحليل و بررسي کرده اند. صاحب نظران در مطالعاتشان به بررسي درون مايه هاي اجتماعي و سياسي آثار نمايشي بايرن و جنبه هاي اتوبيوگرافي آن ها پرداخته اند.
سارداناپولس ( 1821 ) سومين نمايش نامه ي تاريخي است که بايرن بعد از ماريو فاليرو و دو فوسکاري مي نويسد و در آن جامعه اي در آستانه ي سقوط را به نمايش مي گذارد. سارداناپولس که به عنوان يک نمايش نامه سياسي نيز شناخته مي شود، الهام گرفته از سقوط سارداناپولس پادشاه آشور است. در نمايش نامه ي بايرن، سارداناپولس شاهي است که علاقه اي به جنگ و توسعه طلبي ندارد و سنّت هاي پادشاهي در امپراطوري آشور را انکار مي کند. اما زماني که پادشاهي اش در خطر شورش است، تلاش مي کند تا جايگاه و وظايف خود را به عنوان شاه بازيابد؛ ولي در نهايت، شورشيان کاخ او را محاصره مي کنند و سارداناپولس به همراه سوگلي اش ميررا دست به خودکشي مي زند.

2- ديالکتيک خدايگان و بنده

گذر از آگاهي و رسيدن به خودآگاهي يکي ازمباحث قابل توجه در کتاب پديدارشناسي روح است. خودآگاهي امري نيست که به طور طبيعي به وجود بيايد، بلکه ساختار آگاهي بايد زمينه را براي رسيدن به خودآگاهي فراهم کند. به عقيده ي هگل زماني که توجه آگاهي به خود و هويّتش معطوف شود، رسيدن به يک خودآگاهي حقيقي برايش ممکن خواهد بود. خودآگاهي نزد هگل زماني يک خودآگاهي حقيقي است که ديگران آن را شناخته و تأييد مي کنند. پس، همان گونه که استفان هولگيت ( StephanHoulgate ) مي گويد، خودآگاهي، به نظر هگل، فقط آگاه به وجود خود نيست، بلکه در ارتباط با چيزي به جز خودش است که خود را مي شناسد. ( هگل، 1387، 12 ).
به تعبير هولگيت رسيدن به آگاهي از خود، زماني محقق مي شود که خودآگاهي با يک خودآگاهي ديگر تعامل داشته باشد ( همان، 17 ). البته شناخت و درک هويت خودآگاهي توسط يک خودآگاهي ديگر به تنهايي منجر به رسيدن به خودآگاهي و خودباوري حقيقي نمي شود. بلکه خودآگاهي ها بايد متقابلاً ارزش يکديگر را درک کنند. وقتي هر يک از خودآگاهي ها وجود ديگري را به عنوان چيزي کاملاً مستقل از خود درک کرد، شرايط براي رسيدن به خودآگاهي حقيقي فراهم مي شود. ( همان، 19 ).
هگل معتقد است، « خودآگاهي بدان اندازه و از آن رو در خود و براي خود وجود دارد که براي خودآگاهي ديگري، موجود است، يعني وجودش تنها بسته به آن است که ارجش شناخته شود » ( هگل، 1387، 9-38 ). هگل در اينجا مسئله ي شناخت را به عنوان مرحله اي جديد در تکامل آگاهي مطرح مي کند و معتقد است که تعامل ميان خودآگاهي ها شناخت دوسويه را در پي خواهند داشت. رابرت استرن ( Robert Stern ) توضيح مي دهد که اين شناخت زماني شکل مي گيرد که هر يک از خودآگاهي ها وجود ديگري را به عنوان يک خودآگاهي مستقل قبول کرده و بداند که هويتش را بايد در خودآگاهي ديگر و از طريق او ببيند ( سترمان، 2002، 74 ). اين شناخت در صورتي يک شناخت دوسويه خواهد بود که دو طرف تصور نکنند با قبول وجود ديگري و اينکه هويتشان بسته به ديگري است، استقلالشان از بين مي رود ( همان ). پس همان طور که فردريک نيوهوزر ( Frederick Neuhouser ) بيان مي دارد خودآگاهي همواره براي حرکت به جلو و براي رسيدن به تکامل، بايد در تعريفي که از مستقل بودن دارد، بازنگري داشته باشد ( نيوهوزر، 46، 2009 ) و بداند که وجود ديگري استقلال او را از بين نمي برد، بلکه به هر دو کمک مي کند تا خود را بهتر بشناسند. هولگيت بيان مي دارد که به عقيده ي هگل خودآگاهي ها ارج خود را به گونه اي مي شناسند که متقابلاً در حال ارج شناسي يکديگر هستند؛ پس لازمه ي شناخت دوسويه مشارکت هر دو خودآگاهي است. آن ها بايد از سويي وجود يکديگر را درک کنند و از سوي ديگر، بايد به اين امر آگاه باشند که در صورت وجود شناخت دوسويه و تعامل هر دوي آن ها است که شکل گرفتن يک خودآگاهي حقيقي براي آن ها ممکن مي شود ( همان، 19 ).
البته ارتباط دو خودآگاهي زماني که نخستين بار با هم مواجه مي شوند، پيکار را به دنبال خواهد داشت نه شناخت دوسويه را. چرا که آن ها هنوز در مراحل اوليه تکامل هستند و بينش درستي نسبت به مفهوم استقلال ندارند. پس براي اين که نشان بدهند به يکديگر وابسته نيستند، تصميم به از بين بردن يکديگر مي گيرند. خودآگاهي تصور مي کند که وابستگي به ديگري و به زندگي، مانع از رسيدن او به يک خودآگاهي ناب مي شود. پس، براي نفي اين وابستگي ها وارد پيکار مي شود. او مي خواهد اثبات کند که کاملاً مستقل است و هيچ چيز برايش محدوديتي ايجاد نمي کند ( هولگيت، 2003، 20 ). « در نتيجه، رابطه ي ميان دو خودآگاهي چنان معين مي شود که اين خودآگاهي ها خويشتن و يکديگر را از طريق پيکاري که در راه مرگ و زندگي درمي گيرد محقق مي کنند » (هگل، 1387، 44 ). دست يافتن به خودآگاهي و خودباوري با نابودکردن ديگري ميسر نمي شود، بلکه به تعبير هولگيت، آگاهي بايد بتواند با درک درست از استقلال خود، به خودباوري برسد ( هولگيت، 2003، 14 ).
به عقيده ي استرن، خودآگاهي در مراحل اوليه تصور مي کند که پذيرفتن استقلال ديگري منجر به از بين رفتن استقلال خودش مي شود. پس، از قبول ديگري سرباز مي زند. دليل آغاز پيکار مرگ و زندگي در اين مرحله شناخت يک سويه ي خودآگاهي ها و درک محدود آن ها از استقلال است. به بيان استرن، هگل معتقد است براي اينکه خودآگاهي ها بتوانند از اين مرحله عبور کنند و به درک درستي از خودشان برسند، بايد بپذيرند که استقلال ديگري، تهديدي براي استقلال آن ها نيست ( استرن، 2002، 82-81 ).
درست است که پيکار تا پاي مرگ لازمه ي آشکار شدن واقعيت خودآگاهي است، اما اين پيکار تنها وسيله اي است براي شناخته شدن به عنوان يک خودآگاهي مستقل و نبايد منجر به نابودي خودآگاهي ها بشود ( هگل، 1387، 49- 48 ). حاصل اين پيکار براي يکي از خودآگاهي ها دانستن اين است که « زندگي برايش به همان اندازه ضروري و ذاتي است که خودآگاهي محض » ( هگل، 1387، 50 ). پس، از ادامه ي پيکار پرهيز مي کند. کنارکشيدن يکي از دو طرف، موقعيتي نابرابر را موجب مي شود: آن يک که پيکار را رها کرده است و جاني را که ديگري به او ارزاني کرده، پذيرفته است، بنده مي شود و اين يک که در جريان پيکار نشان مي دهد که آماده است تا پايان پيکار پيش رود، خدايگان مي شود. به گفته ي هگل « يکي از آن دو مستقل است و ماهيت ذاتي اش در هستي براي خويش است و ديگري، آگاهي غيرمستقل و وابسته است که ماهيت ذاتي اش، زندگي يا هستي براي ديگري است. آن يک خدايگان و اين يک بنده است » ( همان، 51 ).
همان طور که نيوهوزر توضيح مي دهد، پيروزي خدايگان بر بنده شناخته شدن ارج او از جانب بنده را برايش در پي خواهد داشت و اينکه بنده با فرمانبرداري از خدايگان برتري خواسته هاي او را نشان مي دهد. ولي در اين مرحله، ارج شناسي بين خدايگان و بنده به نظر هگل يک سويه و نابرابر است. « زيرا تنها آن گونه ارج شناسي مايه ي خوشنودي اوست که او عامل آن را شايسته ي شناسايي ارج خود بداند » ( نيوهوزر، 2009، 57 ). رابطه ي او با بنده که مي بايد نشان دهنده ي استقلال او باشد، يادآور اين است که خدايگان براي به دست آوردن استقلال خويش به وجود بنده نياز دارد ( هولگيت، 2003، 22 ).
هگل دو لحظه در زندگي بنده را براي تکامل خودآگاهي ضروري ذکر مي کند: ترس از مرگ و کار. ترس از کشته شدن به دست خدايگان است که بنده را وادار به عقب نشيني از پيکار مي کند و جايگاه بندگي را براي او رقم مي زند. ولي ترس از مرگ براي رسيدن به کمال کافي نيست. ترس از کشته شدن به دست خدايگان، بنده را وادار به کارکردن مي کند و بنده با کارکردن، ارباب طبيعت مي شود و آن را دگرگون مي سازد. او بيان مي دارد که تنها با کار است که انسان از معني، ارزش و ضرورت تجربه اي که در ضمن ترسيدن از قدرت مطلق به او دست مي دهد، آگاه مي شود ( هگل، 1387، 65-64 ). نتيجه ي کار مظهر انديشه ي بنده است. بنده با کارکردن، خويشتن را تحقق مي بخشد و از اينکه وجود دارد، آگاه مي شود. در جريان کار بنده از اينکه خواستِ شخصي خود را دارا است، آگاه مي شود و اثر خويش را در جهاني که به وسيله ي کارش دگرگون شده، مي بيند ( هگل، 1387، 70-68 ). کار رابطه ي بنده با خدايگان را به سطح ديگري مي برد و همان طور که رابرت سالامون ( Robert Solomon ) مي گويد، باعث مي شود وجود بنده براي خدايگان همان اندازه اهميت پيدا مي کند که وجود خدايگان براي بنده ضروري است ( سالامون، 1983، 454 ).
اگرچه بنده از توانايي خويش براي دست يافتن به يک خودآگاهي حقيقي و مستقل آگاه نيست، ولي هگل بر اين عقيده است که « حقيقت آگاهي مستقل » آگاهي بنده است » ( هگل، 1387، 59 ). بندگي چون به حد کمال برسد، تبديل به استقلال واقعي و راستين خواهد شد. سالامون معتقد است که در نهايت، بنده به استقلال مي رسد و اين خدايگان است که به بنده وابسته مي شود ( سالامون، 1983، 451 ). به تعبير نيوهوزر، دست يافتن بنده به يک خودآگاهي مستقل به اين امر بستگي دارد که ديالکتيک با خدايگان او را به گونه اي دگرگون کند که بيشتر از خدايگان امکان رسيدن به استقلال و خودباوري را داشته باشد ( نيوهوزر، 2009، 50 ). البته هگل قصد ندارد بگويد که بنده بودن بهتر از خدايگان بودن است. او فقط معتقد است که در مسير تکوين خودآگاهي، بنده در موقعيت بهتري قرار دارد ( هگل، 1387، 54 ). در پايان رابطه ي خدايگان و بنده به جايي مي رسد که هيچ يک نمي توانند شناخت و ارج لازم براي رسيدن به خودآگاهي و خودباوري را براي ديگري فراهم کنند. در نتيجه، لزوم گذر از اين مرحله به مراحل بعد براي خودآگاهي ها مسلم است.

3- ترديد خدايگان و استواري بنده

در تئوري هگل، خدايگان نمونه ي يک خودآگاهي مستقل و مصمم است که حياتش را براي به دست آوردن اين استقلال به خطر مي اندازد. در مرگ يزدگرد، يزدگرد خدايگاني است که خود را در طوفان گم مي کند تا از جنگ و جايگاه پادشاهي خود بگريزد. در انديشه ي ساسانيان، پادشاه سرشتي اهورايي داشته و از هيچ چيز نمي هراسد و بر همه ي مردمان برتري دارد. او بر هر چيز و هر کس که در پادشاهي اوست، فرمان مي راند. اما يزدگرد هرگز نمي تواند چنين پادشاهي باشد. زماني که دشمن بر ساسانيان مي تازد، يزدگرد هراسان از ميدان نبرد مي گريزد و براي پنهان شدن وارد آسيابي قديمي مي شود. يزدگرد تا آن اندازه هراسان است که وقتي وارد آسياب مي شود، هويت خود را مخفي مي کند. آسيابان و همسرش اولين برخوردشان با يزدگرد را اين گونه توصيف مي کنند:

آسيابان:

او به اينجا چونان گدايي آمد. او چون راه نشيني هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتيم رهزني است بر مردمان راه بريده و بر ايشان دستبرد سهماگين زده ( بيضايي، 1387، 13 ).

زن:

او ترسان بود؛ او در خود نمي گنجيد؛ او وامانده بود؛ او نالان بود و غرّان بر اين تير سايبان سر مي کوبيد! او مي خروشيد که دشمنان نزديکند. او خواست تا شمشير را پنهان کند، و ديهيم و جامه را؛ او مي خواست تا جايي پنهان شود ( همان، 18 ).
يزدگرد نمي تواند طبق رسوم ساسانيان پادشاهي کند. در اين باره روياي يزدگرد نيز گواه اين شکست اوست. در روياي خود، يزدگرد شاهد اينست که « بهرام پشتيبان » از او روي برمي تابد. در ايران باستان بهرام شاه از جايگاه خاصي برخوردار بود. ايرانيان او را نماد پيروزي و افتخار مي دانستند و جنگجويان در زمان جنگ از او براي غلبه بر دشمن طلب پيروزي مي کردند ( شاه سياه، 1380، 193 ). يزدگرد در خواب بهرام را مي بيند که راه را به او نشان مي دهد، اما خيلي زود از چشم يزدگرد گم مي شود و او را تنها و سرگردان رها مي کند:
تکاوري تک، جنگي خداي تيزسنان، آن بهرام پشتيبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آن که ديدارش زهره بر دشمن مي ترکاند، بر باره ي کهر مي رفت؛ و با گردش درفش راه را نشانم مي داد؛ - تا آن باد تيره پيدا شد! آن ديو باد خيزنده! آن لگام گسسته؛ بي مهار! خاک در چشم من شد! چون ماليدم و گشودم، جنگي خداي تيزسنان، آن بهرام پشتيبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آن که ديدارش زهره بر دشمن مي ترکاند، آن او، در غبار گم شده بود. آري، من او را در باد گم کردم ( بيضايي، 1387، 25 ).
روي برتافتن بهرام قطع حمايت او از يزدگرد است. چون يزدگرد شکوه و جلال يک شاه ساساني را ندارد و به خاطر ضعفي که از خود نشان داده است، توانايي پادشاهي بر امپراطوري ساساني و دفاع از آن در برابر دشمن را ندارد. يزدگرد شاهي است که « وحشت، پرچم اوست و سپاهش تنهايي است ( همان، 26 ) ». او از مردمش گريزان و به دنبال مرگ است. يزدگرد خدايگاني ضعيف و بي اراده است و خصوصيات خدايگاني را ندارد که هگل تعريف مي کند. او نمي تواند نمونه ي يک خدايگان مستقل، جسور و بااراده باشد؛ پس، نمي تواند براي بندگانش شناخت و ارزشي را فراهم کند که از او انتظار دارند.
تصويري که بايرن از خدايگان در سارداناپولس ارائه مي کند، نيز با توصيف هاي هگل از خدايگان مطابقت ندارد. سارداناپولس پادشاهي است که مي خواهد مورد علاقه ي مردمش باشد و بيزار است از اينکه مردمش به خاطر قدرت او از او پيروي کنند. او نفرت دارد از اينکه آنان را وادار به سرسپردگي کند. سارداناپولس در نمايشنامه بايرن خدايگاني است که مخالف خصوصياتي است که مردم نينوا براي حاکمان خود قايل هستند. او نمي خواهد بر طبق اصول جامعه نينوا قلمرو پادشاهي خود را اداره کند، چون تمايلات او به عنوان پادشاه آشور با پادشاهان پيش از خودش تفاوت بسيار دارد. در حالي که آنان با تمام توان تلاش مي کردند تا مرزهاي امپراطوري آشور را گسترش دهند و ممالک ديگر را تحت سلطه ي خود درآورند، سارداناپولس اصولي متفاوت براي پادشاهي در نظر دارد. همانطور که به سالامينس مي گويد، حکمت او چنين است، « بخوريد، بياشاميد، عشق بورزيد؛ بقيه ي چيزها به پشيزي نمي ارزند ( بايرن، 1388، 48 ) ». امپراطوري آشور اما سلطه ي خود را از طريق کشورگشايي هاي پادشاهان آشوري در اجداد سارداناپولس نمود پيدا مي کند: خدايگان بعل که سلسله ي آشور منشأ اهورايي خود را از او مي داند، نمرود که در انجيل از او به عنوان شکارچي قهار ياد مي شود، و سميراميس ملکه ي جنگجو که با بي رحمي امپراطوري آشور را گسترش داد. با گريز از تصوير مرسوم يک پادشاه نزد آشوريان و مسئوليت هايش، سارداناپولس قصد دارد، ميراث بي رحمي و سلطه را انکار کند.
خدايگان در تعريف هگل دلير و قاطع است و بنده را وادار مي کند تا کار کرده و نيازهاي او را برطرف کند. اما سارداناپولس با انکار تفاوت موجود بين خدايگان و بندگانش سعي دارد تا نظامي ايجاد کند که در آن حکومت حاکم بر مردم به اين خاطر است که مردم او را دوست دارند و او نيز به مردم علاقه دارد. در اين نظام پادشاه نماد ستم و بيداد نيست، بلکه شخصي است که به مردم اجازه مي دهد طبق علاقه شان و هر طور که تمايل دارند، زندگي کنند. البته سارداناپولس به اشتباه علايق خودش را با علايق مردم يکسان مي داند و مي گويد: « من جنگي به راه نيانداخته ام، خراج تازه اي بر گرده شان نبسته ام، در زندگي مدني آنان دخالتي نکرده ام، گذاشته ام آن طور که دوست دارند، زندگي کنند. خودم هم آن طور که دلم مي خواهد، زندگي مي کنم ( بايرن، 1388، 1. 2. 60-357 ) ».
بايرن در اين اثر نشان مي دهد که اين تصور سارداناپولس که هر آنچه او مي خواهد، مردم نيز همان را مي خواهند تصوري نادرست است. اشتباه ديگر سارداناپولس اين است که نمي داند بقاي امپراتوري آشور به حيات او وابسته است. پس زماني که ديگر چاره اي جز شرکت در جنگ ندارد، بي پروا به ميدان نبرد مي رود. البته سالامينس به او يادآوري مي کند که نبايد در خطر کردن بي ملاحظه باشد، چون جان او بسيار باارزش تر از جان ديگران است: « زندگي شما مثل زندگي من يا ديگر بندگانتان نيست. کل جنگ به زندگي شما و بودن شما بستگي دارد... تنها اين است که آن را مي آفريند، شعله ور مي سازد و مي تواند آن را خاموش کند... طولاني اش کند... تمامش کند ( همان، 3. 1. 74-569 ) ». در نهايت، سارداناپولس موفق نمي شود نظامي را که در نظر داشته است، محقق کند؛ چرا که مردم پادشاهي را مي خواهند که خون پادشاهان در رگ هاي او باشد و بتواند مانند پادشاهان پيشين از سرزمين شان دفاع کند.
همان طور که هگل بيان مي دارد، ديالکتيک خدايگان و بنده تا زماني ادامه دارد که بين هر دو طرف رابطه ي شناخت متقابل وجود داشته باشد. يعني خدايگان به ارزش بنده آگاه باشد و بنده هم به ارزش خدايگان، و هر يک بدانند که بدون حضور ديگري نمي توانند به شناخت کامل از خود برسند. اما يزدگرد و سارداناپولس نمي توانند رابطه ي خود با بندگان را بر پايه ي شناخت متقابل قرار دهند. هر دو آن ها به جاي اينکه نگران رابطه شان با مردم باشند، در فکر خوشگذراني هايشان هستند. اين دو نسبت به آن چه در قلمرو حکومت شان مي گذرد، بي تفاوت و بي اطلاعند. يزدگرد و سارداناپولس نمي دانند که وجود آن ها به عنوان شاه به وجود بندگان شان وابسته است.
يزدگرد خدايگاني است که فقط مصرف کننده ي حاصل کار بندگان خود بوده است و درخوشگذراني به سر مي برده است. همان طور که آسيابان از زبان او مي گويد: « در تيسفون مرا از دنيا خبر نبود. بسيار ناله ها بود که من نشنيدم. من به دنيا پشت کرده بودم، آري؛ اينک دنيا به من پشت کرده است ( بيضايي، 1387، 30 ) ». چون رابطه ي بين يزدگرد و مردم بر پايه ي شناخت متقابل نبوده و يزدگرد تلاش نکرده است تا مردمش را بشناسد و وجود آنان را ارج بنهد، مردمانش نيز او را نمي شناسند. يزدگرد غافل از اين بوده است که هويتش به عنوان خدايگان به وجود بندگانش وابسته است و نتوانسته مرجع شناختي باشد که مردم از او انتظار دارند.
رابطه سارداناپولس با مردم نيز بر پايه ي شناخت متقابل نيست. او نيز مانند يزدگرد دخالتي در زندگي مردم نداشته است و غرق در لذت و عيش و نوش و از مردم غافل بوده است. ولي ميررا، سوگلي او و سالامينس، مشاور و برادرزنش، مي دانند که بايد بين خدايگان و بنده شناخت متقابل وجود داشته باشد. آن ها مي دانند که مردم دست به شورش مي زنند، چون سارداناپولس نمي تواند اين شناخت را براي آن ها فراهم کند. ميررا و سالامينس نيز تلاش مي کنند که شاه را نسبت به مسئوليتش آگاه کنند تا نقش خود را آن طور ايفا کند که جامعه ي نينوا انتظار دارد. همان طور که ميررا مي گويد: « آه، پادشاها، گوش کنيد... چند روز رخشان و ماه تابان را در جامه ي ابريشمي در اين چارديواري به عيش سپري کرده ايد، و هيچ وقت نيز خودتان به آرزوي ديدار رعايايتان پاسخ مثبت نداده ايد؛ و چشمان مشتاق رعايايتان را سيراب نکرده ايد، والي هايتان را زيرنظر نگرفته ايد ( بايرن، 1388، 1. 2. 83-578 ) ». ميررا و سالامينس به خوبي مي دانند که بي اعتنايي سارداناپولس به خواست مردم و دوري جستن از عرف آشوريان براي پادشاهي، باعث مي شود مردم نسبت به پادشاه بي اعتماد شده و عليه او دست به شورش بزنند.
در توضيح موقعيت بنده، هگل معتقد است که در ديالکتيک خدايگان و بنده اين بنده است که درک مناسب تري از موقعيت خود دارد و مي داند که براي به دست آوردن بخشي از آزادي خود تنها ترس و بندگي کافي نيست، بلکه کار است که او را به آزادي مي رساند. در اين بحث هگل بر نقشي که بنده در تعالي خودآگاهي دارد، تأکيد مي کند و معتقد است که خودآگاهي که در موقعيت بنده قرار مي گيرد، مي تواند به يک آگاهي حقيقي و مستقل دست يابد ( هگل، 1387، 59 ).
تفاوت بندگان در مرگ يزدگرد با آن چه هگل مطرح مي کند، مشخص است. آسيابان و زن از بنده بودن شان ناراضي هستند و از اينکه مجبور به خدمت به خدايگان و برآوردن نيازهاي او هستند، به شدت شکايت دارند. آن ها خود را بندگاني مي دانند که زندگي شان در بندگي تباه شده است و معترضند که در حکومت يزدگرد مورد ظلم واقع شده اند:

آسيابان:

پاسخ اين رنج هاي ساليان من با کيست؟ من هر روز زندگي ام به شما باژ داده ام. من سواران شما را سير کرده ام ( بيضايي، 1387، 19 ). ... هميشه آرزو مي کردم روزي داد خود به شهريار برم؛ و اينک او اينجاست؛ داد از او به کجا برم؟ آنچه را که از من گرفتي پس بده اي شاه؛ روزهاي زندگي ام، اميدهاي بربادم! ( همان، 49 ).

زن:

بلند تباراني چون شما از گرده ي ما تسمه ها کشيده ايد. شما و همه ي آن نوجامگان نوکيسه. شما دمار از روزگار ما درآورده ايد ( همان، 27 ).
آسيابان در مرگ يزدگرد بنده اي است که خصوصيات بنده اي را ندارد که هگل تصوير مي کند، زيرا نتوانسته است به اين باور دست يابد که جايگاه او نيز به اندازه ي جايگاه شما اهميت دارد. او آن چنان تحت تأثير تصوير شاه قرار دارد که نمي تواند به اهميت وجود خود به عنوان بنده پي مي برد. آسيابان غافل از اين امر است که تداوم ديالکتيک به طور مناسب، منجر با اين مي شود که بنده موقعيت خود را بهبود بخشيده و از اين طريق به آگاهي درست از خود دست يابد. او نمي داند که « خود » بنده در ديالتيک با خدايگان شکل مي گيرد. بدين ترتيب، آسيابان نمي تواند آن طور که هگل مي گويد به آزادي برسد؛ چون نمي تواند از مرحله ي ترس و بندگي بگذرد تا به مرحله ي کار وارد شود که به نظر هگل زمينه را براي رشد خودآگاهي فراهم مي کند.
زن نيز مانند آسيابان درک درستي از موقعيت خود ندارد، اما از يک جهت مي توان زن را به بنده اي که هگل تعريف مي کند، شباهت داد و آن اهميتي است که او به حفظ زندگي مي دهد و تلاشي است که براي زنده ماندن مي کند. زن همانند بنده ي هگلي، آگاه است که حيات براي او از همه چيز مهم تر است. البته بنده ي هگلي براي زنده ماندن از پيکار مرگ و زندگي کنار مي کشد، اما زن نمي تواند براي حفظ زندگي از پيکار دست بردارد. او بايد پيکار را ادامه دهد و براي زنده ماندن يا بايد به سردار اثبات کند که شاه خودکشي کرده است و يا او را قانع کند که اين کشته آسيابان است نه يزدگرد.
برخلاف بندگان در مرگ يزدگرد، ميررا و سالامينس در سارداناپولس بندگاني هستند که شباهت هايي به بنده ي هگلي دارند. ميررا به خوبي به جايگاه خود واقف است و مي گويد: « اي پادشاه، من رعيت شمايم! اي خدايگان، من بنده ي شمايم! ( بايرن، 1388، 1. 2. 57 ) » ميررا با رضايت خود را بنده مي خواند و با اينکه مي داند بندگي فرمان برداري و سرسپردگي را در پي دارد، تمام تلاش خود را مي کند تا سارداناپولس را وادار کند تا تسلط خود بر بندگانش را علني کند.
به نظر مي رسد ميررا نسبت به ساردانا پولس درک بهتري از چگونگي رابطه ي شاه و مردم دارد و مي کوشد تا با تشويق شاه به انجام وظايف شاهي و بيدارکردن حس پادشاهي و سلطه در سارداناپولس، ديالکتيک بين خدايگان و بنده را حفظ کند. راهنمايي هاي ميررا و حمايت هاي او در ميدان نبرد همگي به اين منظور است که ساردانا پولس از شاهي بي کفايت به شاهي شايسته بدل شود و مانند پادشاهان پيشين با قدرت به امپراطوري آشور حکمراني کند. البته پس از اينکه سارداناپولس تا حدودي نسبت به وظايف خود هوشيار مي شود و قبول مي کند تا براي دفاع از پادشاهي اش به ميدان جنگ برود، ميررا به جايگاه خود يعني جايگاه بنده اي مطيع و فرمان بردار باز مي گردد. ميررا مي داند که با شکست سارداناپولس او آزاد خواهد شد، ولي او آزادي اش را در اين مي داند که خدايگانش را از بدي هايش برهاند، « بنده اي خدايگانش را دوست دارد، و او را از بدي هايش مي رهاند. اگر نتوانم باز هم ابزاري براي آزادي دارم ( بايرن، 1388، 1. 2. 3-661 ) ».
سالامينس نيز مانند ميررا، از موقعيت خود آگاه است و تلاش مي کند تا به سارداناپولس يادآوري کند که چگونه فرمان روايي کند تا خدايگاني شايسته براي بندگانش باشد. همان طور که در آغاز مي گويد: « او به ملتش ظلم کرده، اما باز هم ولي نعمت آنان است، من هم بايد دوست و فرمان بردارش باشم ( همان، 1. 1. 1 ) ». او مي داند که با اينکه بنده ي سارداناپولس است، بايد نيروي پادشاهي درون او را بيدار کند و اين گونه از انحطاط امپراطوري آشور جلوگيري کند. او به سارداناپولس مي گويد: « کاش مي توانستم شما را از خوابتان بيدار کنم؛ بهتر آن که من چنين کنم تا شورشيان ( همان، 1. 2. 46 ) ». سالامينس با اينکه به خاطر ظلمي که سارداناپولس به ملکه يعني خواهرش، کرده از او دل خوشي ندارد ولي در مشاوره دادن به شاه ثابت قدم است.
بدين ترتيب، ميررا و سالامينس بندگاني هستند که مي توانند عبور خودآگاهي از مرحله خدايگان و بنده به مراحل بعدي را ممکن سازند. آن ها فرمان بردار خدايگان هستند، اما اهميت استقلال و اراده را نيز به خوبي درک کرده اند و مي دانند که اگر اين ها را در خود ندارند، خدايگان شان اگر خصوصيات يک خدايگان را داشته باشد، برايشان نمونه ي يک خودآگاهي مستقل و مصمم خواهد بود. چون ميررا و سالامينس مي دانند که سارداناپولس نمي تواند براي آن ها نمونه ي يک خودآگاهي مستقل و مصمم باشد، سعي دارند او را نسبت به جايگاه اصلي اش بازگردانند. اين دو مي توانند بندگاني باشند که ارتقاي خودآگاهي و گذر آن به مراحل بعدي را ممکن سازند ( هگل، 1387، 59 ).
در ديالکتيک خدايگان و بنده وجود ترس بنده از کشته شدن به دست خدايگان ضروري است. اين ترس بنده را وادار به خدمت به خدايگان مي کند. البته از طريق کار است که بنده خواهد توانست بندگي خود را به تسلط بر محيط پيرامون تبديل کند و از اين راه به نوعي از استقلال دست پيدا کند. البته اگر خدايگان نمونه ي يک خودآگاهي مستقل و با اراده باشد، ترسي که در بنده ايجاد مي شود، ترسي سازنده خواهد بود.
در اين دو نمايشنامه، يزدگرد و سارداناپولس نمي توانند نمونه اي مناسب براي بندگان خود باشند. پس ترسي که در بندگان ايجاد مي شود، نيز نمي تواند آن ها را ودار به خدمت به خدايگان کند تا از اين طريق، بندگان بتوانند در عين بندگي به نوعي از استقلال نيز دست يابند. در مرگ يزدگرد، آسيابان چندين بار بيان مي کند که به خاطر ترس از شاه او را نکشته است: « انبار سينه ام از کينه پر بود؛ با اين همه من او را نکشتم، نه از نيکدلي، از بيم! ( بيضايي، 1387، 10 ) » با اينکه ترس از خدايگان سراسر وجود بنده را گرفته است، ولي چون يزدگرد خصوصيات يک خدايگان را ندارد اين ترس نمي تواند آسيابان را به سوي درک بهتر از موقعيتش سوق دهد تا بداند که خدمت به شاه وسيله اي است تا وجودش را ابراز کند. ترس موجود در رابطه ي بين يزدگرد و آسيابان نمي تواند اين تغيير ذهنيت را براي بنده ايجاد کند که کار مي تواند وسيله اي براي به دست آوردن استقلال باشد.
در سارداناپولس نيز شرايط همين گونه است. سارداناپولس خصوصيات يک خدايگان را ندارد و بندگانش ديگر حاضر نيستند به او خدمت کنند، چون خدمت به او آن استقلال و خودباوري را که آن ها مي خواهند برايشان فراهم نمي کند. ميررا سعي دارد به سارداناپولس بقبولاند که ترس بندگان از خدايگان شان براي تداوم ديالکتيک بين اين دو لازم است، ولي سارداناپولس اين را انکار مي کند.

ميررا:

براي يک شاه بهتر آن که اتباعش از او بترسند تا آن که دوستش داشته باشند.

سارداناپولس:

من هرگز به دنبال چيزي جز دومي نبوده ام. ( بايرن، 1388، 1. 2. 58 ).
در ديالکتيک هگل پس از پيکار مرگ و زندگي هر يک از خودآگاهي ها به تعريف جديدي از خود مي رسند. خودآگاهي که زندگي طرف ديگر را به او مي بخشد، خدايگان مي شود و ديگري که زندگي اش بخشيده شده، بنده مي شود. در اين پيکار برنده که قاطع و شجاع است، خدايگان مي شود و بنده که بازنده است، بايد در پي رفع نيازهاي خدايگان باشد. يزدگرد بعد از اينکه در آسياب پنهان مي شود، سعي مي کند « خود » جديدي را براي خودش تعريف کند و نقش جديدي را ايفا کند. يزدگرد مي داند که دشمن براي نابودي ملت به دنبال نابود کردن شاه است. پس شاه در پي اين است تا از نقش پادشاهي خود فاصله بگيرد. يزدگرد به آسيابان مي گويد: « کاش مي شد رها کنم و بروم به چوپاني. هرکس مي تواند رست جز پادشاه ... ملت را نمي شود کشت، و پادشاه را مي شود. با مرگ پادشاه، ملتي مي ميرد! ( بيضايي، 1387، 34 ) » براي يزدگرد شاه بودن يعني مرگ؛ پس براي رهايي از مرگ و به دست آوردن تعريفي جديد براي خود، يزدگرد يک پيکار مرگ و زندگي به راه مي اندازد.
البته پايان اين پيکار آن طور که هگل مطرح مي کند، نيست. در پيکار مرگ و زندگي هر دو طرف مبارزه مي کنند تا يکي ديگري را از ميان بردارند. در مرگ يزدگرد هدف پادشاه کشتن آسيابان نيست، بلکه مي خواهد شرايط را طوري پيش ببرد تا به دست آسيابان کشته شود. در رابطه ي خدايگان و بنده آن طور که هگل مطرح مي کند، در پايان پيکار هر دو طرف به تعريف جديدي از خود مي رسند. برخلاف آن چه هگل مي گويد، يزدگرد نمي تواند شرايط لازم براي اين که پيکار را آن گونه که بايد به پايان برسد، فراهم کند. يزدگرد در اين پيکار به دنبال مرگ است؛ در صورتي که بايد تلاش کند تا اراده و استقلال خود را به نمايش بگذارد. در اين پيکار يزدگرد نمي داند که بدون وجود خدايگان بنده اي وجود نخواهد داشت و بالعکس. او از اين امر غافل است که اگر هر کدام از دو طرف کشته شوند، پيکار آن گونه که بايد به پايان نخواهد رسيد.
البته بيضايي معتقد است پيکار وسيله اي است که يزدگرد از طريق آن مي تواند جايگاه خود را به عنوان خدايگان محکم تر کند. اين پيکار اين فرصت را به او مي دهد که استقلال و اراده اش را به خود نيز ثابت کند. اما اين امر تحقق نمي يابد چرا که نتيجه ي اين پيکار تحت تأثير عامل خارجي يعني سقوط امپراطوري است. يزدگرد آگاه است که در نهايت به دست مهاجمان کشته خواهد شد و ديگر خدايگاني وجود نخواهد داشت که نياز داشته باشد جايگاه خود را به اثبات برساند ( نامه ي بيضايي، 1389 ).
پيکار مرگ و زندگي يکي از مراحل اساسي است که خودآگاهي ها بايد براي رسيدن به خودآگاهي حقيقي از آن عبور کند. لازم به ذکر است که در اين پيکار هر دو طرف بايد زنده بمانند و اگر يک طرف از بين برود، ديالکتيک پايان مي يابد. چون به نظر هگل نهايت خودآگاهي وابستگي است نه نابودي ( سالمون، 1983، 445 ). در مرگ يزدگرد آسيابان و زن از اين امر غافل هستند. آن ها نمي دانند که وجود شاه و مردم به هم وابسته است و نمي توانند روابطشان از اين وابستگي براي بهبود بهره ببرند.
در پايان پيکار مرگ و زندگي رابطه ي بين يزدگرد و آسيابان پايان مي يابد و هيچ يک به تعريف دلخواه نمي رسند. به محض اينکه يزدگرد کشته مي شود، بنده مرجع شناخت را از دست مي دهد و ديگر پيکار نمي تواند وسيله اي باشد تا هر طرف به تعريف دلخواه برسند. البته بيضايي معتقد است که ديالکتيک خدايگان و بنده پايان نمي يابد، بلکه تحت تأثير جدالي که در ذهن يزدگرد رخ مي دهد و عمل بيروني سقوط امپراطوري اين ديالکتيک شکل جديدي به خود مي گيرد ( نامه ي بيضايي، 1389 ). در اساطير ايران شاه به خاطر از دست دادن شکوه و قدرت خود و ضعف در ايفاي نقش پادشاهي تغيير شکل مي دهد. بيضايي معتقد است تغيير شکل خدايگان در مرگ يزدگرد را مي توان يک « شاميران » قلمداد کرد. در ايران باستان فاصله زماني بين پايان يک امپراطوري و روي کارآمدن امپراطوري ديگر « شاميران » نام داشت. شاميران نماد دوره ي آشوب و سرگرداني است و نماد دوره اي که يک نظام سقوط مي کند و نظامي جديد بر سر کار مي آيد. بيضايي خود مي گويد: « مرگ يزدگرد در يک شاميران رخ مي دهد، در تاريخ صفر. زماني که تاريخي به سر رسيده و تاريخ ديگر هنوز آغاز نشده است » ( شاه سياه، 1380، 169 ).
در سارداناپولس برخلاف مرگ يزدگرد بندگان پيکار مرگ و زندگي را آغاز مي کنند؛ چرا که ديالکتيک موجود بين سارداناپولس و مردم آن گونه که بايد باشد، نيست. سارداناپولس « شاه ضيافت و گل و شراب و عيش و نوش ( بايرن، 1388، 59 ) » بوده است و نه آن شاه پرافتخار و کشورگشا که مردم آشور انتظارش را دارند. آربيسيس ( Arbaces ) و بليسيس ( Beleses ) که رهبري شورشيان را به عهده دارند، سارداناپولس را سرور خود نمي دانند، چون براي آن ها او ديگر شاه نيست، « زن صفتي است که حکومت مي کند ( همان، 68 ) ». آن ها حتي از نبرد با چنين فردي نيز شرمسارند: « جنگ با اين شاهِ زن صفت مايه ي حقارت فاتح است. کار دليرانه آن است که آدمي جسور و خونخوار را از تخت به زير بکشيم... اما شمشير به روي اين کرم ابريشم کشيدن و شنيدن ضجه اش شايد چندان... ( همان، 67 ) ».
بندگان پيکار را براي اصلاح ديالکتيک آغاز مي کنند. در ابتدا به نظر مي رسد پيکار آن گونه که هگل مطرح مي کند، پيش برود. هر دو طرف قصد دارند طرف مقابل را از ميان بردارند و براي اين کار حاضرند جان شان را نيز بدهند. اما در طول اثر مشخص مي شود که اين پيکار مطابق با پيکار در نظريه هگل پيش نمي رود و نتيجه اش هم با آن تفاوت دارد. به عقيده ي هگل هر دو طرف بايد از اين پيکار زنده خارج شوند، ولي در سارداناپولس اين اتفاق نمي افتد و مرگ سارداناپولس مانع رسيدن دوطرف به سرانجام دلخواه يعني اصلاح ديالکتيک، مي شود. با مرگ سارداناپولس ديالکتيک بين خدايگان و بنده از بين مي رود.
بنابر تفسير روان شناختي آرمسترانگ کِلي ( Armstrong Kelly ) از ديالکتيک خدايگان و بنده، بخشي از ديالکتيک بين خدايگان و بنده بين افراد جامعه و بخشي از آن درون ذهن افراد در جريان است. او اظهار مي کند که پيکار بين خدايگان و بنده فقط جنبه ي بيروني ندارد و کشمکشي بين افراد جامعه يا طبقات اجتماعي نيست، بلکه اين پيکار ميان قواي گوناگون ذهن نيز هست. پس خدايگان و بنده، از اين نظر، نيروهاي ذهن فرد هستند که با يکديگر پيکار مي کنند. علاوه بر اين، کِلي معتقد است که پيکار فيزيکي افراد يا طبقات نماد کشمکشي است که در درون افراد و بين نيروهاي ذهن وجود دارد ( کِلي، 1966 ). در مرگ يزدگرد، آسيابان، زن و دختر نقش يزدگرد را بازي مي کنند و به جاي او سخن مي گويند و هر يک از آن ها آيينه اي مي شود تا بخشي از شخصيت شاه را نمايان کند. اين گونه به نظر مي رسد که مجموعه ي اعضاي يک جامعه شاه را مي سازند و به همين علت شخصيت يزدگرد خصوصيات منحصر به فردي دارد. آن چه در آسياب رخ مي دهد، بازنمايي جدال دروني يزدگرد است.
جنبه هاي مختلف شخصيت يزدگرد در موقعيت هاي متفاوت به صورت آسيابان، زن و يا دختر نمود پيدا مي کند. آسيابان نقش يزدگرد را زماني بازي مي کند که درمانده است و خود را به خاطر شرايط کنوني سرزنش کرده و آرزوي مرگ مي کند. او در زمان خطر گريخته است و آرزو دارد که کاش هرگز شاه نمي شد. دختر بي رحمي يزدگرد را به نمايش مي گذارد. او نشان مي دهد که شاه چطور بي رحمانه به هر کاري دست مي زند تا به هدفش برسد و اينکه قدرت در دست چنين شاهي چقدر خطرناک است. چنين شاهي زن را مي فريبد تا به کمک او آسيابان و دختر را از ميان بردارد تا بتواند از مرگ بگريزد. شاهي که زن به نمايش مي گذارد، شاهي زيرک است که با ترفندهاي مختلف سعي دارد آسيابان را وادار کند تا او را بکشد. پس، باتوجه به تحليل کِلي آن چه را که در آسياب رخ مي دهد، مي توان جرياني دروني در نظر گرفت که در ذهن يزدگرد رخ مي دهد. شاه « خود » ش را مورد سؤال قرار مي دهد و جدالي که بين حاضران در آسياب است، جدالي بين جنبه هاي مختلف يک شخصيت است.
در سارداناپولس البته ديالکتيک بين سارداناپولس و مردم به تفسير الکساندر کوژو ( Alexander Kojeve ) نزديک است. طبق تفسير سياسي کوژو خدايگان و بنده هر کدام جايگاه خود را دارند؛ يکي حکم مي راند و ديگري فرمان برداري مي کند. به عقيده کوژو پيکار بين خدايگان و بنده اساس رابطه ي اين دو است و جامعه بر پايه ي پيکار، فرمان برداري و کار بنا مي شود. کوژو معتقد است که هر فرد بايد يا خدايگان باشد يا بنده ( اسميت، 1992 ). مردم آشور نيز بر همين عقيده هستند و شاهي قدرتمند و با اراده همانند سميراميس و نمرود مي خواهند که بتواند مرزهاي امپراطوري را گسترش دهد و حاضرند براي اين امر به بهترين وجه بندگي کنند. ولي سارداناپولس آرزو دارد تا جايگاه پادشاهي خود را رها کند و از اين که نقش شاهي را آن طور که مردم مي خواهند ايفا نکرده است، پشيمان نيست. اما سالامينس به او يادآوري مي کند که مردم آن چه را او قساوت مي داند، قدرت و شکوه مي دانند.

4- نتيجه گيري

بررسي اين دو اثر نشان مي دهد، يزدگرد و سارداناپولس براي بندگانشان نمونه ي خدايگاني قدرتمند و مستقل نيستند و نمي توانند ارجي را که بندگان نياز دارند، براي آن ها فراهم کنند و مرجعي مناسب براي شناخت بندگانش باشند. نبود مرجعي مناسب براي شناخت ارزش و جايگاه بندگان پيکار مرگ و زندگي را در پي دارد. ولي اين پيکار در هر دو اثر، باعث نابودي ديالکتيک بين خدايگان و بنده مي شود، چرا که يکي از طرفين در پيکار کشته مي شود. برخلاف بندگان در مرگ يزدگرد، ميررا و سالامينس در سارداناپولس بندگاني هستندکه مي توانند از مرحله ي خدايگان و بنده عبور کرده و به مرحله ي بعدي در سير رشد خودآگاهي بروند. آن ها در عين بندگي، به نوعي از استقلال و خودباوري رسيده اند و مي توانند بر محيط پيرامونشان تأثير بگذارند.
کتابنامه :
1. بايرن، جورج گوردن، سارداناپولس، مترجم بهزاد قادري، آبادان: نشر پرسش، 1388.
2. بلعمي، ابوعلي محمد. تاريخ طبري: قسمت مربوط به ايران. مصحح محمدجواد مشکور. تهران: 1337.
3. بيضايي، بهرام. مرگ يزدگرد. ويرايش هشتم، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1387.
4. سعيدي امجد، حميد. " مبادي تجدد و درام ايراني ". پايان نامه دکتري. دانشگاه تهران، 1385.
5. شاه سياه، عبدالله. خيره به فانوس خيال، اصفهان: نقش خورشيد، 1380.
6. عالم، لاله. " روايت تراژدي قدرت به زبان نمايش و سينما: بهرام بيضايي و بازيگرانش از مرگ يزدگرد مي گويند. " دنياي تصوير 83 ( 1379 ): 62-60.
7. نامه الکترونيکي به بهرام بيضايي. 10 بهمن 1389.
8. هگل، ک. و. ف. خدايگان و بنده، ويرايش پنجم. مترجم حميد عنايت. تهران: انتشارات خوارزمي، 1387.
9. Houlgate, stephen. " G. w. F. Hegel: The phenomenology of spriti. " In The Blackwell Guide to continental philosphy, edited by Robert solomon and David sherman. Cornwall: Blackwell publishing Ltd, 2003.
10. kelly, George Armstrong. " Note on Hegels Lordship and Bondage ", " The Review of Metaphysics 19:4 ( June 1966 ): 780-820.
11. Neuhouser, Frederick. " Desire, Recognition, and the Relation between Bondsman and Lord. " In The Blackwell Guide to Hegels phenomenology of spriti, edited by kenneth westphal. oxford: wiley- Blackwell,2009.
12. smith, steven B. " Hegel on slavery and Domination. " The Review of Metaphysics 46:1 ( 1992 ).
13. solomon, Robert c. In the spirit of Hegel. New york: oxford university press, 1983.
14. stern, Robert, Routledge philosophy Guidebook to Gegel and the pehenomenology of spirit. London: Routledge, 2002.

پي‌نوشت‌ها:

1. تاريخ دريافت مقاله: 1390/7/26 تاريخ پذيرش مقاله: 1391/4/17 نشاني پست الکترونيکي نويسنده: f.akbari@alumni.ac.ir
2. دانشيار دانشگاه تهران
3. کارشناس ارشد زبان وادبيات انگليسي

منبع مقاله :
نشريه ي ادبيات تطبيقي ( علمي- پژوهشي )، دانشکده ي ادبيات و علوم انساني- دانشگاه شهيد باهنر کرمان، سال سوم، شماره ي 6، تابستان 1391، صص 208- 187



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط