مقاله ای جامع درباره استاد بهرام بیضایی

پنجم دی ماه 1390 نیز فرا رسید. زاد روز مردی به بزرگی و وسعت تاریخ و فرهنگ این سرزمین. او که سال‌ها بدی‌های قومی خود را پیش روی آنان قرار داد، به امید آمدن روز های پر از مهربانی و عاری از پلشتی. او که در بحبوحه‌ی
چهارشنبه، 24 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مقاله ای جامع درباره استاد بهرام بیضایی
مقاله ای جامع درباره استاد بهرام بیضایی
 


 

نويسنده: فرهاد ریاضی




 
پنجم دی ماه 1390 نیز فرا رسید. زاد روز مردی به بزرگی و وسعت تاریخ و فرهنگ این سرزمین. او که سال‌ها بدی‌های قومی خود را پیش روی آنان قرار داد، به امید آمدن روز های پر از مهربانی و عاری از پلشتی. او که در بحبوحه‌ی جنگ و فضای مقدش گونه ای که دیگران برای آن ساختند، از صلح گفت، از فرزند آفتاب. او که حتی مرگ مهتاب و خانواده‌اش را در مسافران نپذیرفت. او که همواره از رویاها و رنج‌هایش برای ما گفت.
زاد روز استاد بهرام بیضایی. خدایش نگهدارد...

از میان زندگی او
 

بهرام بیضایی در پنجم دی ماه سال ۱۳۱۷ در تهران به دنیا آمد. خانواده‌اش اهل آران و بیدگل بوده‌اند. پدر وی تعزیه‌خوان بوده‌است و عمو و پدربزرگش دست‌اندرکار تعزیه و تنظیم متن برای تعزیه بوده‌اند. در سال‌های آخر دبیرستان دو نمایشنامه با زبان تاریخی نوشت. او تحصیلات دانشگاهیش را در رشته‌ی ادبیات ناتمام گذاشت و در سال ۱۳۳۸ به استخدام اداره‌ی کل ثبت اسناد و املاک دماوند درآمد. در سال ۱۳۴۱ به اداره‌ی هنرهای دراماتیک که بعدها به اداره‌ی برنامه‌های تئاتر تغییر نام داد منتقل شد. در این سال پژوهش‌های نمایش در ایران را در مجله‌ی موسیقی چاپ کرد. در سال ۱۳۴۴ با منیراعظم رامین فر ازدواج کرد که حاصل این ازدواج سه فرزند به نام‌های نیلوفر متولد ۱۳۴۵، ارژنگ متولد ۱۳۴۶ (فوت شده در صد روزگی) و نگار متولد ۱۳۵۱ می‌باشد. او یکی از پایه‌گذاران و اعضای اصلی کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۴۷ بود که درسال ۱۳۵۷ از آن کانون کناره‌گیری کرد. در سال ۱۳۴۸ به عنوان استاد مدعو با دانشگاه تهران همکاری کرد. در سال ۱۳۵۲ از اداره‌ی برنامه‌های تئاتر به دانشگاه تهران به عنوان استادیار تمام وقت نمایش دانشکده‌ی هنرهای زیبا و مدیریت رشته‌ی هنرهای نمایشی انتقال یافت. در سال ۱۳۶۰ پس از بیست سال کار دولتی از دانشگاه تهران اخراج شد. در سال‌های ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۶ خانواده‌اش از ایران مهاجرت کردند. در سال ۱۳۶۵ پدرش استاد نعمت‌الله (ذکایی) بیضایی مرحوم شد. او در سال ۱۳۷۱ با مژده شمسایی ازدواج کرد. فرزند آخرش نیاسان در سال ۱۳۷۴ متولد شد. در سال ۱۳۷۵ به دعوت پارلمان بین‌المللی نویسندگان در استراسبورگ اقامت نمود. در سال ۱۳۷۶ به ایران بازگشت و کار بر روی نمایش «بانو آئویی» نوشته‌ی میشیما یوکیو را پس از هجده سال دوری از صحنه آغاز کرد. مادرش نیره موافق در سال ۱۳۸۰ بدرود حیات گفت. وی هم‌اکنون در امریکا اقامت دارد و در دانشگاه استنفورد مشغول تدریس و تحقیق است.

از میان صحبت‌های دیگران درباره‌ی او
 

- اگر چه دستمایه های کار بهرام بیضایی از لحاظ فرم و محتوا قبل از او نیز کم و بیش مورد استفاده قرار گرفته بودند ولی بیضایی در ایجاد شیوه ای خاص که در اغلب آثار او تداوم دارد و وجه مشخص کارهای او ست از سایرین متمایز می‌شود. وجه مشخص آثار بیضایی نگرش فلسفی در فضای تئاتر آیینی است. بیان نمایشی بیضایی اغلب شاعرانه و گه گاه آمیخته به طنزی عمیق است. بعضی از مکالمات او زیر طیفی که به مقدمه خوانی تعزیه‌ها یا خیمه شب بازی، شبیه است مکمل یک دیگر و مجموعا سازنده یک بافت آهنگین است. {محمد علی سپانلو}
- بیضایی به جبران فقدان سنت درام نویسی، همت مردانه ای کرد و نوعی آثار کلاسیک برای ما نوشت. برای همین اکثر آثارش در یک گذشته‌ی دور در سرزمین ایران می‌گذرد، مثلا بین صد تا هزار سال. کار در خور تحسینش این است که با توجه به شناختش از آثار کلاسیک جستجو کرده و برای هر کدام زبان منحصر به فردی را پیدا کرده و اتود زده است. زبانی چالاک‌تر، شفاف‌تر، دارای فراز و فرود بیش‌تر و نقاط تعلیق، و نه زبانی هم چون زبان کتابت. زبانی که قبل از هر چیز، زبان اندیشه است و تنها بیان احساسات و عواطف نیست. مهم‌ترین تم مرکزی آثار او، مساله ی هویت است. تمامی کاراکترها با مرکزیت زنان، هم جون «آی بانو» در «فتح نامه‌ی کلات» و «آهو» در فیلمنامه ی «آهو» در تلاشند تا دوباره هویت خودشان را پیدا کنند. همه‌ی آدم‌های او در تلاش برای جستجوی دوباره‌ی هویت خویش، می‌کوشند تا دوباره روی پاهای خودشان بایستند و به فردیت برسند. چون از مشخصات انسان مدرن این است که دارای روان فردی باشد و روی پای خودش ایستاده باشد و به تنهایی وارد تاریخ شود. مثلا آرشدر ستیز با دشمنان و دوستانی که او را نمی‌فهمند و در جستجوی هویت خویش از صورت یک آدم نادان ساده، ناخواسته تحت تاثیر شرایط به شخصیت بزرگی تبدیل می‌شود و با ایثار جان خود، کاری انجام می‌دهد که بزرگ‌ترین پهلوانان نیم کنند و تمام این کارها را در پرتوی بازیابی خویش انجام می‌دهد. {دکتر قطب الدین صادقی}
- بیضایی در حقایق تارخی ای که با صورت‌های اسطوره ای، داستان‌ها و اشکال هنری، فراهم می‌آورد، گاهی با فرو ریختن زمان و مکان و انطباق ادوار تاریخی، می‌خواهد بگوید که گذشته، تصویر دیگر و تمثیلی استعاره ای از حال ات. گر چه بیضایی معتقد است که ما تاریخ را باخته‌ایم. علت‌های باختن تاریخ را در تهصب، ناآگاهی و عدم وحدتمید اند. حتی ملتی که مصرف کننده‌ی غرب است، به نوعی بازنده‌ی تاریخ است. در این میان هیچ کس برنده نیست. گر چه شیخ شرزین کور و کشته می وشد، ولی شروح الظفر نیز در آتش می‌سوزد. {محمد تهامی نژاد}
- بیضایی در تمام آثار نمایشی‌اش –چه در تئاتر و چه در سینما –مرد امروز است و مسائل اجتماعی روز را در آن‌ها مطرح می‌کند، اما زبانش زبان عوامانه نیست و به همین دلیل از سئی برخی –حتی بعضی از دوستان منتقد ما –متهم می وشد و اصلا به نظر من این اشگال دارد کع یک هنرمند توسط همه اقشار جامعه فهمیده شود. هنرمند باید بدعت گذار باشد، باید پیش رو و پیش گام باشد. حرکت در سطح لیقه‌ی عوام، هنر نیست. {احمد طالبی نژاد}
- اما جدا از همه‌ی ویژگی‌های بهرام بیضایی، به عنوان نمایشنامه نویس و فیلمساز، با مرور زندگی او و فراز و نشیب‌هایش، پایمردی انسانی را شاهدیم که از شکست نمی‌هراسد. از تجربه خسته نمی‌شود، هنر را محدود به این نمی‌داند که فقط در میانه باشد و نامش بر سر زبان‌ها، آن هم به هر بهایی. آنچه او به نسل امروز می‌آموزد کار است و تلاش و امید و عشق به ایران و زبان فارسی و، هویت فرهنگی و حفظ سنت تاریخی. بیضایی در یک کلام، راز ماندگاری انسان است. {علی دهباشی}
- بهرام، امروز می‌خواستم زاد روز تو را به عنوان یک چهره ماندگار معاصر شادباش بگویم، دیدم این «چهره ماندگار» هر چند ترکیب مهتابی قشنگی است، این چند ساله مدال مستعملی شده است که فله‌ای به سینه بندگان خدا نصب می‌کنند و ایضاً برای محتشمان این حوالی ما ستاره رنگ پریده ای است که فله ای به دوش اهل هنر می‌زنند. من لوح «مرد فصل‌ها» ی صحنه ایران را به لفظ و نمادین به تو تقدیم می‌کنم تا حریم «بقعه» ما را به شعله ایمان و مهر منور کنی، و به روح صحنه ما رستگاری جاودانه ببخشی. بهرام عزیز، بیضایی بینوای من، اینک در این روز آبی و در نهایت خرسندی افتخار دارم که از سالروز ولادت انسانی یاد کنم که برکت خاندان تآتر ماست و عزت اصحاب سرسپرده آن در این‌که به احترام او (که تویی) از جا برخیزند و پیش پای تو مخلصانه کرنش کنند. زیرا که برقله های درخشان فرهنگ ایران میلاد یک درام نویس بزرگ برای فخر ملتی کفایت است. {زنده یاد اکبر رادی}

از میان صحبت‌های او
 

مرا معرفی کردند به عنوان سازنده دو فیلم و احتمالا نویسنده یا کارگردان چند تا نمایشنامه. اما باید گفته شود که اغلب ما کارهای نکرده‌مان بیشتر از کارهای کرده‌مان است. زندگینامه‌ی واقعی ما آنست. زمانی قرار بود متخصص در سینما بشویم یا تئاتر یا هر جور نوشتنی؛ و حالا فکر می‌کنم متخصص چیز دیگری هستیم؛ کارهای ناتمام. فیلمنامه‌های فیلم نشده، نمایشنامه‌های به نمایش درنیامده، نوشته‌های در غبار مانده. فکرهایی که در ما شروع می‌شوند و پس از مدتی همین دور و برمان می‌میرند. این در مورد تئاتر یا سینما بیشتر از آن جهت مهم است که تئاتر یا سینما علاوه بر متن، زندگی مطلقا دیگری در رابطه با گروه اجرا دارد. احتمالا کار نوشته با یکجا سر و کار دارد، با گروهی که می‌خوانند، تصمیم می‌گیرند، توصیه می‌کنند، تخفیف می‌خواهند و غیره. کار سینما و تئاتر کمی بیشتر از این است. در مورد تئاتر مثلا اگر عده‌ای جمع شدند، اگر افق‌ها یکی بود، اگر مسائل مالی حل شد، اگر منابع مالی اصلا پیدا شد، اگر تالاری یافتید، و اگر تمرینی سر گرفت، آن وقت تازه اجازه‌های جداگانه می‌خواهید؛ برای جمع شدنتان و برای نمایشی که تمرین می‌کنید. ناگهان عده‌ی تازه‌ای در فضا ظاهر می‌شوند، همین طوری که نیست، عده‌ای لَله و قیم و بزرگ‌تر پیدا می‌کنید که صلاحیت شما را باید بسنجند، و شما را به خودشان وابسته کنند، و برایتان برنامه‌ریزی کنند، و شما باید زیر بیرقشان بروید، و اگر نروید قضیه منتفی است و اگر آمدیم و شما همه این خفت‌ها را قبول کردید هنوز کارتان تمام نیست. شغلی که پیش گرفته‌اید برپای خود نیست، قرار نیست شما از محصول کارتان زندگی کنید، مخصوصا اگر قدمی هم از تماشاگرتان جلوتر باشید، و مخصوصا که پیش از این ترتیب ذائقه تماشاگر داده شده.
بنابراین بله قوانین عرضه و تقاضای فرهنگی نیست که مداومت شما را در شغل ضمانت می‌کند. نه، قوانین بردباری و سلوک و سکوت است. همیشه خطر قطع بودجه‌تان هست. یعنی چیزی که باعث می‌شود خودتان را خودتان مواظب باشید و همه‌ی بقیه‌ی گروه شما را، و شما همه بقیه‌ی گروه را. به اینجا که می‌رسد، گاهی ول می‌کنید و می‌روید معاملات ملکی می‌شوید یا دلال پیکان، یعنی مشاغل مجاز شریف و آدم موفقی می‌شوید یا اصلا آدم می‌شوید ولی اگر ول نکردید و بالاخره تمرین نمایشی را شروع کردید آن وقت کلی مصلحت هست و مصالح و سایر مشتقاتش که آن وسط گم می‌شوید، و کار آن وسط شروع می‌کند هی کوچک شدن، و تدریجا کمرنگ شدن، مسخ شدن، محو و ناپدید شدن؛ و سر آخر از خودتان می‌پرسید که آیا این همان کاری است که من می‌خواستم؟ و می‌پرسید اصلا چرا باید دست به کاری زد؟ شما از یک دستگاه نظارت مستقیم صحبت می‌کنید. من راجع به آن حرفی ندارم. من از گروه‌های نامرئی نظارت صحبت می‌کنم، که همه جا هستند، و بسیار خطرناک‌ترند. به این دلیل که چهره‌ی مشخص قابل باز شناختنی ندارند. شما در مورد دستگاه نظارت می‌دانید با کی و با چی طرفید، و در این مورد نمی‌دانید. این یک نیروی جاری ناپیداست که هر لحظه از هر جا بخواهد سر در می‌آورد. این یک ستم است که هر لحظه به شکلی ظاهر می‌شود. گاهی یک تهدید اقتصادی است، گاهی یک نفوذ محلی، گاهی یک مدیر اداره است، و گاهی پیر دختری طرفدار تقوای بانوان. هر کس می‌تواند جلوی کار شما را بگیرد. وانمود کردن اینکه ما نماینده‌ی مردم هستیم و آن‌ها جریحه‌دار شده‌اند آنقدر باب روز است که هر کس می‌تواند با مخفی شدن پشت این نقاب و جانبداری مصلحتی از مردم کارتان را تخطئه کند. نمایشی را که شروع کرده بودید دور بریزید؛ نمایش واقعی این است، و بازیگران واقعی این‌ها هستند.
چند سال پیش گذرم افتاده بود به سنندج. آنجا دو گروه تئاتری بود هر دو در مرز انحلال. پرسیدم چرا؟ معلوم شد چند نمایش پشت سر هم، تمرین‌هایشان در اولین شب اجرا توقیف شده. این یعنی حاصل یک سال و اندی کوشش بدون چشمداشت. آن هم نمایشنامه‌هایی که همه بر طبق قوانین نظارت تهران اجازه داشت و بارها اجرا شده بود. می‌دانید دقیقا معنی‌اش چیست؟ از هم پاشیدن یک گروه انسانی همفکر که جنایت نمی‌کند، قاچاق نمی‌کند، دزدی نمی‌کند، و تئاتر کار می‌کند. دست همه باز است و دست آن‌ها بسته. آخرین نمایش یکی از دو گروه که سه روز قبل جلوگیری شده بود «بام‌ها و زیر بام‌ها» بود، آن هم توسط تنها کسی که باید حامی‌شان می‌بود، یعنی رییس فرهنگ و هنر. من از رئیس پرسیدم چرا؟ و او گفت درست است که این نوشته در همه جا اجرا شده و اجازه دارد، ولی می‌دانید، سنندج به نظر من دارای موقعیت خاصی است (همه روسا راجع به شهر خودشان همین را می‌گویند) و اجرایش اینجا درست نیست. چرا، چطور؟ گفت چون در این نوشته به همسایه‌ی شمالی بد گفته شده، و دولت ما الان در روابط حسنه با همسایه‌ی شمالی است، و ممکن است کدورت سیاسی ایجاد شود. من جلوی خنده‌ام را گرفتم. مرد عزیز، کسانی که در این نمایشنامه بهشان بد گفته شده روس‌های تزاری‌اند، نه دولت فعلی. از طرفی مدت‌ها نمایشنامه‌ها توقیف می‌شد که چرا صحبت از همسایه شمالی دوستانه است، از کی به خاطر بدگویی به همسایه‌ی شمالی نمایشنامه‌ها توقیف می‌شوند؟ رئیس جواب درستی نداد، از موقعیت خودش، از موقعیت خاص خودش حرف زد، از موقعیت خاص همه چیز در همه جا؛ و اجازه نداد. آن گروه از هم پاشید، و این یکی از صدها گروه تئاتر است که در سال‌های اخیر از هم پاشیده. من در تمام شهرستان‌ها شاهد از هم پاشیدن گروه‌های جوان تئاتر بوده‌ام که کسی به خاطر حفظ موقعیت خاص خودش آن‌ها را ویران می‌کرد.
می‌دانید، گروه بر اساس یک جور تشنگی به وجود می‌آید. تشنگی کاری مشترک کردن. چیزی را دسته‌جمعی به وجود آوردن. آن هم در شهرستان، که از حوالی غروب شهر شروع می‌کند به آدم را خوردن. چون هیچ چیز نیست، نه فیلم، نه تئاتر، نه جای بحث و جدال، نه هیچ تفریح ارزان شرافتمندانه‌ای، بیشتر می‌روند مشروب می‌خورند، یا به انواع دود نزدیک می‌شوند، و آن‌ها که حادثه‌جوترند یا محتاج‌تر قاچاق می‌کنند و تیرباران می‌شوند. این وسط شما جوان شهرستانی را دارید، که احتمالا تا غروب کتاب خوانده یا اداره رفته یا درس خوانده یا درس داده، و حالا می‌خواهد از قالب خودش بیرون بیاید. با جمع دیگری در هم بیامیزد. خوانده‌ها را به کار بگیرد، جایی خودش را مصرف کند، چیزی به وجود بیاورد، سهم خودش را به جامعه بپردازد، او فکر می‌کند که می‌شود قاچاقچی نشد. یا لازم نیست که حتما او به خصوص قاچاقچی بشود، چون می‌تواند مثلا کار تئاتر بکند، کار فرهنگ، کار خلاقه‌ی فکری، در فضایی که این همه خالی از خلاقیت و فکر است. او به جمعی می‌پیوندد با همین اندیشه؛ و آنهایی می‌خواهند سهمشان را با کار فرهنگی به جامعه بپردازند؛ و آن وقت است که محیط مقاومت می‌کند، محیط می‌کوبد، محیطی که در آن هر کس دارد میخ صندلی خودش را محکم می‌کند. روسا نمی‌خواهند سر به تن تئاتر باشد. چرا باید سری را که درد نمی‌کند دستمال بست؟ سابقه‌ای به وجود آمده که هر کار فرهنگی خود به خود خطرناک است. چرا باید خود را به خطر انداخت؟ روسا و محترمین شکار می‌روند، دوره‌های بازی دارند، در جلساتی که تعدادش از تعداد روزهای سال بیشتر است شرکت می‌کنند، و همینطور در چراغانی‌ها. چرا باید همپالگی‌ها را از خود دلگیر کرد؟ و اینجاست که شما سانسورهای دیگری در کنار سانسور اصلی دارید، که به همان اندازه‌ی اصلی است. شوخی است که خیال می‌کنید اجازه‌ی کتبی اجرای اثری را گرفته‌اید، هر ساز مخالفی اعتبارش از اجازه‌ی رسمی شما بیشتر است. هر وقت لازم باشد پایین می‌کشندتان، بدون اینکه حتی دلیلش را بگویند: نمایش شما یک دکتر دارد، و آقایان نظام پزشکی مکدر شده‌اند. در نمایشتان پاسبانی هست، و در شهربانی خوششان نیامده. نمایش شما یک مهندس دارد، و در ترابری دلگیر شده‌اند، در نمایش شما زنی فداکاری نمی‌کند، و جمعیت نسوان ابرو درهم کشیده‌اند، هر صنفی می‌تواند جلوی کار شما را با شکایتی یا گله‌ای بگیرد، البته غیر از جاهل‌ها و فواحش که صنفی ندارند. پس سانسور فقط آن قشر مرئی ظاهر نیست، همه‌ی دیگران هم شما را سانسور می‌کنند؛ و مهم است که همه‌ی ما زیر اسم واقعیت این کار را می‌کنیم.
احتمالا واقعیت کلمه‌ای است که همه به کار می‌بریم. سکه‌ای است که همه خرج می‌کنیم. ولی منظورمان از واقعیت واقعا واقعیت نیست، بلکه مصلحت است. واقعا نمی‌خواهیم کسی همه واقعیت را بگوید، آن قسمت از واقعیت را می‌خواهیم که فعلا صلاح است. به تعابیر مختلف؛ موثر است، یا سازنده است، یا امیدوارکننده است، یا پویاست، یا متعهد است، یا ما خوش داریم، و دست آخر ممکن است اصلا ربطی هم به واقعیت نداشته باشد. یکی از مثال‌های عمده در این زمینه تاریخ ایران است. می‌دانید که نمی‌توانید نمایشی بدهید که در آن واقعیت را در مورد تاریخ ایران بگویید؟ چون بلافاصله با همان اسلحه واقعیت، یعنی تعبیری که دستگاه دیگری از واقعیت دارد، نمایشتان متوقف خواهد شد. موضوع این است که طی سال‌ها به ما گفته شده که تاریخی درخشان داشته‌ایم، ملتی غیور بوده‌ایم، گفته شده که عالی و دانی همدیگر را دوست داشته‌ایم، گفته شده که با هم برادر بوده‌ایم و خیلی چیزهای دیگر. در واقعیت ولی تاریخ اندکی به عکس نشان می‌دهد که ما در برابر همه‌ی حمله‌ها کم و بیش یکدیگر را تنها رها کرده‌ایم. تاریخ در تمام طول نوشته‌ها و اسناد مختلفش نشان می‌دهد که ما در تمام قرون مالیات داده‌ایم، در طول تمام قرون در بدترین شرایط کار کرده‌ایم و سهم داده‌ایم تا یک بیت‌المال به وجود آمده که درست موقعی که به ما حمله شده اولین امیر آن را برداشته و در رفته و ما را در برابر مهاجم تنها گذاشته. تاریخ در موقع حمله‌ی مغول این را نشان می‌دهد، در حمله‌ی غوریان هم، در حمله‌ی تیمور هم، و در حمله‌ی اعراب، و همینطور حتی حمله‌ی افغان‌ها که کوچک بودند و جزئی از ما بودند، در همه‌ی این موارد نشان می‌دهد که ما چگونه دسته دسته یکدیگر را در برابر دشمن تنها گذاشته‌ایم. احتمالا این واقعیتی است که شما نباید بگویید چون از دید مراجع رسمی مصلحت نیست، و متقابلا به عنوان عکس‌العمل مراجع رسمی تاریخ دیگری ساخته می‌شود همانقدر غیرواقعی و همانقدر مصلحتی، که در آن مردمان قربانی، آن‌ها که عمرشان در گرو آب و محصول می‌گذشته، و از حداقل دانش معمول حتی محروم بوده‌اند، همه عالم علم‌الاجتماع و آگاه به نقش تاریخی خود معرفی می‌شوند، و به انتخاب‌های فلسفی و سخن‌پراکنی در مورد تعهد دست می‌زنند.
خب، بالاخره کی برای ما واقعیت این تاریخ را توضیح می‌دهد؟ مسوولیت چیزی نیست که هر وقت صرفه ایجاب کرد به کار ببریمش. مسوولیت قبل از هر چیز نوعی دوباره و از نو خود را شناختن است، و با خود صریح و راست بودن. وقتی من به تاریخی تکیه دارم که فقط با واسطه راجع به آن می‌دانم احتمالا ممکن است خودم را آدم دیگری فرض کنم غیر از آنکه واقعا هستم. واقعیت‌پردازی مصلحتی یک آدم، فرضی می‌سازد که من از آن بسیار کم دارم. ضعف‌های من ولی واقعی است، و من برای مقابله با جهان به ضعف و قدرتم هر دو مسلحم. هیچ چیز مرا برای من روشن نخواهد کرد جز یک بار این تاریخ را بی‌واسطه خواندن. بهتر است بدانم واقعا کجا ایستاده‌ام تا اعتماد کنم که جای محکمی ایستاده‌ام و نایستاده باشم. هیچ سلاحی جز حقیقت به کار من نخواهد آمد؛ و در قبال این چه دارم جز مقداری فرمایشات، مقداری تعارفات و افتخارنامه‌ها؛ متاسفانه دعایی که کورش یا داریوش یادم نیست کدام یکی زمانی کردند اینجا اتفاق نیفتاد. گفت خداوند سرزمین مرا از خشکسالیو دروغنگه دارد. متاسفانه این نشد؛ ما دچار خشکسالی هستیم، و دچار دروغ. وقتی واقعیت از طرفی مسخ شد، جماعت دیگر هم به طور عکس‌العمل از طرف دیگر آن را مسخ می‌کند؛ و صورت جدید باز واقعیت نیست. اگر تاریخ مطالعه شده بود باید این تجربه را به زمان حاضر می‌داد که جلوگیری به کلی چیزی را نخواهد کشت؛ برای مدت کوتاهی آن را تغییر شکل خواهد داد، ولی به کلی از میان نخواهد برد. آن را تبدیل خواهد کرد به هنری غیرمستقیم، گره خورده، یا هر کمپلکسه. چیزی که از هر جا جلویش گرفته شود به صورت دیگری از جای دیگر ظاهر می‌شود.
در موضوع سینما و تئاتر جلوگیری فقط از راه‌های رسمی نیست، می‌توان از مجراهای سرمایه فشار آورد. می‌دانید که برای فیلم و تئاتر سرمایه لازم است، مجبورید نگاتیو بخرید، لابراتوار بروید، بازیگر جمع کنید، دوربین داشته باشید. این قلمی در جیب من نیست، و آن کاغذ در بقالی سر کوچه نیست. مجبورید جایی کار را نمایش بدهید، و تازه متوجه می‌شوید که تالارهای نمایشی منحصرا برای نمایش نیست. وسیله‌ای است در دست مدیرانش برای توسعه بخشیدن به روابط شخصی. تهیه‌کنندگان شما، کسانی که شما را از عقاید خود می‌گذرانند، همه متذکر نظارت عالیه هستند، و با توجه به قوانین تولید و توزیع توصیه می‌کنند توقعات آن‌ها را بسازید؛ و وقتی از لابه‌لای همه این‌ها گذشتید، هنوز و هر روز با خطر تعطیل روبرو هستید، در همان حال که می‌دانید که افق کار بعدی بسیار دور است، می‌دانید که تضمینی برای کار بعدی نیست، و مداومت که شرط پیشرفت است منتفی است و ای بسا که این آخرین کارتان باشد، پس یک اشکال اساسی جدید پیدا می‌کنید؛ نا به خود هر چه که دارید هر حرف و فکری را، چه لازم و چه غیرلازم در آخرین کارتان می‌ریزید، و در نتیجه عملا کارتان پیچیده می‌شود و از مسیر و مدار و ساختمان خود خارج می‌شود؛ و هنر تئاتر و سینمای حاضر به رغم حضور قاطعش چنین هنری است؛ هنر کمپلکسه. هنری که در آن هیچ سازنده‌ای آن تداوم را نداشته و آن تضمین را که بی‌دغدغه زبان هنرش را پیدا کند، و در چنین شرایطی از طرف دیگر مقهور توقعات تماشاگران بوده است که جبران کمبودهای دیگر اجتماعی را هم از آن توقع دارند؛ در حد یک بلندگو. بله، احتمالا برای ما هم کافی نیست که سازنده فقط واقعیت را بگوید، ما هم می‌خواهیم آن بخش واقعیت را که مصلحت است بگوید؛ آن بخش را که ما تعیین می‌کنیم. عملا ما گرچه به رغم نظارت، و گرچه با منظورهای متضاد، ولی کلمات مشابهی به کار می‌بریم؛ و این زنگ خطری است. ما در کارمان تئاتر و سینما، گاهی دیده‌ایم که دستگاه نظارت و منتقدان متعهد بی‌خبر از هم با هم همصدا شده‌اند در کوباندن آثاری که از آن طعم تلخ واقعیت، و نه مصلحت، احساس می‌شد. ما هیچ وقت نمی‌توانیم بدانیم که در شرایطی دیگر این سازندگان چه می‌کردند، ولی واروی قضیه را می‌دانیم که برای تئاتر و سینمای بهتر تماشاگران بهتر لازم است و بیشتر؛ و همچنین فضایی که در آن مکالمه‌ی آزاد وجود داشته باشد، و هر عقیده بلندگوی خود را داشته باشد، تا تماشاگر مجبور نباشد وظیفه‌های هر وسیله‌ی غایب را مثلا از تئاتر یا سینما بخواهد؛ برای نمونه وظیفه‌ی سرمقاله را، یا مجادله‌ی نظری در راه‌حل‌های اجتماعی را، یا شعار را. عده‌ای که اینجاست کافی نیست، و تماشاگران بیشتر پای تلویزیون‌ها برنامه‌های تدارک شده را می‌بینند. آن جریان فکری که موفق شده این نسل را به صورت دلال، واسطه، شومن، و بساز و بفروش در بیاورد، برای سالیان امکان یک فضای طبیعی ایجاد فرهنگ را عقب انداخت. گفتم فضای طبیعی، یعنی بی‌قید و شرط، بی‌تحمیل از هر جانب، فضایی که ما دیگر تصوری از آن نداریم.
امروزه تئاتر بودن تئاتر و سینما بودن سینما دیگر برای کسی قابل فهم نیست، و اینها به ضرب موضوع‌های به نظر من فرعی توجیه می‌شوند. کسی خاصیتی در فرهنگ نمی‌بینید جز اینکه حامل پیامی باشد. چه خاصیتی در تئاتر و سینما جز اینکه حامل پیغام اجتماعی و سیاسی باشد؟ و البته پیغام اجتماعی و سیاسی چیزی است که در آن بسیار می‌شود تقلب کرد: می‌شود با ساختن فیلم درباره وضع کارگران میلیاردها به جیب زد، می‌شود از مسوولیت دکان ساخت. می‌توان با زندگی کشاورزان بار خود را بست، و می‌شود با تصویر گرسنگان درآمد هنگفت بهم زد. همچنان که شاهد بوده‌ایم. امروزه برای موفقیت در تئاتر و سینما فرمول‌های معلومی هست. نبض جماعت را می‌توان شمرد، و آنچه را که توقع دارد کم و پیش به او داد؛ و اگر کسی هست که از این نقطه ضعف استفاده نمی‌کند معنی‌اش احتمالا این است که کمتر متقلب است. ولی مهم است که بیشتر تماشاگران علاقه‌مندند که فریب داده شوند؛ و این راه را برای خلق طبیعی می‌بندد. اکثریت خواهان زبان مستقیم و ارتباط فوری است، بدون حوصله‌ی هیچ جهش یا تجربه‌ی واقعا هنرمندانه یا تفکر عمیق‌تر؛ و می‌خواهد بدین ترتیب جاهای خالی دیگر را پر کند؛ و جماعت بدین ترتیب با توقع حاد خود سازنده را تعیین می‌کند. این، و طرف مقابلش هر دو نادرست است. آنچه را که دستگاه دولت و دستگاه نظارت تعیین می‌کند، و آنچه را که ما به عنوان عکس‌العمل تعیین می‌کنیم. درست نیست که بخواهیم نویسنده یا سازنده آنچه را که ما می‌خواهیم بگوید درست این است که بگذاریم نویسنده آنچه را که خود فکر می‌کند بگوید، و ما هم جداگانه فضایی را به وجود بیاوریم که بتوانیم در آن آنچه را که فکر می‌کنیم به زبان بیاوریم. شما نخواهید که هنرمند پشت سر گروه و قافله بیاید. او احتمالا قرار است که جلوتر باشد. او قرار است نیازهایی را بگوید که جمع نمی‌داند احتیاج دارد. کافی نیست که نویسنده چیزی بگوید که ما می‌خواستیم، او باید چیزی بیشتر از آنچه بگوید که ما می‌خواستیم. او باید چیزهایی را بگوید که ما نمی‌دانیم و می‌خواهیم. در کنار هر جهاد، یک جهاد فکری و فرهنگی هم لازم است. من خیال می‌کنم روزگاری که در آن دستگاه دولت از طرفی، و جماعت با فرهنگ از طرف دیگر، به یکسان سازنده را محدود می‌کنند بد روزگاری است. من خیال می‌کنم اگر این خانه‌تکانی باید رخ بدهد، مقداری از آن هم باید این طرف در ما اتفاق بیفتد. باید توجه کنیم که کلمه‌ها، معیارها، و دایره‌ی لغاتی که به کار می‌بریم بسیار فرسوده و تهی شده‌اند، از بس هر کسی با مصرف آن‌ها صرفه‌ی خود را برده. کلمه‌هایی که از دستگاه‌های دولتی تا روشنفکر معاصر همینطور هم یکسان به کار می‌برند. به من حق بدهید که نسبت به این کلمه‌ها مشکوک باشم. اگر قرار باشد دستگاه دولت مسوولیت بگوید و ما هم بگوییم، من به این مسوولیت مشکوکم، اگر قرار است او درباره‌ی آزادی بگوید و ما هم، من به این آزادی مشکوکم. {سخنرانی در شب‌های شعر گوته –1356}

از دریای بی کران آثار او
 

حقیقت و مرد دانا (1349)
 

«پیرمرد لحظه‌ای چشم‌هایش را برهم گذاشت. ولی صدای پسرک را می‌شنید: به من گفته‌اند کسی هست که می‌داند چگونه با قلم می‌توان جنگید و با نیزه می‌توان نغمه ساخت و با نی می‌توان نوشت. ای پیر چه می‌گویی در باب نیزه و قلم و نی؟»
ـ هوم! من این هر سه را یکی می‌بینم. حقیقت این هر سه، آن نی است که کنار کلبه‌ی من، سبز شده. این آیینه‌ای است چون همه‌ی آیینه‌ها.
ـ چطور ساقه‌ی نی را آیینه می‌خوانی، که چیزی نشان نمی‌دهد؟
پیرمرد با حیرت گفت: نشان نمی‌دهد؟ نگاه کن تا ببینی. این آیینه‌ی تن نیست. آیینه‌ی روح است. هان تو خشم کن و آن نیزه می‌شود. شعر بپرداز و آن قلم می‌شود. فریاد درد برآور و آن نی بند بند می‌شود. خشم و شعر و فریاد. آیا یک نی، خودت را به خودت نشان نداد؟
برای زمانی دراز کسی چیزی نگفت. پشت پنجره، ابری آرام می‌گذشت. عاقبت پسرک سکوت را شکست: ای پیر! ای پدر! آیا تو داناترینی؟
ـ نه، نه، کسی هست که بسیار از من داناتر است. او پس از این می‌آید.
ـ او را چگونه بشناسم؟
پدر لبخندی زد و به دور خیره شد:
ـ من نشسته‌ام و او راه می‌رود. من به آخر رسیده‌ام و او آغاز می‌کند. او هرگز یک جای نمی‌ماند. او اینک پسرکی است در سنّ و سال تو. او دریای پرسش است و می‌خواهد بداند.

آهو، سلندر، طلحک و دیگران (1349)
 

«میر نوروزی: من در آینه، شما را به خودتان نشان دادم و شما آینه را شکستید ...»

حقابق درباره‌ی لیلا دختر ادریس (1354)
 

«سراج: نه، نه... این بدتره. شما نابودم می‌کنید. اگر شما رو نبینم دیوانه می‌شم.»
لیلا: از دستتون داره خون میاد!
سراج: جوهرقرمز برگشت روی میز! خیال می‌کنید تقصیر منه؟ ما نباید اشتباه پدرهامونو تکرار کنیم. اون هم تو این دنیایی که هرلحظه ممکنه منفجر به شه. خوشحالید که منو دیوونه‌ی خودتون کردید؟
لیلا: من همچین منظوری نداشتم.
سراج: هیچکس منظوری نداره. ولی نتیجه‌ش بچه‌ها هستند. تنها و نگران. بدون اینکه حتی دنیا رو به این شکل انتخاب کرده باشند...

قصه های میر کفن پوش (1358)
 

طاقت به یار طاقت. که پهلوانی جز طاقت نیست. چون تورا شکنجه می‌کنند باید که بر ایشان بخندی واگر نتوانی خندید آب دهان بر رویشان بیفکنی. واگر آب دهان نتوانستی افکند ناسزایشان بگویی واگر ناسزا نتوانستی دندان خشم بفشری واگر دندان خشم فشردن نتوانی مباد بنالی که ایشان از تو همین خواهند. واگر بیش خواهند مبادبگریی که چون بگریی آنگاه است که ایشان بر تو بخندند.

روز واقعه (1361)
 

عبدا...: او، به بالاترین جایی رسید که بشر رسیده. او را در نینوا به صلیب کشیدند. (راحله می‌بیند و اشکش می‌غلتد) او با من حرف زد!
راحله: (رنگ پریده) کجا رفتی و چه دیدی؟ بگو نصرانی، حقیقت را چگونه یافتی؟ تصویر به سوی نصرانی می‌رود؛ هنوز ضربه خورده از آن چه دیده؛ به سختی در تقلا و ناتوان از یافتن واژه‌هایی درخور.
عبدا...: من حقیقت را در زنجیر دیده‌ام. من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیده‌ام. من حقیقت را بر سر نیزه دیده‌ام ...حسین بن علی! از او بسیار می‌گویند چرا آنان که از او می‌گویند خود مانند او نیستند؟...

زمین (1361)
 

«درنا: یاور برای زمین فکری کن؛ ترا خدا. این قبر بالای سرم؛ روز خودش- شب خیالش!»
یاور: ما توی این راسته بهترین زمین را داریم.
درنا: ما توی این راسته یک خواب راحت نداریم.
«یاور: اگر یکی تورا بیشتر بخواد چی؟»
درنا: چقدر بیشتر؟
یاور نمی‌تواند احساسش را بیان کند؛ به خود مشت می‌زند.
یاور: بی انصافیه؛ اونا که فردا هستن از من خیلی گردن کلفترن.
درنا: [شستنی‌ها را برمی دارد و برخاسته] من زن کسی میشم که فردا به بره
یاور: یه دم بمان؛ من خیلی دویدم تا اینجا رسیدم.
درنا: [می‌ماند] در عوض منم خیلی منتظر شدم!
می‌رود؛ یاور دنبال حرفی می‌گردد برای نگه داشتنش.
یاور: پول کمی دارم؛ اگر دوتایی زیادش کنیم می شه یه زمین بخریم. [درنا که می‌رفت می‌ماند] جای دوری یه زمین ارزان سراغ کردم.
درنا: [برمی گردد طرفش] چقدره؟
یاور: خیلی مرغوب نیست؛ لوت مثل کف دست؛ اما تا بخوای بزرگه.
درنا: داری راست می گی؟
یاور: خب فردارو چکار کنم؟
درنا: هیچی؛ باید ببری؟

طومار شیخ سرزین (1365)
 

«... شرزین: در کتاب ظاهر بنگرید ظاهر مردمان چون کلام است و باطن معنی، و بدان که مقصود از کلمه معنی است، آدمیان هر یک کتابی ناخوانده ...»
... جلد گر: او (شرزین) آنچه را که همه خاموش می‌اندیشیدند بر زبان می‌آورد، آری شرزین مردی راست بود و ندانست که آن را کس خریدار نیست ...
شرزین: ...با شما از زخمی سخن می‌گوییم برآمده از نیزه های نادانی و ما همه قربانی آنیم. کسی دوستدار حقیقت نیست و همه دوستدار مصلحت اند ...
شرزین: ... رعیت صفر است. سلطان و سالاران برترین شماره‌اند سلطان نه است و وزیران و چاکران و سالاران و دیوانیان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یک و رعیت صفر است. با این همه بهایی هر سلطان به رعیت است و هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود چنان که هزار بی صفر هاش بیش از یک نیست بدان که رعیت هیچ می‌نماید و بیش از همه است...
داستان این کتاب این گونه است که به طور اتفاقی اسنادی در مورد فردی به نام «شرزین» که در گذشته می‌زیسته پیدا می‌شود و به این ترنیب شرح حال فردی به نام شیخ شرزین گفته می‌شود که داستان دائم بین حال و گذشته در حال تغییر است
شرزین فردی کاتب و خطاط است که زمانی کتابی را ارائه می‌کند و می‌گوید این کتاب را من نوشته‌ام دربار و عالمان وابسته به آن او را متهم به کفر گویی در این کتاب می‌کنند و تصمیم می‌گیرند او را محاکمه کنند اما او برای رهایی از این محاکمه اعلام می‌کند این را او ننوشته بلکه این کتاب متعلق به ابو علی سینا است و او تنها این کتاب را پیدا کرده است در همین لحظه عالمان تغییر نظر می‌دهند و می‌گویند این کتاب فوق العاده است و اسرار زیادی را معلوم می‌کند پس از تائید کتاب شرزین دوباره می‌گوید که این کتاب از آن خودش است و او برای رهایی از محاکمه این سخن را گفته است بار دیگر عالمان کتاب را رد می‌کنند و دستور می‌دهند دندان‌های او را بشکنند
در ادامه او روزی به زنی اشراف زاده بر می‌خورد و زن چهره خود را به شرزرین نشان می‌دهد واز او می‌خواهد آرزویی بکند شرزین (بی اختیار) می‌گوید آرزو می‌کنم بعد از این هیچ چهره ای را نمی‌خواهم ببینم زن دستور می‌دهد او را کور کند شرزین در اعتراض به زن می‌گویید «... تو از وارونی سپهر چشمانی را برکندی که در زنان به ستایش نگریسته بود...»
در نهایت او را از شهر اخراج می‌کنند و او در راه به دهی می‌رسد و به مردم انجا می‌گوید من باطن شما را می‌بینم و از زشتی‌های باطن افراد را می‌گوید:
«از شما یکی زن است با شوی خیانت کرده ... یک تن از شما مال بیوگان ویتیمان برده است ... از شما یکی لاف پهلوانی می‌زند در حالیکه ترسان تر مردی است جمله را ...»مردم انجا می‌بینند همه این‌ها درست است و فکرمیکنند او فردی است که همه را می‌شناسد با این وضع مردم دیگر نمی‌توانند در آن ده زندگی کنند در حالیکه او تنها جامعه را می‌شناخت. مردم انجا برای آنکه نظم (برپا شده بر دروغ) جامعه برهم نخورد او را می‌کشند ودرون چاهی می‌اندازند ناگاه می‌بینند که شرزین در میدان ده نشسته و تنها می‌گوید:
«دانایی را نمی‌توان کشت»
دیباچه‌ی نوین شاهنامه (1365)
«فردوسی: بزنید مرا، سنگ پاره‌ها و تازیانه های شما بر من هیچ نیست، من شما را نستوده ام و پدران شما را از گمنامی به در نیاورده ام، من نژاد شما را که برخاک افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم، شما را گنگ می‌خواندم، من شما را از هوش و هنر سر بر نیفزادم و فارسی پدرانتان را که خوارترین می‌انگاشتند زبان اندیشه نساختم، من چهره شما را که میان تازی و توری گم شده بود آشکار نکردم، سرزمین از دست رفته شما را به جادوی واژه‌ها بازپس نگرفتم و در پای شما نیفکندم، بزنید که تیغ دشمنم گواراتر پیش دشنام مردمی که برایشان پشتم خمید، مویم به سپیدی زد، دندانم ریخت، چشمم ندید، گوشم نشنید... »
افرا یا روز می‌گذرد (1376)
افسر خانم: بهش گفتم چرا بمیری افرا –قیچی رو بذار کنار! تا کی به این گل نگاه می‌کنی؟ یعنی چیز دیگه ای تو رو به زندگی وصل نمی کنه –حتی ما؟ گفتم از خونه بیرون برو افرا. زندگی ارزون نیست، آبروی ماس که ارزونه! گفتم چرا بمیری افرا –عاقل باش –تو فقط بیست سالته!
افرا: دو برابر مرگم مرده‌ام و نصف زندگی‌ام، زندگی نکرده ام. خواهرکم به من نچسب. برای چی می خوای وقتی بزرگ شدی مثل من به شی؟ اگه مثل من به شی وسط محله، بی آبروت می کنن. همینو می خوای؟ بهش گفتم یا نگفتم، یا فقط توی دلم به خودم گفتم؟ نمی تونم پام محکم رو زمین بذارم و خیال نکنم داره فرو می ره! نمی تونم چشمامو ببندم و اون جمعیت رو نبینم! خواب چیه تا بدخوابی هست و رویا کو تا کابوس هست؟

مجلس ضربت زدن (1379)
 

وای بر آنکه بردگی کند و آنکه بردگی خواهد! وای بر آن که نام و خون کسی را نان وآب خود کند! شما با من چه کردید؟ سوگند خوردید به فرق شکافته من برای رواج سکه های قلبتان! به ذوالفقار خون چکان برای کشتن روح زندگی! و اشک ریختید بر مظلومیت من تا ساده دلان را کیسه تهی کنید!
ای طبلی از شکم ساخته، قناعت به دیگران آموختی تا خود شکم بینباری! ای رگ گردن برآورده، گردن زدن آیین کردی، که گردنت نزنند! ای بالانشین، که حیا فکندی، دور نیست که افکنده شوی! و ای ستم بر، که در مظلومیت خویش پنهانی، تا کی ثنای ستمگر؟ و تو ای سوار بر رهوار - تو بر سینه و سر زدی اگر کسی می‌دید، تا رکابت گیرند؛ و چون بر زین نشستی بر پیادگان خندیدی! ای زاده دروغ و بالیده در ریا، به شمار بارهایی که به نامم سوگند خوردی برای فریفتن خویش و دیگری و من و خدا، به همان شمار که دانستم و به رویت نیاوردم، شرمی از فردا کن که آینه روبرویت گیرند. ذوالفقار این است نه تیغ دو دم!
شما با من چه کردید؟ ای شما که دوستداران منید! من کجا هستم؟ بر صحنه شما حقیقت من کجاست؟ حذفم می‌کنید به خاطر نیکی‌هایم؛ و با من، نیکی را حذف می‌کنید. آری - نیکی بر صحنه شما مرده! و اگر قاتل نیکمردی بودم، با سربلندی نشان می‌دادید! شما که دوستداران منید با من چنین کنید، دشمنانم چه باید بکنند؟
شما با من چه کردید؟ بزرگم کردید برای حذفم! راستی که من انسان بودم پیش از آنکه به آسمان برین برانیدم! چنین است که صحنه‌ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی! _شما دوست داران با من چنین کنید، دشمنانم چه باید بکنند؟

لبه‌ی پرتگاه (1385)
کوروش درگاهی: خودتو نباز پروا –خواهش می‌کنم! و از طرف دیگه حق داری. این دیگه فیلم نیست! تا کی؟ جسد باید شناسایی به شه. انگشت شماری و تعیین هویت! تازه می مونه پیدا شدن کس و کارش و ادعاهای اونا!
پروا نیازی: از آوا بگو. باورش می شه من یه مورچه کشته باشم؟ از آوا بگو!
کوروش درگاهی: می ذارم خیال کنه این بخشی از یه فیلمه. یه صحنه‌ی فیلمبرداری شبانه که کمی بیشتر طول کشیده.
پروا نیازی {آشکارا معذب از حضور تنکش چرخدار، و دلگیر}: هر کس یه راهی برای قبئل این وضع پیدا می کنه!
کوروش درگاهی: اگر بخوام ازت دفاع کنم، باید همه چی رو بدونم پروا. چیزی هیت که به من نگفته باشی؟
پروا نیازی: من نمی شناختمش. در زندگیم ندیده مش!
کوروش درگاهی: پروا –چیزی هست که نگفته باشی!
پروا نیازی {به او می‌نگرد}: این دفاعه یا فرصتی برای از سر گرفتن تهمت‌های همیشگی؟ نه. چیزی نیست و شک تو همیشه بیخود بوده و هست!
و سرانجام شعری که او در آستانه‌ی زاد روزش در دی ماه امسال در آمریکا سرود:
از شما می‌پرسم/
که اِمروز به جهان می‌آیید/
فردا چه پیشِ روی شماست؟ /
آیا ما را تکرار می‌کنید/
بر جاده های تَنگ سراشیب/
و خسته به تلخی، جای دیگران را می سپرید؟ /
آیا از شما یکی- یا همه- بن بَست را می‌بینید/
و زمان را که می‌گذرد؟ /
آیا به پُشتِ سر می‌نگرید/
به رَهِ سخت آمده/
و میان بُری می‌یابید؟ /
ما خویش را نمی‌بخشیم/
-ما درجازَدِگان—/
ما قربانیانِ خُودیم؛ /
امّا آیا فردا روزِ بهتری است؟ /
از شما می‌پرسم/
که اِمروز به جهان می‌آیید! /
منبع:http://www.cinemanegar.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط