قصه ي دوقلوهاي سيامي

روايت هاي آغازين به هيچ وجه به يونانيان و روميان محدود نمي شد. در ادامه ي مطالب قصد دارم به پيدايش دو نوع ديالکتيک متفاوت روايت ملي در تاريخ جديد غرب بپردازم. با توجه به تجارب خود من به عنوان بومي جزاير ايرلند
يکشنبه، 12 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قصه ي دوقلوهاي سيامي
قصه ي دوقلوهاي سيامي

 

نويسنده: ريچارد کرني
برگردان: سهيل سُمّي



 

روايت هاي آغازين به هيچ وجه به يونانيان و روميان محدود نمي شد. در ادامه ي مطالب قصد دارم به پيدايش دو نوع ديالکتيک متفاوت روايت ملي در تاريخ جديد غرب بپردازم. با توجه به تجارب خود من به عنوان بومي جزاير ايرلند و بريتانيا و اين که در حال حاضر در آمريکا تدريس و زندگي مي کنم، داستان هايي را مثال مي آورم که خود با آن ها کاملاً آشنا هستم. قبل از پرداختن به وجه آمريکايي مسئله، به موارد بريتانيايي - ايرلندي آن مي پردازم.
داستان مدرن هويت بريتانيايي و ايرلندي نيز همچون اکثر روايت هاي زايش و پيدايش ملي، با يک مرحله ي آينه آغاز شد. مردمان بريتانيا و ايرلند در آغاز از طريق تميز قائل شدن ميان يکديگر، براي خود هويتي منحصر به فرد و يکه قائل شدند. همان گونه که آر. آر. ديويس، مورخ ولزي، اشاره کرده است، يک فصل تعيين کننده در اين راستا، تلاش براي القاي تصور يک ملت ( natio يا gens ) انگليسي با الگوي نخستين بريتانيايي در برابر يک ملت مستعمره ي ايرلندي در قرن چهاردهم بوده است. ساکنان انگليسي آن زمان چنان از درآميختن با بوميان - و ايرلندي تر شدن از خود ايرلندي ها - مي ترسيدند که مصوبات رسوايي انگيز کيلکني ( تصويب شده در سال 1366 ) را پديد آوردند. به موجب اين مصوبات، جدايي ميان مستعمراتچي و استعمارشده آغاز شد و به اين ترتيب، تقسيم و جدايي سياسي ميان دو « ملت » به ظاهر ناسازگار آغاز شد. عدم رعايت اين مصوبات « انحطاط » ناميده مي شد - يعني خيانت به ملت يا gens. ازدواج کردن با کسي خارج از حيطه ي gens به معناي اين بود که فرد متأهل ديگر يک « جنتلمن » حقيقي انگليسي نيست و بنابراين، فضايل برخورداري از اصالت خانوادگي و ثروت و رفاه را نيز از کف مي داد. درآميختن با بوميانِ اصطلاحاً گاليک، همان گونه که از اصطلاحي قديمي برمي آيد، « رفتن به آن سوي پرچين » محسوب مي شد ( يعني خارج شدن از مرزها و حصارهاي شهرِ دوبلين ). خارج شدن از اين حد و مرز، به منزله ي خيانت به قوم و قبيله بود. gens مستعمراتچي هويت خود را به عنوان چيزي متضاد با de - gens يا همزادش تعريف کرد، اين همزاد همان ايرلندي هاي بومي بودند. بنابراين، گرچه اين ونِربل بيد بود که نخستين بار ايده ي gens انگليسي را مطرح کرد، با گسترش وِسِکس در دوره ي آلفرد ( 871-899 ) و هموار شدن راه، ملت انگليس نخستين بار در لابراتوار ايرلند، خود را در آينه ديد و تصوير خود را باور کرد. انگليس در ايرلند آموخت که داستاني رسمي به هم ببافد و از طريق تضمين و حصول اطمينان از اين که ملتي جداست، براي خود تاريخي بسازد. حتي اگر ايرلندي ها وجود نمي داشتند، انگليسي ها مجبور مي شدند آن ها را در خيال بسازند.
ايرلندي ها نيز به لطف اين روايت تقليدي خود را به مثابه natio متمايز و خالص بازشناختند. و اين جا نيز سياست و خط مشيِ هويت در نهايت بر اساس يک روايت انفصال و جدايي پايه ريزي شد. شاه دونالد اونيل از آلستر نيز در واکنش به اين نبرد استعماري براي جدايي و تجزيه، در سال 1317 طي نامه اي به پاپ، خود را وارث « کل خاک ايرلند » اعلام کرد و داستان بي وقفه ي تداوم تاريخي ملت ايرلند ( gens ) را از طريق قوانينشان و گفتار و ياد و خاطرات طولانيشان از مصيبت ها - که عامل همه ي آن ها مهاجمان مستعمراتچي بودند - روايت کرد. به طور خلاصه، ايرلندي ها در مقابل تلاش انگليسي ها براي خارج کردن آن ها از دايره ي تاريخ، به دل گذشته و تاريخ و پيشينه خويش نقب زدند. دفاعيه پردازي ايرلند در برابر آپارتايدِ انگليس رنگ و بوي استراتژي اي دفاعي داشت.
اما آنچه در هر دو روايت از ديده نهان ماند، اين بود که ساکنان مستعمره نشين خود به اندازه ي بوميان ايرلندي، از سلاله و نوادگان مردماني از نژادهاي گوناگون و دو رگه بودند که پياپي و بي وقفه در حال تهاجم يا مهاجرت بودند: وايکينگ ها، آنگلونورمن ها، اسکاتلندي ها، سِلت ها، ميلزين ها و غيره. بر اساس تحقيقات اخير، ملل هر دو جزيره داراي ژني مشترک هستند. اما حتي بدون درنظر گرفتن ملاحظات ژنتيکي، به گمان من مي توان گفت که از زمان کنش روايت متقابل طرفين متقابل طرفين در قرن چهاردهم، ايرلندي ها و انگليسي ها همچون دوقلوهايي تکامل يافته اند، با عشق ها و انزجارهايي لاينفک و مشترک، که در آلستر به هم پيوستند و براي هميشه آبستن داستان مشترکي از تعارض و مصالحه شدند. همان گونه که داگلاس هايد، اولين رئيس جمهور دولت ايرلند، هوشمندانه خاطرنشان کرده: « انگليسي ها مردماني هستند که ما عاشق انزجار از آن ها هستيم و هرگز دست از تقليد از آن ها برنخواهيم داشت. » (1)
در مجموع، اولين تلاش موفقيت آميز براي بيان داستان ايرلندي ها و انگليسي ها به عنوان دو ملت مجزا پس از مرحله ي تهاجم و سکنا در قرن چهاردهم صورت گرفت، اقدامي که باعث شد مستعمره نشين ها و استعمار شده ها، هر يک به نفع خويش، خود را دو gente مجزا و متمايز از يکديگر قلمداد کنند. معيارهاي اين تمايز و تفاوت بيش از آن که طبيعي باشند، قراردادي بودند. به عبارت ديگر، اين معيارها به لحاظ خصلت و ويژگيشان بيش از آن که قومي باشند، فرهنگي و حقوقي بودند؛ چون بيش تر به مسائلي چون وضع پوشاک، اقامت، شکل نام ها، زبان، حقوق مالکيت، سنت ها و خاطرات مربوط مي شدند. gens تقريباً « شبيه » de-gens بود و اين دو معمولاً اسامي مستعار مشترکي داشتند. اما همين عدم معيارهاي تمايز نژادي باعث شد که جبران اين مسئله در سطح قانونگذاري و مصوبات قانوني بيش از پيش ضروري گردد. آن جا که نمي توان دو چيز را بر اساس طبيعت از هم مجزا و جدا کرد، قانون اين توان را خواهد داشت.
اما قانون کافي نبود. مرزي که gens را از de - gens جدا مي کرد، عمدتاً نفوذپذير و نامعين باقي ماند و توسل مکرر به روايت هاي تبليغي را ضروري ساخت. و به اين ترتيب، داستان هاي رسمي « ما » و « آن ها » باب شد. کليشه سازي معمولاً در پس نقاب پيش داوري و تفرعن و کبرپنهان مي شد ( « بومي ها جنتلمن نيستند » ) و از کتاب تاريخ و وضعيت ارضي ايرلند، اثر قرن بيستميِ گيرالدوس کامبرنسيس، (2) انگيزه و نيرويي روزافزون مي يافت. کامبرنسيس بيش از آن که حقيقتاً نويسنده ي وقايع نامه باشد، داستان گو بود؛ يعني شرح و وصف هاي او به جاي آن که مشاهدات دقيق و عيني باشد، خيال پردازي هاي تبليغاتي بودند. کامبرنسيس در يکي از تهاجمات اکتشافي شاهزاده جان به ايرلند، منشي او بود و روايت پرشورش از بومي ها به مثابه « ملتي وحشي و ميهمان ستيز که چون حيوانات وحشي زندگي مي کنند » در خدمت اهداف استعماري است. همان گونه که مورخي به نام آرت کاسگرو (3) بعدها گفت: « تصويري که گيرالد ارائه داد، ناخوشايند بود: ايرلندي ها به لحاظ اقتصادي عقب مانده، به لحاظ سياسي درهم شکسته و وحشي و غيرقابل اعتماد و نيمه کافر و به لحاظ جنسي انسان هايي بي بند و بار بودند. مسلماً اين تصوير تحت تأثير يک ضرورت ترسيم شده، ضرورت موجه جلوه دادنِ اشغال يک سرزمين و سلب مالکيت از مردمان آن. » اما مسلماً جايزه ي کليشه سازي هاي استعماري را بايد به چارلز کينگزلي، (4) مورخ بريتانيايي، داد، کسي که چندين قرن پس از گيرالدوس، توانست پس از ديدار از ايرلند نظرش را بنويسد: « مشاهده ي شمپانزه هاي سفيد وحشتناک است؛ اگر سياه بودند، آدم اين وحشت را تا اين حد حس نمي کرد، اما پوست آن ها به سفيدي پوست ماست! » اين کاريکاتور از ايرلندي ها به عنوان « کاکا سياهِ سفيد » حربه اي نافذ بود با هدف مشروع جلوه دادنِ تفوق و برتري مستعمره چي ها، همان گونه که در تصويرسازي پِري کرتيس در ميمون ها و فرشته ها (5) ارائه شده. (6)
بنابراين، اگر مي توانستيم بگوييم که گرندل و همنوعان او در بيووُلف حکم يک « ديگريِ » اسطوره اي در قالب هويت آنگلوساکسون را دارند - در ساگاي انگليسي کهن از اين هيولا با عنوان « ديوي بيگانه » ( ellor - gast ) ياد شده - آن گاه مي توان گفت که هيولاي ايرلندي ميمون شکل نيز همان نقش اجداد تاريخي اش را بازي کرده است. بيگانه ي بلاگرداني که همواره بر سر مرزهاي بي ثبات دو ملت و روان در گردش بوده، به جزء مکرر داستان هاي آنگلوساکسون بدل شده است. ( به نقل از ترجمه ي هيني از بيووُلف ) « ديوِ از جهنم رانده » که با گام هاي استوار از « لجنزارها و باتلاق هاي دورافتاده » مي گذشت... « و در ميان هيولاهاي تبعيد شده ساکن بود، طايفه ي قابيل که به حکم پروردگار رانده و مطرود شدند. » (7) در رابطه ي پرنوسان ايرلند - انگليس - همچنان که در رابطه ي دانمارکي ها، سوئدي ها و گيت ها که در بيووُلف ثبت شده - صحنه ي آغازين و ديرپاي « ملت خالص » در برابر « ملت ناخالص » بارها و بارها مطرح شد؛ آنچه مي توان بازگشتِ اسطوره اي امر واحد ناميد.
البته ايرلندي ها نيز در مقابل اين شرايط با روايت هاي غرور ملي و خودآگاهانه ي خاص خود عکس العمل نشان دادند. از اوايل قرون وسطي به اين سو، شاهد ظهور بسياري از شاعران و شاعران دوره گردِ بومي بوده ايم که در مورد سرزمين بِکرِ مادري - که به دست بچه انگليسي هاي مهاجم مورد تجاوز و يغما قرار گرفته - قصه پردازي ها کرده اند. و اين تضاد فزاينده جنسيتي ميان ايرلند به عنوان باکره ي قرباني مؤنث ( رويزين دوب، کايتلين ني هوليهان، اسپِيربهيَن ) و انگليس به مثابه اربابي مذکر ( سرزمين پدري، پادشاه و کشور و غيره ) به واسطه ي ظهور ادبيات ملي قدرتمندي که بر جدايي و افتراق دو ملت صحه مي گذاشت، بيش از پيش مورد تأکيد قرار مي گرفت. (8)
اما داستان هاي ادبي به رغم مؤثر بودن، در مقايسه با قدرت نفاق افکن داستان هاي مذهبي هيچ بودند. در حقيقت، فرآيند استعمار ايرلند نهايتاً در قرن هفدهم و آغاز کشت و کار در آلستر، پس از جنبش دين پيرايي، با موفقيت توأم شد - توأم با بغض و کينه جويي. با محروم شدن تمامي کاتوليک هاي ايرلندي به نفع پروتستان هاي کشاورز، روايت هاي مذهبيِ انتخاب انجيلي، حق الهي و پروتستانتيسم انجيلي دين پيرايانه اغلب به عنوان حربه هايي بنيادي و نيرومند براي تجزيه و جدايي [ دو ملت ] مورد استفاده قرار مي گرفتند. در حالي که نه طبيعت، نه قانون و نه ادبيات توان جدا کردن دو ملت را نداشتند، شمشير فروزانِ روايت هاي انجيلي اين کار را کرد.
پس از آن که خيال پردازي هاي اليزابتي و کرامولي در باب خلوص پروتستاني کار خودشان را کردند، در جزيره ي ايرلند، بسياري از پروتستان ها و کاتوليک ها بودند که ترجيح مي دادند بميرند، اما با هم درآميخته نشوند. به نحوي که حتي ولف تون (9) و ايرلندي هاي متحد با داستان سلحشورانه ي يک ملت « کاتوليک، پروتستان و مخالف کليساي انگليس » در آخرين دهه ي قرن هجدهم نيز نتوانستند به وضعيت آشفته ي ايرلند سرو سامان دهند.
چشمپوشي بريتانيا و ايرلند از اين داستان هاي جدايي طلبانه، پس از انقلاب نافرجام سال 1798، دويست سال ديگر طول کشيد ( داستان هاي تفوق و شهادت )، و از آن پس، کاتوليک ها، پروتستان ها و مخالفان ايرلندي براي اولين بار پس از جنبش دين پيرايي، توانستند در صلح و آرامش در کنار يکديگر زندگي کنند. تنها هنگامي که جمعيت هاي ايرلندي و انگليسي ساکن در آلستر بازگويي داستان هايشان را آموختند ( عمدتاً به کمک نويسندگان و مورخانشان ) و اذعان کردند که مي توان « بريتانيايي يا ايرلندي يا هر دو » بود، ميانشان مصالحه برقرار شد؛ البته نه به عنوان يک هويت واحد ملي، بلکه به مثابه هويتي متکثر و پساملي که در آن مي شد هزاران داستان تعريف کرد. بريتانيايي ها و ايرلندي ها، وحدت طلب ها و ناسيوناليست ها، طرفداران اتحاد بريتانيا و ايرلند شمالي و جمهوريخواه ها، سرانجام دريافتند که هيچ هويت بنياديني که زاده انشقاق و ضديت باشد، وجود ندارد، تنها « جوامع خيالي » اي وجود دارند که مي توان به شيوه هاي گوناگون به تصور درآوردشان. ملل مختلف، آهسته و توأم با درد، کشف کردند که عميقاً زاده ي روايت هاي گوناگونند. و همين کشف آزادشان کرد.
همان طور که روايت هاي مستور شده ضربه وارد کردند، روايت هاي روشنگر وعده ي بهبود و شفا دادند. داستان هاي خوب تأثير داستان هاي بد را خنثي مي کنند، دست کم موقتاً.
بنابراين، مي توان گفت که داستان هاي پيدايش مليت هاي انگليسي و ايرلندي، به رغم عدم تقارن و ناهماهنگي مستعمره چي و استعمار شده، کاملاً موازي يکديگر پيش مي روند. به طور خلاصه، به اين دليل که انگليسي ها نمي خواستند بپذيرند که جزاير بريتانيا و ايرلند متشکل از اقوام « دورگه » اي هستند که در نتيجه امواج پياپي مهاجرت ها پديد آمده بودند - عمدتاً پس از حملات وايکينگ ها و نورمن ها - سعي کردند از طريق شيطان صفت و « بيگانه » جلوه دادن ايرلندي ها، براي خود نوعي هويت خالص و به دور از آلودگي دست و پا کنند. به اين ترتيب، در حالي که مردم انگليس ( من جمله نورمن ها ) در قرن چهاردهم به واسطه ي استراتژي هاي ملت اجنبي - يعني استقرار يک ملت عليه ملتي ديگر - به کلي يکپارچه بدل شدند، جزيره ي ايرلند به مثابه نشانه ي اين گونه تقسيمات و انشقاق ها باقي ماند. اما وحدت ملي انگليسي بودن، و بريتانيايي بودن - پس از اتحاد با ولز و اسکاتلند - براي هميشه تحت الشعاع شبح همزاد اجنبي و بيگانه شده ي انگليس باقي ماند: ايرلند. صرفاً متفاوت بودن با ماهيت ايرلندي به جزئي ذاتي از هويت روايي امپراتوري بريتانيا بدل شد. نيمه ي « ديگر » و ايرلندي اين کشور آشکارا در تصوير انگليس انعکاس يافته بود، طيف آشنايي که در مه غرابت و بيگانگي مستور شده بود، همزاد اصلي اي که بريتانيا فراموش کرده بود به يادش آورد، شبح تهديدآميز و ناخودآگاه سياسي خودش. (10)
ليندا کولي (11) در ارتباط با تصوير آينه گون ملي گرايي ايرلند و بريتانيا در دو سده ي اخير شواهد بيش تر و خاص تري ارائه مي دهد. او در بريتانيايي ها: پديدآوردن ملت (12) ( 1797 - 1837 ) به اين مسئله ي اساسي مي پردازد که مردماني که بريتانيا را پديد آوردند، به واسطه رويارويي با يک « ديگري » اجنبي توانستند در قالب يک روايت ملي گرد هم آيند. (13) کولي، هماهنگ با نظريات مطرح در تاريخ نوين بريتانيا، نظرياتي که بنديکت آندرسون، هيو کرني، جِي. جِي. اِي. پوکاک و تام نئرن حاميان آن ها هستند، مي گويد که هويت ملي بريتانيا ( چون بسياري از موارد ديگر ) احتمالي و نسبي است و به بهترين نحو مي توان آن را در قالب تعامل ميان داستان ها و تاريخ هاي متعدد و متفاوت درک کرد. طبق نظريه کولي، اکثر ساکنان « جزاير بريتانيا » مدعي هويتي دوگانه، سه گانه يا حتي چندگانه اند، حتي پس از انسجام هويت ملي بريتانيا در حدود سال 1700. بنابراين يافتن کسي که، براي مثال، خود را شهروند ادينبورگ - يک لولاندري، اسکاتلندي يا بريتانيايي - بداند، چندان غيرمعمول نيست. ملت ساختگي بريتانياي کبير در برابر و روياروي همين همذات پنداري تکثرگرا بود که توانست شکل بگيرد و پديد آيد، نه تنها به واسطه ي ادغام دوره تئودور و پيوست هاي پياپي ولز ( 1536 )، اسکاتلند ( 1707 ) و ايرلند ( 1800 ) به خاک بريتانيا، بلکه همچنين به دليل سلسله جنگ هاي خارجي بين سال هاي 1689 تا 1815 و نيز انقلاب صنعتي فراگير و توسعه ي تجارت با جهان آن سوي درياها. به اين نحو، بريتانيا توانست امپراتوري اش را تا نيمي از جهان گسترش دهد و شهروندانش را با تکرار همان صحنه جهاني اي که اول بار در قرن چهاردهم در ايرلند پديد آورده بود، يکپارچه و متحد سازد. بريتانيا با قرار دادن مردمانش در برابر دشمناني خارجي، به آن ها وحدت و يکپارچگي ملي بخشيد.
بنابراين، مزاياي استراتژيک امپرياليسم بريتانيا نه فقط تجاري و سياسي، بلکه رواني نيز بودند. و بزرگ ترين منفعت مستعمرات آفريقايي و آسيايي « آن سوي درياها » اين بود که بالعکس دشمنان سنتي بريتانيا که به اين کشور نزديک تر بودند ( ايرلند و فرانسه )، اين « ديگران » کاملاً متفاوت و ديگرگونه مي نمودند. اما با آغاز گسستگي امپراتوري در نخستين بخش قرن بيستم، بريتانيا براي تأييد روايتِ هويت ملي اش يک بار ديگر به مذهب متوسل شد. آنچه در بحران ها بيش از همه مايه ي وحدت بريتانيا بود، داستان « پروتستانتيسم مشترک » آن ها بود ( که باعث شده پادشاهي بريتانيا تا امروز عضوي از کليساي رسمي انگلستان باشد ). اهميت نمادين تمثال معروف پولس قديس در لندن در خلال حملات هوايي آلمان به انگلستان، مظهر اعلاي کليساي اعظم امپراتوري محاصره شده که « از پس آتش و ويراني پيرامون آن، سالم و سرکشانه، سربرآورده بود [ نيز در همين راستاست ]... قلعه اي پروتستاني در حصار دشمنان، که البته زير نگاه مراقب رب النوعي با گويش کاملاً انگليسي سالم ماند. » (14)
به اين ترتيب، ملت بريتانيا نيز همچون بسياري ملل ديگر، همچون جامعه اي روايت شده قد علم کرد که در قالب تضادي ديالکتيکي با « ديگرانِ » بيگانه شکل يافت و پديد آمد، به خصوص در تضاد با ايرلند، اولين و آخرين و نزديک ترين رقيبش که همزمان سه ويژگي خاص ملتي اجنبي و بيگانه را دارا بود: (1) ايرلند عمدتاً کاتوليک ( غيرپروتستان ) بود؛ (2) يک مستعمره بود ( آن سوي دريا، اما فقط کمي آن سوتر؛ چنان که مي شد يک کشور فرودست محسوبش کرد، نه چون ولز يا اسکاتلند، همسايه اي برابر و همپا )؛ و (3)ايرلند از ديرباز متحد فرانسه بود، عمده ترين رقيب نظامي طرح هاي امپرياليستي بريتانيا، و الگويي الهام بخش براي انقلاب و شورش - به همراه ايرلند - براي جنبش هاي انقلابي در هند، فلسطين و ديگر کشورها. بنابراين، ايرلند در درامِ طلوع و غروب امپراتوري، نقش « رابطي ضعيف » و غيرقابل اعتماد را ايفا کرد.
مسلماً آنچه ايرلند را براي بريتانيا جذاب و در عين حال نفرت انگيز ساخت، « ابهام » رابطه ي دروني - بيرونيِ آن با بريتانيا بود. نمود اين جذبه را مي توان در شور و عشق لندن به نوشته ها و نمايش نامه هاي ايرلند - از سويفت و شريدان و وايلد گرفته تا ييتس و شاو - يافت؛ حال آن که اين انزجار در تشبيه ايرلندي ها به موجودات بي شعور و بي مغز و ميمون شکل در مطبوعات انگليسي نمود يافته است. اين تناقض جذبه و گريز نمونه ي آن چيزي است که ادوارد سعيد « شرق شناسي » مي نامد: ايرلند نقش مشرق زمين بريتانيا را در حياط خلوت اين کشور بازي مي کند. مفهوم تقريبي ديگر اين رابطه را مي توان در آنچه فرويد « مرموز » ( Das unheimliche ) مي نامد يافت - بازگشت امر مأنوس به شکل امر نامأنوس، دوست در قالب خصم. مي توان گفت که ايرلند همواره در ناخودآگاه بريتانيا به اين کشور يادآوري کرده است که با خويشتن خويش بيگانه و غريبه است: اين که هويت شخصي اين کشور، در واقع، بر اساس مستتر ساختن آن « ديگريِ » فراموش شده ي اين ملت بنا شده - هر دو مفهوم « مستتر » مدنظر است: مخفي کردن و نمايش دادن.
ماهيت اين ديالکتيک نگران کننده نه تنها در بازي هاي آينه اي نمايش نامه نويساني ايرلندي چون شاو و وايلد بروز يافته، بلکه در آثار نمايش نامه نويسان انگليسي اي که به تعمق در باب جزيره همجوارشان پرداخته اند نيز مشهود است. پژواک هاي نخستين اين مسئله در آثار شکسپير شنيدني است. براي مثال، در هنري پنجم با کاپيتان مک موريس روبرو مي شويم، اولين ايرلندي صادق و باوفا که در آثار ادبي انگليسي ظهور مي کند و سؤالي چيستان گونه مي پرسد: « مليت من چيست؟ » مک موريس از اين طريق اين امر را يادآوري مي کند که ايرلند نه تنها هنوز ملتي زير سؤال ( يعني در جستجوي هويت خويش ) است، بلکه انگليس نيز همين گونه است. و در ريچارد دوم مثال بارزتري مي يابيم، آن جا که پادشاه به ديدن ايرلند مي رود و خاک اصلي بريتانيا را پريشان و آشفته مي يابد. او پس از آن که استيلايش را برقرار مي کند، باز مي گردد و در شگفت مي ماند که بالاخره هويتش چيست و، به نحوي تلويحي، در باب مشروعيت پادشاهي خويش نيز مردود مي ماند. او با شگفتي مي گويد: « من خويشتن را فراموش کرده بودم، مگر من پادشاه نيستم؟ » به طور خلاصه، ايرلند با گسستن و شکستن ماهيت لاينفک و يکپارچه ي انگليس، از پادشاه انتقام مي گيرد. ايرلند خط داستان را در هم مي ريزد و پيرنگ را معکوس مي کند و نقش محوري قهرمان اصلي را نيز وارونه مي سازد. پادشاه، آواره در مستعمره خود در ايرلند، خود را در پس صحنه و بي مرز و قلمرو مي يابد. او که حال به اين شکل ساختارشکني شده، کشف مي کند که تصور يک پادشاهي ملي متحد نه حقيقي، که صوري است و به جاي آن که در عالم واقع تحقق پذير باشد، تنها يک نامِ ميان تهي است. (15)
در اين اواخر، روايت بريتانيايي امپراتوري در هم فروپاشيده است. اين اتفاق عناصر سبب ساز متعددي داشته، من جمله: (1) از دست رفتن مستعمرات آن سوي درياها ( که نمونه ي بارزش واگذاري هنگ کنگ بود )؛ (2) پايان سلطه گراييِ پروتستاني ( با مهاجرت گسترده افراد غيرپروتستان از مستعمرات سابق به خاک بريتانيا - من جمله از ايرلند )؛ (3) ورود پادشاهي بريتانيا - هرچند آهسته و با تعلل - به دل اتحاديه واحد اروپايي، که به سياست جدايي طلبي بريتانيا در برابر کشورهاي بيگانه ي اروپايي چون ايرلند، فرانسه و آلمان پايان داد؛ (4) تأثيرگريز ناپذير فناوري و ارتباطات جهاني که با شبکه هاي کوچک و بزرگ، جايگزين دولت هاي ملي شد؛ (5) مرکزيت زدايي قدرت از دولت بيش از حد مرکزي در لندن و توزيع آن در ميان شوراهاي متعدد منطقه ايِ ادينبورگ، کارديف و بلفاست؛ و سرانجام، (6) اقرار نهايي، همزمان با درگذشت شاهزاده ي ولز، به اين که حکومت سلطنتي بريتانيا ديگر مرده و مناطق تحت کنترل پيشين حال جامعه اي چند قومي، چند فرهنگي و چند مذهبي را تشکيل مي دهند که داستان حکومتي که استيلا و تفوق جاودان دارد ديگر فريبش نمي دهد. (16)
فروپاشي [ امپراتوري ] بريتانيا همان قدر ناگزير بود که معوق و ديرهنگام. به نحوي که سوگواري براي درگذشت شاهزاده دايانا نه فقط به خاطر شخص او، که به خاطر مرگ يک ملتِ امپرياليست بود. و عجيب اين که مرگ شاهزاده به زودي به مثابه داستان قداست و فداکاري باز تفسير شد و تصوير او چيزي همپاي تصوير مادر ترزاي کلکته که ( چند هفته بعد ) در خيابان هاي لندن درگذشت، ارائه شد. بيگانه و قديس با مرگ اتحادي دوباره يافتند، تحت عنوان « يادبود وفاداري و تقدس ».
اگر ايرلند يکي از اولين عناصر همزمان روايتِ ملتِ بريتانيا بود - همان گونه که اشاره کرده ام - در پايان راه آن نيز حضوري مشابه دارد. ايرلند راوي ثاني و ناگوار فصل واپسين از داستان يک پادشاهي با نام « آلستر » است، متن رسانِ کنار پرده در فرجام گشاييِ نهايي داستان سلطنتي بريتانيا، صداي بيگانه ي جان بول که در خاک اصلي بريتانيا طنين انداز شده؛ آخرين « حربه ي بيگانگي » در نمايش نامه ي ملل گسسته و جدا از هم.

پي‌نوشت‌ها:

1. مسلماً ملت ايرلند قبل از اين دوره کشت و کار نيز از خويشتن شناختي نخستيني داشت. براي مثال، پروينسياس مک کانا گفته است که از اوايل قرن نهم در برابر هجوم وايکينگ ها نوعي دولت مرکزي به وجود آمد و سپس در قرن نوزدهم در برابر هجوم آنگلو نورمن ها. اما اين تلاش هاي متناوب در ساختارهاي جزيره اي ايرلند نه بيان خودآگاهانه هويت بادوام ملي، که بيش تر داراي ماهيتي دفاعي بود. در هر حال، اصطلاح " scotus " تا قرن نوزدهم هم به ساکنان بريتانيا و هم به ساکنان ايرلند اطلاق مي شد ( براي مثال، جان اسکوتوس اريوگنا از ايرلند و دانز اسکوتوس از بريتانيا. ) براي مثال رجوع کنيد به اثر:
pronisias McCana, "The Early Irish concept of unity", The crane Bag, vol. 2, nos 1 and 2, Dublin, 1978.
2. Giraldus cambrensis"s History and Topography of Ireland.
3. Art cosgrove.
4. charles kingsley.
5. perry curtis"s Apes and Angels.
6. see perry curtis, Apes and Angels, New York, The smithsonian Institution press, 1971, and for the kingsley and other related quotations see G. watson, Irish Identity and the Irish Literary Revival, London, cromm Helm, 1979.
عالي ترين تحليل از کل ديالکتيک قالب هاي معمول ايرلندي و بريتانيايي را در اثر ذيل مي يابيد:
Declan kiber"s Inventing Irelan, London, vintage, 1996.
مي توان به جدل هاي انتقادي پيرامون بازنمود حوادث تاريخي ايرلند مانند قحطي دهه ي 1840 اشاره کرد ( براي مثال، اثر ذيل:
The killing snows: The Famine in History and Memory, cork, cork university press, 2001 ).
و نيز شورش سال 1916 دوبلين و جنگ آنگلو ايرلندي استقلال در سينماي معاصر ايرلند:
( Luke Gibbons, Demisting the screen", Irish Literary supplement, spring 1997, pp. 16-18 ).
گيبونز در اين جا بحث مي کند که نيل جوردن معتقد است بايد « تاريخ را داستاني در حال شکل گرفتن دانست: داستاني که آينده را پديد خواهد آورد. » )
7. see seamus Heney, Beowulf, New York and London, Norton, 2000.
هيني به شکلي جذاب از وجود هيولاها در خارج و داخل پناهگاه مليِ مقام رتبه و جشن و مراسم جنگجويان مي نويسد. اين شعر از نظر او حاوي
هيچ نقشه ي خيلي روشني از جهان نيست، بلکه بيش تر به درک هول و هراس در مرزها و خطر فراسوي مرغزارها و دشت ها مي پردازد. هراس از... حرکت آرام مهاجمان، و غارتگران غول پيکر از جهان هاي ديگر. در دل اين مرزهاي خيالي، تالار هر لرد، مأمن و پناهگاهي واقعي و در عين حال نمادين است.
( p. xv ).
بالعکس، اژدهايي که در صحنه ي نهايي با بيوولف روبرو مي شود، هيولايي از درون است.
اين اژدها زاده ي درون سرزمين است ( بالعکس گرندل و مادرش که از جايي خارج از سرزمين ما وارد قلمرويمان مي شوند ) و هم از درون و هم از بيرون به راستي اژدهاست، در انتظار رويارويي، تماشاگر کنار پاياب؛ سؤال کننده اي که مخفيانه در کمين مي نشيند... و بيوولف در برابر او بايد تن و روحش را توأمان به کار گيرد. اژدها برابرِ سايه است، دوره ي سراينده ي سرودهاي مذهبي در دل سايه هاي مرگ، تجسد دانشي که عميقاً در دل گونه هاي جاندار ريشه دارد.
( p. xix ).
8. به تحقيقات پيشروي محققان نوفمينيست ذيل رجوع کنيد:
Gerardine Meaney,"penelope, or Myths unravelling" ( Testual practice, vo. 14, no.3, 2000, pp. 519-29 ), and Margaret kelleher, Irish Famine in Literature", in The Great Irish Famine, ed. c. poirteir, cork, Mercier press, 1995, pp. 232-48.
9. wolfe Tone.
10. همان گونه که آر. آر. ديويس در مطالعه ي مهمش در اثر ذيل
The peoples of Britian and Ireland 1100-1400" ( Transactions of the Royal Historical society, London, Royal Historical society, 1994 ).
خاطرنشان مي کند، ساکنان ايرلند در مورد شرايط مبهم خود به عنوان « ملتي مياني » - نه کاملاً انگليسي و نه کاملاً ايرلندي - چنان نامطمئن بودند که ايرلندي هاي بومي را به عنوان شيطان، موجوداتي « ديگر » قلمداد کردند تا از اين طريق بر انگليسي بودن خود بيش تر تأکيد کنند. در نتيجه، نبردي عليه جمعيت بومي به راه افتاد که با نطق هاي نژادپرستانه تشديد نيز شد و از اين راه، هماهنگي ميان مردم و سياست که در قرن پانزدهم در انگلستان متحقق شده بود، در ايرلند رخ نداد. در باب نقش تحريف و فراموشي تاريخي در شکل گيري جوامع ملي و نياز متعاقب آن به تفسير مجدد و يادآوري انتقادي به اثر ذيل رجوع کنيد:
Mark Dooley, "The catastrophe of Memory", in Questioning God: Religion and postmodernism, ed. J. caputo, M. scanlon and M. Dooley, Bloomington, IN, Indiana university press, 2001.
دولي ادعاي دريدا را تأييد مي کند، دريدا مدعي است که ساختارشکني تلاشي است براي آغاز « حرکتي به سوي آزادي حافظه »، از طريق آزاد کردن « ارواح و اشباح » از گذشته ي فراموش شده شان، به نحوي که يک بار ديگر در آينده احيا شوند ( revenir ). نيز رجوع کنيد به:
J. Derrida, "The Force of Law: " The Mystical Foundation of Authority "", in Deconstruction and the possibility of Justice, ed. D. cornell et al., New York, Routledge, 1992.
11. Linda colley.
12. Britons: Forging the Nation.
13. Linda colley, Forging the Nation, 1797-1837, New Haven, Yale university press, 1992.
14. Linda colley," Britishness and Irishness", Journal of British studies, no. 31, 1992, p. 72.
کولي همچنين در باب فرانسه به عنوان « ديگري » ديرباز انگليس در مرزهاي جنوبي اين کشور نيز تحليل دقيقي دارد. فرانسه نيز چون ايرلند در غرب، دشمني ياغي و نيروي برانداز، کاتوليک و « ناخالص » محسوب مي شد. و باز هم چون ايرلند، زماني بخشي از پادشاهي امپرياليستي آغازين بود. در هر حال، انگلستان و فرانسه عملاً پادشاهي همانندي بودند حاصل تهاجم آنگلونورمن در قرن دوازدهم تا قرن پانزدهم ( سوزاندن ژاندارک ). ممکن است به سهولت فراموش شود که ريچارد شيردل، پادشاه افسانه اي انگلستان - با شهرت رابين هود و قهرمانان صليبي - عملاً مردي فرانسوي زبان بود به نام کور دوليون »!
15. مزيت ايرلند نسبت به انگليس/ بريتانيا ( در آن زمان و حال ) اين است که اين کشور هرگز نتوانست به عنوان ملتي واحد به تفوق و استيلا دست يابد - و هرگز توهم را با واقعيت اشتباه نگرفت. براي ايرلندي ها، از افسانه هاي باستان تا حال، تصور تفوق همواره با داستان « ايالت پنجم » بودن گره خورده بود: مکاني که بيش از آن که قلمروي عيني باشد، در ذهن وجود داشت، يک نماد و نه واقعيتي مسلم ( واژه ي ايرلندي به جاي ايالت، coicead است، به معناي پنجم، اما در ايرلند فقط چهار ايالت هست ). به فصول مشخص شده در آثار ذيل، به قلم خود من، رجوع کنيد:
"The Fifth province in postnationalist Ireland, London, Routledge, 1997, pp. 99-107.
و
Towards a postnationalist Archipelago", The Edinburgh Review, no. 103, 2000, reprinted in Imagining Ireland.
16. اما نبايد قدرت واکنش هاي مازاد ملي گرايانه را دست کم گرفت. براي مثال، به مداخله توري ام پي جرالد هوارت توجه کنيد، عضو کميته منتخب امور داخلي مجلس عوام، که فراخوان اخير به بريتانياي پسا - ملي را رد کرد، و مي گفت که ملت بريتانياي کبير به شدت همگن شده است، سفيدپوست و آنگلوساکسون. او اعلام کرد: « ما نبايد خود را در مورد گذشته باشکوهمان سرزنش کنيم. خود من به ميراث امپرياليستيمان افتخار مي کنم » ( BBC News, 11 october 2000 ). پژواک هاي هولناک همين نگرش در استفاده از والد موسلي از اصطلاح « بيگانه » براي هراساندن مردم بريتانيا در دهه ي 1930 نيز شنيدني و محسوس است، تيتر معروف نشريه ي Daily Mail نيز گوياي همين نگرش است: « درود بر پيراهن سياه ها » ( ژانويه 1936 ).

منبع مقاله :
کرني، ريچارد؛ (1384)، در باب داستان، مترجم: سهيل سُمّي، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط