مترجم: سيدحسن آذركار
در فيزيك جديد فضايي را كه اجرام سماوي در آن حركت مي كند و نيز فضايي را كه ريزترين ذرات نظير الكترون در آن طي مسير مي نمايد، به شكل خلأ تصور مي كنند. بدين سان تعريف رياضي وار محض از روابط مكاني و زماني اجرام گوناگون، خواه بزرگ باشد و يا خُرد، آسان تر صورت مي گيرد. اما در حقيقت، يك « نقطه» مادّي « معلق» در خلأ مطلقْ هيچ گونه ارتباطي با ديگر « نقاط» مادي نخواهد داشت؛ به تعبيري، به عدم تقليل خواهد يافت. برخي ساده دلانه از « ميدان هاي نيرو» سخن به ميان مي آورند، اما اين ميدان هاي نيرو خود به چه چيزي متكي است؟ فضاي مطلقاً خالي نمي تواند وجود داشته باشد؛ چنين فضايي صرفاً نوعي انتزاع و نوعي پنداشت دلبخواهانه است، كه فقط نشان خواهد داد كه تفكر رياضي وار، آن هنگام كه به طور مِن عندي از شهود عيني اشيا جدا مي گردد، تا به كجا پيش تواند رفت.
مطابق جهان شناسي سنتي، اثير همه فضا را پر كرده است و هيچ نقطه اي خالي از آن نيست. از طرف ديگر مي دانيم كه فيزيك جديد منكر وجود اثير است، زيرا ثابت شده است كه اثير هيچ گونه مقاومتي در مقابل حركت چرخشي زمين ندارد؛ اما از اين نكته غفلت كرده اند كه اين عنصر جوهري، كه اساس همه تمايزات مادّي است، خود به هيچ كيفيت خاصي تمايز نيافته است و از اين روي با هيچ چيز ديگري در تضاد نيست. اثير نمايانگر زمينه پوسته اي است كه همه ناپيوستگي هاي مادي از آن منفك مي گردد.
اگر علم جديد وجود اثير را مي پذيرفت، شايد پاسخي براي اين پرسش مي توانست بيابد كه آيا انتشار نور به صورت موجي است يا به صورت ذره اي؛ اما به ظنّ قوي نه اين است و نه آن، و ويژگي هاي به ظاهر متناقض نور را بدين شيوه مي توان تبيين كرد كه نور مستقيماً به اثير وابسته است و از سرشت پيوسته و غيرمتمايز آن بهره مند است.
يك پيوستار غيرمتمايز را نمي توان به رشته اي از واحدهاي متشابه تقسيم كرد؛ بنابراين، اگرچه اثير به ناچار در قيد زمان يا مكان است، مع هذا در قالب اندازه گيري هاي مدرّج نمي گنجد. چنين چيزي خصوصاً در باب سرعت نور صادق است كه، همواره مستقل از حركت ناظر خود، به طور يكسان ظاهر مي گردد، خواه ناظر در جهت نور تغيير مكان دهد و خواه در جهت مقابل آن. بدين سان سرعت نور ميزان محدودي خواهد داشت كه نه از آن پيشي مي توان گرفت و نه به واسطه حركت ديگري به آن مي توان رسيد، و اين موضوع بسان بيان فيزيكي همزماني اي است كه به كنش نور قابل ادراك اختصاص دارد.
مي دانيم كه كشف اين واقعيت كه سرعت نور، چه آن گاه كه نسبت به جهت چرخش زمين و چه آن گاه كه در جهت عكس آن سنجيده شود، ثابت است، اخترشناسان جديد را در مقابل دو انتخاب قرار داد، يعني يا بايد مي پذيرفتند كه زمين ثابت است و يا تصورات رايج از زمان و مكان را نفي مي كردند.از اين روي آينشتاين ناچار شد كه مكان و زمان را به عنوان دو بعد نسبي در نظر گيرد كه نسبت به وضعيت حركت ناظر تغيير پيدا مي كند، مشروط بر آن كه تنها بعد ثابت سرعت نور باشد. بنابر نظريه نسبيت آينشتاين، سرعت نور هميشه و تحت هر شرايطي يكسان خواهد بود، حال آن كه مكان و زمان نسبت به يكديگر تغيير خواهند كرد: تو گويي مكان به سود زمان و يا زمان به سود مكان منقبض مي تواند گشت.
اگر بپذيريم كه حركت را برحسب نسبت معيني از زمان و مكان مي توان تعريف كرد، آن گاه اين موضوع با اعتقاد به اين كه حركتي چون حركت نور وجود دارد كه براي سنجش مكان و زمان به كار مي رود، در تعارض خواهد بود. درست است كه در ساحتي كاملاً متفاوت ( آن گاه كه موضوع نور قابل ادراك در ميان باشد )، تصور نوري كه به منظور « سنجش» عالم به كار رود و بدين وسيله آن را محقق گرداند، خالي از معناي ژرف نيست، اما آنچه در اينجا مدّنظر داريم نظام فيزيكي است كه در نظريه آينشتاين مستقلاً و به طور موجه محل توجه است؛ بنابراين، در چنين زمينه اي است كه ما اين پرسش ها را طرح مي كنيم: آن « عدد ثابت » مشهوري كه مي پندارند سرعت نور است چيست؟ چگونه حركتي با سرعت مشخص( كه تعريف آن همواره نسبتي از زمان و مكان خواهد بود) خود سنجه شبه « مطلق » ي براي اين دو شرط عالم طبيعت مي تواند بود؟ آيا در اين جا نوعي التباس ميان قلمرو اصلي و قلمرو كمّي صورت نگرفته است؟ اين نكته را كه حركت نور « سنجه » بنيادي عالم جسماني است با طيب خاطر مي پذيريم، اما چرا اين سنجه خود بايد يك عدد، و حتي يك عدد مشخص باشد؟ وانگهي، آيا واقعاً آزمايشاتي كه مي پندارند ويژگي ثابت بودن سرعت نور را اثبات مي كند از كره خاكي فراتر رفته است و آيا مگر آنها مستلزم زمان و مكان، آن گونه كه ما معمولاً آنها را تصور مي كنيم، نيست؟ بدين گونه عدد « 300 هزار كيلومتر در هر ثانيه » را سرعت نور دانسته اند و چنان انگاشته اند كه اين معيار، اگر هم لزوماً در همه جا بدين شيوه بيان نشود، باز در سرتاسر جهان طبيعت ثابت باقي خواهد ماند. اخترشناساني كه، با توسل به خطوط طيف نوري، سال هاي نوري ميان ما و سحابي امراه المسلسله (1) را محاسبه مي كنند، بي درنگ چنين مي انگارند كه « بافت » جهان در همه جا به يك شيوه است. اما چه پيش خواهد آمد اگر در ثابت بودن سرعت نور ترديد كنند ( و بسيار محتمل است كه اين امر دير يا زود اتفاق افتد ) و بدين سان تنها محور ثابت نظريه آينشتاين فرو افتد؟ در آن صورت كل دريافت جديد از عالم بي درنگ بسان سرابي محو خواهد شد.
گفته اند كه واقعيت لزوماً با تصورات فطري ما از زمان و مكان مطابق نيست؛ اما در عين حال در قبول اين كه عالم طبيعت با صورت بندي هاي رياضي وار خاصي منطبق است كه الزاماً از اصول متعارفه اي ناشي مي شود كه به همان اندازه فطري است، لحظه اي ترديد نمي كنند.در راستاي همين نظرات، لازم است اشاره اي كنيم به نظريه اي كه بر طبق آن فضاي ميان ستارگان فضاي اقليدسي نيست و اصل موضوعه خطوط موازي هندسه اقليدسي را نمي پذيرد. مي گويند كه اين فضا بر روي خود برمي گردد و منحني مشخصي را به ان نمي توان نسبت داد. اين نظريه ممكن است تعبيري از نامتناهي بودن فضا باشد، چرا كه در واقع فضا نه متناهي است و نه نامتناهي، بلكه همان چيزي است كه قدما آن را با كره اي مقايسه مي كردند كه شعاع آن از هر اندازه اي برمي گذرد و خود محاط در روح كل است. اما نظريه پردازان علم جديد امور را بدين شيوه ادراك نمي كنند، زيرا تصريح مي كنند كه ادراك بلاواسطه ما از فضا كاملاً نادرست و ناقص است، و لازم است كه با فضاي غير اقليدسي آشنا گرديم كه، به گفته آنان، از رهگذر نوعي تخيل منظم بدان مي توان نائل شد. اما اين موضوع به هيچ وجه درست نيست، چرا كه فضاي غيراقليدسي تنها به طور غيرمستقيم، يعني ابتدائاً از طريق فضاي اقليدسي، قابل دسترسي است، به گونه اي كه فضاي اقليدسي همچنان مدل كيفي هر نوع فضاي قابل ادراك باقي خواهد ماند. علم جديد در اين مورد نيز، همچون موارد بسيار ديگر، سعي دارد كه به طور رياضي وار از منطق سرشته در قوه خيال قدم فراتر گذارد و آن را به ضرب اصول رياضي بر هم زند، تو گويي هر قوه عقلاني ديگر به جز تفكر رياضي صرف، محل ترديد است.
خود ماده را نيز در انطباق با اين طرح ريزي رياضي وار، ناپيوسته مي انگارند، زيرا اتم ها، و ذرات تشكيل دهنده آنها، را به لحاظ مكاني، حتي بيش از اجرام آسماني، جداي از يكديگر تصور مي كنند. تصور رايج از نظام اتمي به هر صورتي كه باشد ( نظرياتي كه در اين باب عرضه مي شود با سرعتي نگران كننده تغيير مي يابد) همواره موضوعي است مربوط به طبقه بندي « نقاط»مادي.
اجازه دهيد در اينجا آموزه سنتي در باب ماده را يادآور شويم. (2) بر طبق اين آموزه، عالم از « ماده نخستين» (3)، به واسطه افتراق هاي متوالي، تحت فعل « غيرفعالانه» ذات واهب الصور ساخته شده است؛ اما اين ماده نخستينْ ماده ملموس نيست، بلكه مبناي هر وجود محدود است، و حتي نزديك ترين حالت آن، يعني ماده اي كه با كميّت مشخص مي شود (4)، و اساس عالم جسماني است، نيز به طريق ملموس ظهور نمي يابد. به تعبير بسيار خردمندانه بوئتيوس (5)، شيء به وسيله « صورت» خود (يعني به وسيله جنبه كيفي آن) شناخته مي شود، « صورت بسان نوري است كه به وسيله آن به چيستي شيء پي مي بريم ». اما ماده به خودي خود هنوز شكل نگرفته است و به همين سبب از هر شناخت متمايزي مي گريزد. بنابراين، عالَمي كه در محدوده شناخت متمايز است ميان دو قطبي كه في نفسه ظهور نايافته است ( يعني ذات واهب الصور و ماده نامتمايز) گسترش مي يابد، درست نظير گستره رنگ هاي يك طيف كه از طريق انكسار نور سفيد ( و بنابراين بي رنگ) در محيطي كه آن نيز بي رنگ است، پديدار مي شود.
علم جديد،كه علي رغم عمل گرايي اش در ادعاي ارائه تبيين تامّ و تمامي از عالم محسوس دست كمي از ديگران ندارد، مي كوشد تا تمامي غناي كيفي عالم را به ساختار معيني از ماده تقليل دهد، كه همچون طبقه بندي متغيري از اجسام خُرد انگاشته مي شود، خواه اين اجسام به عنوان اجسام واقعي تعريف شده باشند و خواه به عنوان "واحدهاي" ساده انرژي. اين بدان معناست كه، به زبان علمي جديد مي بايست همه " مجموعه"، كيفيات محسوس، يعني همه آنچه جهان را براي ما مي سازد، را، به استثناي زمان و مكان، به رشته اي از " مدل"هاي اتمي كه برحسب توابعي از اعداد، اجرام، مسيرها و سرعت اجسام ريز تعريف شده است، فروكاست. بديهي است كه اين فروكاستن امور كيفي به امور كمّي كاري است بيهوده، چرا كه هرچند اين "مدل ها" هنوز هم مشتمل بر بعضي عناصر كيفي است (لااقل تصور صورت مكاني آنها امري است كيفي)، مع هذا باز بحث بر سر فروكاستن كيفيت به كميّت است، حال آن كه كميّت هرگز نمي تواند كيفيت را شامل شود.
از طرف ديگر، حذف جنبه هاي كيفي به نفع نوعي تعريف كاملاً رياضي وار از ساختار اتمي، لزوماً بايد به حدي برسد كه وراي آن، دقت به عدم تعيّن منتهي مي شود. اين دقيقاً همان چيزي است كه در مورد علم اتم گراي جديد در حال اتفاق افتادن است، و در آن شاخص هاي آماري و محاسبات احتمالاتي روز به روز بيشتر جايگزين تأملات رياضي مي شود و به نظر مي رسد كه قوانين عليت نيز با ناكامي مواجه شده است. اگر "صورت "هاي اشيا، چنان كه بوئتيوس مي گويد، بسان "انواري" باشد كه ماهيت اشيا را روشن مي سازد، تقليل امور كيفي به امور كمّي را همانند عمل شخصي مي توان دانست كه همه چراغ ها را خاموش مي كند تا بهتر بتواند ماهيت تاريكي را بررسي كند.
علم جديد هرگز به آن ماده اي كه شالوده اين عالم است دست نخواهد يافت. اما ميان عالمي كه به طور كيفي متمايز گشته و ماده غيرمتمايز، چيزي شبيه به نوعي ناحيه برزخي وجود دارد، و آن هاويه است. خطرات شوم شكافتن هسته اتم صرفاً نشانه اي است كه سرحد هاويه و انحلال را نشان مي دهد.
پينوشتها:
1.Andromeda
2.رنه گنون، سيطره كميت و علائم آخر زمان، فصل دوم. جوهر با كميت مشخص مي شود.
3.materia prima
4.materia signata quantitate
5.De Unitate et Uno
بوركهارت، تيتوس، (1389)، جهان شناسي سنتي و علم جديد، ترجمه ي سيدحسن آذركار، تهران، حكمت، چاپ اول