مترجم: سيدحسن آذركار
يادداشت مترجم: مطالب اين مقاله در واقع انتخابي از دو نامه مؤلف است كه در آنها نظر خويش را درباره آراي تيار دو شاردن بيان داشته است.
ايراد اصلي من بر نظريه ي تكاملي تيار دو شاردن اين است كه اگر قوه روحاني بشر ( يا به تعبير تيار دو شاردن « قوه ي ذهني» (1) او ) صرفاً مرحله اي از نوعي تكامل ( يا لفّ) (2) پيوسته ي زيستي باشد، كه، به عنوان يك كل، آن را با يك منحني يا مارپيچ مي توان مقايسه كرد، آن گاه اين مرحله نمي تواند از كل قدم بيرون گذارد و اعلام كند: من جزئي از يك مارپيچ هستم. همه ي آنچه اين قوه ي مجبور به تكامل مي تواند دريافت و يا ابراز نمايد خود نيز در معرض تكامل خواهد بود، و اين به نظرگاه ماركسيستي مي انجامد كه بنا بر آن هيچ حقيقتي جز عمل گرايي و سودگرايي زيستي وجود ندارد. در اينجا است كه نظريه تيار دو شاردن به كلي فرومي پاشد.
در حقيقت، روح بشر مي تواند خود را خارج از مقدورات زيستي قرار دهد و اشياء را عيناً و بالذات نظاره كند و داوري نمايد. تيار دو شاردن قوه مغزي را با قوه "ذهني" خلط مي كند. فعاليت نوس (3) ( عقل كلي يا روح ) مانند فعاليت مغز نيست؛ كار مغز "بررسي و سنجش" است حال آن كه كار نوس شناخت و داوري است. بر سبيل استعاره مي توان گفت كه نسبت قوه روحاني راستين ( كه حق را از باطل تمييز مي دهد و نسبي را از مطلق بازمي شناسد ) به مرتبه ي زيستي، همچون نسبت عمودي به افقي است؛ در واقع اين قوه از نظر وجود شناختي به ساحت ديگري متعلق است. و دقيقاً به سبب اين كه اين ساحت در بشر وجود دارد، وي صرفاً يك پديدار زيستي ناپايدار و گذرا نيست، بلكه، در اين عالم مادّي و خاكي و علي رغم همه ي محدوديت هاي اندامي خود، يك كانون مطلق به شمار مي رود. وجود قوه ي نطق نيز گواه اين موضوع است، زيرا اين قوه خاص بشر است و دقيقاً مستلزم توانايي "عيني سازي" اشيا و قراردادن شخص در پس و پيش پديدارها است.
آموزه ي تجسّد كلمه الله ( كه در نظام تياري همه معني خود را از دست مي دهد ) نيز با مطلق بودن زميني نشئه ي انساني و صورت انساني مطابقت دارد. اگر بشر اساساً توانايي شناخت خداوند را دارد، به ديگر سخن، اگر به انجام رساندن وظيفه اي كه ذاتاً بر دوش او است راهي به سوي خداوند است، آن گاه وجود "ابرانسان" در ساحت زيستي ضرورت نخواهد داشت و به گزاف خواهد بود.
بيچاره قديسان كه ميليون ها سال زودتر به دنيا آمدند! با وجود اين، هيچ يك از آنان هرگز نپذيرفته است كه از راه زيست شناسي و يا به وسيله ي پژوهش علمي جمعي به خدا مي توان رسيد.بدين ترتيب به ايراد اصلي خود بازمي گردم: بر طبق نظام تياري، قوه "ذهني" بشر با زيست پيدايي (4) مرتبط است، البته نه چنان كه چشم با ديگر اعضاي بدن مرتبط است، بلكه همچون ارتباط بخشي از يك سير با كل آن ( و اين كاملاً متفاوت از اولي است ). چشم قادر است كه، حتي شده در آيينه، ديگر اعضا و اندام هاي بدن را ببيند، اما بخشي از يك سير هرگز قادر نيست به كل سير، كه خود جزئي از آن است، نظر اندازد. ارسطو پيش از اين گفته است: آن كس كه ادعا مي كند همه چيز در جريان است، نمي تواند ادعاي خويش را ثابت كند، به اين دليل ساده كه او قادر نخواهد بود بر چيزي تكيه كند كه خود در جريان نباشد؛ بنابراين ادعاي وي تناقض آميز خواهد بود.
نمي توان گفت: « مادام كه نويسنده اي در باب موضوعات ديني، عقايد ( خود و يا ديگران) را تأييد مي كند بر حق است، اما وقتي كه در عقايد ديگران به ديده تحقير مي نگرد، سخن او قابل اطمينان نيست، » زيرا در اين صورت نادرست ترين فرقه هاي مذهبي، از جمله شيطان پرستي، و پوچ ترين باورهاي شخصي موجه خواهد بود؛ و "تمييز ارواح" كه عهد جديد از آن سخن مي گويد (5) بي معني خواهد شد. اما شايد گوينده اين سخن، اصلي را در نظر داشته است كه مطابق آن يك حُكم تعليمي ( البته نه از نوع مابعدالطبيعي آن، بلكه از نوع عقيدتي و يا اخلاقي آن) در چارچوب يك دين خاص مي تواند كاملاً معتبر باشد، بدون آن كه لزوماً در خارج از آن دين و در چارچوب دين ديگري كه به همان ميزان بر حق است، معتبر باشد. به هر تقدير، اين اصل را در خصوص تيار دو شاردن نمي توان صادق دانست، چه نظريه او درباره پيدايش بشر، نه تنها با ظاهر و روح اصول اعتقادي مسيحيت، بلكه با هر نوع حكمت سنتي نيز در تضاد است. اجازه دهيد خيلي ساده بگويم كه اين نظريه غلط است و ذرّاي از حقيقت متعالي در آن نيست. و چگونه مي تواند چنين نباشد، حال آن كه نفس حقيقت را انكار مي كند: به عقيده ي تيار دو شاردن خود قوّه ي عاقله (6) و هرچه در ژرفاي آن واقع شده و هر آنچه كاملاً الهي است، در معرض تغيير و تحول است و با تكامل فرضي ماده " تكامل " پيدا مي كند، بدين سان كه هيچ محتواي ثابتي نمي تواند داشته باشد؛ به نظر تيار دو شاردن، روح بشر تماماً در " نوعي حالت صيرورت " است. وانگهي، در همين جا است كه نظريه تياري تناقض آميز مي شود، زيرا اگر قوه عاقله بشر چيزي نيست مگر ماده اي كه، حتي از عصر نرم تنان اوليه، در نوعي حالت دگرگوني پيش رونده بوده است، پس چگونه براي بشر متجدد، به عنوان موجودي " نيمه پرورش يافته" به تعبير خود او، امكان دارد كه با ديده ادراكي خود، كل جنبشي را كه خود او را هم دربرمي گيرد مشاهده كند؟ موجود ذاتاً ناپايدار چگونه مي تواند درباره سرشت ناپايداري داوري كند؟ براي ردّ نظريه تياري همين استدلال كافي است. حال بايد ديد كه چرا اين نظريه تا به اين حد توفيق يافته است.
انسان متوسط امروزي بيش از هر چيز به علم " اعتقاد " دارد ( علمي كه جراحي جديد و صنعت جديد را به وجود آورده است) و اين علم تقريباً " دين" اصلي او است. اگر او در عين حال خود را يك مسيحي مي داند، اين دو " اعتقاد " در روح او مقابل يكديگر قرار مي گيرند و بحران نهفته اي را موجب مي شود كه راه حلي را طلب مي كند. اين راه حل همان است كه ظاهراً تيار دو شاردن به ارمغان آورده است. او « اين دو سر رها شده را به يكديگر پيوند زد »؛ اما نه چنان كه مي بايست، از راه تمايز نهادن ميان ساحات مختلف واقعيت ( يعني ميان ساحت دانش تجربي، كه به شيوه خود دقيق، اما الزاماً متجزّي و موقت است، و ساحت ايمان، كه با امور يقيني جاويد پيوند دارد)، بلكه با درهم آميختن آنها با يكديگر به طوري كه تفكيك شان ناممكن است: او به علم تجربي يقين مطلقي مي بخشد كه هرگز نداشته و نمي تواند داشته باشد، و در خصوص خود خداوند نيز از پيشرفت نامحدود سخن مي گويد.
او نظريه ي تبدّل انواع را به عنوان يك واقعيت مسلم مطرح مي سازد، حال آن كه اين نظريه، به اعتراف جدي ترين مدافعانش، بيش از يك فرضيه نيست؛ در واقع، تاكنون هيچ مدرك معتبري به سود ان ارائه نشده، و اگر علي رغم همه اينها هنوز نفوذ و تسلط خود را حفظ كرده است، بدين سبب است كه اذهان متجدد فقط تكويني را مي توانند تصور كنند كه در زمان اتفاق افتاده باشد؛ تكوين " طولي" صورت هاي خاصِ مراتب فوق صوري و روحاني وجود در تصور آنان نمي گنجد. مع هذا، صداقت علمي اقتضا دارد كه ميان فرض و اثبات تمايز قائل شويم، و نبايد، همچون تيار دو شاردن، يك فلسفه كلي را ( كه به راستي نوعي شبه دين است ) بر شالوده اي تماماً ظني بنا ساخت. بي جهت نيست كه تيار دو شاردن ملعبه نيرنگ مشهور پيلْتْداون(7) (خاطره غم انگيز " انسان سپيده دم") شده بود و خود يكي از مبدعان "سينانتروپوس" چو- كو-تيني(8) به شمار مي رفت، كه كم از اولي شگفت نمي نمود! اما بدترين و مضحك ترين جنبه مذهب تياري اين است كه بايد به ناگزير پيامبران و حكيمان عهد باستان را به مثابه موجوداتي تلقي كرد كه به لحاظ ذهني " در حال تكامل" بودند: مگر نه اين است كه آنان نسبت به انسان متجدد اندكي به ميمون آدم نما نزديك تر بوده اند؟ درست است كه از اين حيث نظريه ي تيار دو شاردن به هيچ اعتبار بديع نيست؛ اما بدعت آن در اين است كه همچون اسب ترويا راه مادّه گرايي و پيشرفت باوري را در دل دين باز مي كند.
پينوشتها:
1.noetic faculty
2.involution
3.Nous
4.biogenesis
5. اشاره بوركهارت ظاهراً به اين فقره از عهد جديد است: « اي حبيبان! هر روح را قبول مكنيد، بلكه روح ها را بيازماييد كه از خدا هستند يا نه؛ زيرا كه انبياي كذبه بسيار به جهان بيرون رفته اند » (رساله اول يوحناي رسول، 1:4)(مترجم).
6.intelligence
7.Pitdown نام محلي است در ساسِكس (sussex) انگلستان. در بين سال هاي 1908 تا 1911 ميلادي چارلز داوسن (Charls Dawson) در محل مذكور به سنگواره اي از جمجمه انسان دست يافت. در سال 1912 او به كمك يكي از ديرين شناس عضو موزه تاريخ طبيعي بريتانيا به نام آرتور اسميت وودوارد (Arthur Smith Woodward) در مقاله اي اين كشف جديد را شرح داد و اين سنگواره را به عنوان قديمي ترين سنگواره انسان كه تا آن روز شناخته شده بود معرفي كرد و قدمت آن را پانصد هزار سال تخمين زدند. اعلام اين كشف نوعي افتخار براي انگليسي ها نيز محسوب مي شد، زيرا از سال 1856 ميلادي كه آلماني ها جمجمه موسوم به انسان نئاندرتال را پيدا كرده بودند و بدين سبب كشف اولين ميمون انسان نما را منسوب به خود مي دانستند، و به دنبال آنان در ديگر كشورهاي اروپايي نظير فرانسه و اسپانيا نيز نمونه هاي مشابهي يافت شد و آنان نيز در مفاخرت مشابهي بر يكديگر پيشي مي جستند، چنين افتخاري نصيب انگليسي ها نشده بود. اما اكنون انگليسي ها خود را صاحب جمجمه اي مي يافتند كه در قدمت از همه آنها سبق مي برد. به همين جهت اين جمجمه را انسان سپيده دم داوسني( منسوب به داوسن كاشف آن) ناميدند و آن را يكي از حلقه هاي مفقوده تكامل انسان و تأييدي بر نظريه تكامل انواع داروين دانستند.
اما اين سنگواره معروف از همان ابتدا ديرين شناسان را با مشكلي رو به رو ساخت، زيرا كاسه جمجمه ي اين سنگواره به شكل كاسه سر انسان جديد بود، اما استخوان فك پايين آن به آرواره ميمون شباهت داشت. طبق طرح تكاملي، كه كاشفان اين سنگواره به آن اعتقاد داشتند، مغز انسان، كه وجه مميزه او از ديگر حيوانات است، پيش از ديگر اندام هاي بدن او تكامل يافته است و از اين روي اين كشف را تأييدي بر نظريه خود مي دانستند. به موازات اين طرح تكاملي، فرضيه تكاملي ديگري نيز وجود داشت كه معتقد بود تكامل انسان ابتدا از ديگر اعضاي او شروع شده و تكامل مغز در قسمت اخير تاريخ او به وقوع پيوسته است، و البته شواهدي كه به سود فرضيه اخير بود پرشمارتر از فرضيه اولي بود. با افزايش تعداد سنگواره هاي كشف شده از نوع اخير در دهه هاي 30 و 40 ميلادي، وضعيت غيرعادي جمجمه پيلتداون بيشتر مورد شك و ترديد قرار گرفت و برخي ديرين شناسان آن را به دو موجود مستقل متعلق دانستند. اين سردرگمي تا سال 1949 ميلادي ادامه داشت، تا اين كه دانشمندي به نام كِنِت اوكلي(Kenneth Oakly) آزمايش جديد را براي تعيين قدمت اين سنگواره به كار گرفت و معلوم گرديد كه قدمت آن بيش از پنجاه هزار سال نمي تواند باشد! آزمايش دقيق تري كه در سال 1953 انجام گرفت مشخص ساخت كه كاسه سر و فك پايين داراي قدمتي متفاوتي است و بنابراين، هريك به موجود متفاوتي در زمان متفاوتي تعلق دارد. سرانجام فعاليت دقيق تر نشان داد كه نوعي دست كاري در سنگواره ياد شده صورت گرفته است. اوكلي نتيجه گرفت كه در كل ماجرا نوعي صحنه سازي و تقلب در كار بوده است و قطعات سنگواره از قبل در محل جاسازي شده بودند.
با آشكار شدن اين حيله، كاشفان اوليه آن يعني داوسن و وودوارد و نيز تيار دو شاردن، كه از سال 1912 در جريان حفاري هاي پيلتداون دست داشت، در مظان اتهام قرار گرفتند، اما هرگز متهمان اصلي به درستي شناخته و معرفي نشدند. بدين ترتيب، پرونده جمجمه تقلبي پيلتداون بسته شد، اما پرونده تكامل گرايي همچنان مفتوح ماند. زيرا با كشف اين نيرنگ فقط هواداران طرح تكاملي رقيب، كه معتقد به تكامل مغز انسان در دوران اخير تاريخ او بودند، از شر به اصطلاح شاهدي كه در طرح تكاملي آنان نمي گنجيد آسوده شدند. شرح ماجرا را يك نويسنده تكامل گرا در اثر زير آورده است:
Kenneth Feder,Frauds,Myths and Mystries;Science and Pseduo -Science(1990),pp.40-55 ( مترجم).
8.Chou-Kou-Tien، شهري است در نزديكي پكن، كه تيار دو شاردن سنگواره سينتانتروپوس( انسان پكن) را در آنجا پيدا كرد. (مترجم)
بوركهارت، تيتوس، (1389)، جهان شناسي سنتي و علم جديد، ترجمه ي سيدحسن آذركار، تهران، حكمت، چاپ اول