از تکنوکراسي تا تکنوپولي

استيون وينسنت بنه ( Stephen Vincent Bénet ) خطاب به کساني که شيفته و مجذوب تکنوکراسي شده و نيز کساني که از آن مي گريزند، در منظومه ي پيکر جان براون، پندي سودمند مي دهد.
يکشنبه، 16 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از تکنوکراسي تا تکنوپولي
 از تکنوکراسي تا تکنوپولي

 

نويسنده: نيل پستمن
برگردان: صادق طباطبايي



 

استيون وينسنت بنه ( Stephen Vincent Bénet ) خطاب به کساني که شيفته و مجذوب تکنوکراسي شده و نيز کساني که از آن مي گريزند، در منظومه ي پيکر جان براون، پندي سودمند مي دهد.
اگر سرانجام بايد چيزي بگويي،
درباره ي روش آن چنين مگو،
که « افسوني است باطل و شوم و نامبارک »
فقط بگو: « هست ».
فقط بگو: « هست ». اما به راستي اين « هست » از چه زماني آغاز شد؟ تحقق آرمانهاي فرانسيس بيکن از چه زماني شروع شد؟ شروع حاکميت مکانيزه کردن ( به قول زيگفريد گيديون Siegfried Giedion ) چه موقع بوده است؟ با کمي احتياط مي توان اولين نشانه هاي ظهور تکنوکراسي را در نيمه ي دوم قرن هيجدهم در انگلستان دانست، شايد هم حوالي سال 1765 که جيمز وات ماشين بخار را اختراع کرد. بعد از آن ديگر هيچ دهه اي سپري نمي شد مگر آنکه يک يا چند اختراع مهم اعلام مي شد که مجموعه ي آنها سرانجام به فرهنگ قرون وسطايي « کار و توليد با دست » پايان دادند. تکميل هر چيز با ماشين و تکنيک و استفاده از انرژي، زندگي مادي و معنوي اجتماع و دنياي غرب را براي هميشه و يکسره دگرگون ساخت.
تاريخ ديگري که کم و بيش داراي همين ويژگي براي آغاز دوران تکنوکراسي- خصوصاً در نظر آمريکاييان- گفته مي شود سال 1776 است. سالي که آدام اسميت کتاب خود سرمايه ملت ( The Wealth of Nation ) را انتشار داد. همانگونه که بيکن به عنوان يک دانشمند، اعتبار نداشت، آدام اسميت هم يک مخترع نبود. اما او مانند بيکن نظريه اي را تدوين و ارائه کرد که با بياني ساده و مفاهيمي روشن و عام نشان داد که جهد و تلاش انسانها در کدام مسير در جريان است. او مسير تحول توليد اندک را که اساساً محصول تواناييها و خلاقيتهاي فردي و استادکاري تک تک صاحبان فن و حرفه بود به توليد انبوه، که محصول کارگاههاي مکانيزه و کمتر متکي به نيروي خلاق آحاد صنعتگران بود، به خوبي آشکار ساخت. عقيده ي او تنها در اين خلاصه نمي شد که کليد رفاه را سرمايه و پول تشکيل مي دهد و نه زمين؛ بلکه نظريه پردازي او در نقش قدرت بازار براي کنترل و هدايت خود بازار اعتبار و شهرت ويژه اي يافت. در نظام تکنوکراسي، يعني در جامعه اي که سنن و آداب مذهبي فقط رنگ و لعاب و پوسته اي ظاهري را داراست و در عوض، کوشش و تلاش در جهت اختراع و نوآوري است، دست و بازويي نامرئي، نفوذ و اعتبار کم عرضگان و بي جربزگان را از آنها مي ربايد و در عوض به کساني پاداش مي دهد که کالاهاي مورد نياز و علاقه ي انسانها را مرغوب و ارزان توليد مي کنند. هم ديروز و هم امروز معلوم نبود و نيست که کدام عقل نامرئي اين بازوي محرک را هدايت مي کند. البته تکنوکراتهاي صاحب صنايع دخالت دست خدا را در اين امر ممکن مي دانستند! و اگر اين امر کار خدا نمي بود، حداقل خصلت و طبيعت آدمي بود که به قول آدام اسميت نوع بشر را موجودي يا انساني اقتصادي توصيف مي کرد و معتقد بود که فطرت اين آدمي بر اين ويژگي نهاده شده که هم سرمايه و ثروت را مورد مبادله قرار دهد و هم افزون سازد.
در هر صورت در اواخر قرن هيجدهم تکنوکراسي گام خود را براي حرکت به پيش و گسترش سيطره ي خود برداشت، خصوصاً بعد از آنکه ريچارد آرک رايت ( Richard Arkwright )، که در اصل يک آرايشگر بود، طرحي را براي يک سيستم کارگاهي تکميل کرد. در کارگاه پنبه ريسي خود به کارگران که عمدتاً کودکان بودند آموخت که چگونه نظم و سرعت کار خود را با کار ماشينها هماهنگ سازند و بدين وسيله به شکوفايي روش مدرن سرمايه داري صاحب خصلت تکنوکراسي جهش و شتابي فوق العاده بخشيد. در سال 1780 مديريت و هدايت بيست کارخانه را به دست داشت و ملت قدرشناس وي، پاداش او را در ارتقاء به جرگه و طبقه ي اشراف قرار داد و فرزند خلف و سپاسگزارش را وارث ثروتي انبوه ساخت. از اين لحاظ آرک رايت را مي توان اولين نمونه و مظهر سرمايه د اري تکنوکرات قلمداد کرد. کار او شاخصه و بارزه ي کارفرمايان و پيمانکاران و صاحبان شرکتها و کارگاههاي بزرگ قرن نوزدهم گرديد. به گفته ي زيگفريد گيديون وي اولين کسي است که به توليد مکانيزه تحققي عيني بخشيد و اين همه در حالي که نه تنها از کمک و حمايت دولت بهره مند نبود بلکه در کانون خصومتها نيز قرار داشت. نيروي محرکه او را يک بي اعتنايي بارز به ارزشهاي معنوي و يک انگيزه ي محض سودجويي و بي واهمگي از هرگونه خطر و عواقب ناشناخته اقداماتش، تشکيل مي داد. در اوايل قرن نوزدهم، انگلستان در هر شهر بزرگي کارگاهي با اين مشخصات به راه انداخت. از سال 1806 که ادموند کارت رايت ( Edmund Cartwright ) يک ماشين ريسندگي و بافندگي را طراحي و تکميل کرد و انقلابي در صنعت نساجي پديد آمد، کارگران متخصص جاي خود را به کارگراني عادي سپردند که جز اين وظيفه اي نداشتند که فقط به کار ماشينها نظارت کنند.
حوالي سال 1850 کارخانه و ماشين آلات ساخت ماشينهاي صنعتي به راه افتادند. و در سالهاي 60 قرن نوزدهم تب اختراع و نوآوري توده هاي مردم را خاصه در آمريکا فرا گرفت. به قول گيديون، اختراع ديگر يک امر بديهي به حساب مي آمد. هر کس که صاحب يک کارگاه بود درصدد آن بود که محصول خود را سريعتر، کامل تر و در اغلب موارد حتي زيباتر توليد کند. ابزار قديمي، آرام و بي صدا جاي خود را به آلات مدرن سپردند. (1) اختراعات قرن نوزدهم آن چنان در ذهن ما جاي دارند که لزومي به بيان تک تک آنها احساس نمي شود. از زمره اينها اختراعاتي بودند که کاربرد آنها به انقلاب ابزار و وسايل ارتباط جمعي، مفهومي پرمعني بخشيدند: صنعت عکاسي و تلگراف ( حدود سالهاي 30 قرن نوزدهم )، ماشين رتاتيو- چاپ- ( حوالي سالهاي 40 )، ماشين تحرير ( حدود سالهاي 60 )، انتقال کابل ماوراي بحار ( سال 1866 )، تلفن ( 1876 )، فيلم و تلگراف بي سيم ( سال 1895 ). آلفرد نورث وايتهد به اين جمع بندي مي رسد که بزرگترين اختراعات قرن نوزدهم، صرفاً محصول ذهن و ايده خلاق مخترع آنها بوده است. انسانها آموختند که چگونه مي توان چيزي را اختراع کرد؛ و اين سئوال که چرا اصولاً بايد چيزي را اختراع کرد از وزنه و اعتبار ساقط شد. ماحصل فرهنگ قرن نوزدهم در واقع اين است که « هر کس ملزم به آن کاري است که توانايي آن را دارا است ». اين تفکر دست در دست با تلاشهاي همگان، رفته رفته اصول و مباني يک مخترع موفق را به صورت يک اصل پذيرفته شده همگاني در آورد: واقع گرايي، سودرساني و مفيد بودن، آشنايي و شناخت اصول کار، برخورداري از استانداردهاي لازم، قابليت اندازه گيري و پيشرفت و تکامل؛ و سرانجام پايه اين اعتقاد ريخته شد که براي تضمين حرکت و رشد و تکامل صنعتي بهتر آن است که انسانها را نه به عنوان فرزندان خدا، بلکه به مثابه مصرف کنندگان و اجزايي از بازار به حساب آوريم.
طبيعي است که مقاومتهايي در برابر اين عقيده اظهار شد؛ مثلاً ويليام بلاک ( William Blacke ) از کارخانجات سياه و شيطاني نام برد که روح انسان را از او مي ربايد و يا ماتيو آرنولد ( Mathew Arnold ) اخطار کرد که اعتقاد به ماشين بزرگترين تهديد و خطر براي بشريت است. کارليل، روسکين ( Ruskin ) و ويليام موريس ( William Moris ) عليه اين سقوط معنوي و تنزل روحي، که پيشرفت صنعتي به دنبال خود خواهد داشت، خروش برآوردند. در فرانسه نيز بالزاک، فلوبر و زولا در رمانهاي خود به فقر و عزلت روحي انسان اقتصادي، که نتيجه ي پيروزي غريزه ي افزون طلبي و سودگرايي اوست، گواهي دادند.
يکي ديگر از شاخصه هاي قرن نوزدهم پيدايش اجتماعات و مجموعه هايي اوتوپيايي از انسانهايي شد که در يک کارخانه به کار اشتغال داشتند. روبرت اون از مشهورترين کارشناسان اين گونه مجتمعات مسکوني قلمداد مي گردد، وي در نيولارنارک ( New Lannark ) در اسکاتلند، نمونه اي از واحدهاي مجتمع مسکوني را براي کارگرانش بنا نهاد که از شرايط زندگي مناسب تر و ساعات کار کمتر برخوردار مي شدند. وي همچنين به تشکيل واحدها و موسسات آموزشي براي فرزندان کارگران پرداخت. در سال 1824 روبرت اون به آمريکا رفت و در آنجا نيز يک چنين واحد اجتماعي اوتوپيايي را بنا نهاد. هر چند هيچ کدام از طرحها و تجربيات او دوام چنداني نياورد اما باعث گرديد کوششهايي صورت پذيرد و جهت حرکت را در کاهش هزينه هاي انساني جامعه ي تکنوکراسي قرار دهد. (2)
در اينجا نبايد اوج و سقوط جنبش لوديت ها ( Luddit ) را ناگفته گذارد. انتخاب نام لوديت اين جنبش معترض شايد بدين جهت بوده است که کارگر جواني بنام لودهام ( Ludham ) از پدرش دستوري دريافت مي کند که يک ماشين بافندگي را تعمير کند. اما او به جاي اين کار به انهدام اين ماشين مي پردازد و از اين طريق خشم خود را نسبت به اين سيستم نشان مي دهد. در هر حال در خلال سالهاي 1811 تا 1816 حرکتهايي براي حمايت از کارگران آغاز شد. مايه و محتوي اين جنبشها اعتراض به کاهش دستمزد، به کارگيري کودکان، و لغو قوانين و مقررات عرفي و امتيازاتي بود که در حمايت و تأمين کارگران متخصص و کاردان تدوين شده بود و در گذشته و اوايل کار رعايت مي شد. اين ناراضيها و معترضين با هجوم و تخريب ماشينها و عمدتاً در کارخانجات ريسندگي از خشم خود مي کاستند، رفته رفته نام و عنوان « لوديت » مترادف شد با مخرب ماشين؛ و مقاومتي کودکانه و نحيف در برابر تکنيک. اما معترضين تاريخي و منهدم کنندگان ماشين نه کودک بودند و نه زبون. اينان کساني بودند که با ترديد و ناکامي تلاش مي کردند، به امتيازات فردي و بهره مندي از قوانين و مقررات و عرفياتي که ضامن حق و حقوق آنان بود و در نظام گذشته از آنان حمايت مي کرد و اينک ملغي شده بود، دست يابند. (3) تلاش اينان بالاخره به شکست انجاميد، همان گونه که همه ي نه گويان قرن نوزدهم ناکام ماندند. شايد اگر کپرنيک، کپلر، گاليله و نيوتن مي بودند خود را در جبهه ي اينان جاي مي دادند و شايد هم حتي بيکن، زيرا او هرگز سوداي آن را در سر نداشت که تکنيک به يک نيروي ويرانگر و مخرب و نفرين شده تبديل گردد. شايد بزرگترين نقطه ي ضعف بيکن در اين بود که پند و اندرز تاموس را نمي شناخت. او رابطه ي انفعالي و ديالکتيکي تحولات تکنولوژيکي را درک نکرده بود و هيچ گاه به جنبه هاي منفي تأثيرات تکنولوژي چه در انديشه اش و چه در اظهاراتش، نپرداخته بود. با وجود همه ي اينها مي توان تصور کرد که رشد و ارتقاي تکنولوژي موجبات رضايت بيکن را فراهم کرده است؛ زيرا به هر حال اين واقعيت قابل انکار نيست که تکنوکراسي چهره ي ظاهري و نمادين تمدن مادي را به کلي و از اساس دگرگون ساخته و در تهوع زدايي از آنچه توکويل ( Tocqueville ) « اشمئزاز کار » مي ناميد نقش اساسي ايفا کرده است. اين درست است که تکنوکرايسي موجبات پيدايش زاغه هاي فقرنشين و از خودبيگانگي انسان را به ارمغان آورده است، اما اين واقعيتها به عنوان بيماريهايي تلقي مي شوند که هم قابليت علاج و امکان بهبودي را دارا هستند و هم بايستي بدانها پرداخت. به بياني ديگر تکنوکراسي خواهان احترام و تکريم به شايستگي و لياقت انسانهايي شد که شکوفايي خلاقيت آنان و نيز تأمين رفاه بيشترشان، محور برنامه ها و انديشه هاي سياسي و سازماندهي و تعاون عمومي توسط سياستمداران گرديد. در قرن نوزدهم آموزش همگاني رشد و گسترش مي يابد. حرکتها و جنبشهاي مدرن سنديکاها آغاز مي شود. در ايالات متحده، کتابخانه هاي عمومي وسعت مي يابد و روزنامه ها و جرايد جنبه ي وسايل ارتباطات جمعي را به خود مي گيرد و سازنده ي افکار عمومي مي شود و روز به روز بر ارزش و اهميت آنها افزوده مي گردد، و سرانجام باعث بالا رفتن قدرت مطالعه و نگارش و نويسندگي افراد و بالاخره رشد افکار و دانش عمومي مي شود. ذکر يک مثال همين واقعيت اخير را جلوه گر مي سازد. روزنامه ي ساتردي ايونينگ پست ( Suturday Evening Post )، که در سال 1821 بنيانگذاري شد، توسط نويسندگاني نظير ويليام کولن ( William Cullen )، هاريت بيچرا استو ( Harriet Beecher Stow ) جيمز فمينر کوپر ( Jaimes Feminer Cooper )، رالف والدو امرسون ( Ralph Waldo Emerson )، ناتانيل هاثورن ( Nathaniel Howthorne ) و ادگار آلن پو ( Edgar Allan Poe ) اداره مي شد که از نويسندگان کلاسيک آمريکا به حساب مي آيند. فرهنگ تکنوکراسي حصارهايي را که مانع دسترسي طبقه کارگر به ادبيات طبقه روشنفکر و آشنايي با انديشه و تمنيات آنان مي شده يکسره از بين برد. جرج اشتاينز ( George Steines ) مي گويد: « فاصله ي زماني بين انقلاب فرانسه و جنگ جهاني اول، برهه اي است که به لحاظ کيفيت دگرگونيها، ادبيات را از جزيره ي روشنفکران به افکار و انديشه هاي عمومي منتقل کرد ». اين مطلبي است که مي توان آن را به عنوان يک واقعيت مهم تلقي کرد.
از ديگر مقوله هايي که راه خود را از طريق رسانه ها و وسايل ارتباط جمعي به ميان توده هاي عظيم انساني باز کرد، آزادي مذهب و انديشه هاي سياسي بود. ساده انگاري است اگر تصور کنيم که منشأ عصر روشنگري و خروج از دوران گذشته، در اعتبار و رشد روزافزون تکنولوژي قرن هيجدهم نهفته است. نقش و اهميت فرد در تلاش معيشتي و تأمين و جهت دادن به زندگي فردي اش بدون شک و لاجرم موجد و مسبب فضاي جديد سياسي مي شود. تأکيد و بها دادن به اين نقش اساسي فرد را مي توان عامل اصلي اين فضاي جديد روشنگري عموم دانست. در يک تکنوکراسي پذيرش اصل وراثت در سلطنت نه تنها بي اهميت است، بلکه مفهومي نيز ندارد. احترام و ستايشي که متعلق به شاهان بود، در اين دوره نصيب کساني امثال ريچارد آرک رايت مي گردد که هر چند از قشر پايين برمي خيزد اما ذکاوت و جسارت او، وي را به بالاترين درجات مستوجب ستايش و احترام ارتقا مي دهد. چنين افرادي را که صاحب چنين استعدادها و لياقتهايي هستند، نمي توان از کانون قدرت سياسي به دور نگاهداشت و يا اين قدرت را از آنان سلب کرد. و اگر هم چنين مي شد، خود آنان داراي تواناييهاي لازم براي تصاحب قدرت بودند و از اراده ي لازم براي چنگ زدن به آن برخوردار بودند. در هر حال اين انقلاب عظيم که در ماهيت و ذات وسايل ارتباط جمعي صورت گرفت و رشد و گسترش يافت، به تغيير و دگرگوني و انقلابي عظيم در انديشه و رفتار و تلاشهاي انساني منجر گشته و باعث جهشي بزرگ در اين زمينه شد. اين تکنوکراسي که به بشريت انديشه ي پيشرفت و ترقي را عطا کرد، جبراً بندها و قيود سنتي و مذهبي و حتي سياسي را سست کرد. سرانجام تکنوکراسي نويد دهنده ي نظمي نوين در تأمين آزاديهاي جديد و شکلهاي جديدي از سازماندهي و تشکيلات اجتماعي و عمومي گرديده و علاوه بر آن موجد افزايش سرعت در تمامي زمينه ها و شئونات زندگي گرديد. انسانها قادر شدند با سرعت بيشتري از جايي به جاي ديگر منتقل شوند، اگر لازم بود و يا مي خواستند کاري را انجام دهند، آن کار سريع تر صورت مي گرفت، حتي بازدهي کار آنان در مدت زماني کمتر از گذشته تحقق پيدا مي کرد و چه بسا در زماني کمتر و با سرعتي بيشتر بازدهي بيشتري را هم از کار خود نصيب خود مي کردند. زمان، عنصر مقاوم و ستيزه جويي شد که تکنولوژي بر آن پيروز گرديد و سرانجام اين پيروزي آن شد که ديگر مجال و زماني باقي نماند که به گذشته نگاهي افکنده شود و تفکري صورت گيرد تا معلوم شود که چه چيز قرباني شده و از دست رفته است.

گسترش حوزه ي قدرت ابعادي جهاني به خود گرفت، از هر فرصت تاريخي بهره ي لازم گرفته شد و خصوصاً در آمريکا بهره مندي از آزاديهاي محرک و پر جاذبه، چهره ي جديدي از نظام اجتماعي پديدار ساخت. اين تکنولوژي پرنده اي شد که ايالات متحده ي آمريکا را بر بالهاي خود نشاند و رفته رفته و آرام به اوج قدرت جهاني رساند. اينکه جفرسون، آدامز ( Adams ) و مديسون ( Medison )، خود را در اين جايگاه رفيع نه تنها بي بهره از رضايت خاطر و آرامش روحي مي يافتند، بلکه اصولاً چنين مکاني را فاقد ارزشهاي دلپذير مي دانستند، مهم نبود؛ و حتي گوش شنوايي براي فريادهاي اعتراضي که در آمريکاي قرن نوزدهم از حلقوم کساني چون تورو برمي خاست، وجود نداشت. هشدار او به کاروانيان شتاب زده مسير رشد و ترقي اين بود که در اين مسير و با اين شتاب، ارزشهايي را از دست داده و يا آنها را بي اعتبار خواهيد کرد. اولين پاسخ به اين گونه اعتراضات اين بود که ما در اين مسير چيزي جز زنجيرهاي اسار تبار جامعه ي ابزارآلات را برجاي نخواهيم گذاشت. پاسخ دوم بيشتر قابل تأمل بود: نخواهيم گذاشت که تکنوکراسي ما را ساقط کرده به اسارت خود در آورد. اين امر تا حدودي مصداق يافت و تا درجه اي معين به واقعيت پيوست. تکنوکراسي به انهدام کامل و تمام عيار آداب و سنن زندگي اجتماعي و تخريب تمامي ارزشها و سمبلهاي فرهنگي نپرداخت، بلکه جايگاه خود را وراي همه ي اينها قرار داد، و هر چند از جسارت و کارآيي آنها مي کاست ولي به انهدام کامل و خنثي سازي تمام عيار آنها دست نيازيد. در آمريکاي قرن نوزدهم هنوز انسانهاي مذهبي و پايبند به مباني عقيدتي وجود داشتند. گناه، هنوز جايگاهي را در ذهن و انديشه و جان انسانها دارا بود. تعلقات جغرافيايي هنوز غرورآفرين بود و داراي ارزش خاص خود. اتکا به ريشه ها و آداب خانوادگي و سلسله ي خويشاوندي و اصالتهاي خانوادگي باعث اعتبار و احترام بود. احترام به سنت و آيين گذشتگان و حتي اعتقاد به اسطوره ها و قصص و سيره ي پيشينيان به عنوان نقطه ي اتکا تلقي مي شد. مسئوليتهاي اجتماعي و تعهدات جمعي در عين حالي که رفتار و حوزه ي مسئوليت فردي را حفظ مي کرد هنوز ويژگي و اعتبار خود را دارا بود. احترام به تجربه و خرد و پندهاي حکيمانه بزرگ ترها و سالخوردگان، هر چند رفته رفته کم اهميت تر مي شد و اجراي پاره اي از پندها غيرممکن مي نمود، لکن هنوز از قدر و منزلت خود برخوردار بود. تکنوکراسي قرن نوزدهم آمريکا که با تجهيزات کامل وارد ميدان شد به اين باورها و پايبنديها به ديده حقارت مي نگريست، زيرا پرهيزگاري و مقدس مآبي، احترام به مادربزرگ و خانواده، وابستگيهاي اقليمي و تعهد و اعتقاد به آنچه سابقه ي دو هزار ساله دارد، در تعارض با رسم و سلوک و شيوه ي نوين زندگي، که تکنوکراسي آن را طلب مي کند، قرار مي گرفت. اينها بقاياي زحمت آفرين از دوران فرهنگ ابزار وآلات هستند که گه و گاه موجبات انتقاد و عيب جويي از تکنوکراسي را فراهم مي سازند. در آمريکا تکنوکراسي به تحقير اين جهان بيني و اين بناي فکري، که مي خواهد سر و کاري با تکنوکراسي نداشته باشد و حتي وجوه مشترکي نيز با آن ندارد، مي پردازد و از سويي به قطعه قطعه کردن اين نظام فکري مي پردازد و موجبات از خود بيگانگي صاحبان اين باورها را فراهم مي سازد. و از سوي ديگر نه به انهدام کامل آن دست مي زند و نه توان تخريب کامل آن را دارد. مارک تواين در نوشته ي خود ترسيمي از رابطه ي ديالکتيکي و تأثير متقابل تکنوکراسي قرن نوزدهم با مباني ارزشي و اعتقادات جهان ديرين به دست مي دهد و تواناييهاي خيره کننده و اعجاب آور تکنيک اين قرن را برمي شمرد. وي قرن نوزدهم را عصري تلقي مي کند که داراي ساده ترين، پرقدرت ترين، والاترين و شايسته ترين ويژگيهايي است که بشر اصولاً در طول دوران تاريخ حيات خود، در خود ديده است. مارک تواين به والت ويتمن ( walt Whitman ) بدان خاطر تبريک مي گويد که در زماني مي زيسته که تقطير زغال سنگ محصولاتي را به بشر اهدا کرده که در تغيير و بهبود کيفي زندگي او بسيار مؤثر بوده است. اغلب گفته مي شود که مارک تواين اولين نويسنده اي است که از ماشين تحرير مرتباً استفاده مي کرد و هزينه هاي زيادي را براي اختراعات جديد متحمل مي شد. هرچند در اين راه زيانهاي فراواني را نيز ديده است. مارک تواين در کتاب خود با عنوان زندگي در مي سي سي پي، با عباراتي آراسته به نوعي مهر و علاقه نسبت به تعالي و رشد کارخانجات صنعتي، به توصيف تحولات تکنيکي مي پردازد. مثلاً به اين پاراگراف در مورد رشد کارخانجات پنبه ريسي در شهر ناچز ( Natchez ) توجه کنيد:

« نخ ريسي روزالي ( Rosalie ) در شهر ناچز داراي حدود 6000 دوک و 160 دستگاه بافندگي بوده يکصد کارگر را در استخدام خود دارد. شرکت سهامي پنبه ريسي و بافندگي ناچز کار خود را چهار سال قبل در ساختماني يک طبقه به مساحت 50 در 190 فوت و با ظرفيت اوليه چهار هزار دوک و 128 ماشين بافندگي آغاز کرد. اين کارگاه سالانه پنج هزار توپ پنبه را به پنج ميليون يارد پارچه پيراهني و لباس کار و نيز پارچه کتاني با بهترين کيفيت تبديل مي کند ».
تواين درباره ي هيچ چيز ديگري جز صنايع و کارخانجات صنعتي غول آسا و موج پرخروش اختراعات جامعه صنعتي ايالات متحده آمريکا با اين احساس و تمجيد سخن نمي گويد. در عين حال در مجموعه ي آثار او ستايش از مباني ارزشي و اعتقادي جامعه ي قبل از عصر صنعتي وجود دارد. مشروعيت و اصالتهاي فردي، سنتهاي اقليمي، پايداري و ثبات زندگي خانوادگي، اهميت و اعتبار سرگذشتها و پندارها و پندهاي حکيمانه گذشتگان محور اساسي کتابهاي او را تشکيل مي دهند. سرگذشت هاکل بري فين و جيم که در جستجوي آزادي خود ناچار بودند از رودي عبور کنند چيزي جز سرودي از پايبندي و تعهد به رسوم و آداب و منشهاي انساني عصر ماقبل صنعت نيست.
اگر از خود بپرسيم که چرا تکنوکراسي جهان بيني عصر ابزارآلات را به کلي از بين نبرد، مي توانيم به اين جواب برسيم که عصر تفکر صنعتي به عنوان يک جهان بيني و مکتب هنوز در آغاز راه بود و از حوزه تأثير گسترده اي بهره مند نبود و بر سر راه خود موانعي مي ديد و اين قدرت را نداشت که نيازهاي دروني انسان را دگرگون کرده، زبان و خاطره ها و بافت اجتماعي عصر ابزارآلات را متحول ساخته و آن را به کنار زند. نگرش تحسين آميز و اعجاب برانگيز به يک کارگاه ريسندگي مکانيکي و توليدات آن دليلي براي دور انداختن و کنار گذاشتن سنتها و آداب اجتماعي نبود. اگر کسي به تاريخ جامعه ي آمريکا در قرن نوزدهم با نگاهي ژرف بنگرد و واقع گرايانه به کاوش بپردازد، فريادها و ناله هاي طاقت سوز يک مذهب را که درگير بحراني عميق شده است و نيز دردهاي شديد وارده بر متون نازل شده و دنياي اساطير را که مورد تهاجم سهمگين و هولناکي قرار گرفته اند و همچنين مراحل پاياني حيات اعتقادات گذشته و سيستم سردرگم و بحران زده ي آموزش و سياست يک جامعه را به خوبي در مي يابد. اين ناله ها و فريادهاي بيمارگونه هنوز نشانه هاي واپسين حيات را در اين چهره ها نشان مي دهد. اينها غير از نشانه هاي زجر و آههاي يک فرهنگ ستمديده و شکوه هاي يک سنت و ارزشهاي مورد هجوم قرار گرفته، چيز ديگري نيست. ايده ها و آرمانهاي جامعه ابزارآلات، در يک فرهنگ و اجتماع فن سالاري مشکلاتي را در پي دارد، که حاد مي نمايد. انسانهايي که در يک جامعه ي فن سالاري زندگي مي کردند مي دانستند که علم و صنعت، بينشي را به آنان اعطا نمي کند که به زندگي و حيات آنان جهت و هدف عطا کند و لذا به عقايد و آراء اجداد و گذشتگان خود پايبند باقي مي ماندند. آنها قادر نبودند به اين عقيده دست يازند که مذهب، آن طور که فرويد در اوايل قرن بيستم بيان کرد، چيزي جز يک جبر روحي و رواني نيست. آنها قدرت بارور کردن آموزشهاي جديد کيهان شناسي را، که آفرينش محصول تصادفي برخورد اتمها با يکديگر است، نداشتند. با وجود وابستگي شديد به ماشين آلات، اين انسانها مانند مارک تواين بر اين باور بودند که اين ماشينها و ابزار صنعتي همچنان در استخدام بشريت خواهند بود و هرگز به قدرت حاکم بدل نخواهند شد. ممکن بود که قدرت تحمل توقعات بيش از حد، گستاخي و تفاخر اين « خدمه » را پذيرا شوند ولي قطعاً از تصور اينکه اين خدمه روزي از جايگاه خود بالاتر روند و ادعاي سروري را بر آنان اعلام دارند به هراس و وحشت مي افتادند. با وجود آنکه تکنوکراسي قادر به تعيين جايگاه مشخصي براي روح آدمي نبود ولي انسانهايي که در اين دوره زندگي مي کردند سخت بر اين اعتقاد بودند که افزايش رفاه مادي قدرت جبران خسارتهاي وارده به فرهنگ و جامعه اي را که به دست خود ارزشهاي خود را خدشه دار و معيوب ساخته است، هرگز نخواهد دانست. بدين ترتيب بود که دو جهان بيني در کنار يکديگر و در عين حال رو در روي يکديگر قرار گرفتند: تکنولوژي و ديگري سنت و فرهنگ، آن هم در يک ميدان پر هيجان و متشنج. تکنولوژي طبعاً از قدرت بيشتري برخوردار بود ولي سنت و فرهنگ نيز حضور داشت و از نفوذو تحرک خاص خود به گونه اي بهره مند بود، به طوري که امکان انکار آن وجود نداشت. شواهدي بر اين ادعا نه فقط در آثار مارک تواين وجود دارد، بلکه در اشعار والت وايتمان ( walt whithman )، در نطقهاي آبراهام لينکلن، در اشعار تورو، در فلسفه ي امرسون در داستانهاي هاثورن و مل ويل و بخصوص در اثر بسيار مهم و جاودانه ي آلکسيس دو توکويل با عنوان درباره ي دموکراسي آمريکا، به اين واقعيتها پرداخته شده است. در يک جمله، در آمريکاي قرن نوزدهم دو مبناي فکري متفاوت و در جدال با يکديگر، در کنار هم وجود داشتند.
با ظهور تکنوپولي ( انحصارگري تکنولوژي ) يکي از اين دو جهان فکري از صحنه حذف مي گردد. امپراتوري تکنولوژي به حذف رقيب خود مي پردازد. روشي را که براي از ميدان به در کردن به کار مي برد، آلدوکس هاکسلي در کتاب خود به نام دنياي قشنگ جديد توصيف مي کند. اين امپراتور رقيب خود را از مشروعيت ساقط نمي کند، به او انگ بي خردي و جنون نمي زند، و حتي از شهرت او نمي کاهد، بلکه او را نامرئي ساخته و بي تأثير مي کند. و اين توفيق را از اين راه به دست مي آورد که به مذهب، هنر، خانواده، سياست، تاريخ، حقيقت، حوزه شخصي افراد، هوشياري و روشنفکري، مفاهيمي ديگر مي دهد، آنها را آن طور معني و معرفي مي کند که توقعات اين امپراتور آن را ايجاب مي کند. به عبارت ديگر تکنوپولي، تکنوکراسي غلبه يافته ي مستبد و بلامنازع است. اين امپراتور، همان تکنوکراتي است که اينک حاکم تمام عيار است.
در لحظاتي که اين سطور را مي نگارم ( و دليل نگارش آن هم همين واقعيت است )، فرهنگ آمريکايي اولين فرهنگي است که به يک تکنوپولي بدل شده است. اين امپراتور هنوز جوان است، اما مي توانيم بر اين اعتقاد باشيم که نه تنها اولين امپراتور از اين نوع مي باشد، بلکه گسترش يافته ترين و کامل ترين شکل اين تکنوپولي نيز خواهد ماند. هم از اين رو است که ديده ي نگران ايالات متحده آمريکا متوجه ژاپن و معدودي از کشورهاي اروپايي است که در مرحله ي انتقال به تکنوپولي و کسب عنوان آن هستند.
اگر بخواهيم تاريخ آغاز و لحظه ي شروع تکنوپولي را در آمريکا بيان کنيم، مي بينيم که چنان واضح و ممکن نيست؛ اين امر شبيه آن است که بخواهيم لحظه ي آغاز سقوط يک سکه را که به هوا پرتاب کرده ايم به دقت بدانيم. زيرا تعيين لحظه اي که پايان صعود و اوج گيري سکه را نشان دهد به راحتي قابل شناخت نيست. فقط اين امر را دقيقاً مي دانيم که اين لحظه وجود داشته و اين سقوط انجام خواهد گرفت. هاکسلي لحظه ي تاريخي تعيين کننده براي انتقال از مرحله ي تکنوکراسي به تکنوپولي را در پيدايش امپراتوري هنري فورد ( Henry Ford ) مي داند و از اين رو در دنياي قشنگ و جديد خود زمان را به عصر قبل از فورد و بعد از فورد تقسيم مي کند.
من معتقدم که لحظه ي تعيين کننده اين انتقال، دادگاهي است که عليه جان اسکوپ ( Jhon Scope ) در سال 1925 در دايتون تنس ( Dayton Tennesse ) صورت گرفت و به « محکمه ي ميمونها » شهرت يافت. حاصل بررسي اين پرونده آنچنان غم انگيز است که من بدين سبب تاريخ اين محاکمه را لحظه ي تعيين کننده انتقال تکنوکراسي به تکنوپولي مي دانم. در اين دادگاه هم، مانند جريان محاکمه ي گاليله در سيصد سال قبل از آن، دو نگرش و دو جهان بيني رو در روي هم قرار داشتند. در اينجا هم مانند آن وقت، دعوا بر سر ماهيت حقيقت بود، وکلاي مدافع اسکوپ آنچه سند و مدرک و دلايل و فرضيات دانش مدرن و شيوه هاي دقيق تفکر علمي وجود داشت براي اثبات اين نظريه به کار بردند که براي کشف لحظه ي پيدايش و آغاز حيات و نيز درک و دانستن منشأ نوع بشر نيازي به عقيده ي مذهبي نيست و در اين تلاش علمي، مذهب نقشي را ايفا نمي کنند. در طرف مقابل ويليام ينينگ بريان ( William Yenning Bryan ) و طرفدارانش قرار داشتند که با شدت عجيب و احساسات فراوان براي حفظ اعتبار و اقتدار عقيده ي مذهبي تلاش مي کردند و پاسخ به سئوال مربوط به آغاز حيات و پيدايش نوع بشر را به کلام خدا ارجاع مي دادند. اين افراد آن روز در جريان و مسير اين محاکمه چهره اي مضحک و مسخره از خود در انظار جهانيان ايجاد کردند، اما امروز بعد از گذشت هفتاد سال حداقل يک مطلب را در دفاع از آنان مي توان اظهار داشت. اين اصولگرايان نسبت به آنچه که درباره ي سود علم و صنعت مي توان انديشيد، نه نادان بودند و نه بي تفاوت. آنها خود صاحبان اتومبيل بودند و از الکتريسيته استفاده مي کردند، لباسهاي ماشين دوز به تن داشتند، از تلگراف و راديو بهره مي بردند. در بين آنان کم نبودند چهره هايي که مي توان آنان را در رديف دانشمندان معتبر و با نام و نشان قلمداد کرد و حتي جزء کساني دانست که در حفظ بهره وري و دستاوردهاي روزافزون تکنوکراسي در آمريکا داراي نقش و اهميت بودند. آنها نه افرادي نظير لوديت بودند و نه ساده لوح و جاهل. آنچه روان آنها را مي آزرد و جريحه دار مي ساخت، حمله و هجوم علم به آن دسته از مباني قديمي اعتقادي بود که چهره نظام و نماي اخلاقي را سر و سامان مي داد. اينان در آن نزاع شکست خوردند و اين شکست سرانجامي تلخ داشت. اين نبرد و محاکمه يک مطلب را براي هميشه بيان داشت و به يک معضل و درگيري دائمي پايان بخشيد: براي تعريف حقيقت، اولويت و اصالت را بايد در جهان بيني نيرومند برخاسته از علم جستجو کرد و نه در جهان بيني عهد عتيق و کساني که حاضر به پذيرش اين واقعيت نشدند به قبول عنوان « عقب مانده » و به لحاظ عقلاني مرتجع و واپسگرا محکوم شدند.
هرچند دلايل و شواهد فراواني در دست است که مي توان محاکمه اسکوپ را به عنوان نمونه و سندي براي پايان بخشيدن هميشگي به عمر يک جهان بيني و مکتب عقيدتي تلقي کرد، اما ناچارم از آن بگذرم زيرا در مرکز اين نزاع و هسته ي اصلي آن، جنگ بين علم و باور مذهبي بود و نه تکنولوژي که خود تبديل به يک اعتقاد و باور اجتماعي مي شد. حادثه اي که آغاز « الهيات صنعتي » را نشان مي دهد و نموداري است از شروع تکنوپولي، درگيري و بحثي است که در پائيز سال 1910 روي داد و آن بدين قرار است: کميسيون بازرگاني اينتر استيت ( inter state ) که مسئول تنظيم روابط بازرگاني و تجاري بين ايالات مختلف آمريکا است، بنا به درخواست سازمان راه آهن « شمال- شرق » به تشکيل جلسات متعدد و استماع نظرات مختلف مخالف و موافق براي افزايش بهاي حمل بار توسط شبکه راه آهن پرداخت. هدف از افزايش بهاي حمل بار، تعديل بودجه ي سازمان بود؛ زيرا در طول سال بارها وعده داده شده بود که حقوق و دستمزد کارگران راه آهن افزوده مي شود. لوئيس برانديس ( Louis Brandis ) نماينده اتحاديه ي کارگران راه آهن، مخالف پيشنهاد افزايش هزينه ي حمل و نقل بود و استدلال مي کرد که سازمان قادر خواهد بود با تغيير بافت سازماني و مديريتي با کارآيي بيشتر و تخصصي تر از هزينه هاي خود بکاهد و از اين طريق درآمد خود را افزايش دهد؛ بدون اينکه نيازي به بالا بردن هزينه ي حمل و نقل بار داشته باشد. برانديس براي اثبات ادعاي خود، از تعدادي مهندس و کارشناس و مديران صنايع براي شهادت و اظهارنظر دعوت کرد تا توضيح دهند که چگونه مي توان با به کارگيري اسلوب علمي مديريت کارگاهي، هم از هزينه هاي اداري و سازماني کاست و هم به افزايش دستمزد و حقوق کارگران و کارمندان پرداخت. فردريک تايلور ( Frederich W.Taylor ) در جلسات کميسيون غايب بود ولي اغلب نظرات او به عنوان پايه گذار سيستم مدريت علمي و صنعتي نوين توسط سخنرانان مطرح مي شد؛ سيستمي که قادر است مشکلات موجود در سازماندهي و نظم کارگاههاي تجاري و صنعتي را مرتفع سازد. سرانجام کميسيون به رد درخواست سازمان راه آهن براي افزايش بهاي حمل و نقل رأي داد، اما نه به اين دليل که به اصل سيستم علمي مديريت اعتقاد پيدا کرده بود، بلکه به اين دليل که به عقيده ي کميسيون، سازمان راه آهن از درآمدهاي کافي برخوردار است و مي تواند اين افزايش هزينه را تحمل کند. در عين حال عده ي زيادي به اين سيستم جديد علمي و صنعتي مديريت عقيده داشتند و عقيده مند شدند. نام تايلور در اندک مدتي در سراسر ايالات متحده پيچيد. در سالهاي بعد کوششهاي زيادي به عمل آمد تا سيستم « تايلوريسم » و اسلوبهاي آن در ارتش، در دستگاههاي قضايي، در مديريت خانوادگي، در کليسا و سازمانهاي آموزشي به کار گرفته شود. رفته رفته و به مرور ايام نام تايلور و جزئيات سيستم او به فراموشي سپرده شد ولي اصول کلي روش او که در نظريه ي او، اصول اوليه ي يک فرهنگ را شکل مي دهد، امروزه پايه ها و محورهاي اساسي تکنوپولي آمريکايي را قوام بخشيده و تشکيل داده است.
من اين حادثه را به عنوان آغاز مرحله ي جديد انتخاب کرده ام زيرا تايلور در کتاب خود با عنوان روشها و اصول علمي مديريت، که در سال 1911 انتشار يافت، به تبيين ديدگاههايي مي پردازد که نقش کليدي و پايه ي دنياي فکري تکنوپولي را براي اولين بار به وضوح اعلام کرده است. از جمله ي اين مباني پذيرش اين اصل است که اولين و اگر نگوييم تنها- هدف تلاش و کوشش و نيز تفکر بشري ايجاد کارآيي و بازدهي است؛ ديگر آنکه محاسبات و ترازهايي را که تکنيک مبنا قرار مي دهد در همه ي امور بر قضاوتهاي انساني تفوق دارد و به قدرت تفکر و تعقل انساني نمي توان اعتماد کامل کرد، زيرا عواملي از قبيل ابهام وجوه متعدد و معاني چند بعدي و پيچيدگيهاي مبهم و بي فايده، در شکل دهي رأي و نظر انسانها مؤثر است؛ همچنين ذهنيات و تفکر انتزاعي از موانع تعقل روشن بوده و از کارآيي آن مي کاهد. نيز اين باور که آنچه را که نتوان دقيقاً سنجيد و اندازه گرفت، يا وجود ندارد و يا بي فايده است و سرانجام اداره و هدايت مسائل و امور مربوط به شهروندان و انسانها بايد توسط کارشناسان فن سر و سامان داده و رهبي شود. براي آنکه در مورد تايلور گزافه اي نگفته و ستمي بر او روا نرفته باشد، بايد اضافه کرد که او سيستم خود را فقط براي کارگاههاي صنعتي و توليدي ابداع کرده بود. همچنين واژه ي « مديريت علمي » را او نيافريده بود و حتي محتاطانه آن را به کار مي برد. هدف او ايجاد سيستمي براساس و مباني علمي براي کارخانجات صنعتي بود که از رهگذر آن نه فقط درآمد کارگاهها افزايش مي يابد، بلکه دستمزد و حقوق کارگران نيز بالا رفته و يا کاهش ساعات کار و بهبود شرايط و فضاي کارگاهها از هر حيث، موجبات زندگي و راحتي بيشتر کارگران را نيز تأمين و تضمين مي کند. سيستم او در برگيرنده ي مطالعات و مباحثي درباره ي زمان، حرکت و تحرک نيز بوده است. در سيستم مديريت علمي او قانون، مقررات و روشها جايگزين نظر و انديشه و رأي کارگران مي شود. اعتبار و ارزشي را که دانش کاري يک کارگر به او داده بود از وي سلب مي گردد. روش عرفي و سنتي که تا آن موقع حاکم بود و براساس آن مسئوليت يک کارگر را در نظام کاري بر دانش و انديشه او مبتني مي ساخت، فاقد اعتبار شد و از اين پس، اين سيستم و نظام مديريت است که به جاي او و براي او فکر مي کند. اين مسئله يک نقش کليدي و محوري را بنيان گذاشت و آن اينکه: از مباني اصلي و پايه اي تکنوپولي اين واقعيت است که تکنيک جاي تفکر را اشغال مي کند.
شرايط، زمينه ها و فرضياتي که مباني و اصول مديريت علمي تايلور را شکل مي دهند و بنا مي کنند، البته به ناگاه توسط تايلور اختراع و ابداع نشدند. اين شرايط و مقدمات در حقيقت در بستر تکنوکراسي قرن هيجده و نوزده ايجاد شدند، شکل گرفتند و تکامل يافتند و سرانجام به مرحله ي بلوغ رسيدند. شواهد و دلايل خوبي در دست است که سرچشمه ي تکنوپولي را در تلاشها و انديشه هاي فيلسوف قرن نوزدهم فرانسه اگوست کنت، مي توان مشاهده کرد. او در کوشش و مطالعه براي شناخت مسايل جامعه، پوزيتيويسم ( Positivism ) و نيز جامعه شناسي را بنيان ريخت. نظريه ي کنت که: هر آنچه قابل رؤيت و اندازه گيري نيست غيرواقعي است، بعدها پايه و اساس تصوري شد که به انسانها به منزله ي اعيان [= ابژه ها ] مي نگريست. البته اين نگرش را در جامعه ي تکنوکراسي، به دليل اهميت روزافزوني که تکنولوژي پيدا مي کند، نبايد به عنوان محصول اصلي تکنولوژي قلمداد کرد، بلکه بيشتر جنبه ي فرآورده هاي جنبي را دارد. محور توجه تکنوکراسي و جهت کوششهاي آن در اختراع و تکامل ماشينها نهفته است. اين واقعيت که اين ماشينها زندگي انسانها را عوض مي کنند، به عنوان يک امر مسلم پذيرفته شده است و اينکه گه و گاه انتخاب مي کند که با همين انسانها نيز مانند يک ماشين رفتار شود و به آنها به چشم يک ماشين نگريسته شود، هر چند تأسف بار و دردآور است اما به عنوان ضرورت اجتناب ناپذيري که لازمه ي پيشرفت تکنولوژي است، بايد مورد قبول قرار گيرد. با وجود همه ي اينها تکنوکراسي درصدد آن نيست که از اين رابطه ها و اين واقعيتها، پايه هاي فرهنگ يک جامعه را شکل و قوام دهد. هدف تکنوکراسي در اين مرحله، تنزل مقام وجودي انسان تا حد ابزار و ادوات و دستگاهها و تجهيزات صنعت نيست. اين کار به عهده ي تکنوپولي است که معنا و مفهوم و روح زندگي انساني را تا سرحد ماشين آلات و ابزار تکنيک تنزل دهد. در نوشته ي تايلور، به نظر من براي اولين بار اين فکر بيان مي شود که صلاح و منفعت جامعه در صورتي به بهترين وجه تأمين مي شود که انسانها خود را در خدمت تکنولوژي قرار دهند. معناي ديگر آن اين است که چه بسا ارزش يک انسان، از ارزش وجودي يک ماشين کمتر شود و يا باشد. تايلور و جانشينان او به وضوح و دقت هرچه تمامتر به تشريح اين موضوع پرداختند و معنا و مفهوم آن را روشن ساختند و ماحصل اين کار و کشف اين روش خود را به عنوان پي افکني و طليعه ي دنياي قشنگ جديد جشن گرفتند.
چرا ايالات متحده ي آمريکا سرزمين حاصلخيزي براي تکنوپولي و رشد و شکوفايي آن شد؟ چرا اين نهال در اين سرزمين به بار نشست و به ثمردهي رسيد؟ چهار دليل اصلي که به يکديگر نيز مرتبط اند براي پيدايش، رشد بلامنازع و طلوع و صعود تکنوپولي، امپراتوري که تمام مظاهر و اشکال زندگي و فرهنگ جامعه را زير پاي حاکميت تکنيک و تکنولوژي قرار داد، وجود دارد. يک مطالعه و تفحص اوليه نشان مي دهد که در مورد اين دلايل چهارگانه و نيز پاره اي از مناسبات و روابط انفعالي اين عوامل با يکديگر، مطالب فراواني نوشته شده و خلاصه اينکه دلايلي شناخته شده هستند. اولين عامل مربوط مي شود به واقعيتي که در اذهان همه به عنوان خصلت آمريکايي ناميده شده است. مهمترين ويژگي اين خصلت را توکويل در اوايل قرن نوزدهم توصيف کرده است: « آمريکايي در سرزميني از عجايب زندگي مي کند، همه چيز در حول و حوش او دستخوش ناآرامي است و هر حرکتي به عنوان نوعي پيشرفت تلقي مي شود. در ذهن و انديشه آمريکايي و در روح او، هر چيز نو، الزاماً بهتر نيز هست. نو بودن مرادف است با بهتر بودن. هيچگاه و هرگز به مرزبندي و حصارهايي که طبيعت براي کوشش و توانايي انسانها قرار داده است نظاره نمي کند. در نظر او هر چيزي که وجود ندارد، به اين دليل است که در مورد آن اقدامي نشده و کوششي در آن راه صورت نگرفته است... ». (4)
اين ويژگي بر هر کس که مطالعه اي بر روي فرهنگ و جامعه ي آمريکايي انجام داده است مبرهن است، هرچند با بيانات متفاوت و از ديدگاههاي مختلف، اين بررسي انجام شده باشد. پاره اي دليل اين خصلت را در اين مي بينند که مردم آمريکا را عموماً مهاجرين تشکيل مي دهند. برخي ديگر روحيه ي تفوق طلبي را برمي شمرند؛ بعضيها به معادن و منابع عظيم و سرشاري که باعث بهره مند شدن از نعمتي فراوان و ثروتي بيکران در يک سرزمين است و طبعاً به دنبال آن امکانات بي حد و مرز و تواناييهاي بالقوه ي استثنايي را در قاره اي نو به دنبال دارد، اشاره مي کنند. عده اي ديگر دليل را در وجود آزادي سياسي و مذهبي که همه کس از آن برخوردار است و قبل از آن در هيچ کجاي ديگر نظير نداشته است، جستجو مي کند. کساني هم هستند که همه ي اين عوامل را در کنار خصوصيات و عواملي ديگر منشأ اين خصلت آمريکايي مي دانند. همين کافي است که گفته شود بي اعتمادي و بي اعتنايي آمريکاييان به هر مرزبندي و قيدي- حتي شايد بتوان گفت شک و ترديد آمريکايي نسبت به فرهنگ و معيارهاي آن- راه را براي نفوذ و رواج تکنولوژيهاي گوناگون تا حد زيادي مساعد ساخته است.
دليل دوم که رابطه اي تنگاتنگ با دليل نخستين دارد در نبوغ و شجاعت سرمايه داران آمريکايي پايان قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم نهفته است؛ مردان و چهره هايي که با سرعتي بيشتر و تمرکزي افزون تر از ديگران به بهره وري و تمتع و حتي بهره کشي مالي از امکانات و استفاده عملي از دريچه هايي که تکنولوژي جديد ايجاد کرده بود پرداختند و در اين ميدان جلوتر از کشورهاي ديگر گام نهادند. از زمره ي اين افراد مي توان مورس ( Samuel Morse )، الکساندر گراهام بل، تامس اديسون، جان. ج. راکفلر، جان جيکوب استور ( Jhon Jacob Astor )، هنري فورد، اندرو کارنگي ( Andrew Carnegie ) و عده اي ديگر را نام برد که برخي از آنان را، اشراف راهزن ناميده اند. امروزه بيش از هر زمان ديگر و به مراتب بيشتر از گذشته مشهود است که آنچه را اين يغماگران به يغما برده اند، گذشته ي آمريکاست؛ زيرا بنيان و شالوده ي فکري آنان اين بود که: هر آنچه که بر سر راه تکامل و گسترش تکنولوژي مانع ايجاد مي کند، فاقد ارزش است و لذا ارزش نگاهداري ندارد. اين چهره ها با اين مباني فکري، معماران قرن بيستم بودند و از اين رهگذر صاحبان مال و جاه و مقام شدند، آن سان که فردي مانند ريچارد آرک رايت را به شگفتي وا داشتند. بيشترين و بزرگترين دست آورد آنان را بايد در اين نکته جستجو کرد که آنان بر هم ميهنان و انسانهاي جامعه خود روشن ساختند و آنان را متقاعد کردند که آينده نيازي به حفظ ارتباط با گذشته ندارد.
دليل سوم: توفيق تکنولوژي قرن بيستم در تأمين آسايش، رفاه، عدم اتلاف وقت، سرعت، بهداشت و وفور همه گونه مايحتاج زندگي آمريکايي آن چنان درخشان و چشمگير بود و مملو و سرشار از وعده براي بهبود همه ي جوانب زندگي، که هرگز دليلي وجود نداشت که در جستجوي سرچشمه ها و منابعي ديگر باشند که روح آفريدگاري و نيازهاي جوهره ي خلاقيت آنان را ارضا کند و يا براي تأمين اين خواسته ها و تمنيات خود نيازي نداشتند که به دنبال تکيه گاهي ديگر باشند و يا به مرام و آييني ديگر روي آورند. براي هر چيزي که در گذشته وجود داشت، اعم از عقايد و عادتها و سنتها و هر کليدي براي باز کردن هر قفل، تکنولوژي عضو جايگزيني ارائه مي داد که سريع تر، آسان تر و واضح تر بود. بدين ترتيب که پني سيلين جاي دعا براي شفا يافتن را گرفت. سير و سياحت به جاي گردهماييهاي فاميلي و ريشه دواني در خانواده، تلويزيون به جاي مطالعه، تأمين فوري اميال و خواسته ها به جاي خويشتن داري و قناعت، روانکاوي به جاي توبه و اجتناب از گناه، چهره سازي و شهرت آفريني براساس روشهاي علمي سنجش افکار به جاي ارائه ي برنامه هاي عملي سياسي جهت جلب افکار و آراي مردم. حتي براي مرگ- که فرويد از آن به عنوان معمايي دردناک و رنج آور نام مي برد- نيز درصدد چاره جويي برآمده است، فعلاً اين معماي دردآفرين از طريق طولاني تر کردن عمر به عقب رانده شده و شايد هم روزي با استفاده از تکنيک انجماد، براي هميشه از سر راه برداشته شود.
در هر صورت کمتر کسي در نگاه اول و نگرش سريع به اين دست آوردها از خود مي پرسد که چه اشکالي دارد که اين جايگزيني ها تحقق پيدا کند و به چه دليل بهتر است اين طور نباشد.
چهارم: در خلال زماني که پيروزيهاي تکنولوژي و دست آورد آن به سرعت فزوني مي يافت و انباشته مي شد، جريان ديگري در شرف وقوع بود؛ مباني اعتقادي و باورهاي ديرين دچار بن بستهايي مي شدند و به کنار مي رفتند. نيچه اعلام کرد که خدا مرده است. داروين تا اين حد پيش نرفت اما اظهار کرد ما انسانها اگر فرزندان خدا هستيم، راهي را که از خدا تا انسان شدن- فرزند خدا شدن-پشت سر نهاده ايم، بسيار طولاني تر از آن است که تا به حال تصور مي کرديم و البته که در طي اين مسير هم از رحمت خداوندي کمتر بهره برده ايم و هم در سر راه خود از اجدادي گذر کرده ايم و نشأت گرفته ايم که از احترام چنداني نزد ما برخوردار نيستند. مارکس مدعي شد که تاريخ، دستور جلسه روزانه و برنامه خاص خود را دارد و بدون اعتنا به خواسته هاي ما، ما را به سويي مي برد که بايد ببرد و مقدر آن است. فرويد به آموزش اين نکته پرداخت که ما هرگز قادر به درک نيازهاي دروني خود نخواهيم بود و نبايد هم اميدوار باشيم که روزي خواهيم توانست به کمک اين ابزارهاي موجود و روشهاي متداول آنها را کشف کنيم. جان واتسون ( Jhon Watson ) بنيانگذار مکتب رفتارگرايي، مکتبي که در آمريکا رواج دارد، بر اين عقيده بود که آزادي و اختيار ما، رويايي بيش نيست و آن چنان اسير جبر و فاقد اراده هستيم که رفتار و حرکات و کارهاي ما سرانجام تفاوتي با آنچه که مثلاً از کبوتران مشاهده مي شود ندارد. انشتاين و ديگر همکاران او اعلام کردند که امکان ندارد با قطعيت و جزم کامل نسبت به موقعيت مکاني و زماني هر پديده اظهارنظر کرد، زيرا همه چيز نسبي است. ثمره ي يک قرن کار علمي اين شد که ما اعتماد به اعتقادات خود و حتي عقيده به خود را نيز از دست داديم. بر روي تل اين مفاهيم ويران شده و بر بالاي اين مخروبه، بدون ترديد يک چيز مشاهده مي شود و عينيت تام دارد: تکنولوژي.
خواه بپذيريم يا نپذيريم، به جدال برخيزيم يا برنخيزيم، اين واقعيت را نمي توانيم کتمان کنيم که آنتي بيوتيک علاج مي کند، راديو سخن مي گويد، هواپيماها واقعاً پرواز مي کنند، و در اين خلال کامپيوتر نيز آمد که هم محاسبه مي کند و هم خطا نمي کند. خطا از خصلتهاي انسان جايزالخطا است ( و اين همان مطلبي است که تايلور کوشش مي کرد به ما بفهماند ). بر پايه ي اين دلايل مشهود و مورد قبول همگان، آمريکاييها بهتر از اقوام و ملل ديگر آمادگي اين را داشتند که کار معماري ساختمان تکنوپولي را در دست گيرند؛ اما اينکه چگونه اين جامعه به مرحله ي شکوفايي کم و بيش جامع و حاکميت نسبتاً کامل اين امپراتور- تکنوپولي- رسيد، تابع و وابسته به يک سلسله واقعيتها و عوامل و دلايل نامرئي ديگري است که به دليل همين نامرئي بودن کمتر شناخته شده است. مجموعه ي اين شرايط هم کارمايه و هم مکانيسمي را تشکيل دادند که بي اعتنايي و سوء ظن آمريکايي را به هر چه قيد و بند و مرز و حصار است، نبوغ و استعداد بهره کشي ناخدايان کشتي صنعتي، پيروزيها و دستاوردهاي بزرگ تکنولوژي و بالاخره بي ارج و بي اعتبار کردن همه باورهاي دروني و از ارزش و قداست اندختن همه ي عقايد موروثي و متون مقدس نازل شده را، به چنان درجه از رشد و اعتبار رساند و بدانها معني بخشيد که جامعه ي آمريکا را از مرحله ي تکنوکراسي به مرحله ي تکنوپولي و يا از مرحله ي فن سالاري به مرحله ي انحصارگري تکنولوژي متحول ساخت.

پي‌نوشت‌ها:

1- گيديون، ص 40.
2- بهترين تبيين درباره ي تاريخ مدينه ي فاضله را مي توان در اثر سگال ( Segal ) مشاهده کرد.
3- رجوع شود به نوشته ي ديويد لينتون ( David linton )، با عنوان Luddism Reconsidered در Etcetra، بهار 1985، ص 32، 36.
4- توکويل، ص 404.

منبع مقاله :
پستمن، نيل؛ (1390)، تکنوپولي: تسليم فرهنگ به تکنولوژي، ترجمه ي دکتر صادق طباطبايي، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.