تکنولوژيهاي نامرئي

اگر ايدئولوژي را به عنوان يک مجموعه ي پيچيده و جامع از بينشهايي تعريف کنيم که چه بسا در پاره اي جهات از حوزه ي خودآگاهي ما به دور باشند، اما به هر حال راهنماي ما در تلاشهايمان براي درک جهان، به مثابه يک پيکره ي
دوشنبه، 17 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تکنولوژيهاي نامرئي
 تکنولوژيهاي نامرئي

 

نويسنده: نيل پستمن
برگردان: صادق طباطبايي



 

اگر ايدئولوژي را به عنوان يک مجموعه ي پيچيده و جامع از بينشهايي تعريف کنيم که چه بسا در پاره اي جهات از حوزه ي خودآگاهي ما به دور باشند، اما به هر حال راهنماي ما در تلاشهايمان براي درک جهان، به مثابه يک پيکره ي واحد و داراي انسجام است، در اين صورت تکنولوژي زبان، قوي ترين ابزار ايدئولوژيکي است که در اختيار داريم. زبان، اين ايدئولوژي تمام عيار، نه فقط به ما مي آموزد که هر يک از اشياء چه نام دارند، بلکه مهمتر از آن، چه اشيائي اصولاً قابليت نام پذيرفتن را دارا هستند.
اين ابزار براي ما جهان را به دو مقوله ي عيني و ذهني تقسيم مي کند و به ما اعلام مي دارد چه حوادثي را بايد به عنوان فرايند و کدام يک را به عنوان شيئي نگريست. اين زبان به ما درباره ي زمان، مکان و اعداد آموزش داده و به انديشه هاي ما در رابطه اي که با طبيعت و با ديگر انسانها داريم شکل مي بخشد. در دستور زبان انگليسي، به طور مثال، معمولاً فاعلهايي وجود دارند که عمل مي کنند. افعالي وجود دارند که عمل آن فاعلها را تبيين مي کنند و نيز مفعولهايي وجود دارند که روي آنها عمل مي شود. اين دستور زبان، نسبتاً متجاوز است و کار را براي کساني که کوشش مي کنند به کمک و با استفاده از آن، جهان را خوش خو و لطيف توصيف کنند، مشکل مي سازد. در نظر ما، جهان الزاماً از اشياء فراواني که با هم در تصادم هستند و گاه به همديگر هجوم مي برند، تشکيل شده است. اينکه چنين تصوري از جهان چگونه از زبان حاصل مي شود، در ذهن غالب ما طبعاً از وضوح کامل برخوردار نيست. زندگي ما در درون مرزهايي از اين محدوده ي زبان و امکان کاربردي و بازي با کلمات آن در جريان است.
براي ما هرگز قابل تصور نيست که جهان، به ديگر انسانهايي که به زباني ديگر تکلم مي کنند، چه جلوه اي از خود مي دهد. غالباً مي پنداريم همه کس جهان را آن طور مي بيند و مي پندارد که ما مي بينيم و در اين ميانه، به اختلافاتي که زبانهاي مختلف با يکديگر دارند، توجهي نداريم. به ندرت اتفاق مي افتد که اين تصور مورد سؤال قرار مي گيرد. هر زبان داراي حوزه و ميدان خاص خود است. به دليل وجود تواناييها و ساختهاي متفاوت دو زبان، طبعاً برداشت و تبيين جهان بيني توسط هر يک از دو زبان متفاوت خواهد بود، و کسي به اين وجوه اختلاف پي خواهد برد که به هر دو زبان و ساختار و تاريخ آنها آشنايي کامل داشته باشد. چند سال پيش روزنامه ي ژاپني يومي يوري ( Youmiuri )، به نقل از برنده ي جايزه ي پزشکي نوبل سال 1987، سوسومو تونگاوا ( Susumu Tonegawa )، اين نظريه را ارائه داد که زبان ژاپني براي پژوهشهاي علمي از قدرت لازم و وضوح کامل برخوردار نيست. وي که در انستيتو تکنولوژي ماساچوست داراي سمت استادي است، خطاب به هم ميهنانش مي گويد: « ما بايد کوشش کنيم تا فرايند انديشه خود را در زمينه ي دانش تغيير دهيم و اين کار به اين صورت عملي است که با زبان انگليسي فکر کنيم ». بايد توجه داشت که او مدعي نيست زبان انگليسي بهتر از زبان ژاپني است، بلکه مي گويد اين زبان براي مقاصد خاص تحقيقات علمي مناسب تر است؛ و اين بدان معناست که زبان انگليسي و يا ديگر زبانهاي غربي در درون خود داراي نوعي تمايلات ايدئولوژِک هستند که زبان ژاپني فاقد آن است. ما اين گونه تمايلات را « دريچه ي نگرش علمي » ناميده ايم. اگر در ذهن شما وجود اين دريچه ي نگرش علمي آن چنان بديهي مي نمايد که در ذهن من، اين بدان دليل است که زبان ما اين بديهي بودن را پديدار و ممکن ساخته است. آنچه را که ما انديشيدن مي ناميم، از خصلت زبان ما سرچشمه مي گيرد. انديشيدن و فکر کردن با زبان ژاپني از اين جهت، ظاهراً با انديشيدن و فکر کردن با زبان انگليسي، ايتاليايي و يا آلماني يکسان نيست.
به طور خلاصه، به سان هر ابزار و دستگاهي، مثلاً نظير تلويزيون يا کامپيوتر، زبان نيز ابزاري است که داراي جهت دهي خاص ايدئولوژيکي است که غالباً خود را از نظر ما به دور نگاه مي دارد. اين جهت دهي خاص، آنجا که به زبان مربوط مي شود، آن چنان عميق در شخصيت و جهان نگري ما هضم شده که يک تلاش خاص و اغلب حتي آموزش ويژه اي لازم است تا بتوان ساختار پيکره ي آن را شناخت. برخلاف تلويزيون و کامپيوتر، زبان به عنوان گسترش و امتداد تواناييهاي ما جلوه نمي کند، بلکه آن را يک تعبير طبيعي تلقي مي کنيم از آنچه که ما هستيم و سر بزرگ زبان، نيز در همين نکته نهفته است: از آنجا که از درون ما برمي خيزد، مي پنداريم تعبيري است ساده و دست نخورده، غير مخدوش و عاري از جهت گيري سياسي و مستقيم و مبين جهان؛ آن گونه که خلق شده است. اما يک دستگاه يا ماشين برخلاف زبان خارج از ما قرار دارد، ما آن را خلق کرده ايم، اين ماييم که مي توانيم آن را تغيير دهيم و يا حتي حذف کنيم؛ از اين رو شناخت اينکه، چگونه ماشين جهان را بر مبناي مدل و نمونه ي خود از نو خلق مي کند و بدان شکل مي دهد، آسانتر است. اما از خيلي جهات، نقشي را که يک جمله ايفا مي کند مي توان شبيه به کار يک ماشين دانست، و اين واقعيت هيچ کجا روشن تر و واضح تر از فرم جملاتي که ما آنها را « سؤال » مي ناميم نمايان نمي گردد.
به عنوان مثال، به اين سؤال که بايد جواب آن را در جاي مشخص نوشت دقت مي کنيم:
توماس جفرسون در سال ... درگذشت.
حال اين جمله ي سؤالي را به صورت چند جوابي و انتخابي تغيير شکل مي دهيم:
توماس جفرسون در سال الف ( 1788 )، ب ( 1826 )، ج ( 1926 )، د ( 1809 ) در گذشت.
پاسخ به کداميک از اين دو نوع جمله ي سؤالي به نظر شما آسان تر است؟ گمان مي کنم شما هم با من هم عقيده هستيد اگر بگويم: پاسخ دادن به اين سؤال در شکل جمله ي دوم آسان تر است. مگر اينکه شما سال مرگ توماس جفرسون را دقيقاً بدانيد، که در اين صورت اين سؤال به هر دو شکل آن اصلاً مشکلي را براي شما در برندارد. براي اغلب ما، که تا حدودي سالهاي زندگي جفرسون را مي دانيم، شکل ثانوي سؤال، موضوع را طوري تنظيم کرده که شانس « دانستن » جواب را براي ما به طور واضح افزايش داده است. اغلب دانشجويان در برخورد با تستهايي که بايد به روش چندجوابي پاسخ دهند « داناتر » متجلي مي شوند تا زماني که با سؤالاتي بدون ارائه ي چند پاسخ، که بايد يکي را انتخاب کنند، روبه رو مي شوند، هر چند اين سؤال حول محور واحدي باشد. هر سؤالي، هر قدر هم که ساده باشد، بدون گرايش و جهت ذهني نيست و نمي تواند بدون آن هم باشد. در اينجا منظور من، آن کاستيهايي نيست که اغلب به گوش مي رسد و مي گويد که در يک متن به خصوص، پيشداوريهاي مشخص فرهنگي نهفته است. بديهي است که سؤالات نيز مي توانند در بردارنده ي پيشداوريهاي فرهنگي باشند. ( مثلاً چرا اصولاً درباره ي توماس جفرسون و سپس درباره ي سال مرگ او پرسش مي کنيم؟ ). در اينجا فقط مي خواهم اين نکته را متذکر شوم که ساختار يک جمله ي سؤالي به همان اندازه از بيطرفي عاري است که محتواي آن. شکل ظاهري يک سؤال فقط کار ما را در پاسخگويي ساده و يا مشکل تر مي سازد. چه بسا اگر يک سؤال را کمي تغيير فرم دهيم، به دو جواب متناقض دست يابيم؛ نظير آن موردي که دو کشيش، مطمئن نبودند که مي توان در آن واحد هم سيگار کشيد و هم عبادت کرد، و از اين جهت هر دو طي نامه اي، موضوع را از پاپ سؤال کردند. يکي از آن دو، سؤال را اين گونه طرح کرد: آيا فرد مجاز است هنگام عبادت، سيگار بکشد؟ جواب منفي بود، زيرا به هنگام عبادت بايد توجه نام عابد به معبود باشد. ديگري سؤال کرد: آيا مجاز است در حالي که سيگار مي کشد، عبادت کند؟ جواب مثبت بود، زيرا عبادت خالق در هر حال و هر کار بسيار خوب است. شکل ظاهري يک سؤال حتي مي تواند مانعي باشد براي شناخت راه حل مسئله، که چه بسا اگر به شکل ديگري مطرح مي شد، جواب مشهود مي نمود. به روايتي که ذيلاً به آن اشاره مي کنم دقت کنيد؛ صحت و سقم آن جاي سؤال دارد، اما به نظر من داراي نکته اي است که در هر حال در خور توجه است.
سالها پيش در دهکده اي از اوکرائين امروز، مشکلي غيرمتعارف بروز کرد. بيماري عجيب و نادر، گريبان عده اي زياد از ساکنين دهکده را گرفت. در اغلب موارد- اما نه هميشه- اين بيماري منجر به مرگ مي شد. علايم ظهور اين بيماري چنين بود که شخص مبتلا، به نوعي اغما که شبيه به مرگ بود دچار مي شد. از آنجا که دانش پزشکي، به ميزان امروز، پيشرفت نکرده بود، تشخيص اينکه بيمار واقعاً مرده است و بايد به خاک سپرده شود يا خير ممکن نبود و حتي در لحظاتي که گور آماده مي شد و مقدمات دفن فراهم مي آمد، امکان اطمينان از مرگ قطعي بيمار ميسر نمي نمود. از اين لحاظ وحشي بر سر همه ساکنان ده سايه افکند که مبادا بستگانشان را در حالي به گور سپرده اند که آنها در قيد حيات بوده اند، و چه بسا همين سرنوشت نيز در انتظار آنان باشد. مشکل در اين خلاصه مي شد که اين بي اطميناني از مرگ قطعي را چگونه بايد از بين برد.
گروهي پيشنهاد کردند که در تابوت، ذخيره اي از آب و غذا فراهم آيد و سوراخي کوچک بر روي در آن تعبيه گردد تا در صورتي که مرده، واقعاً در قيد حيات بوده بتواند آنها را مورد استفاده قرار دهد. هر چند اين راه حل مستلزم هزينه هايي بود، اما کوشش در تحقق آن ارزشمند مي نمود. پيشنهاد دومي از جانب گروهي ديگر عنوان شد، که هزينه ي به مراتب کمتري را ايجاب مي کرد و از کارآيي بيشتري برخوردار بود. براساس اين پيشنهاد، در داخل هر تابوت و درست در نقطه اي که روي قفسه ي سينه و به محاذات قلب فرار مي گيرد، دشنه اي به طور 25 سانتيمتر کوبيده شود؛ به محض اينکه در تابوت بسته مي شد، اين دشنه نيز، به اين عدم اطمينان در هر صورت خاتمه مي داد.

از اين روايت نمي توان فهميد، مردم دهکده، کدام راه حل را انتخاب کردند جواب هرچه که باشد، براي بيان منظور من اهميتي ندارد. مهم آن است که با طرح مختلف سؤال، راه حلهاي مختلف، مفيد و کارساز به نظر مي رسيدند. راه حل اول، در پاسخ به اين سؤال بود که: چگونه مي توانيم اطمينان حاصل کنيم، فردي را که مدفون مي سازيم، هنوز در قيد حيات است؟ پيشنهاد دوم در پاسخ به اين سؤال بود که: چگونه مي توانيم اطمينان حاصل کنيم، فردي را که دفن مي کنيم، مرده است؟ انطباق مصاديق اين سؤالها، با کامپيوترها، تلويزيونها، گوشيهاي قلب، دستگاههاي استماع امواج و صداهاي ريه ها و ديگر تجهيزات تا آنجاست که اين ادوات مکانيسمهايي هستند که به افکار و انديشه هاي ما جهت خاصي را القا مي کنند تا بدان وسيله به طرح و انديشه اي نو بپردازيم و يا نظر و عقيده ي ديرين را محترم بشماريم و يا اينکه حقايق و واقعيتهايي جديد نمايان گردند و يا مکتوم بمانند. در اين بخش مي خواهم به بررسي پاره اي از مکانيسمهايي بپردازم که مانند ماشينها عمل مي کنند، اما عادتاً و غالباً به عنوان اجزائي از نظام تکنوپولي مدنظر قرار نمي گيرند، و از آنجا که اغلب از جلوي چشم مي گريزند و ناديده گرفته مي شوند، ضروري مي بينم بدانها اشاره کنم. اين مکانيسمها به لحاظ آنکه داراي تأثيرات عملي هستند، مي توانند به عنوان تکنولوژي، هر چند مرموز پيچيده تلقي گردند.

اگر از مسئله زبان صرف نظر کنيم، شايد نمونه ي بارز ديگري براي يک تکنولوژي، که در ظاهر شباهتي به آن ندارد، غير از علامت « صفر » در رياضيات پيدا نکنيم.
عدد صفر در قرن دهم از هند به اروپا راه يافت. در حوالي قرن سيزدهم، ذهن مغرب زمين را در اختيار خود گرفته بود. ( روميها و يونانيان قديم با عدد صفر آشنايي نداشتند. در حالي که رياضيدانان بابلي يونان مآب از روشهاي مشابهي برخوردار بودند ). بدون عدد صفر، محاسباتي که به کمک آن با سهولت انجام مي گيرد، مشکل است. اين مسئله بدون کوچک ترين زحمتي بر هر کس واضح مي شود اگر بخواهد مثل عدد MMMMMM را در MMDCXXUI ضرب کند. شنيده ام چنين عمل ضربي قابل انجام شدن است و « مي توان » آن را انجام داد، اما تسلط به مراحل محاسبه ي آن به قدري دشوار است، که اغلب به انتها نمي رسد. اين دشواري، واقعيتي است که هرگز از ذهن رياضيدانان قرون وسطي و مرکز توجهات آنان خارج نبوده است. در واقع امر هم هيچگونه شواهدي در دست نيست که نشان دهد، اعداد رومي اصولاً به کار محاسبه مي آمدند؟ و يا اصلاً براي حسابگري در نظر گرفته شده بودند يا خير؟ در آن زمان، رياضيدانان براي محاسبات خود از چرتکه استفاده مي کردند. در فاصله ي بين قرون دهم تا سيزدهم غالباً بين رياضيدانان مجهز به چرتکه، که اعداد رومي را مي نوشتند و سپس با تخته محاسبه مي کردند و رياضيداناني که با اعداد هندي به انضمام عدد صفر به محاسبه مي پرداختند رقابتها و مسابقاتي صورت مي گرفت. چرتکه بازان، رياضيدانان رومي، با استعمال عدد صفر مخالف بودند و مي گفتند اين عدد نشان دهنده ي « عدم » مضرب اعشار و دهگان است، علاوه بر آن در سيستم اعداد رومي، علامتي نشاندهنده ي عدم مضارب دهگان وجود نداشت، و مضافاً بر اين، در نظر آنان هم به لحاظ فلسفي و شايد هم براساس اصول زيباشناسي زننده مي نمود. بالاخره صفر علامتي است که هر کجا ظاهر شود، در ارزش ارقام تأثير مي گذارد، بدون آنکه خود داراي ارزشي باشد، و علامتي دال بر علايم ديگر است که اشتقاق آن از طريق واژه ي « صفر » عربي، به معني « خالي و تهي »، دلالت بر تصور « هيچ » يا « نيستي » دارد. همين واقعيت بود که روميان را به خودداري از استعمال علامتي که معناي آن « هيچ » است ترغيب مي نمود. من مي ترسم شايد در آن زمان، من هم از اين نظريه جانبداري مي کردم، و خود را در صف آنان مي ديدم!
به دو دليل من در اينجا از عدد صفر صحبت به ميان آوردم: اولاً براي تأکيد بر اين مطلب که عدد صفر، به مثابه نوعي تکنولوژي است که انواعي خاص از تفکر را هم ممکن مي سازد و هم آسان، زيرا بدون کاربرد اين ابزار، کار براي انسانهاي عادي تا حدودي غيرممکن مي گردد. عدد صفر، شايد يک ايدئولوژي را در درون خود نداشته باشد، اما در هر حال داراي ايده است. من قبلاً به ارزش گذاري مقالات و انشاهاي دانش آموزان به کمک حروف و ارقام و همچنين به اختراع تکنولوژي حروف الفبا توسط يونانيان اشاره کرده ام. اينها نيز مانند استعمال عدد صفر، نمونه هايي هستند براي نمادهايي که به سان يک ماشين، انجام وظيفه مي کنند؛ از اين طريق که نوعي تفکر و سرانجام نوعي برداشت از واقعيات را تعميم داده و متعارف مي سازند. ثانياً، عدد صفر و سيستم اعداد هندي که به آن متعلق است، باعث تکامل علوم رياضي گشته که به نوبه ي خود، خاستگاه يکي از قوي ترين ابزارهاي تکنولوژي متداول عصر ما، يعني تکنولوژي آمار، بوده است.
علم آمار، دريچه ي جديدي را براي شناخت جديد از واقعيتها باز مي کند؛ بدين طريق که قانونمنديها و يا نمونه هاي بسط يافته اي را به نمايش مي گذارد. کاربرد آمار در علوم آن چنان بديهي و شناخته شده است که نيازي نيست در اينجا به توضيح بيشتر آن بپردازيم. فقط همين نکته را بگويم که اگر جهان آن طور که فيزيک دانان به ما اطمينان مي دهند، از مجموعه ذراتي ريزتر از اتمها و از مجموعه اي از « احتمالات » شکل گرفته است، در اين صورت علم آمار، تنها وسيله اي است که قادر است کار اين ذرات و نقش اين احتمالات را تشريح کند. نظريه ي به اصطلاح « نسبيت عدم وضوح » (1) پا را فراتر گذارده و مدعي است که علم فيزيک درباره ي ماهيت اشياء فقط قادر است پيشگوييها و فرضياتي آماري به دست دهد.
البته ممکن است فيزيکدانان، به دليل پيدايش علم آمار، به جهان به عنوان مجموعه اي از احتمالات بنگرند. به هرحال ميل ندارم در اينجا بيشتر از اين به اين مسئله بپردازم، زيرا موضوع مهمتري مطرح است و آن اينکه ببينيم چرا و تا چه حد علم آمار را وارد مقولاتي کرده اند که اصولاً به آن تعلق نداشته است؟ يکي از شاخصه هاي تکنوپولي آن است که به هر نوعي از تکنولوژي اختيارات کافي داده و به همه ي آنها ميدان فعاليت مي دهد. لذا مي توان انتظار داشت که کاربرد آمار داراي حد و مرز نباشد. واقعيت، اين انتظار را تأييد مي کند.
بزرگترين سوء استفاده از علم آمار را شايد فرانسيس گالتون ( Francis Galton ) مرتکب شده باشد. او در سال 1822 متولد شد و در سال 1911 از دنيا رفت. به اين ترتيب عمر او، در دوره اي که اختراعات صنعتي اوج قله خود را مي گذراندند، سپري شد. او را مي توان يکي از بنيانگذاران تکنوپولي ناميد. گالتون همچنين به عنوان واضع علم « بهداشت ارثي » و مباحث مربوط به سلامت وراثت شناخته شده است. او اين واژه را برگزيده و به علوم و مباحثي اطلاق کرد که بر اساس داده ها و خصلتهاي ارثي موجود، والدين را در برنامه ريزي ژنتيکي براي توليد نسلي بهتر ياري دهد. گالتون عقيده داشت همه چيز قابل اندازه گيري است، خصوصاً که روشهاي آماري، نوعي تکنولوژي و ابزاري هستند که راه را براي شناخت تمامي اشکال رفتارهاي انساني باز مي کنند. اگر يک بار به تلويزيون نگاه کنيد که مسابقه براي انتخاب زيباترين چهره ها را پخش مي کند، و مشاهده کرديد که خانم هايي را به ترتيب شماره گذاري شده، با اعداد مي آورند. بلافاصله گالتون را به ياد آوريد که عشق بازي سلولي و معاشقه ي ژني موردنظر او، به کمک اعداد و ارقام، مبناي اين نمايش مضحک است و نمايانگر کور ذهني نهفته در آن. گالتون به دليل ناخرسندي خود از اينکه نمي تواند به وضوح کامل اظهار دارد که « بيشترين زيبايي » در کجا يافت مي شود، به تدوين نقشه ي جغرافيايي جزيره ي بريتانيا براساس زيباييها اقدام نمود. در اين راه او « سه معيار براي دختراني که در خيابان مي ديد معين کرد؛ جذاب، عادي و دفع کننده ». و سپس به محاسبه ي آماري پرداخت و جمع بندي خود را چنين ارائه داد: لندن زيباترين دختران را دارد و ابردن ( Aberdeen ) زشت ترين آنان را. شايد گالتون به اين دليل ناخوشايند حاضر نشد تعطيلات خود را در ابردن ايرلند سپري کند. او به اين کار اکتفا نکرد و طبقه بندي خاصي را براي بيان کمي « حوصله سر رفتگي » از طريق تعداد حرکات خاص اعضاي صورت پيشنهاد کرد. همچنين بر آن بود که درجه ي عمق و اثرگذاري عبادت را با محاسبات آماري معين کند.
با وجود همه ي اينها، مهمترين کوشش گالتون معطوف به اين امر بود که ارثي بودن قدرت هوش را به کمک آمار به اثبات رساند. بدين منظور در نمايشگاه جهاني سال 1844 آزمايشگاهي برپا کرد که هر شرکت کننده مي توانست با پرداخت سه پني، جمجمه ي خود را توسط گالتون اندازه گيري کرده و قضاوت او را در مورد ميزان هوش خود، دريافت کند. ظاهراً اگر کسي بعد از انجام اين سنجش، پول خود را مطالبه مي کرد، نمره اي به درجه ي هوش او اضافه نمي شد! هر چند نفس اين مطالبه دليل کافي براي هوشمندي مراجعه کننده بوده است. اما هيچ کس به اين فکر نمي افتاد، زيرا گالتون به عنوان سرشناس ترين چهره ي عصر خود به شمار مي آمد، لوئيز ترمان ( Lewis Terman )، معروف ترين شخصيتي که بيش از هر کس ديگر تست هوش را در آمريکا رواج داد، محاسبه کرده است که گالتون از ضريب هوش 200 برخوردار بوده است. ترمان، اين سنجش هوش را حتي براي مردگان به کار مي برد، البته با حدس و گمان، مثلاً به چارلز داروين ( که يکي از عموزادگان گالتون بود ) نمره ي 135 و به کپرنيک بيچاره نمره اي بين 100 تا 110 عطا کرده است. (2)
در کتاب ارزشمند انساني که غلط اندازه گيري شده است، نوشته ي استيون جي گولد ( Stephen Jay Gould ) يک تحليل عميق و بررسي تاريخي در مورد نقش اسرارآميز آمار و مطالعات آماري، درباره ي هوش ارائه شده است. در اينجا مي خواهم به طور اختصار به سه نکته اساسي که گولد در کتاب خود به تفصيل مورد بررسي قرار داده اشاره کنم؛ نکاتي که خطرات کاربرد غلط و سوء استفاده از آمار را به هر کس که ضريب هوشي بيشتر از کپرنيک داراست، گوشزد مي کند و وي را نسبت به خطرات نامرئي موجود در بطن علم آمار مطمئن مي سازد.
مسئله اول، تجسم، يعني به همه چيز عنوان شيئي دادن است که معاني مجرد ذهني را به صورت اشياء مجسم مي کند؛ ( گاه در قالب يک کلمه ). در ارتباط با مباحث ما، شيئيت معاني به اين صورت انجام مي شود که مثلاً ما با واژه ي « هوش » آن دسته از تواناييهاي مختلف انساني را که مناسب و مطلوب هستند، بيان مي کنيم. در عوض جسمي به نام هوش و ذکاوت وجود ندارد. هوش يک کلمه است، کلمه اي که بار معنايي در اوج مرحله ي تجريد و ذهن را داراست. حال اگر از اين کلمه تصوري مانند اشياء داشته باشيم، مثلاً لوزالمعده، يا کبد در نهايت به اين نتيجه مي رسيم که همانند آنها، قابل رؤيت و اندازه گيري بوده و مي توان با روش علمي جايگاه معيني را براي آن در بدن انسان پيدا کرد.
مشکل دوم، مسئله درجه بندي است. براي اين منظور به معيارها و ضوابطي نياز داريم که به کمک آنها بايد جايگاه ارزشي هر کدام در جدول درجات مشخص گردد. و به قول گولد، چه وسيله اي بهتر از اعداد مي تواند اين منظور را برآورده سازد؟ حال اگر هوش را داراي سلسله درجاتي قرار داديم، الزاماً پذيرفته ايم که هوش نه تنها مفهومي است که به آن شيئيت مي توان داد، بلکه فراتر رفته و به اين نتيجه مي رسيم که هوش جسم ساده اي است که در درون مغز انسان جاي گرفته و مي تواند به کمک اعداد، متمايز گردد. اين مسئله در مقام مقايسه، تقريباً چنين است که ادعا کنيم درجه ي زيبايي يک زن را مي توان از اندازه ي سينه ي او به دست آورد. و در پي آن به اندازه گيري سينه هاي زنان پرداخته و در پي آن جايگاه هر کدام را در جدول مربوط به ترتيب تعيين کرده، و به اين ترتيب يک ضابطه ي عيني براي زيبايي به دست آورده باشيم.
به اين ترتيب مي رسيم به سومين نکته، و آن اينکه بر اين اساس « زيباترين شخص در تمام کشور کيست؟ » سؤالي که در عين برخورداري از مرز تعيين شده، نوعي هدايت به جهتي نامرئي را نيز در بردارد؛ دو عنصري که همچنان مکتوم مي ماند. گولد مي نويسد: « قداست علم، اعداد را آزمون نهايي عينيت مي داند ». معني اين حرف جز اين نيست که در نتيجه ي کاربرد راه و رسمي که ما به مفاهيم مي دهيم [ مثلاً به کمک اعداد و آمار ]، رفته رفته ذهنيتي که مايه ي اين مفاهيم هستند، از حوزه ي خودآگاهي ما خارج شده و مآلاً عينيتي که با عدد دو رقم معني شده، در واقع به شيئي تبديل مي گردد. واقعيت اين است که چنين راه و رسمي مي بايست در نظر ما جداً مسخره و خنده دار جلوه مي کرد؛ راهي که مثلاً ما را به اينجا بکشاند که چرا دلي پاترون ( Dolly Patron ) از ادري هيپورن زيباتر است. يا مثلاً در مورد ميزان هوش به اين نتيجه برسيم که مقدار هوش گالتون دو برابر کپرنيک بوده است.
علي رغم همه ي اينها، اين مسائل در سيستم تکنوپولي بسيار جدي تلقي مي شود، حتي اگر گه و گاه، اينجا و آنجا نغمه ي اعتراضي بلند شود. بعد از آنکه تورن دايک ( E. L. Thorndike ) سراسر عمرش را به اندازه گيري هوش و ذکاوت گذراند، اعلام کرد در اين تستهاي هوش سه عيب مختصر وجود دارد: « چيزي را که مورد اندازه گيري قرار مي دهند، ناشناخته است؛ نتايجي که از اين اندازه گيري به دست مي آيد و بايد جمع و تفريق يا ضرب و تقسيم شده و از آن يک نسبت کمي به دست آيد، نيز ناشناخته است؛ اينکه نتايج به دست آمده چه پيامي را در ارتباط با هوش اندازه گيري شده ارائه مي دهند، نيز ناشناخته است ». (3) به عبارت ديگر، کساني که به هوش آزمايي مي پردازند و تشکيلات هوش سنجي به راه مي اندازند، عميقاً نمي دانند چه مي کنند. به همين سبب است که ديويد مک کله لاند ( David McClelland ) هم به اين نتيجه مي رسد که: « روان شناسان بايد شرمنده باشند از اينکه مفهومي از هوش رواج داده اند، که يک چنين برنامه هايي براي سنجش آن پيدا شده است ». وايتسن باوم نيز مي نويسد: « کم هستند تئوريهاي علمي که توانسته باشند بيشتر از تئوري ضريب هوش ( IQ )، افکار دانشمندان و توده هاي مردم را به آشفتگي کشانده و به سردرگمي دچار ساخته باشند. تصور اينکه، مي توان هوش را در راستاي يک جدول مدرج، به لحاظ کمي اندازه گيري کرد، تمامي جامعه را، خاصه در امور مربوط به تربيت، به خسارتهاي ناگفتني دچار ساخته است ». (4)
پاره اي از اين ضايعات را گولد مستنداً بيان کرده و هاوارد گاردنر ( Howard Gardner ) در کتاب قالبهاي ذهن، مي کوشد تا اين ضايعات را کاهش دهد. اما نظام تکنوپولي در برابر همه ي اين اعتراضات سماجت نشان داده و مقاومت مي کند، زيرا نيازند اين عقيده است که علم، يک پرده ي تمام عيار است و داراي عينيت تکامل يافته. از آنجا که تکنوپولي فاقد ضوابط اخلاقي است و سنن و آداب را به دور افکنده است، در جستجوي مبنايي براي حاکميت خويش است و آن را در عينيتهاي آماري مي يابد.
اين جستجوگري فقط در اين تلاش که، دقيقاً معلوم شود تک تک انسانها از چه مقدار عقل و هوش بهره مندند، خلاصه نمي شود، بلکه حتي به اين تلاش و جستجو که به ميزان عقل و درک گروههاي انساني نيز دسترسي پيدا کند تعميم داده مي شود. صرف نظر از آنکه با کاربرد اين روشها به اين سؤالات جوابي داده نمي شود و جوابي هم نمي تواند داده شود، بايد اصولاً پرسيد: اينکه بتوانيم بگوييم فلان گروه انساني از عقل و درايت بيشتري برخوردار است تا فلان گروه، چه فايده اي دارد؟ فرض کنيم بتوانيم بگوييم، براساس داده هاي آماري معلوم مي شود که مردم آسيا از هوش بيشتري برخوردارند تا قزاقها و يا قزاقها باهوش تر از آمريکاييان آفريقايي تبار هستند. خوب بعد چي؟ اين اطلاعات به چه کار يک معلم يا يک شرکت تجاري مي آيد، و چه فايده اي بر آن مترتب است؟ آيا بايد از اين پس يک آموزگار يا يک شرکت بازرگاني فرض کند که يک فرد مشخص آسيايي از يک فرد آمريکايي آفريقايي الاصل هوشمندتر است؟ و يا حتي يک گروه شش نفري آسيايي در مجموع، از يک گروه شش نفري آمريکايي آفريقايي نژاد باهوش ترند؟ معلوم است که چنين نيست. اما چه کسي مي داند؟ داستان آن آمارگر را نبايد فراموش کنيم که قصد عبور از داخل رودخانه اي را داشت که عمق متوسط آن يک متر و بيست سانتيمتر اعلام شده بود و در اين راه غرق شد! به زباني ديگر، در جامعه اي که علم آمار از اعتبار فاخرانه اي برخوردار است، هرگز نمي توان فهميد که اصولاً چه ياوه هايي در سر مردم آن نهفته است.
اگر بپرسيم: چرا علم آمار و روشهاي آن براي چنين سنجشهايي به کار مي روند، تنها پاسخ روشن و قابل فهمي که مي شنويم اين است که ا ين کار به دليل ضرورتهاي سياسي اجتماعي صورت مي گيرد؛ و پليديهاي آن در زير نقاب « تحقيقات علمي » از انظار پوشانده مي شد. اگر بر اين باور باشيم که سياهان احمق تر از سفيدپوستان هستند، و اظهار داريم که اين تنها عقيده ي شخصي ما نيست، بلکه سنجشهاي عيني نيز مؤيد آن هستند، در اين صورت به خود اجازه مي دهيم به اين باور برسيم که ما صاحب حق و قدرت خلل ناپذيري هستيم که مي توانيم و بايد در مورد توزيع منابع مالي و ذخاير طبيعي تصميم گيري کنيم. اين است موارد استعمال علم و دانش در نظام تکنوپولي، که مي خواهد دمکراسي را عاقلانه اعمال کند.
سنجش افکار نيز يکي ديگر از اين امکانات را عرضه مي دارد. علم آمار نه فقط داراي يک کارخانه عظيم توليد تستهاي آماري است، بلکه حتي يک شاخه ي کامل کاسبي/ تجاري به راه انداخته که تخصص و کارشناسي آن را زمينه هاي همه پرسي و افکار عمومي متمرکز کرده است. بدواً بايد متذکر شد که براي سنجش افکار، نوعي روش خاص وجود دارد و مي تواند به کار گرفته شود که مي توان آن را قابل اطمينان توصيف کرد، خاصه اگر سؤالات کاملاً مشخص باشند؛ مثلاً: آيا مي خواهيد در انتخابات بعدي رأي خود را به نامزد الف يا نامزد ب بدهيد؟ دانستن اينکه يک روش خاص قابل اطمينان است يا خير، به هيچ وجه دليلي بر مفيد بودن نتايج و يا پذيرفتن مقاصد آن نيست. هنوز مشخص نشده که اطلاع يافتن از جهت و تمايلات رأي دهندگان در خلال نبردهاي انتخاباتي، چه اثري در مرحله ي نهايي رأي گيري داشته است؟ آيا موجب افزايش و يا کاهش ميزان آراء شده است؟ اما اگر اين همه پرسي، به منظور هدايت سکان سياست به جهتي خاص و به سويي که موردنظر اکثريت است صورت پذيرد، طبيعي است که در اين صورت با نوعي ديگر از اين مسئله روبه رو هستيم.
چندي پيش در يک سمينار، که گروهي از نمايندگان سناي آمريکا در آن حضور داشتند، شرکت کردم. موضوع سمينار که براي مدت دو روز به بحث و مذاکره گذاشته شده بود، اين بود که چه مي توان کرد تا جامعه ي آمريکا در آينده از کيفيت زندگي بهتري برخوردار شود، و در صورت امکان و به لحاظ انساني ساختاري بهتر داشته باشد. در اين سمينار از ده مشاور خواسته شده بود که چشم اندازهايي ترسيم کرده و پيشنهادهايي ارائه دهند. هشت نفر از آنها محققان بررسي عقايد و سنجش افکار بودند. صحبت آنان بر محور « گرايشات » ي دور مي زد که در برنامه هاي سنجش افکار خود به دست آورده بودند؛ مثلاً در اين باره که، انسانها ديگر علاقه اي به جنبش زنان ندارند، يا براي مسائل محيط زيست اولويت چنداني قائل نيستند، و يا اينکه عموم افراد معتقد نيستند که مشکل مواد مخدر بيشتر و بدتر خواهد شد و ... علي القاعده و ظاهراً مي بايست نتايج اين همه پرسي به عنوان مبنايي براي مطالعات و بررسيهاي نمايندگان کنگره قرار مي گرفت و آنان را در چاره انديشي براي ترسيم آينده ي جامعه ي آمريکا ياري مي داد. اما درست برخلاف انتظار، افکار و نظراتي که نمايندگان ( که ضمناً همه مرد بودند ) هر کدام براي خود داشتند به کناري گذاشته شده استنباطها و تجربيات آنان بي معني جلوه کرد. سرانجام در مناقشه با دانشمندان جامعه شناس بر آن شدند تا آنچه را که تمايلات مردم نشان مي دهد، و طبعاً انجام آنها موجبات رضايت توده هاي عظيم ملت را فراهم مي آورد، بايد مطرح ساخت و عملي کرد. (5)
ممکن است استدلال شود که، تحقيق درباره ي سنجش افکار، دموکراسي را بر مبنا و پايه اي علمي قرار مي دهد. اگر سياستمداران ما نمايندگان ما هستند، ضرورتاً به اطلاعاتي احتياج دارند که به آنها بگويد به چه چيز اعتقاد داريم و در انديشه ي چه چيز هستيم؛ اما مشکل در حقيقت جاي ديگر است و حداقل چهار مسئله در اين مورد وجود دارد:
مسئله ي اول راجع است به فرم و شکل ظاهري سؤالاتي که براي مردم طرح مي شود. در اينجا سؤال مربوط به سيگار کشيدن و عبادت کردن را به ياد خواننده مي آورم. يا يک مثال واقعي تر را عنوان مي کنم: اگر از مردم سؤال کنيم که آيا مي پذيرند که محيط زيست را همچنان آلوده سازيم؟ بدون ترديد جوابي که دريافت مي کنيم کاملاً متفاوت است با اينکه اگر بپرسيم: آيا فقط محيط زيست به نظر شما داراي اهميت درجه اول است؟ و يا اينکه: اگر بپرسيم آيا به نظر شما امنيت در خيابان مهمتر از حفظ محيط زيست است؟ نظريه ي عمومي مردم درباره ي مسائل و مشکلات اساسي، بدون ترديد به شکل سؤالي که مطرح مي شود، بستگي تام خواهد داشت. ( لازم به تذکر است که در طول سمينار، هيچ سناتوري در مورد نحوه ي سؤالات مطروحه از مردم سؤالي نداشت. تمام نمايندگان فقط به نتايج همه پرسي علاقه نشان مي دادند، و نه به شکلي که سؤال مطرح شده بود. و نه حتي به چگونگي حصول اين نتايج. ظاهراً به نظر مي رسيد به فکر هيچ کس خطور نکرده که نتايج اين همه پرسي و کيفيتي که در حصول به جمع بندي آن وجود داشته لاينفک از يکديگر بوده و به هم مرتبط هستند ).
سؤالاتي را که پرسشگران مطرح مي کردند، همگي به صورت و به منظور پاسخ آري و يا نه تنظيم شده بود. ضرورتي براي توضيح و تذکر وجود ندارد که چنين طيفي از پاسخها نمي تواند عنوان به اصطلاح « افکار عمومي » را به خود اختصاص دهد. زيرا فضايي را که براي ابراز عقيده باز گذارده بسيار محدود است. مثلاً اگر شما در پاسخ به سؤال « آيا به عقيده ي شما، برنامه ها و طرحهاي دولت مي تواند مشکل موادمخدر را کاهش دهد؟ » فقط با « نه » جواب دهيد. طبيعي است که نکات جالب و ارزنده اي که در عقايد شما قطعاً مستتر است، نمي تواند تجلي کند. حال اگر به شما امکان داده مي شد به تفصيل در مورد اين مسئله صحبت کنيد يا چيزي بنويسيد، در اين صورت طبيعي است که به کار گرفتن روشهاي آمار از دستور کار خارج مي شد و ديگر ضرورتي نمي داشت. نکته ي حائز اهميت در اينجاست که کاربرد آمار در مسائل مربوط به سنجش عقايد، معناي « افکار عمومي » را آن گونه فريبنده و گيرا دگرگون کرد که تلويزيون، معناي « بحث آزاد » را در نظام تکنوپولي آمريکايي، افکار عمومي عبارت است از پاسخ آري يا نه به سؤالات بررسي نشده و ناواضح.
ثانياً: متد سنجش افکار، اين تصورات را ترويج مي کند که عقيده عبارت است از يک شيئي که در درون انسانها جاي دارد و به وسيله ي سؤالات پرسشگران عقايد عامه، محل استقرار آن در درون انسان مشخص شده و عنداللزوم مورد مطالبه و بررسي قرار مي گيرد. در اين باره، عقايد ديگري نيز وجود دارد، از جمله نظريات جفرسون، يک نظر و عقيده، شيئي آني نيست، بلکه فرايندي از تفکر است که از رهگذر کسب مدام دانش، پرس و جوي دائمي و بحث و تبادل نظر شکل مي گيرد؛ يک سؤال مي تواند جواب معيني را تداعي کند و يا حتي به پاسخها ساختار جديدي ببخشد؛ لذا صحيح تر آن است که گفته شود مسئله بر سر داشتن ساده ي يک عقيده نيست، زيرا عقيده کالايي نيست که بتوان آن در لحظه اي داشت يا نداشت. اين تصور که مي توان عقيده را به عنوان يک شيء قابل اندازه گيري تلقي کرد، در حقيقت، فرايند عقيده مند شدن و اصل انديشه ي انسانها را مخدوش مي سازد. همين روند انديشيدن است که با آنچه جان کلام و هسته ي مرکزي ايده ي يک جامعه ي دموکراتيک را تشکيل مي دهد رابطه اي تنگاتنگ دارد. مکانيسمهاي سنجش عقايد و افکار عامه، در اين مورد سکوت مي کند و بر آن است که اين روند را از برابر ديدگان ما دور سازد.

اينکه مي رسيم به سومين نکته؛ شکل و نحوه ي طرح سؤالات در همه پرسيها، عملاً آنچه را که مردم درباره ي اصل و کليات موضوع مورد سؤال مي دانند، نفي مي کند. در فرهنگي که خود را ملزم به اندازه گيري و درجه بندي چيزها نمي داند، بعيد نيست که چنين نقطه ي کور و چنين موضعي آکنده از جهل، شگفت انگيز و استثنايي جلوه کند. بياييد يکبار بينديشيم، چه ارزشي را براي اين سنجش افکار و عقايد قائل مي بوديم، اگر هر بار با دو گونه سؤال مواجه مي شديم؛ يکي اينکه، درصدد برآيند با طرح سؤال بدانند، انسانها چه انديشه و عقيده اي دارند؛ ديگر اينکه بخواهند بدانند که مردم در مورد هر يک از موضوعات مطروحه چه چيزي را مي دانند؛ به عبارت ديگر سنجش و بررسي اينکه، به چه چيز معتقدند و يا اينکه به چه ميزان مي دانند، و اگر در نهايت با به کار بردن پاره اي ارقام و اعداد نتيجه اي تقريباً اين چنين به دست مي آمد: « آخرين همه پرسي نشان مي دهد که 72 درصد مردم آمريکا بر اين عقيده اند که بايد کمکهاي اقتصادي به نيکاراگوئه قطع شود، از اين عده 28 درصد معتقدند نيکاراگوئه در آسياي ميانه قرار دارد، 18 درصد مي گويند جزيره اي است در نزديکي نيوزيلند، و 27/4 درصد به اين باورند که آفريقاييها خود بايد بدانند چگونه مشکلاتشان را برطرف کنند و ظاهراً اين دسته ي اخير، نيکاراگوئه را با نيجريه عوضي گرفته اند. علاوه بر اينها 61/8 درصد کساني که مورد سؤال قرار گرفته اند، اصلاً نمي دانستند که ايالات متحده ي آمريکا به نيکاراگوئه کمک اقتصادي مي کند و 23 درصد نمي دانستند کمک اقتصادي يعني چه ».

اگر کاوشگران عقايد عمومي، حاضر مي بودند اينگونه اطلاعات را در اختيار ما قرار دهند، بدون ترديد اعتبار و تأثير چنين تحقيقي شديداً خدشه دار مي شد. هر چند ممکن بود که نمايندگان کنگره ي آمريکا با مشاهده ي چنين بي اطلاعي گسترده اي به فهم و درک شخصي خود بيشتر اعتماد کرده و بدان بيشتر متکي باشند.
چهارمين مشکل در ارتباط با مقوله ي سنجش افکار اين واقعيت است که اين امر، جايگاه مسئوليت را بين مردم و سياستمداران منتخب آنها جابجا مي کند. طبيعي است که نمايندگان کنگره مي بايست علاقه و خواسته هاي موکلين خود را حتي المقدور برآورده ساخته و در جهت تحقق آنها تلاش کنند. اما به همان درجه نيز طبيعي است که نمايندگان کنگره بايد از قدرت آراء و افکار شخصي خود بهره گرفته و تلاش کنند تا بدانند که علايق و انتظارات موکلين آنها در کجا و در چه چيز نهفته است. در اين رابطه بايد بيشتر به تجربيات و دانش شخصي خود متکي باشند. قبل از ظهور مقوله ي سنجش افکار عامه، بودند سياستمداراني که مانند امروز نسبت به عقايد و آراء موکلين خود بي اعتنا نبودند، اما ملاک اعتبار و منزلت آنان در انظار مردم، ميزان لياقت و قدرت اتخاذ تصميماتي بود که بر انديشه و تعقل آنان مبتني بود؛ به عبارت ديگر سياستمداران مذکور، نسبت به تصميماتي که مي گرفتند مسئول بودند.
بعد از آنکه تکنولوژي سنجش افکار و مکانيسم بررسي عقايد مردم شيوع فراوان يافت و از ظرافتهاي خاص خود بهره مند شد، سياستمداران روز به روز تحت فشارهاي شديدتري ناگزير شدند از تصميماتي که برپايه مسئوليتهاي شخصي خود مي گرفتند دوري جسته و در عوض خود را تسليم نظريات موکلين خود کنند، بي توجه به اينکه اين نظريات و آراء جمع بندي شده تا چه حد ناشي از بي اطلاعي و کوته بيني موکلين آنها مي باشد.
اين جابجايي مسئوليتها را بيشتر و واضح تر از هر جاي ديگر، در ارزيابي برنامه ي فرستنده هاي تلويزيوني مي بينم. تهيه کننده ي يک برنامه به اتکاي نتايج به دست آمده از مطالعات آماري عمل مي کند و تعداد بينندگان را ملاک ارزش برنامه و يا فرستنده ي خود مي داند. امروزه برنامه ي « خوب » برنامه اي است که خيلي ساده بينندگان بيشتري داشته باشد و برنامه ي « بد » برنامه اي است که بينندگان کمتري آن را ببينند. (6) در نتيجه آغاز و پايان مسئوليت يک توليد کننده ي برنامه ي تلويزيوني، در اين توانايي او خلاصه مي شود که چگونه و چه برنامه اي ارائه دهد که ميليونها نفر آن را ببينند. مسئوليت او فقط و فقط در قبال تعداد تماشاچيان برنامه اش مي باشد. سنن و آداب، ملاکهاي زيبايي شناسي، مسائل مربوط به وضوح موضوعات متنوع، رعايت سليقه ها و قابليت برخورداري متون از وضوح و فهم آسان و نظاير اينها را يک تهيه کننده لزومي ندارد مدنظر قرار دهد. افکار عمومي سرنخي را به دست مي دهد که به تنهايي تعيين کننده بوده و معيار کافي به حساب مي آيد. دست اندرکاران تلويزيون اغلب مدعي هستند که مجموعه ي نظام آنها، دموکراتيک ترين نهادهاي ايالات متحده آمريکاست؛ هر هفته يک همه پرسي انجام مي شود تا معلوم دارد کدام برنامه بايد ادامه ي حيات دهد. اين ادعا، با ادعاي ديگري آميخته مي گردد و آن اينکه، هنرآفرينان سنجشگر هيچ گاه نسبت به تمايلات و عقايد مخاطبان خود بي اعتنا نبوده اند. به عنوان مثال، نويسندگان قلم به دست مي گرفتند و مي نوشتند تا موجبات تحسين خوانندگان را فراهم آورند و آنها را به تفاهم با خويش بکشانند. اما اين نويسندگان، تراوشات درون خود را نيز مي نويسند؛ زيرا مي خواهند چيزي بگويند، نه فقط به اين دليل که خوانندگان مي خواهند چيزي بخوانند. همه پرسي و سنجش افکار، با تسيلم روزافزون خود در مقابل مخاطبان و خواسته هاي آنان، انگيزه و هدف نويسندگان برنامه ها را تغيير داده و آن را صرفاً به طرف جلب بيننده ي بيشتر هدايت مي کند. شهرت يک نوشته، امروزه بيش از هر زمان ديگر بستگي به آرزوهاي مردم دارد، و نه به خلاقيت صاحب آن.
قبل از اينکه مبحث تکنولوژي آمار را پايان دهم، مايلم متذکر شوم که تکنولوژي آمار، مقادير انبوهي اطلاعات کاملاً بي فايده توليد مي کند که کار تشخيص اطلاعات مفيد از غيرمفيد را به مراتب مشکل تر از آنچه که هست مي نمايد. مسئله اينجا ديگر فقط در فراواني اطلاعات نيست، بلکه در عوام زدگي و تجارتي کردن اطلاعات نيز هست، که باعث مي شود همه ي اطلاعات عرضه شده، يکسان و با اعتباري مساوي کنار يکديگر رديف شوند. هيچ کس اين سوء استفاده از يک تکنولوژي را بهتر از مانکوف ( Mankoff )، کاريکاتور نگار مجله ي نيويورکر، به تصوير نکشيده است. مانکوف مردي را نشان مي دهد که در مقابل تلويزيون نشسته و در حالي که برنامه ي خبر را مي بيند، گوينده را وادار مي کند تا چنين بگويد: « جديدترين سرشماري اخير نشان مي دهد که تعداد زنان انسان شناس، براي اولين بار در تاريخ سرزمين ما، از تعداد مرداني که در بازي گلف خبره هستند بيشتر شده است ». اگر آمار و کامپيوتر دست به دست هم بدهند، به زودي شاهد خواهيم بود که مقادير عظيمي زباله هاي اطلاعاتي در سبد محاورات عامه سرازير خواهد شد. اگر کسي گه و گاه برنامه هاي ورزشي تلويزيون را تماشا کند، در مي يابد که کاريکاتور مانکوف بيش از آنکه جنبه ي طنز داشته باشد، به عنوان يک سند براي اين واقعيت محسوب مي گردد. ارقام و آمارهاي بي ثمر و بيهوده در درياي توجهات بينندگان شناور است. به عنوان مثال: « از سال 1984 تاکنون کارنامه ي تيم بوفالوبيل، فقط دو برد را در مسابقات نشان مي دهد، در اين دو بازي هم نتوانست تا شش دقيقه به پايان مسابقه به برتري بيش از چهار امتياز دست يابد ». (7) با چنين خبر و يا اخبار مشابه آن چه مشکلي را مي توان برطرف نمود؟ با وجود اين به نظر مي رسد که چنين اخبار بي ثمر براي خود بازار دارد. کسي که روزنامه ي يو. اس. تودي را مي خواند، در صفحه ي اول هر شماره، آمار و ارقام بي معنايي را مي بيند نظير: « چهار ايالتي که از سال 1980 تا سال 1989 در مصرف موز مقام اول را داشتند، عبارتند از کانزاس، داکوتاي شمالي، وايومينگ و لوئيزيانا. ايالت نوادا که در سال 1989 مقام نهم را داشت به طور غيرمترقبه اي به مقام بيست و ششم تنزل پيدا کرده است. اين ايالات در مصرف کيوي نيز همين رتبه را دارا است ». (8)
شگفت آور اين است که چگونه غالباً اين نوع مزخرفات، موضوع مباحثات بي ثمر نيز قرار مي گيرند. من شنيده ام که شهروندان نيويورک با لبخندي پيروزمندانه به کساني که از شهرهاي ديگر آمده اند، اعلام مي دارند که آمار جنايت و بزهکاري، نيويورک را در بين ساير ايالات در مقام هشتم قرار مي دهد؛ در حالي که خود آنها از خروج از منزلشان، پس از ساعت 18، امتناع مي کنند.
طبيعي است که من مدعي نيستم تمامي يافته هاي آماري بيهوده است. وقتي مطلع مي شويم که از هر چهار مرد سياهپوست بين سنين 20 تا 30 سالگي، يک نفر سالها در زندان به سر برده است، يا اينکه در مسائل مربوط به آموزش و پرورش، ميزان اعتبارات و بودجه ي عمومي براي کودکان سياهپوست 23 درصد کمتر از کودکان سفيدپوست است، اينجاست که اين واقعيتهاي آماري به ما کمک مي کند تا رابطه ي علت و معلول را بهتر بشناسيم و حتي برنامه ي مشخصي را هم به ما ارائه مي دهد. تکنيک آمار نيز مانند هر تکنولوژي ديگري، گرايش به افسار گسيختگي داشته و بر آن است تا در فکر و مغز ما جاي بيشتري را از آنچه که واقعاً استحقاق دارد اشغال کند و به جايگاهي در محاورات عموم نفوذ کند، که در اين صورت فقط مي تواند باعث مصيبت گردد. زماني که تکنولوژي آمار از کنترل خارج گردد، در آن صورت دانسته هاي ضروري و مفيد را در زير تلي از موهومات مدفون خواهد ساخت.
در اينجا لازم است به مطلبي اشاره کنم که مرکز ثقل اين بخش مي باشد. پاره اي از تکنولوژيها در زير نقاب ظاهر مي شوند. راديرد کيپلينگ ( Rudyard Kipling ) آنها را « تکنولوژيهاي ساکن » مي نامد. آنها در ظاهر گوياي يک تکنولوژي نيستند و بدان شباهتي ندارند، از اين رو هم در جنبه هاي مثبت ايفاي نقش مي کنند و هم در مقوله هاي منفي، بدون آنکه اصولاً مورد نقد و ارزيابي واقع شوند و يا حتي بدون آنکه مورد توجه قرار گيرند. اين واقعيت تنها در مورد تستهاي هوش، سنجش افکار، همه پرسي و ديگر سيستمهايي که در آن نوعي سانسور و درجه بندي اعمال مي شود، مصداق ندارد، بلکه حتي براي کارتهاي اعتباري، روشها و اصول حسابداري و سنجش لياقتها و تعيين تواناييها نيز صادق است. مثلاً در بخش مربوط به امور آموزشي و در حوزه هاي آکادميک، اصطلاح « واحدهاي درسي » و « دوره هاي آکادميک » و اصولاً چنين واحدها و دوره هايي خود يک نوع تکنولوژي آموزشي است. من شخصاً تاکنون متجاوز از دويست دوره و واحدهايي از اين نوع را تدريس کرده ام و هنوز نمي دانم، چرا هر کدام از اين واحدها دقيقاً 15 هفته و هر جلسه نيز دقيقاً يک ساعت و پنجاه دقيقه به طول مي انجامد. اگر در پاسخ گفته شود که اين امر به خاطر مسائل فني اداري است، در اين صورت يک واحد و دوره ي آموزشي در واقع يک نوع تکنولوژي است که پرچم نادرستي را به اهتزاز در آورده است، اين سيستم را به عنوان يک ساختار آموزشي مناسب و قابل امتياز اعلام مي دارند، اما در حقيقت به دليل ضرورتهاي مربوط به تقسيم بندي کلاس، فضاي آموزشي، نيازمنديهاي اداري و مهار مدت زمان تحصيل در دانشگاه و يا يک دوره آموزشي اعمال مي گردد. مهم اين است که علت اصلي اين سيستم واحدي از انظار پنهان مي ماند. ما بر اين باوريم که اين ابزار علمي به دليل مناسب تر بودن تعليم محتواي آموزشي است؛ در حالي که در اصل دليل ديگري دارد. اين پديده از خصلتهاي بارز کساني است که در سيستم تکنوپولي زندگي مي کنند و ريشه ها و عواقب تکنولوژيهاي در دسترس خود را غالباً نمي دانند يا تصوير روشني از آن ندارند. (9)
شايد جالب ترين مثال براي اين نوع بي اطلاعي، اين پندار رايج است که زندگي اقتصادي مدرن ما ضرورت « تکنولوژي مديريت » را ايجاب کرده است. نظام مديريت عبارت شده از يک سيستم کنترل که هدف و انگيزه ي آن، حداکثر بهره گيري ممکن از دانشهاي کارساز و متناسب با نيازهاي زندگي نوين و نيز بالاترين ميزان بهره کشي از نيروهاي انساني در قالب سازمانهايي مبتني بر سلسله مراتب مديريت و هدايت از بالا به پايين و فرمانبرداري از پايين به بالا و همچنين چرخش جريان اين رودخانه ي اطلاعاتي است. اغلب تصور بر اين بود که نظام مديريت، به عنوان پاسخي خردمندانه و ابزاري لازم براي حل نيازمنديها و ضرورتهاي تکنيکي ناشي از انقلاب صنعتي، از سوي شرکتهاي تجاري و دست اندرکاران صنعت، ابداع و تدوين شده است. اما پژوهشهاي آلفرد چندلر ( Alfred Chandler ) ، سيدني پالرد ( Sydney Pollard ) و به خصوص کيت هاسکين ( Keith Hoskin ) و ريچارد مکوي ( Richard Macve )، تصويري کاملاً مغاير با اين پندارها ارائه داده و ما را به نتيجه گيري اعجاب آوري مي رساند: مديريت و نظام آن، ا بداع اقتصاد مدرن نبوده بلکه برعکس، اقتصاد مدرن آفريده آن است. (10)

قديمي ترين نظام مديريت مي بايست- به گمان ما- در سالهاي پاياني قرن هيجدهم و اوايل قرن نوزدهم در انگلستان ظهور مي کرده، در صورتي که هيچ گونه شاهدي در دست نداريم که نشان دهد صنايع انگلستان حوالي سالهاي قبل از 1830، از مقوله اي به نام تکنيک مديريت اطلاعي داشته باشد. در همين دوره نيز در انگلستان به چيزي برنمي خوريم که بيانگر « قشر مديريت » يا گروه و طبقه ي مديران باشد. نظام مديريت در ايالات متحده ي آمريکا ابداع شد، و به قول هاسکين و مکوي ناگهان پديد آمد. اين مديريت اختراعي نبود که براساس ضرورتهاي صنايع و کارخانجات به وجود آمده باشد، زيرا در آن روزگار، صنايع آمريکا هنوز نقش چنداني در اقتصاد جهان ايفا نمي کرد و در مرتبه ي پاييني از اهميت قرار داشت. ريشه هاي اين مديريت را مي توان در بازگشت به گذشته و تا زمان ظهور يک سيستم جديد آموزشي، که در سال 1817 در دانشکده ي علوم نظامي ايالات متحده ي آمريکا و توسط چهارمين مدير اين آکادمي، سيلوانوس تاير ( Sylvanus Thayer ) پي افکنده شد، تعقيب نمود. تاير دو روش نوين را وارد بازي کرد؛ نخست آنکه از مدرسه ي پلي تکنيک پاريس تقليد شده بود و عبارت بود از به کار بردن سيستم نمره در امتحانات و ارزيابي آموخته هاي دانشجويان با اين روش. همان گونه که قبلاً گفته شد، روش نمره دادن به انشا و رساله هاي دانشجويان، براي اولين بار در قرن هيجدهم در دانشگاه کمبريج در انگلستان ابداع شد و سپس به مدارس و دانشکده هاي کشورهايي چند در قاره اروپا راه يافت. تاير احتمالاً اولين کسي است که اين روش کار را در آمريکا تثبيت کرد. سيستم ارزيابي با روش نمره دهي، همان طور که هر معلمي مي داند، باعث دگرگوني اساسي در مفهوم و هدف آموزش و نيز تجربيات و اندوخته هاي علمي مي شود. اين امر موجد رقابتهاي شديد بين دانشجويان و دانش آموزان مي گردد. زيرا تقسيم بنديهاي دقيق و ظريف است که بيانگر موفقيت يا عدم موفقيت مي باشد. سيستم نمرده دهي، يک معيار عيني و واقع شناسانه براي تواناييهاي انساني به شمار مي رود و اين روش اين تصور خدشه ناپذير را در اذهان ايجاد مي کند که چنين لياقتها و تواناييهاي قابل اندازه گيري دقيق و ظريف هستند. بدين ترتيب انسان، بنا به تعريف ميشل فوکو ( Michel Foucault )، به فردي قابل محاسبه تبديل مي شود.

دومين نوآوري تاير، که ظاهراً ابتکار شخصي وي بود، عبارت بود از سيستم مديريت با سلسله مراتب؛ وي آکادمي را به دو بخش تقسيم کرد که هر کدام جداگانه و براساس سيستمي داراي سلسله مراتب هرمي شکل سازماندهي مي شدند. هوسکين و مکوي در اين باره نوشتند: « گزارشات مي بايست روزانه، هفتگي و ماهانه و تماماً به صورت کتبي ارائه مي گرديدند. اطلاعيه ها، دستورات و نيز گزارشهاي مربوط به گردش کار، همگي به صورت کتبي دائماً مبادله مي شدند. گزارشهاي نهايي مربوط به عملکرد هر بخش ابتدا در هر بخش و يا هر رتبه اي از سلسله مراتب و از پايين به بالا، به جريان مي افتادند، قبل از آنکه جمع بندي شده و به مرکز فرماندهي اطلاع داده و يا فرستاده شوند ». تاير، نقش سنتي مدير را، که عبارت بود از قدرت اعمال مستقيم و قابل رؤيت آمريت، به کنار زد. فرمانهاي او و روش مديريت او، همگي غيرمستقيم، با واسطه و به صورت گزارشها، جداول، شرح گردش کارها و تنظيم پرونده هاي پرسنلي و غيره، صادر مي شد و جريان مي يافت؛ تقريباً شبيه به شيوه اي که امروزه در بخش هيئت رئيسه ي يک شرکت عظيم يا کارتل بزرگ متداول است. ما نمي دانيم که دويست عضو اين آکادمي نسبت به سيستم جديد تاير چه عکس العملي از خود نشان دادند؛ هوسکين و مکوي اين سيستم را سيستم مبتني بر « اصل دستور محوري » ناميدند؛ زيرا کتابت، محور فعاليتهاي اين سازمان قرار داشت. اما اين را مي دانيم که دو تن از آنان، دانيل تايلر ( Daniel Tyler ) و جرج وايستلر ( George Whistler )، شديداً تحت تأثير قرار گرفته بودند. اين دو نفر دوره ي آخر سال 1819 را مي گذراندند و علاوه بر دريافت درجه ي سرواني از تاير همچنين انديشه هاي او را درباره ي ايجاد و تقسيم بندي سازمانهاي بزرگ فرا گرفته و در طول زندگي خود به کار بردند.
دانيل تايلر در کارخانه ي اسلحه سازي اسپرينگ فيلد ماساچوست مشغول به کار شد و در سال 1832 ( شصت سال قبل از تدوين « سيستم مديريت علمي » توسط فردريک تايلور ) به يک سلسله مطالعات درباره ي زمان و حرکت دست يازيد و براساس نتايج آنها به ابداع و ايجاد ضوابطي عيني براي محصولات کارخانه همت گمارد. کارگران دائماً تحت مراقبت قرار داشتند و قدرت توليد و کار مفيد آنان در انطباق با ضوابط تعيين شده ي محصولات، ارزيابي مي شد. علاوه بر آن تايلر، يک سيستم کنترل کيفي توليدات و نيز يک سيستم حسابداري انبار را نيز تدوين کرد. تمام روشهاي ياد شده به افزايش سريع حجم توليدات و نيز توان توليدي کارخانه و کاهش هزينه ها منجر شد.
در اين بين جرج وايستلر ( ناگفته نماند که وي پدر جيمز وايستلر نقاش بود )، سر مهندسي سازمان راه آهن Western Railroads را عهده دار شد و در سال 1839 موفق به تدوين سيستمي در مديريت سازمان شد که بدون شک مي توانست براي سيلوانوس تاير غرورانگيز بوده باشد. جورج وايستلر، سازمان راه آهن را براساس مديريت متمرکز و با سلسله مراتب سازماندهي کرد، که مديريت محلي از طريق مديريت منطقه اي به مرکز مديريت سازمان مرتبط مي شد. استفاده از روش مبتني بر اصل دستور محوري، که آن را در آکادمي علوم نظامي و به عنوان يک افسر سازمان بسيار خوب فرا گرفته بود، نتايجي خوب و موثر به بار آورد.
اصول محاسبه پذيري و نظام دستور محوري، اساس مديريت مدرن را تشکيل مي دهند. اصل محاسبه پذيري به پيدايش ايده هايي نظير حسابداري و حسابرسيهاي جزء به جزء و نيز سيستم حسابداري انبار و ايجاد استانداردهاي توليد، منجر گرديد. اصل دستور محوري باعث قوام نظريه اي شد که معتقد بود: زماني مديريت يک سازمان به نحو احسن ممکن مي گردد، که انسان آن را از طريق گزارشهاي رده هاي پايين بهتر بشناسد. به عبارت ديگر، اداره يک سازمان به کمک ارقام و اعداد و دور بودن از واقعيتها روزمره ي توليد صورت مي گيرد.
بدون شک، اين واقعيت در خور توجه است که ساختار اصلي و مبادي مديريت اقتصادي، از خارج حوزه ي اصلي اقتصاد، نشأت گرفته است. ديري نپاييد که تمامي اقتصاد و سازمانهاي اقتصادي ايالات متحده ي آمريکا، روشهاي تاير، تايلر و وايستلر را به کار بردند و به اين ترتيب به خلق آن چيزي انجاميد که ما امروز آن را به عنوان « سازمان و تشکيلات مدرن » مي پنداريم. دقيقاً و در اصل همين مديريت است، که شاخصه ي يک تشکيلات مدرن است؛ و همين مطلب، گلبريت ( Galbraith ) را وادار ساخته تا در کتابش، کشور صنعتي نوين، چنين بياني از آن ارائه دهد: « سازمانهاي پيچيده و تشکيلات جنبي اقتصاد، بيش از ماشينها و تجهيزات آن، سندي ملموس از يک تکنولوژي پيشرفته به شمار مي آيند ».
بررسي مثال مديريت، از دو لحاظ و به دو دليل آموزنده است؛ اولاً: کارکرد مديريت، همان طور که گلبريت بدان اشاره مي کند، مشابه با نقش عدد « صفر » علم آمار، سنجش هوش، سيستم نمره دهي و يا سنجش افکار بوده و خود يک تکنولوژي است. بديهي است که اين تکنولوژي از اجزاي مکانيکي ساخته نشده، بلکه از آيين نامه ها و قواعدي تشکيل شده که با مقياسي ثابت به اعمال و رفتار، همساني و همگوني مي بخشد. طبيعتاً چنين سيستمي را که داراي آيين نامه است، مي توان به عنوان يک آيين رفتاري و در يک کلمه، به عنوان يک تکنيک انگاشت؛ دليلي براي نگراني از چنين سيستمي وجود ندارد، مگر آنکه همين تکنيک مانند بسياري از ماشينها، پرچم خودمختاري را بر دوش کشد. و اين همان مسئله ي اساسي است. جهت گيري و تمايل ما در نظام تکنوپولي به سوي قبول اين باور کشانده مي شود، که اهداف ما زماني قابل تحقق است که به تکنيکها ( و به ابزارآلات ) خودمختاري ببخشيم. از آنجا که هيچ کس نخواهد توانست با استفاده ي منطقي از کاربرد تکنولوژي در راه مقاصدي خاص مخالفت نمايد. و دلايلي خردمندانه براي منع استفاده از تکنيکهاي معين، که پاره اي از نيازهاي معين را برآورده مي کند، ارائه دهد، خطر اين باور که پرچم استقلال تکنولوژي بايد برافراشته گردد تا تحقق آرمانها عملي شود، بسيار عميق تر خواهد شد.
من هيچ گاه منکر اين واقعيت نيستم که تکنيکي را که به عنوان مديريت مي شناسيم، شايد بهترين طريق را براي حل مشکلات و مسائل اقتصاد نوين ارائه دهد. ما مخلوقاتي هستيم تکنيکي و در اثر علاقه اي که نسبت به تکنيک در خود احساس مي کنيم، و نيز به سبب مهرورزي نسبت به توانايي خود در ايجاد تکنيکها و ابزارهاي صنعتي، موفق شده ايم به درجه ي بالايي از وضوح و کارآيي دست يابيم. زبان، خود يک نوع تکنيک است و همان طور که گفته شد، يک تکنولوژي نامرئي، که به کمک آن حتي به وضوح و کارآيي بيشتري دست خواهيم يافت؛ به انسان دوستي و يا انسان ستيزي خواهيم رسيد. سؤالي که امروز، و نيز از ديرباز، راجع به اين زبان و يا در ارتباط با تک تک روشها و شيوه هاي تکنيکي و کلاً در مورد ماشينها همواره مطرح است. اين است که: چيست و يا کيست که حکومت مي کند؟ اين ماييم که بر آن سيطره داريم و يا اين ماشين است که بر ما مسلط است؟ اين نزاع مربوط به روش و يا نفس تکنيک نيست، بلکه جدال بر سر پيروزي و تفوق آن است؛ درگيري بر سر ارتقاء ماشين تا آن درجه از قداست است که مانع خواهد شد، ديگر آيينها و اسلوبها امکان بروز پيدا کنند. حتي نفس روش و اسلوب کار هم مانند هر تکنولوژي ديگر، ذاتاً مايل است مستقل و خارج از سيستمي که بدان تعلق دارد، عمل کند. سرانجام، کار به خودمختاري نظير رباتها ( robots )، خواهد انجاميد که ديگر از ارباب خود حرف شنوي ندارند.
ثانياً مديريت يک نمونه ي بارز براي « تکنولوژيهاي نامرئي » است، که به گونه اي نامشهود اما پر انرژي، شيوه هاي نويني را آفريده و عرضه مي دارد. مثال کلاسيک اين امر، تکان دم سگ است که توجه ما را به خود جلب مي کند و نقطه تمرکز ديد به آخر و عقب آن رانده مي شود. بدون ترديد، سازمانها و شرکتهاي بزرگ اقتصادي مي توانند بدون ساختار فوق مدرن و صنعتي مديريت، امور خود را اداره کنند، حتي اگر تصور چنين مسئله اي براي ما آسان نباشد و آن را غيرممکن بدانيم. همه ما چنان به اين امر خو گرفته ايم و تقريباً به اين باور کشانده شده ايم، که گويا سيستم مديريت يکي از اجزاي تجزيه ناپذير نظام طبيعي است، همان گونه که دانشجويان و معلمان باور کرده اند که بدون ساختارهايي نظير واحدهاي درسي و يا دوره هاي آموزشي، تحصيلات آکادميک تقريباً غيرممکن است؛ و يا سياستمداران که معتقدند بدون اتکا بر سنجش افکار، در تاريکي گام برمي دارند. اگر يک روش و يا يک سيستم اجرايي، چنان با يک نهاد عجين شده و به آن گره خورده باشد که ندانيم يا نتوانيم بدانيم کداميک قدمت داشته اند، اولويت با روش است يا با نهادها، در اين صورت است که دگرگوني نهاد مشکل مي نمايد و راه تفکر در باب روش، مسدود مي شود و تلاش فکري جهت پيدا کردن تکنيک و ابزاري ديگر که به همان ميزان قدرت تحقق اهداف نهادها را دارا باشد، ممتنع خواهد شد.

پي‌نوشت‌ها:

1- نظريه ي فوق از هايزنبرگ آلماني است که مي گويد: نمي توان در يک زمان هم سرعت و هم محل حضور الکترون را به دقت تبيين کرد-م.
2- به نقل از گولد، ص 75. به اين کتاب که تاريخ موجزي دارد از کندو کاو براي کمي کردن هوش، دين بسياري دارم.
3- رجوع شود به The National Elementary Principal، مارس/ آوريل 1975.
4- رجوع شود به وايتسن باوم، ص 203.
5- اين امر به خاطر سميناري بود در بهار 1990، خارج از واشينگتن. ريچارد گپارت، رهبري گروه 23 نفري نمايندگان حزب دمکرات کنگره را عهده دار بود.
6- در کشورهاي صنعتي پيشرفته سازمانهاي تلويزيوني، مجهز به ابزاري هستند که مي توانند تعداد تلويزيونهايي را که روشن بوده و يک برنامه ي خاص را پخش مي کنند شمارش کنند، و از اين راه حداقل تعداد بينندگان را حساب مي کنند-م.
7- اين آمار خنده آور طبعاً از خود من است، اما نکته مهم اين است که در اصل مطلب تغييري پيدا نمي شود.
8- رجوع شود به توضيح قبلي.
9- از نمونه هاي جالب براي بيدادگريهاي آمار، تصميم هيئت علمي دانشکده ( اول نوامبر 1990 ) است که براي گزينش دانش آموز در آزمون، لزومي ندارد که از او بخواهند تا مقاله اي بنويسد؛ بلکه توانايي نگارش او را با روش انتخاب ضربدري مي سنجند و با اين روش، دستور زبان، ديکته و نشانه گذاريها را- که دانش آموز مي تواند صرفاً از حفظ کرده باشد- تعيين مي کنند. به نظر مي رسد که اگر بخواهيم کيفيت نگارش يک دانش آموز را بسنجيم، معقول ترين راه آن است که از وي بخواهيم مطلبي را بنويسد؛ اما در تکنوپولي، عقل چيز عجيب و غريبي است. سند مطالب فوق را مي توانيد در The Chronicle of Higher Education، 16 ژانويه 1991، بخوانيد.
10- رجوع شود به کيت. و. هوسکين؛ ريچارد. هـ. مکوي:
"The Genesis of Accountability: The West Point Connections" in Accounting Organizations and Society.
جلد 13، شماره ي 1، ( 1988 )، صفحات 37 تا 73.
من خود را موظف مي بينم از اين دو پژوهشگر، به خاطر ترسيمي که از سيستمهاي مدرن مديريت عرضه کرده اند، سپاسگزاري کنم.

منبع مقاله :
پستمن، نيل؛ (1390)، تکنوپولي: تسليم فرهنگ به تکنولوژي، ترجمه ي دکتر صادق طباطبايي، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط