برگردان: صادق طباطبايي
دانيل گولمن ( Daniel Goleman )، مسئول بخش علوم اجتماعي روزنامه ي نيويورک تايمز، در تاريخ 5 دسامبر 1989، فضاي بسيار گسترده اي را به درج نتايج جديد تحقيقات و مطالعات در اين باره اختصاص داد. اين اخبار مي توانست نگرانيهاي زيادي را در بين آن دسته از خوانندگان، که کمتر در جريان مطالعات روزمره ي دانشمندان انسان شناسي قرار داشتند، باعث شده باشد. گولمن گزارش داد: اخيراً روان شناسان کشف کرده اند که انسانها از مرگ مي هراسند، لذا بر آن شده اند تا به تدوين- به قول گولمن- « نظريه اي غيرمتعارف و شگفت انگيز » بپردازند و آن اينکه: « ترس از مرگ، نقشي محوري و غالباً حيرت آور، در زندگي رواني انسانها ايفا مي کند ». علي رغم آنکه اين نظريه به ما نمي گويد چه کساني نقش مرگ را حيرت آور تلقي مي کنند، با وجود اين، داراي چنان وزنه اي است که منجر به ظهور اين فرضيه مي شود که: تمام فرهنگها- بنا به گفته ي گولمن- به پيروان خود رهنمودهايي ارائه مي دهند براي خوب زيستن و حياتي با ارزش داشتن، و نيز ايجاد اميد به يک زندگاني جاويد، نظير اعتقاد مسيحيت به زندگي ابدي و يا باور به تولدي مجدد براي زندگاني بهتر در نظر پيروان هندوئيسم. گولمن سپس بر اين افاضات افزوده مي نويسد: همين روان شناسان علاوه بر اينها، دريافته اند که نوع عکس العمل هر کس در برابر مرگ، به ضوابط اخلاقي او بستگي دارد، و نيز کساني که انعطاف پذيري را به عنوان يک ارزش قلمداد مي کنند، در برخورد با انسانهاي ديگر انعطاف پذيرتر از کساني هستند که از اين ارزش بهره اي ندارند، به عبارت ديگر انسانهاي انعطاف پذير، انعطاف پذير هستند؛ حقيقتي که اگر هم تاکنون کسي به آن پي برده بود، هرگز اعتبار لازم را براي آن قائل نبوده است.
در 11 سپتامبر 1990 گولمن اعلام داشت: پژوهشهاي جديد نشان مي دهد که دانش آموزان آسيا تبار آمريکايي، به دليل آنکه زاده ي خانواده هايي هستند که داراي رابطه ي گرم خانوادگي بوده و درجات دانشگاهي نزد ايشان ارزشمند است، دوران مدرسه و آموزش را غالباً خوب مي گذرانند. و در دوم اکتبر 1990 گزارش داد: روان شناسان کشف کرده اند، کودکاني که در برخوردهاي اجتماعي داراي نقاط ضعف هستند، غالباً از مهر و عاطفه ي کودکان ديگر نسبت به خود بي بهره اند و يا کمتر بهره مند مي شوند. من اين مطالب را از نيويورک تايمز نقل مي کنم، زيرا در نظر خيلي ها به عنوان آرشيو معتبر حوادث روزگار تلقي شده و از اين لحاظ مي توان انتظار داشت که به درج بهترين گزارشهايي بپردازد که از علم و علوم اجتماعي سرچشمه مي گيرند. البته بعيد نيست که گولمن در اينجا مانند يک موش کور و يا به عنوان جاسوسي که در زير نقاب کار مي کند، مي خواهد از طريق به استهزا کشاندن عوام زدگيِ علم الاجتماع، به ما نشان دهد که فرهنگ ما به چه درجه از انحطاط مبتلا شده است. اما چنين به نظر مي رسد که وي مانند خيلي ها که در نظام تکنوپولي زندگي مي کنند، به علم الاجتماع معتقد است و بر اين باور است که بررسي رفتار انسانها، تا آنجا که متکي بر قوانين متقن فيزيک و زيست شناسي بوده و تحقيقات در آن چارچوبها صورت گيرد، منجر به نتايج عيني و تئوريهاي قابل کنترل و درک عميق مسائل زندگي انساني شده، و چه بسا که موجب کشف قوانين عام و عالم شمول نيز گردد.
ردپاي اين باورها را مي توان تا آثار آگوست کنت دنبال کرد، هرچند به لحاظ موضوع از غناي فوق الذکر برخوردار نباشد. دقيق تر اگر بخواهيم، بايد ريشه هاي آغازين علوم مربوط به انسانها را نه در تک تک مدارس، بلکه در يک مدرسه ي خاص جستجو کنيم که در سال 1794 در پاريس تأسيس شد؛ مدرسه ي پلي تکنيک پاريس ( همان طور که قبلاً توضيح داده ام، همين مدرسه بود که روش ابداعي کمبريج را در استفاده از سيستم نمره براي ارزيابي کار دانش آموزان، به سرعت وارد دستور کار خود کرد ). هيئت علمي اين مدرسه از بهترين دانشمندان علوم طبيعي، رياضي و مهندسين فرانسه تشکيل شده بود و ديري نپاييد که اين واقعيت شوق فراواني در انسانها نسبت به علوم طبيعي ايجاد کرد و به همين امر نيز اشتهار يافت. در اين مدرسه لاوازيه و آمپر به تدريس مشغول بودند، بعدها ولتا( Volta ) و نيز الکساندرفون همبولت ( Alexander von Humboldt ) بدانها پيوستند. تجربيات و کارهاي آنان در علوم شيمي و فيزيک، پايه هاي دانش نوين را تشکيل داد و همين امر باعث ايجاد شهرت بر حق مدرسه ي پلي تکنيک پاريس گشت. علاوه بر اينان، دانشمندان ديگري نيز با اين مدرسه در ارتباط بودند که شوق غلوآميز آنان نسبت به علوم طبيعي، آنها را به اين باور کشانده بود که براي قدرت فهم بشري و تواناييهاي بالقوه ي کاوش علمي، حد و مرزي وجود ندارد. مشهورترين تبيين و توصيف اين غرور علمي را پي يرسيمون دولاپلاس ( Pierre-Simon de Laplace )، در سال 1841 در کتاب خود، مقاله ي فلسفي در باب احتمالات ( Essai philosophique sur les probabilités )، آورده است. در آنجا آمده است: « روحي که در هر لحظه ي معين قادر است به تمامي نيروهايي که به طبيعت حيات بخشيده اند و به جايگاه ذراتي که طبيعت از آنها ساخته شده وقوف کامل داشته باشد، روحي که بدان درجه از عظمت رسيده که قادر است تمامي اين موجودات را در حوزه ي تميز و درک خود جاي دهد و بتواند تنها با فرمولي واحد، حرکتهاي بزرگترين اجرام عالم و کوچک ترين ذرات اتم را تبيين کند، برايش هيچ مجهولي وجود ندارد، گذشته و آينده يکسان و با وضوح کامل، در برابر ديدگان او قرار خواهند داشت ». (1)
بديهي است که در روزگار ما، دانشمندي وجود ندارد که چنين ديدگاهي را جدي تلقي کند، و حتي در قرن نوزدهم هم تعداد کساني که بر اين پندار بودند زياد نبود. هر چند روح نهفته در درون اين آرمان علمي، باعث استحکام اين عقيده در افراد مختلف شده است که: همان گونه که داشتن اطلاعات مطمئن و قابل محاسبه و پيش بيني نسبت به ستارگان و اتمها ممکن شده است، در مورد رفتار انسانها نيز، چنين دانشي را با همان دقت و اطمينان مي توان تحصيل کرد. معروف ترين اين دانشمندان علم الاجتماع- در دوران اوليه ي اين علم- افرادي نظير کلودهانري دوسن سيمون ( Claude-Henri de Saint-Simon ) پروسپر آنفانتن ( Prosper Enfantin ) و طبعاً آگوست کنت مي باشند. آنها داراي دو عقيده ي مشترک بودند که نظام تکنوپولي، خود را مرهون آن دو مي داند؛ يکي آنکه علوم طبيعي روشهايي را ارائه مي دهد که به کمک آنها نه تنها اسرار قلب و درون انسان آشکار مي شود، بلکه مراحل زندگي اجتماعي را نيز نمودار مي سازد؛ و ديگر آنکه مي توان با اتخاذ راههاي معقول و بشر دوستانه، مبتني بر روشها و اصولي که دانشمندان علم الاجتماع کشف کرده اند، به تغيير ساختار جامعه همت گمارد. نظريه ي « مهندسي جامعه »، از افکار اين مردان نشأت مي گيرد و اينان بودند که بذر علم زدگي را پاشيدند.من از علم زدگي سه ايده ي مرتبط به هم در مي يابم که هر سه با هم يکي از ستونهاي اصلي تکنوپولي را تشکيل مي دهند. اولين آن که غيرقابل اجتناب و نيز غيرقابل چشم پوشي مي نمايد، اين باور است که روشهاي پژوهش در علوم طبيعي، در پژوهشهاي مربوط به رفتار انساني نيز مصداق دارند. اين پندار، چارچوب مباحثي است که در حوزه ي روان شناسي و جامعه شناسي- لااقل در آمريکا- مطرح است و در عين حال روشن مي سازد که به گفته ي اف.ا.هايک ( F.A.Hayek ) چرا، اين روشها نتوانسته اند « کوچک ترين قدمي در راه درک و تفاهم، نسبت به پديده هاي اجتماعي بردارند ». (2)
دومين پندار مي گويد: علوم اجتماعي، اصول معيني را ارائه مي دهد که به کمک آنها سازماندهي جامعه به طرق معقول و بشردوستانه ممکن مي گردد. اين پندار با اين تصور آميخته مي گردد که بايد و مي توان ابزار تکنيکي و عمدتاً « تکنولوژيهاي نامرئي » را که توسط متخصصان ساخته و پرداخته مي شود، وسيله ي نظارت و کنترل رفتارهاي انساني قرار داد و انسانها را در مسير صحيح هدايت کرد.
عقيده ي سوم حاکي است که: اعتقاد به علم، زيربناي جديد مجموعه ي اعتقادات و بينشهايي است که به زندگاني معنا مي بخشد و براي انسانها رفاه، پرهيزگاري و حتي جاودانگي به ارمغان مي آورد.
اينک ببينيم چگونه اين سه پندار به يکديگر گره مي خورند و به تکنوپولي توان و شکل عطا مي کنند.
واژه ي علم ( science )، به معناي امروزي آن، به آن دسته از تلاشهايي اطلاق مي گردد که بر پايه ي اصول فيزيکي، شيميايي و زيست شناختي صورت مي گيرند. اين واژه در اوائل قرن نوزدهم رواج يافت و يکي از عوامل مؤثر در پيدايش آن انجمن ترويج دانش در بريتانيا بود که در سال 1831 تأسيس شد. ( اگرچه فرهنگ New English Dictionary، تأليف موري ( Murray )، قديم ترين زمان استعمال اين واژه را به معني امروزي آن، سال 1867 ذکر مي کند ). از اوائل قرن بيستم افراد ديگري نيز اين کلمه را از آن خود ساختند و از آن پس به گونه اي روزافزون براي توصيف و تبيين تلاشهايي که روان شناسان، جامعه شناسان و انسان شناسان نيز انجام مي دهند، به کار گرفته شد. موجب شگفتي خواننده نخواهد شد اگر ادعا کنم که استعمال نابه جاي اين کلمه موجب گمراهي شده است، حتي به اين دليل که اين کار، تفاوت اصول ميان فرايند و عمل را مخدوش و مبهم ساخته است.
در تأييد نظر فيلسوف انگليسي، مايکل اوکشات ( Michael Oakeshott )، مي توان گفت « فرآيند » عبارت است از آن دسته از جريانات و حوادثي که در طبيعت رخ مي دهند، نظير گردش سيارات، ذوب شدن يخ و يا توليد کلروفيل در برگ گياهان. اين جريانات ارتباطي با هوش انساني ندارند، بلکه براساس قوانين لايتغيري هدايت مي شوند که در عين حال، ساختار طبيعت و مهار آن را نيز به عهده دارند. در حالي که « عمل » به تعبير اوکشات- عبارت از جرياني است که مخلوق انسان است و از تصميم او سرچشمه مي گيرد؛ مانند نوشتن يا خواندن اين کتاب، يا تشکيل يک دولت جديد، يا گفت وگو به هنگام صرف شام و يا عاشق شدن. چنين حوادث و جرياناتي محصول تبادل هوش انساني و محيط اطراف او است، و اگرچه وجود انسان به عنوان يک موجود طبيعي، قانونمنديهاي ذاتي خود را داراست، اما هرگز از قوانين لايتغير در اين رفتارها خبري نيست. به عبارت ديگر يک فرق غيرقابل تغيير بين به هم خوردن چشم و به هم زدن چشم ( مثلاً چشمک زدن ) وجود دارد. به هم خوردن چشم همچون يک فرايند تبيين مي گردد و ريشه اي فيزيولوژيک دارد که در ارتباط با سلسله امور مسلم و تئوريهاي پذيرفته شده ، قابل درک و تشريح مي باشد. به هم زدن چشم با چشمک زدن، برعکس عملي است که صرفاً در ارتباط با شخص خاص بوده و به هيچ وجه جنبه ي عام ندارد و ممکن است تا پايين ترين مرحله ي معني بخشي نزول کند و ما نيز هرگز از آن به عنوان نتيجه ي يک امر تکويني ياد نمي کنيم.
بدين ترتيب، دانش عبارت مي شود از تلاش براي شناخت قوانين غيرقابل تبديل جهان، قوانيني که فرايندها را هدايت مي کنند و يا موجد جريانات و حوادث هستند، و بر اين فرض استوار است که اصل علت و معلول در بين تمامي اين حوادث و روندها حاکم و صادق است. از اين نکته، اين نتيجه حاصل مي شود که کوشش براي درک رفتار و احساسات انسان، جز در مواردي جزئي، نام علم به خود نمي گيرد. ممکن است در اينجا گفته شود پژوهشگراني که با قوانين طبيعت سر و کار دارند و نيز آن کاوشگراني که به مطالعه ي رفتار انساني مي پردازند، هر دو به ارزيابي نتايج مطالعات خود مي پردازند و همين امر مشترک مي تواند به هر دو تلاش، يک نام و معناي واحد ببخشد. اما کسي که چنين تفکري دارد، آيا مي پذيرد که ميان يک نقاش هنرمند و يک رنگرز، چون هر دو با رنگ سر و کار دارند، فرقي وجود ندارد، و هر دو يک انگيزه را در سر دارند؟
يک دانشمند از رياضيات به عنوان ابزاري کمکي، براي کشف و تبيين ساختار طبيعت استفاده مي کند. يک جامعه شناس ( براي آنکه يک مثال در اين زمينه آورده باشم ) نيز از رياضيات سود مي جويد. تا به کمک آن بتواند به ذهن و افکار خود نظم و دقت ببخشد. در کاربرد اخير رياضيات هيچ گونه امري که مشخصه ي علمي داشته و يا از مقوله ي خاص دانش باشد، مشاهده نمي شود. همه ي افراد براي مشخص کردن و به منظور تأمين دقتهاي لازم به شمارش مي پردازند و از اعداد کمک مي گيرند، اما هرگز ادعا نمي کنند که بايد آنان را دانشمند ناميد. ارگانهاي تأمين اجتماعي به شمارش قتلهايي که در شهرستان واقع مي شود، مي پردازند؛ قضاوت يک دادگاه به شمارش دادرسيهايي که منجر به طلاق شده اقدام مي کنند؛ مديران فروشگاهها نيز محاسبه مي کنند تا بدانند چه مقدار پول در حوزه ي مديريت آنان رد و بدل شده و بالاخره خردسالان نيز مايلند انگشتان دست و پاي خود را شمارش کنند تا به نتايج دقيق دست يابند. نتايج و اطلاعاتي که از شمارش حاصل مي گردد، ممکن است داراي ثمره اي باشد، به اين ترتيب که فردي را به انديشه اي يا به نتيجه اي برساند و يا حتي موجب تحکيم يا سستي عقيده اي گردد. اما صرف شمارش را نمي توان رياضيات ناميد و به آن عنوان دانش بخشيد.
همين طور است، نظاره کردن محض و يا نفسِ بررسي کردن؛ اگرچه گه و گاه ادعا شود هر گام تجربي، خود يک کار علمي و نوعي دانش است. تجربي عمل کردن يعني بررسي و نظاره کردن قبل از آنکه انسان به نتيجه اي قطعي دست يابد. از اين ديدگاه، هر فرد انساني يک تجربه کننده است، البته به جز روان نژندهايي که هرگونه انسجام بين افکار و احساسات خود را از دست داده اند. تجربي عمل کردن يعني ارائه ي شواهدي که ديگري را به کار آيد و به همان اندازه براي شخص ديگر روشنگر و قابل انجام باشد که براي تجربه کننده. به عنوان مثال، شما مي توانيد به اين ادعا و نتيجه برسيد که من از نوشتن کتاب لذت مي برم و به عنوان دليل براي ادعاي خودتان به همين کتاب و يا به کتبي ديگر که نوشته ام اشاره کنيد، و يا حتي ممکن است نوار ضبط صوتي را به عنوان مدرک ارائه دهيد که بر روي آن، در پاسخ سؤالي، گفته باشم که من نگارش کتاب را دوست دارم؛ يک چنين نتيجه گيري و ارائه شواهد را مي توان يک استنتاج مبتني بر تجربه قلمداد کرد، اما هرگز اين کار را از موضع يک دانشمند انجام نداده ايد و هرگز با اين کار جزو دانشمندان به حساب نمي آييد. اينجا شما مانند يک انسان عاقل و خردمند عمل کرده ايد، هرچند ممکن است کساني عليه اين استنتاج شما به حق يا ناحق اقامه دعوي کنند که چه بسا دانشمند هم نباشند.
دانشمندان مي کوشند تا تجربي عمل کنند و تا حد امکان دقيق باشند. شرط اساسي در اين تلاش آن است که به درجه ي بالايي از واقعيت گرايي دست يافته باشند؛ به عبارت ديگر، هنگام مطالعه بر روي يک شيء توجه خود را فقط به شيء مورد مطالعه معطوف دارند، بدون توجه به اينکه ديگران در اين باره چه مي گويند و يا با اين شيء چه مي توانند انجام دهند. عقايد قبلي انسانها نسبت به جهان خارج، هميشه يک مانع بر سر راه دانشمندان بوده که بايد از آن عبور مي کرده اند، و بالمآل تصويري که دانشمندان از جهان خارج به دست مي آورند، کاملاً با آنچه که اکثر افراد عادي در ذهن دارند، مغاير است. علاوه بر آن، تلاش بيطرفانه و واقعيت گرايانه ي دانشمندان، بر اين پايه استوار است که موضوع مورد مطالعه و يا شيء موردنظر، در مسير کاوش علمي بيطرف مانده و خود در روند اين امر تغييري نمي کند. درست است که نظريه ي هايزنبرگ در مورد « عدم وضوح نسبتها و پيوستگيها » مي گويد که ذراتي که در مقياس مادون اتم هستند، مي دانند که مورد آزمايش قرار گرفته اند؛ بديهي است که مراد از کلمه ي « دانستن » در اينجا، معناي خاص آن است. اين نظريه با اين بيان مي گويد که يک الکترون به هنگام درگيري با يک فوتون ( کوچک ترين ذره ي نوري )، مکان و يا شتاب خود را تغيير مي دهد. اگر از اين بيان خاص دانستن صرف نظر کنيم و دانستن را به معناي عام و مصطلح آن به کار گيريم، بايد بگوييم که الکترون نه مي داند و نه مايل است بداند که با يک فوتون درگير شده و به مبادله و انفعال پرداخته است. عين همين مطلب نيز براي اشيائي نظير برگ درختان، سيبها، سيارات، کليه ها و پلها مصداق دارد. اين نگرش و مطالعه ي علمي، دانشمند پژوهشگر را از اِعمال نظر خود به هنگام پژوهش برحذر مي دارد. همين بينش و شيوه ي ضروري کار، خود دليل متفاوت بودن علم از مقوله اي به نام علوم اجتماعي است که متدلوژي ( روشهاي ) آن به قول گونار ميردال ( Gunnar Mirdal )، « به صورت مابعدالطبيعي و شبه عيني » در مي آيد. (3)
اعتبار روشهاي علوم اجتماعي، حتي با عنايت به اين واقعيت نيز مخدوش مي گردد، که تقريباً هيچ تجربه اي وجود ندارد که بتواند به هر يک از تئوريهاي اين علم، مهر ابطال بزند. در حوزه ي علوم اجتماعي نظريه ها از بين مي روند و يا از ارزش مي افتند؛ نه به اين دليل که ظاهراً به لحاظ علمي مردود شناخته شده اند و يا نظريه ي مخالف و نيرومندي عليه آن اظهار شده، بلکه به اين دليل که ملال آور شده اند. همان گونه که کارل پوپر نشان داده، علم بر اين خواسته و اساس استوار است که تئوريها بايد به گونه اي تدوين شده باشند تا بتوان به کمک آزمايش، خطا بودن آنها را اثبات کرد. نظريه اي که نتوان خطاي آن را تجربه کرد، نظريه اي علمي نيست. مانند نظريه ي فرويد در باب عقده ي اوديپ. ممکن است روان شناسان شواهد فراواني براي اعتبار اين نظريه ارائه دهند، اما اگر بپرسيم با چه شاهدي مي توان عدم صحت اين نظريه را ثابت کرد، بديهي است که جوابي نخواهيم شنيد. معتقدان به نظريه ي وجود خدا ( که گاهي « علم آفرينش » ناميده مي شود )، در مقابل اين پرسش که « با کدام دليل مي توان اثبات کرد که خدايي وجود ندارد »، سکوت مي کنند.
ضمناً من مدعي نيستم که عقده ي اوديپ وجود ندارد يا خدايي نيست، و نيز هرگز نمي گويم که چنين اعتقادي مضر و عاري از فايده است. بلکه منظور من آن است که آزمونهايي وجود ندارند که بتوان براساس آنها اعلام داشت، اين نظريات غلط است؛ و چون چنين است از حوزه ي اعتباري دانش خارج است. تقريباً تمامي نظرياتي که محتواي علوم اجتماعي را شکل مي دهند از اين امر مستثني نيستند.
اينک توضيح خواهيم داد که از ديدگاه من علوم اجتماعي چه جايگاهي دارد و چرا تکنوپولي مصرانه آن را به حوزه ي فعاليت علمي مي کشاند.
اما قبل از اين کار مايلم با ذکر يک مثال که مأخوذ از علوم اجتماعي است، روشن سازم چرا کاربرد واژه ي علم، براي علوم اجتماعي گمراه کننده است.
يک پژوهش که در زمينه ي علوم اجتماعي انجام گرفت و نه به لحاظ اخلاقي، بلکه از ديدگاه تکنيکي مورد شگفتي فراوان واقع شد، ماحصل يک سلسله به اصطلاح آزمايشهايي است که به وسيله ي استانلي ميلگرام هدايت مي شد و با عنوان اطاعت از مرجع حجيت ( Obedience to Authority ) انتشار يافت. کار ميلگرام در طي اين آزمايشها اين بود که افرادي را قانع و آماده سازد تا اشخاص مورد نظر را تحت فشار شوک الکتريکي قرار دهند. البته اشخاصي که قرار بود شوک الکتريکي روي آنها انجام شود، قبلاً توسط ميلگرام در جريان قرار گرفته بودند و مي دانستند که هرگز اين عمل انجام نخواهد شد، فقط بايد وانمود کنند که زير شکنجه قرار گرفته اند. با شروع آزمايش، افرادي که مي بايست فرمان صدور شوک و نيز افزايش شدت آن را صادر کنند، به وسيله ميلگرام و دستياران او هدايت مي شدند. به اينان فرمان داده مي شد که شدت جريان برق و در نتيجه شدت درجه ي شوک را مرتباً بالا ببرند. فردي که روي صندلي شوک الکتريکي قرار داشت، مرتباً با آه و ناله و عکس العمل وانمود مي کرد که تحت شکنجه قرار دارد و طبعاً با افزايش درجه ي شوک، عکس العمل او هم ظاهراً شديدتر مي شد. عکس العملهايي که اگر ناشي از شوک الکتريکي واقعي مي بود، قاعدتاً منجر به مرگ مي شد. جالب اينجاست که اين فرمانبرداران که از يک طرف مجري فرمان ميلگرام بودند و از طرف ديگر ناظر درد و شکنجه ي قربانيان نشسته بر روي صندلي شوک الکتريکي، خود در جريان اين آزمايش، دچار فشارهاي روحي شده علائم آن در چهره شان مشهود بود. ميلگرام با زحمت فراوان، شرايط محيط کار و آزمايش را مهيا ساخته و تدابير لازم را فراهم آورده بود. کتاب وي سرشار است از آمارها و ارزيابيهاي مختلفي که از اين سلسله آزمايشها به دست آورده بود؛ از جمله اينکه چه تعدادي از شرکت کنندگان، دستورات مجري آزمايش را اجرا مي کردند و چه تعداد سر، باز مي زدند. تقريباً 65 درصد افراد شرکت کننده، نشان دادند که مشاهده ي درد و رنج قرباني شوک الکتريکي، مانع از اجراي دستور مجري نمي گرديد. از اين آزمايشها ميلگرام به نتيجه گيري ذيل دست مي يابد: اغلب انسانها دستوراتي را که از طرف يک نهاد برخوردار از قدرت و مشروعيت صادر مي شود، اجرا مي کنند. به عبارت ديگر، مجموعه ي شرايط اجتماعي و خصوصيات محيطي که انسانها در آن به سر مي برند، عامل تعيين کننده اي است که رفتار انسانها را شکل مي دهد.
اولاً: اين جمع بندي خردمندانه، چيزي جز يک امر بديهي نيست و تجربه اي است که هر کس در طول زندگي خود به دست آورده است، از موسي بن ميمون گرفته تا عمه و عموي ما، البته به استثناي روان شناسان آمريکايي. قبل از آنکه ميلگرام آزمايشهاي خود را شروع کند، پرسش نامه هايي را براي گروهي از روان شناسان ارسال کرد که از آنان خواسته بود نظر خودشان را درباره ي تعداد احتمالي کساني که حاضر به انجام اين آزمايش هستند، اعلام دارند. تعداد کساني که به عقيده ي روان شناسان حاضر بودند با اجراي فرمان، به انجام شوک الکتريکي بر روي انسانهايي ديگر بپردازند، در واقع به مراتب کمتر از تعدادي بود که واقعاً حاضر به انجام اين کار شدند؛ و اينان، اين حدس خود را در مورد تعداد شرکت کنندگان، برخاسته از اطلاعي که در مورد رفتارهاي انساني داشتند، مي دانستند. من نمي گويم که دانشمندان واقعي هيچ گاه به اظهار بديهيات نمي پردازند، اما اين امر در واقع بسيار به ندرت صورت مي گيرد و در هر حال، هيچ وقت باعث شگفتي ديگران نمي شود. در حالي که جمع بنديها و نتايجي که در برگيرنده ي بديهيات است، هرچند به عنوان نتيجه اي خردمندانه و علمي تلقي مي شود، ويژگي پژوهشهاي اجتماعي است که نقاب اعلم را بر چهره دارد.
ثانياً، اينکه مطالعات ميلگرام به هيچ وجه جنبه ي تجربي، به معناي خاص کلمه، نداشته است؛ زيرا مبتني بر معاينه ي رفتار انسان در شرايط طبيعي او نيست. به نظر من، هيچ کس علاقه ي خاصي ندارد تا از رفتار انسانها در لابراتوار دانشگاه ييل ( Yale ) يا هر جاي ديگر آگاه شود. بلکه مهمتر و جالب تر اين است که بدانند، رفتار انسانها در شرايط و اوضاع مشابه و مربوط به شرايط زندگي خودشان چگونه است و يا چگونه بايد باشد. نتايجي که از آزمايشهاي ميلگرام به دست مي آيد، بايد با اين محدوديت عنوان شود که محصول شرايط آزمايشگاه و اوضاع و احوالي است که ميلگرام پديدار ساخته است و رفتار انسانها را در اين شرايط نمودار مي سازد. بر فرض اگر مشابهتي بين رفتار انسانها در شرايط آزمايشگاهي و رفتار آنها در شرايط زندگي عادي وجود داشته باشد، باز هم قابل پيش بيني نخواهد بود که کدام يک از شرايط متفاوت زندگي عادي، مورد نظر باشد. علاوه بر اين، در حد بسيار کمتر، مي توان به جد ادعا کرد که ميان آمادگي براي پذيرفتن حاکميت مشروع، و اجراي فرمان آن، رابطه ي علت و معلول وجود دارد. شخص ميلگرام نيز چنين ادعايي ندارد، زيرا حداقل 35 درصد افراد شرکت کننده از اجراي فرمان اين قدرت حاکم سرباز زدند و از وي خواسته اند از اين کار دست بردارد؛ علاوه بر آنکه ميلگرام کوچک ترين اطلاعي نداشته که چرا عده اي از وي خواسته اند دست از اين کار بردارد و عده ي ديگر دستورات ا و را اجرا کرده اند. به علاوه، با اطمينان مي توانم بگويم اگر ميلگرام از افراد شرکت کننده درخواست مي کرد قبل از شروع آزمايش، کتاب آيشمان در اورشليم، نوشته هانا آرنت ( Hannah Arendt ) را مطالعه کنند، در آن صورت ارقام حاصله از آزمايش به گونه اي ديگر مي بود.
حال فرض را بر اين مي گذاريم که من در اينجا مرتکب اشتباه شده باشم، و فرض کنيم ميلگرام به اين نتيجه رسيده بود که صددرصد افراد شرکت کننده در کار تحقيقي او، هر کاري را که او فرمان مي داد انجام مي دادند؛ چه قبلاً کتاب هانا آرنت را خوانده بودند و يا نخوانده بودند. باز هم فرض مي کنيم به جاي کتاب خواندن، براي آنان قصه اي را بازگو مي کردم از يک گروه انساني، که از اجراي فرمان يک قدرت قانوني سرپيچي کرده بودند؛ نظير داستان آن گروه از مردم دانمارک که در زمان اشغال آلمانيها، براي نه هزار يهودي امکان فرار به سوئد را فراهم کردند. آيا شما به من مي گفتيد: اين داستان نمي تواند صحت داشته باشد، چون نتايج آزمايش ميلگرام چيز ديگري را اثبات مي کند؟ و يا اينکه برعکس نتيجه مي گرفتيد که به اين ترتيب نتيجه گيري ميلگرام باطل است؟ شايد هم بگوييد که عکس العمل دانمارکيها در برابر فرمان آلمانيها، در اينجا مصداق نظريه ي ميلگرام نيست؛ زيرا قدرت اشغالگران آلماني نزد دانماريکها از مشروعيت لازم برخوردار نبوده است؟ در اين صورت آمادگي کسان ديگر را که در فرانسه، لهستان و لتواني با نانزيها همکاري مي کردند چگونه توجيه مي کنيد؟ شايد هم هيچ کدام از اين مطالب را نگوييد، زيرا آزمايشهاي ميلگرام و نتايج آن نمي تواند انديشه اي را که به عنوان قانون مندي طبيعت انساني اعتبار دارد، نفي يا اثبات کند. بررسيهاي او که در نظر من به همان اندازه ي مفتون کننده است که نگران کننده، نمي تواند از مقوله علم باشد، بلکه از مقوله ي ديگري است.
حال به بيان اين نکته مي پردازم که کار ميلگرام از کدام مقوله است، و نيز ببينيم تلاش و پژوهش کساني که به بررسي رفتارهاي انساني مي پردازند، در کجا جاي دارد. بدواً مايلم به نامه هايي اشاره کنم که بين فرويد و اينشتين رد و بدل شده اند. روزي فرويد يکي از کتابهاي خود را براي اينشتين فرستاد و از او درخواست کرد نظر خود را درباره ي آن به وي اطلاع دهد. اينشتين در پاسخ نوشت که آن کتاب به نظر او ممتاز و نمونه است، اما در صلاحيت خود نمي بيند که نسبت به ارزش علمي آن اظهار نظر کند. فرويد که کمي متأثر شده بود، در پاسخ نوشت، اگر اينشتين در مقامي نيست که بتواند درباره ي ارزش علمي اين کتاب سخن بگويد، پس چگونه آن را کتابي نمونه و بارز قلمداد کرده است؛ زيرا از دو حال خارج نيست، يا اين کتاب داراي ارزش علمي است و يا فاقد هرگونه ارزشي است. بديهي است که در اين مجادله، حق با اينشتين است. درست است که کتاب او نمونه است و حتي يک نمونه ي برجسته، اما امروزه هيچ کس بر اين عقيده نيست که کار فرويد در اين کتاب، يک کار علمي بوده است، همان گونه که هيچ انديشمندي معتقد نيست که مارکس در قلمرو علم کار کرده و نيز کسان ديگري نظير ماکس وبر، لوئيز مامفورد، برونوبتلهايم ( Bruno Bettelheim )، يونگ، مارگرت ميد ( Margaret Mead ) و يا آرنولد توين بي. افراد فوق و نيز استانلي ميلگرام به ارائه ي شواهدي در مورد رفتار و احساسات انسانها، در برخورد با مشکلاتي که برخاسته از فرهنگ جامعه ي آنان بوده است، پرداخته اند. کار آنان نوعي داستانسرايي است. طبيعي است که علم نيز نوعي داستان سرايي است، اما مبناي فرض و شيوه ي کار آن، با پژوهشهايي اجتماعي مغاير است، آن چنان که اطلاق يک نام براي هر دو، بسيار گمراه کننده است. داستانهاي پژوهشگران اجتماعي، به دليل ساختار و اهداف آن، به حوزه ي ادبيات تخيلي نزديک است. اين امر بدان معني است که هم پژوشگران اجتماعي و هم قصه نويسان، حوادث زندگي انسان را تفسير و تعبير مي کنند و براي تحکيم اين تعبيرات به ذکر نمونه هاي گوناگون مي پردازند. تعبير و تفسير آنان نه قابل اثبات است و نه قابل ابطال. نيروي جاذبه ي آن مطالب، در قدرت زبان نهفته است، و يا از ژرفاي تشريح و توصيف نشأت گرفته و يا برخاسته از قدرت انطباق مثالها با مصاديق بوده و يا ريشه در قابل قبول بودن موضوعات دارد. و همه ي اينها در هر دو مورد، در خدمت مقاصد مشخص و قابل شناخت اخلاقي قرار دارد. واژه هاي « صحيح » و « غلط » در اين موارد، آن کاربردي را ندارند که در رياضيات و يا در ساير علوم متداول است. زيرا در اين مقوله ها موضوعي يافت نمي شود که جهان شمول، معقول و داراي اعتبار کلي بوده و در صحت و سقم آنها قابليت خدشه وجود نداشته باشد. هيچ روش سنجشگرانه اي وجود ندارد که بتواند شاهدي براي صحت و يا دليلي براي نادرست بودن آنها ارائه دهد. و هيچ قانوني از قوانين آفرينش نيست که بتوان آنها را موجد اين رفتارها و حوادث دانست، بلکه همه ي آنها تابع ظرف زماني خاص بوده و به شرايطي خاص، و به ويژه به پيشداوريهاي پژوهشگر و يا نويسنده بستگي دارند.
مثلاً قصه نويسي همچون د.هـ . لارنس ( D.H.Lawrence ) شرحي درباره ي زندگي جنسي يک زن، ليدي چاترلي ( Lady Chatterley )، مي نگارد. از اين نوشته ممکن است به اسرار برخي افراد پي ببريم و از خود سؤال کنيم که آيا در زندگي روزمره ي خود به نمونه هاي بيشتري از نوع زندگي ليدي چاترلي برنمي خوريم؟ لارنس هرگز ادعاي دانشمندي نداشت؛ اما کاري که مي کرد عبارت بود از بررسي و مطالعه ي دقيق انسانهايي که مي شناخت و با همين نگرش عميق به رفتار آنها، به اين نتيجه رسيد که در آسمان و زمين ريا و تزوير به مراتب بيشتر از آن است که در فلسفه ي ما به تصوير آيد. آلفرد کينزي ( Alfred Kinsay ) نيز به پژوهش درباره ي زندگي جنسي زنان علاقه مند بود و به همين منظور او و دستيارانش با هزاران زن مصاحبه کردند تا دريابند که آنان در مورد رفتارهاي جنسي چگونه مي انديشند. هر يک از زنها به شرح قصه ي زندگي خود مي پرداخت؛ هرچند اين قصه ها در قالب سؤالاتي کينزي فرم مي گرفتند. بعضي از زنان تا آنجا که مجال مي يافتند، همه چيز را بازگو مي کردند. عده اي هم به توضيح مختصر بسنده مي کردند و نيز عده اي هم بودند که دروغ مي گفتند. مجموعه ي اين گفته ها- يک گفتار جمعي- شرح زندگاني دسته جمعي زناني بود که متعلق به زمان و مکاني ويژه بودند. اين مجموعه که در قالب آمار و ارقام بيان مي شد، طبعاً نسبت به نوشته ي لارنس، موضوعيت و ذهنيت بيشتري را در برداشت؛ هر چند فاقد بينش روانشناختي بود. اما به هر حال به عنوان داستان مطرح شد؛ به گونه اي که مي توان آن را داستاني از هزار و يک شب و از زبان هزار و يک زن پنداشت. محتواي آنها هم البته اختلاف چنداني با رمان لارنس نداشت. نکته ي مهم در اين داستانها اين است که زندگي جنسي برخي از زنان به مراتب عجيب تر و فعال تر از آن است که براساس نوشته هاي ديگر، به خصوص اظهارات فرويد، قابل پيش بيني باشد.من نمي گويم که ميان لارنس و کينزي تفاوتي وجود ندارد. لارنس داستان خود را در قالب و ساختار خاصي از زبان بيان مي دارد که مي توان آن را داستانسرايي يا نقل روايت ناميد، در حالي که قالب بياني کينزي جنبه ي استدلالي داشته و داراي ساختار مناسب با آن مي باشد. اين دو شکل و ساختار بدون ترديد با يکديگر اختلاف دارند؛ هرچند که به ظاهر چندان متفاوت به نظر نمي رسند. درباره ي برادران جيمز، هنري و ويليام ( Henry, William, James ) گفته مي شد که هنري، قصه نويسي است که مانند روان شناسان مي نويسد و ويليام روان شناسي است که مانند قصه نويسان مي نگارد. با توجه به آنچه که من از واژه ي « قصه » مي فهمم، مي توانم بگويم که شرح و بازنمود به همان اندازه زندگي آدمي را مي نماياند که نقل و روايت. بديهي است که تخيلات لارنس در نگارش داستان نقشي تعيين کننده دارد، مضافاً بر اينکه او تعهدي ندارد که واقعيتهاي اجتماعي را غير از آنچه که بدان معتقد است، مدنظر قرار داده و در داستان خود دخالت دهد. داستان او صرفاً محصول دريافتهاي شخصي او است و از اين لحاظ است که اين نوشته ها را، ادبيات تخيلي مي ناميم. در حالي که داستانهاي کينزي از زبان ديگري مايه مي گيرد و محدوده ي آن پاسخهايي است که به سؤالات او داده شده است. بدين لحاظ داستانهاي او را داستانهاي مستند و يا واقعي مي ناميم. با وجود اين، اين داستانها مانند ديگر نوشته ها، از پيشداوريهاي اخلاقي و تئوريهاي جامعه شناسي مالامال است، چه اين کينزي است که به سؤال مي پردازد و تصميم مي گيرد با چه کسي مصاحبه شود و يا در چه چارچوبي سؤالها و جوابها بايد صورت گيرند و بالاخره راه تفسير و تحليل جوابها چگونه بايد باشد. همه ي اينها، مطالب و ضوابطي هستند که به داستانهاي او شکل و ساختار ويژه داده و آنها را پذيرفتني و غيرقابل خدشه مي سازند. بديهي است که هم کينزي و هم لارنس در بدو امر مي دانسته اند که داستانهاي آنها در نهايت داراي چه موضوع و محتوايي خواهد بود؛ چه در غير اين صورت شايد اصلاً به تلاش براي شرح و بيان آن دست نمي يازيدند.
قصه نويس و پژوهشگر اجتماعي، داستان خود را براساس نمونه هاي آغازين و استعاره ها بنا مي کنند. مثلاً سروانتنس ( Cervantes )، در چهره ي دن کيشوت، نمونه ي زوال ناپذير يک آرمانگراي اصلاح ناپذيري را که در رؤيا به سر مي برد، ترسيم مي کند؛ مارکس به عنوان يک مورخ اجتماعي، نمونه ي يک سرمايه دار ناشناس و بي وجدان و عاري از عذاب روحي را عرضه مي دارد؛ فلوبر نقش يک بورژواي مستضعف و رمانتيک را به قهرمان داستان خود، آمابوواري ( Emma Bovary ) مي بخشد؛ مارگارت ميد از جوان آسوده خاطر و بيگانه سامورآيي سخن مي گويد؛ کافکا نمونه ي يک شهرنشين از خود بيگانه را مجسم مي کند که به بيزاري از خويش کشيده مي شود؛ ماکس وبر به توصيف انسانهاي سخت کوشي مي پردازد که از تأثير اسطوره اي که او اخلاق پروتستان مي نامد، انگيخته مي شوند؛ داستايوسکي از انسان در خود فرو رفته اي سخن مي گويد که مجذوب عشق و دين مي گردد؛ و بالاخره اسکينر ( B.F. Skinner ) به آفرينش يک آدمک ماشيني مي پردازد که راه نجات را در يک تکنولوژي مهربان مي جويد.
به جرأت مي توان گفت که قصه نويسان قرن نوزدهم، نيرومندترين استعارات و صور خيال ( images ) را از فرهنگ ما به ما هديه کرده اند، در حالي که در قرن بيستم اين استعارات و صور عمدتاً به وسيله مورخان اجتماعي و پژوهشگران ترسيم شدند، نظير: جان ديوئي، ويليام جيمز، اريک اريکسون، آلفرد کينزي، تورستاين وبلن ( Thorstein Veblen )، مارگارت ميد، لوئيز مامفورد، ب.اف. اسکينر، کارل راجرز، مارشال مک لوهان، نوم ( نوئم ) چامسکي ( Noam Chomsky )، روبرت کولز ( Robert Coles ) و بالاخره استانلي ميلگرام؛ و البته کاملاً مشهود است که سرچشمه برداشت و تصور ما از آنچه که هستيم و در هر شرايط و سرزميني که زندگي مي کنيم، غالباً از داستانهاي آنان استنباط مي گردد تا از داستانهاي قصه نويسان مشهور.
منظور من اين نيست که استعارات پژوهشگران اجتماعي آن گونه است که در قصه يا نمايشنامه آمده است. يک قصه نويس، تشبيهات و استعارات خود را از طريق تأکيد در ذکر خصوصيات برجسته و جزئيات ويژه رفتار و احساسات افراد خاص- قهرمانان داستان خود- خلق مي کند. در اين گونه نوشته ها از مباحث جامعه شناسي فقط در تبيين ريشه ها و علل سود برده مي شود، در حالي که در مرکز و محور کار، روان شناسي قرار دارد. اما يک پژوهشگر اجتماعي به گونه اي ديگر عمل مي کند؛ براي او يک برش مقطعي بزرگ از واقعيتهاي موجود جامعه در مرکز قرار دارد و زندگي فردي انسانها در قالب متن و در مجموعه ي استنتاجها و توضيحات نمودار مي گردد. علاوه بر همه ي اينها، يک نويسنده ي رمان به گونه اي حرکت مي کند که چيزي را نشان مي دهد، برخلاف يک پژوهشگر اجتماعي که واقعيتهاي اجتماعي مجرد را به خدمت مي گيرد، و با دليل و منطق به استدلال مي پردازد. بدين جهت است که داستان غالباً براي ما سرگرم کننده تر است. در حالي که اسکار وايلد و ايولين وو ( Evelin Waugh ) سيماي ثروتمندان مرفه و پرستندگان تجمل را به ما نشان مي دهند، تورستاين و بلن بر آن است تا به کمک استدلال آنان را بيدار ساخته و نسبت به زندگي هشيار سازد. در حالي که بادشولبرگ ( Budd Schulberg ) شخصيت يک فرد خودپرست را در قالب قهرمان داستان خود، سامي گليک ( Sammy Glick ) نشان مي دهد، کريستوفرلاش سعي مي کند در چارچوب تحليلهاي جامعه شناسانه، منشأ چنين خصلتي را تشريح کند. ملاحظه مي گردد که بين اين داستان سرايان تفاوتهايي وجود دارد و غالباً خواندن آثار رمان نويسان شيرين تر و لذت بخش تر مي باشد. اما قصه هاي پژوهشگران اجتماعي لااقل به همان اندازه جذاب است و ظاهراً امروزه از پاره اي جهات بيشتر قابل باور و اعتماد مي باشد.
چرا پژوهشگران اجتماعي به داستانسرايي مي پردازند؟ علت آن بيشتر در اهداف آموزشي و اخلاقي نهفته است. اين افراد به همان دلائل به داستان سرايي مي پردازند که بودا، کنفوسيوس، هيلل و عيسي مسيح ( و نيز د. هـ . لارنس ) به ذکر قصص مي پرداختند. درست است که پژوهشگران اجتماعي، داستانهاي خود را کمتر به متون مقدس غيرقابل ستيز مبتني ساخته اند، اما اختلاف موجود بين روش وعاظ مذهبي و شيوه هاي دانشمندان، نبايد ما را به شگفتي و يا سوء تفاهم بکشاند. بدون آنکه قصد توهين و يا سبّ بزرگان را داشته باشم، مدعي هستم که عيسي مسيح به همان اندازه از تيزهوشي و ذکاوت يک جامعه شناس برخوردار بود که جامعه شناسي مانند وبلن، براي بيان نظريه طبقه ي مرفه، نوشته ي وبلن، عبارتي بهتر و زيباتر از تذکر روايت شده از عيسي مسيح درباره ي ثروتمندان، شتران و سوراخ سوزن وجود ندارد. [ عبور شتر از سوراخ سوزن راحت تر از ورود فرد ثروتمند به ملکوت خداوند است ]. تفاوت اين دو، به لحاظ پژوهشگران اجتماعي، در آن است که وبلن گاهي به اطاله ي کلام متمايل است. (4)
برخلاف علم، پژوهشهاي اجتماعي منجر به کشفيات جديد نمي گردد، بلکه به کشف مجدد آن چيزي مي پردازد که در گذشته نيز به انسانها گفته شده بود و در هر زمان مجدداً بايد گفته شود. اگر فشارها و انحرافات جنسي زاده ي تمدن و پيشرفت است، در اين صورت فرويد به کشف جديدي نايل نشده است. اگر خودآگاهي انسان تابع وجود مادي اوست، مارکس مطلب جديدي کشف نکرده است و بالاخره اگر رسانه همانا پيام است. اين مقوله را نبايد از کشفيات مک لوهان به شمار آورد. اينان همان داستانهاي قديمي را مجدداً در قالبي جديد ارائه کرده اند، و همين داستانهاست که در دهه ها و قرنهاي آينده همچنان بازگو خواهند شد، البته به اعتقاد من، هر بار با قدرت اثرگذاري کمتر، زيرا اين گونه که به نظر مي رسد، تکنوپولي تمايلي به اين نوع داستانها ندارد، بلکه او خواهان واقعيتهاي بي چون و چرا و علمي است. شايد حتي بتوان گفت که نظام تکنوپولي به دانش صريح و دقيق بيش از مقوله هاي حاوي حقايق، بها داده است و در يک کلام تکنوپولي بر آن است که به سردرگمي ذهن، يکبار و براي هميشه خاتمه دهد.
در فرهنگي که ماشين به دليل توانايي انجام هر کار و قابليت تکرار بي نهايت هر عمل، بدون رابطه اي انساني، جايگاه متعالي انسان را اشغال کرده و نمونه ي بارز شبه انسان گشته و به عنوان عامل ترقي محسوب مي گردد، بديهي است که ذهنيات و معنويات جايگاهي براي تجلي ندارند. تکنيک، نه فقط با چند بعدي بودن، پيچيدگي و تعدد معاني در آراء انسان مي ستيزد، بلکه اصولاً مقوله هاي ذهني را دشمن خود مي داند؛ زيرا اين مقوله هاي انساني، آمار، بوروکراسي، سنجش افکار و تستهاي يکنواخت را با ديده ي تمسخر مي نگرند. در نظام تکنوپولي اين امر کافي نيست که هر از چند گاهي ضرورت کشف مجدد حقايق مشهود مي گردد و پژوهشگران اجتماعي با ديده ي انتقادي به مسائل اخلاقي و رفتار انسانها مي نگرند و اظهار نگراني مي کنند. در نظام تکنوپولي اگر به کسي عنوان « اخلاقي » داده شود، يک توهين تلقي مي گردد. تکنوپولي همچنين نمي پذيرد که پژوهشهاي اجتماعي به خلق استعارات، صور خيال و انديشه هايي دست زند که ياريگر انسان در يک زندگي همراه با تفاهم و عظمت باشند. يک چنين برنامه اي براي اين نوع زندگي، فاقد آن زرق و برق ظاهري است که تأمين آن در گرو دانستن ظرايف و دقايق است و وظيفه ي انحصاري علم. از اين جهت است که بايد به روان شناسي، جامعه شناسي و انسان شناسي، لباس علم پوشاند تا از رهگذر آن، بشريت مانند گياهان، سيارات و قطعات يخ، موضوعي علمي شود.و
به همين دلايل است که مي بينيم معلوماتي عاميانه و بديهي، نظير اينکه انسانها از مرگ مي هراسند و يا کودکان خانواده هايي که براي تحصيل علم ارزش قائلند، غالباً در مدرسه بهتر از ديگران درس مي خوانند، کشفيات جديد علمي مي شود. و به همين دليل است که پژوهشگران اجتماعي خودشان را دانشمنداني مي پندارند، نظير دانشمندان علوم طبيعي، که بدون پيشداوري و نظري خاص به پژوهش مي پردازند. براساس همين واقعيت است که اصولاً ادعا مي شود، سياستهايي که براي اجتماع اتخاذ مي گردند بر پايه ي واقعيتهاي عيني استوار هستند. در نظام تکنوپولي، اين استدلال کفايت نمي کند که جدا کردن سياهپوستان از سفيدپوستان در آموزشگاهها، کاري است ضد اخلاقي و نيز نمي توان به عنوان سندي براي اين امر خلاف اخلاق، به کتابهايي نظير: پسر سياه ( Black Boy )، مرد نامرئي ( Invisible Man ) و يا دفعه بعد، آتش ( The Fire Nest Time ) استناد کرد؛ بلکه حتي در ارگانهايي قضايي و در مقام قضاوت جهت جلب آراي مناسب، بايد کوشيد تا به کمک آزمونهاي ورودي مدارس و يا تستهاي هوش و روان شناسي اثبات کرد که سياهان داراي توانايي و شعور کمتر بوده و به دليل تبعيضات و جدايي از سفيدپوستان، خود را حقير احساس مي کنند. در سيستم تکنوپولي اين قول که بي خانمان شدن انسانها امري است ضد اخلاقي و دور از شأن آدمي، به هيچ وجه کارآيي ندارد، حتي اگر از يک قاضي يک سياستمدار و يا يک بوروکرات بخواهيد تا کتاب بينوايان، يا نانا ( Nana ) نوشته ي اميل زولا، و يا حتي عهد جديد را بخوانند؛ بلکه بايد آماري ارائه داد که نشان دهد انسانهاي بي خانمان، واقعاً بدبخت هستند و سربار اقتصاد جامعه. امروز ديگر نمي توان از نظريات داستايوفسکي، فرويد، ديکنس، وبر، توآين و مارکس به يک دانش مشروع دست يافت. اينها جالب هستند و داراي ارزش خواندن و محصول هنري گذشته ي ما؛ ليک اگر بخواهيم به حقيقت دست يابيم، بايد خود را به علم متکي سازيم. به اين ترتيب مي رسيم به آن نکته ي اساسي که من از علم زدگي مي فهمم، و نيز مي رسيم به بررسي اين سؤال که چرا اين علم زدگي در نظام تکنوپولي پديدار شده است؟
در سطور گذشته کوشيدم تا نشان دهم که علم، پژوهشهاي اجتماعي و آنچه که ادبيات تخيلي مي ناميم، سه دستاوردي هستند که با يکديگر متفاوت بوده و هر کدام عهده دار رسالتي خاص مي باشند؛ اما سرانجام هر سه ي اينها فرمهايي از بيان ما وقع هستند، يعني ماحصل تلاش انسانهايي است که درصددند به تجربيات و گذشته هاي انساني انسجام ببخشند. اما اين هر سه داراي اهداف متفاوت بوده، سؤالهاي متفاوتي را مطرح مي کنند؛ از روشهايي براي دستيابي به مقاصد خود سود مي برند که با يکديگر متفاوت است و بالاخره هر کدام به واژه ي « حقيقت » معاني متفاوتي مي بخشند. از بسياري لحاظ، وجه مشترک پژوهشهاي اجتماعي با علم بسيار کم است، در حالي که برعکس با ادبيات تخيلي وجوه اشتراک بيشتري دارد. علي رغم همه ي اينها، دانشمندان علم الاجتماع از ديرباز درصددند تا خود را به اعتبار نام و نشان در رديف فيزيکدانان، شيميدانان، زيست شناسان و ديگر دانشمنداني قلمداد کنند که در جستجوي قوانين و هماهنگيهاي جهان طبيعت مي باشند. چرا علمايي که به مطالعه درباره ي انسان مي پردازند، چنين مي کنند؟ فهم اين مسئله چندان مشکل نيست. بزرگ ترين موفقيتهاي عصر جديد، شايد هم تنها موفقيت، در شاخه هاي پزشکي، داروشناسي، بيوشيمي و اخترفيزيک بوده است. تمامي دستاوردهاي مربوط به ماشين آلات صنعتي، صنايع بيولوژيکي و الکترونيک، نتايج قطعي کاربرد روشهاي متداول علوم طبيعي است؛ از قبيل تعيين هدف، قبول فرضيات بنيادي و روشهاي عملي و اسلوب کار. همين روشهاي علمي خاص بوده که اين دستاوردها را ممکن ساخته است. همين موفقيتها است که به علم، اعتبار و مرجعيت بخشده و کساني که مدعي عنوان دانشمندي هستند، همان اعتبار و مرجعيت را مي جويند. به همه ي اينها بايد آن اميد و آرزويي را افزود که در قرن نوزدهم پديدار شد و گمان مي کرد که اصول و روشهاي مطالعه در علوم طبيعي، عيناً و بي کم و کاست و با همان نتايج موفقيت آميز، به دنياي اجتماع قابل انتقال و انطباق بوده و داراي همان کاربرد و ثمرات مي باشد. اينکه آن اميدها به مثابه خيال بافيهايي عبث و گمراه کننده جلوه گر شده است؛ به خصوص اگر ارزشها و امتيازات مادي، رواني و اجتماعي را که عنوان « دانشمند » به دنبال خود دارد و اعتباري را که به صاحب اين مقام مي بخشد، در نظر بگيريم، به راحتي در مي يابيم که چرا براي پژوهشگران اجتماعي مشکل است که خود را از اين عناوين جدا سازند.
آنچه به آساني قابل درک نيست، اين است که چرا ما، اين چنين با حرص و ولع و با آغوشي گشاده، خود را در تداوم بخشيدن و پايدار ساختن اين اميدهاي عبث و آرزوهاي پوچ سهيم کرديم؟ شايد و تا حدودي مي توان دليل را در عدم درک مباني و اهداف علوم طبيعي و همچنين عدم توجه به مقاصد پژوهشهاي اجتماعي و نيز عدم اطلاع از تفاوتهاي اصولي ميان جهان فيزيک و دنياي اجتماع دانست. اما مطلب فراتر از اينها است.
در دوراني که مرداني مانند گاليله، نيوتون و بيکن و نيز صنايع و تکنولوژيهاي جديد، مباني علوم طبيعي را آفريدند، حاکميت و اعتبار هيئت قديم و مدلهاي ديرين جهان طبيعي و به تبع آن « سفر آفرينش » نيز دچار بي اعتباري گرديد. زماني که علوم طبيعي، صحت پاره اي از اين عقايد را آن هم فقط در مباحثي معين مورد ترديد قرار داد، با اين کار تمامي اصول عقايد و جهان بيني هاي مقدس را مدفون ساخت و سرانجام تمامي مباني و منابعي را که اکثريت انسانها با اتکاي به آن در جستجوي حاکميت و سيطره ي اخلاق بودند، متلاشي نمود. به نظر من، به هيچ وجه اغراق آميز نيست اگر ادعا شود که زمان رخت بربستن قداستها از متن جامعه، جهان همچنان در تکاپوي دستيابي به سرچشمه هايي ديگر از مرجعيت اخلاق به سر مي برد. تا آنجا که من مي دانم، تاکنون هيچ دانشمند متعهد علوم طبيعي، نه در دوران رنسانس و نه در عصر جديد، مدعي نشده که روشهاي علوم طبيعي و يا کشفيات اين علوم به ما گفته باشند چه بايد بکنيم و يا رفتار ما با همنوعانمان را خوب، زشت، درست و يا نادرست توصيف کرده باشند. ضوابط علوم طبيعي، که دانش پژوه را بر آن مي دارد تا در مقام بررسي يک شيئي، نسبت به موضوع مورد مطالعه موضعي عيني داشته باشد، ممکن نيست همين دانشمند را وادار سازد تا در نقش خود به عنوان يک دانشمند، به صدور احکام و آراي اخلاقي بپردازد. هنگامي که دانشمندان علوم طبيعي به توصيه هاي اخلاقي مي پردازند، که مثلاً چه بايد کرد و يا از چه چيز بايد دوري جست، از همان جايگاهي سخن مي گويند که من و شما و ديگران از آن برخورداريم، و به عنوان شهروندان و همنشينان نگران و رنجيده يسياره اي که مورد تهديد قرار گرفته است، و بالاخره به عنوان مردان و زناني عاقل که داراي وجدان بيدار بوده و مانند ما در تکاپوي يافتن پاسخي به اين سؤال هستند که: حجبت نهايي احکام اخلاقي کدام است. اما در جهاني که آکنده است از مخاطبهاي ره گم کرده و کساني که در طلب حجيت نيرومند اخلاقي در التهاب اند و مصرانه نگاه تمنا به سوي دانشمندان علوم طبيعي دوخته اند تا به جهانيان اعلام دارند که اين علم است که سخن مي گويد نه يک زن و يا يک مرد خاص. اما دانشمندي يافت نخواهد شد که بتواند صادقانه و با حفظ شرافت خود، بدين کار بپردازد.
دانشمندن علوم اجتماعي ما، از آغاز به موارد فوق کم اعتنا بوده و يا از علم بينشي نيرومند طلب نمي کردند. آنها همچنين تصوير روشني از ميدان کاربرد روشهاي خود نداشتند و به وضوح نمي دانستند به چه سنخ سؤالاتي مي توانند پاسخ گويند و کدام سؤال را بي جواب خواهند گذارد. در هر صورت مانعي نمي ديدند که مدعي شوند کشفيات آنان و نيز روشهاي دقيق کار آنها قادر است به ما دستورالعملهايي براي کردار و رفتار صحيح ارائه دهد. به همين دليل است که دانشمندان علوم اجتماعي را غالباً بر روي صفحات تلويزيون، در ليست صاحبان پرفروش ترين کتابها، در بخش کتابهاي راهنما و ارشادي کتابفروشيهاي فرودگاهها مي بينيم. نه به اين دليل که قادرند به ما بگويند بعضي انسانها در بعضي اوقات چگونه رفتار مي کنند، بلکه به اين دليل که مدعي اند، مي توانند بگويند چگونه بايد رفتار کنيم؛ نه به اين دليل که به عنوان همنوعاني مجرب و برخوردار از عمري طولاني تر و در کوره هاي غم و رنج آبديده تر و به عنوان کساني که بيشتر و عميق تر از ديگران در مورد مشکلات خاص به تفکر پرداخته اند، بلکه به اين دليل که هميشه بر اين انديشه ي رؤيايي تکيه زده اند که آنچه مي گويند و هر راه حلي که ارائه مي دهند، زاييده ي آمار، داده ها و روش کار بوده و در يک کلام از علم برخاسته است و نه از شخص آنان، ما نيز مشتاقانه به آنان خوشامد مي گوييم، زيرا ره گم کردگاني هستيم که در وراي خود و در آن سوي آراي ضعيف خود در جستجوي کانونهايي هستيم که رفتار و انديشه ي ما را به سلاح اخلاق و معنويت مجهز سازد؛ اگرچه امروزه صرف نظر از حاکميت زور محض، که هرگز نمي توان آن را به صفت اخلاق متصف نمود، ظاهراً چيز ديگري غير از حاکميت ابزارها و روشها براي ما نمانده است.
اين است آنچه که م از علم زدگي استنباط مي کنم. علم زدگي فقط در به کار گرفتن تکنيک معيوب و ناتوان کميت بخشي به مقولات و موضوعاتي که معضلات آنها به کمک اعداد حل نمي گردد، خلاصه نمي شود؛ علم زدگي فقط يکسان انگاشتن رخدادها و پديده هاي جهان فيزيکي با حوادث و تجربيات جهان انسانها نيست، علم زدگي فقط اين ادعاي دانشمندان علم الاجتماع نيست که با همان هدف و روشي که به مطالعه ي فيزيکي جهان مي پردازيم، مي توانيم به مطالعه ي انسان نيز بپردازيم؛ علم زدگي همه اينها و به مراتب بيشتر از اينها است. علم زدگي تبلور اميدها و آرزوهاي متزلزل و نمايانگر چهره ي تخيلي اين اعتقاد رؤيايي است که، مجموعه اي پيچيده از روشهاي يکدست و استاندارديزه به نام « علم » قادر است کانون ستيزناپذير معنويت و سرچشمه ي حاکميت اخلاق به حساب آيد و پايه و زيربناي اصلي و فوق بشري پاسخهايي گردد براي سؤالاتي نظير: « زندگي چيست؟ آغاز آن کي و کجاست؟ »؛ « مرگ و رنج چيست؟ »؛ « درست و نادرست کدام است؟ »؛ « مقاصد خوب و بد کدامند؟ »؛ « انسان بايد چگونه بينديشد، چگونه احساس کند و چگونه رفتار کند؟ ».
وقتي پرزيدنت ريگان مي گويد که شخصاً با سقط جنين مخالف است، اما اين وظيفه ي علم است که بايد به ما بگويد حيات در جنين از چه زماني آغاز مي گردد، با نمونه اي از علم زدگي مواجه مي شويم. نمونه ي ديگر علم زدگي، عدم اظهارنظر مخالف يک دانشمند در اين مورد، و يا عدم درج يک مقاله ي انتقادي در صفحات علمي يک روزنامه است. سهيم بودن تک تک افراد در تداوم بخشيدن به اين باور تيره و تار و تخيلي، که علم سرچشمه ي حاکميت اخلاق مي باشد، خواه آگاهانه، خواه از روي جهل، خود نمونه اي از علم زدگي است. علم قادر است به ما بگويد از چه زماني قلب شروع به تپيدن مي کند، و يا جنين چه موقع شروع به حرکت مي کند، و يا اينکه امکان ادامه ي حيات جنين خارج از رحم مادر، در هر يک از مراحل رشد براساس آمار چقدر است؛ اما اگر قرار شد علم، معيارهايي براي حقيقت زندگي، انسان دوستي و شخصيت انساني تعيين کند، در اينجا ميزان حاکميت علم از من و شما بيشتر نيست. پژوهشهاي اجتماعي مي تواند به ما بگويد که رفتار بعضي از انسانها با توجه به قدرت و مرجعي که آن را رسمي و مشروع مي دانند چگونه است، اما اين توانايي را ندارد به ما بگويد که يک حاکميت و مرجعيت چه زماني مشروع بوده و چه موقعي از مشروعيت برخوردار نيست؛ يا اينکه به ما تعليم دهد چگونه بايد تصميم گيري کنيم و فرمانبرداري چه زماني صحيح است و چه مواقعي نادرست. پاسخ چنين سؤالهايي را از علم طلب کردن، و يا اين گونه پاسخها را بدون بررسي و مطالعه پذيرفتن، مفهوم واژه يعلم زدگي است. و اين همان آرزوي دور و دراز تکنوپولي است.
زيگموند فرويد در اواخر عمرش به مناظره اي با خود پرداخت درباره ي آنچه که آينده ي يک پندار مي ناميد. پندار موردنظر او عبارت بود از اعتقاد به يک هستي و دانايي و حاکميت اخلاقي، در فراسوي مرزهاي بشري؛ يعني اعتقاد به خداوند. بحث فرويد اين نبود که آيا اصولاً خدايي وجود دارد يا خير، بلکه سؤال اين بود که آيا نجات بشريت بدون اعتقاد به خداوند ممکن است يا خير. به عبارت ديگر آيا خداباوري بشريت را به لحاظ رواني، فرهنگي و اخلاقي، بهتر سر و سامان مي دهد يا بي اعتقادي نسبت به خداوند، فرويد شک و ترديد خود را با قدرت و مهارت خاص خودش- از زبان مرد سالخورده اي که خود اوست، و با او مشغول بحث و جدل است- تقرير مي کند. سرانجام اين عقل فرويد است که در اين بحث برنده مي شود، با اين نتيجه که بشريت بايد بتواند بدون پندار خدا، از عهده ي زندگي برآيد؛ خواه اين پندار براي بشريت مفيد باشد، خواه نباشد. فرويد نتوانست متوجه اين حقيقت شود که با اين کارش به پندار ديگري ارجحيت بخشيده و آن اعتقاد مبهم به آينده اي است که در آن، متدلوژي و شيوه هاي علوم طبيعي و اجتماعي، حقيقت « واقعي » رفتارهاي انساني را به منصه ي ظهور رسانده و بشريت با مدد دانشمندان واقع بين و بي طرف، به يک کانون تجربي حاکميت و اقتدار اخلاق دسترسي خواهد يافت. اگر فرويد استحاله و دگرگونيهايي را که گريبانگير چهره ي آخرين ملجاء و حاکميت عصر ما گرديده، پيش بيني مي کرد، ( يعني استحاله و تبديل يک مرد سالخورده و داراي ريشهاي بلند و سفيد به انبوهي مرد و زن جوان و داراي روپوشهاي بلند و سفيد )، در اين صورت جهت ها و هدفهاي ديگري براي پرسشهاي خود در نظر مي گرفت. اما او به انجام اين کار توانا نبود. از اين جهت است که من مي خواهم در اينجا به اين کار بپردازم. نه بدين منظور که جوابي داده باشم، بلکه به اين اميد که اين کار باعث طرح مباحثه ي جديدي شود، اينکه: در عصر تکنوپولي، در ميان پندار خدا، پندار علم زدگي و فقدان پندار يا فقدان هرگونه اميد به يک منبع نهايي حجيت اخلاقي، کدام يک بيش از همه احتمالاً به سود انسان است و کدام يک مصيب بارتر از همه خواهد شد.
پينوشتها:
1- به نقل از هايک، ص 201. من خود را مديون کتاب هايک مي دانم به خاطر مطالبي که درباره ي تاريخ مدرسه پلي تکنيک فرانسه آورده است.
2- همان، ص 21.
3- ميردال، ص 6.
4- بخش عمده ي مطالب درباره ي تفاوتهاي ميان علوم طبيعي و پژوهشهاي اجتماعي را از نوشته ي خودم با عنوان « علوم اجتماعي به منزله ي الهيات اخلاقي » اخذ کرده ام؛ رجوع شود به Conscientious Objection .
پستمن، نيل؛ (1390)، تکنوپولي: تسليم فرهنگ به تکنولوژي، ترجمه ي دکتر صادق طباطبايي، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول