آزمان هاي انسان

انسان ها، آرمان هايي دارند. و اين آرمان ها در انسان ها، هماهنگ با شناختشان از خويش، از نيازها و از ضرورت ها، شکل مي گيرند و رشد مي کنند و بزرگ تر مي شوند. هنگامي که از خود، دهاني را شناخته ايم، آرمان ما پستانک ماست.
دوشنبه، 24 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آزمان هاي انسان
 آزمان هاي انسان

 

نويسنده: علي صفايي حائري ( عين -صاد )




 

آرمان ها

انسان ها، آرمان هايي دارند.
و اين آرمان ها در انسان ها، هماهنگ با شناختشان از خويش، از نيازها و از ضرورت ها، شکل مي گيرند و رشد مي کنند و بزرگ تر مي شوند.
هنگامي که از خود، دهاني را شناخته ايم، آرمان ما پستانک ماست.
هنگامي که از خود، دستي را سراغ گرفته ايم، آرمان ما عروسک ماست.
و هنگامي که بزرگ تر شده ايم و نيازهاي بيشتري را ديده ايم، آرمان ما، عشق ها و انس ها و شهرت ها و لذت ها و قدرت هاي و... ماست.
بر اساس همين اصل، مي توانيم تفاوت آرمان هاي انساني را توضيح بدهيم... و حتي مي توانيم وحدت آرمان ها را به وجود بياوريم ؛ چون هنگامي که شناخت ها گسترده شد، آرمان ها گسترده تر مي گردد.
مکتب هايي که ما را با خويشتن، با نيازها و ضرورت هامان، با پاهاي بزرگ و راه هاي بزرگ ترمان آشنا مي کنند، مي توانند به ما آرمان هاي بزرگ تر از پستانک ها و عروسک ها هديه کنند.
و همين است که انسان، اين آيه ي قدرت در ضعف ها و جلوه ي وسعت در محدوده ها، که در خود پاهايي ديده و در خود نيروهايي سراغ دارد، به دنبال رهبري است که اين پاهايش را بيرون بياورد و او را دوباره از خويش متولد کند.
بعد از آن که ديگران، از ديگرانش بيرون کشيدند، او مي خواهد کسي او را از خودش بيرون بکشد. و کسي او را از خودش متولد کند و آرمان هاي بزرگ تري را که هماهنگ با اين نوزاد بزرگ تر از مادر هستند، به جاي پستانک هاي شيرين و به جاي عروسک هاي سرگرم کننده، به او هديه کند.
و همين است که اين انسان آبستن از خويش، به دنبال مکتبي است که بالاتر از آزادي و بيشتر از رفاه را به او نشان بدهد.
مکتب هاي موجود، هنگامي که انسان، اسير زمين دارها بود، او را به آزادي رساندند. هنگامي که محکوم قدرت ها شد، با او دوباره از آزادي سخن گفتند. و هنگامي که به پوچي و عصيان رسيد با عرفان شرق مشغولش کردند.
بي شک، آزادي و عدالت، آرمان هاي بلندي هستند، اما مسأله اين است که انسان بزرگ تر از اين هاست. اين ها به اين همه استعداد نياز نداشتند، که کندو آن همه را بدون اين همه استعداد دارد.
انسان پاهاي بزرگ تري دارد و در نتيجه هنگامي که به اين همه رسيد تازه به بن بست مي رسد و به فاجعه و عصيان. تازه مي بيند که باز هم باخته است.
انسان بالاتر از عدالت را ايثار و بيشتر از رفاه را تکامل و بهتر از تکامل را (1) رشد مي تواند بدست بياورد ؛ چون او مي تواند به استعدادهاي تکامل يافته ي خود جهت بدهد و آن ها را در راهي، نه بن بست رسيده و در صراطي نه بسته، به جريان بيندازد.
انسان مي تواند حتي از آزادي هم، آزاد شود. بوده اند کساني که از اسارت به حريت رسيدند و از حريت به عبوديت (2) و از عبوديت به رسالت. (3)
انسان مي خواهد بر تمام دارايي هايش سوار باشد و آن ها را راه بيندازد و از آن ها پايي بسازد، نه باري. پايي براي راه، نه باري بر روي دوش.
اين آرمان بزرگ انسان است، که نه تنها بر هستي، که بر خويش هم حاکم بشود و بتواند به اين هر دو جهت بدهد.
درست است که در هنگام ستم و تبعيض، به برابري و عدالت مي انديشد و هنگام محدوديت، به آزادي و هنگام ضعف، به تکامل و هنگام سختي، به رفاه، ولي اين ها آرمان هاي نهايي او نيستند، که پس از دستيابي به اين همه، باز هم آرماني هست. و اين است که کوتاه بين ها و سطحي نگرها، که طرح کلي آرمان انسان را نمي دانند و نيازها و استعدادهاي عظيم او را نمي شناسند، در رهبري انسان گم مي شوند و به زحمت مي افتند و آخر سر به بن بست مي رسند.
و اين است که بايد هنگام انتخاب يک مکتب، ببينيم اين مکتب چه مي دهد. و چه مي ستاند. و ببينيم داده هايش از چه راهي شروع مي شوند و بدست مي رسند ؛ آيا از تحميل و تلقين و تقليد و يا از تفهيم و آموزش ؟
ما، در جست و جوي مکتبي هستيم که عدالت، آزادي، رفاه و تکامل، گام هاي اول آن است و عرفان و آگاهي آن هم، قتلگاه انسان و باتلاق آرام او و عکس العمل گشاد بازي هاي سابقش نيست ؛ که عرفانش بالاتر از آگاهي، قدرت و عشق هدف دارد. و براي رسيدن به اين همه، راهش تنها شعار و تلقين و رياضت نيست، که راهي ديگر دارد و از تفهيم و آموزش و روش تربيتي برخوردار است.
آرمان هاي اسلامي، احساس هايي هستند که با شناخت ها گره خورده اند و عقيده گره خورده شده اند.
ايدئولوژي اسلامي، بسيار گسترده تر از برابري، آزادي، رفاه، عرفان و تکامل است.
ايدئولوژي اسلامي در سطحي است که نه برابري، که ايثار
و نه آزادي از بندها و بنده ها و قدرت ها، که آزادي حتي از خويش و آزادي حتي از آزادي. (4)
و نه عرفان عقيم، (5) که عرفان سازنده
و نه تکامل، که رشد، در آن شکل مي گيرند.
آن ها که از ستم ارباب ها به آزادي سرمايه داري رو آوردند و پس از رسيدن به آزادي و عدالت جنگ افروز فاجعه ساز، به عرفان شرق گرويدند، اين ها مي توانند هنگامي که از اين عرفان و آگاهي و از اين قدرت و تسخير و از اين عشق باز و ول و از اين وحدت گنگ و مجهول و شاعرانه خسته شدند، به رشد قرآن و رشد اسلام رو بياورند. « انا سمعنا قرآنا عجبا يهدي الي الرشد »: (6) ما کتاب خواندني عجيبي را شنيديم، که به سوي « رشد » راه نشان مي داد. « فامنا به » ؛ اين آرمان ما بود، به آن ايمان آورديم.
آگاهي قرآن و عرفان اسلامي ف تزريقي نيست، که آموزش است. و نفي انسان نيست، که در انتخاب و اختيار اوست.
و عشق قرآن، صلح کل نيست که مرز آفرين است.
و آزادي آن، رها کردن و گذاشتن نيست، که برداشتن و بردن است، نه انباشتن و نه گذاشتن
و قدرت آن هدف نيست، که وسيله است و بت نيست که بت شکن است.
وحدت آن گنگ نيست و تخيلي نيست، که توحيد است، توحيدي که عشق به حق و آزادي از غير اوست ؛ توحيدي در درون، با شکستن الهه ي « هوس » (7) و در جامعه، با شکستن طاغوت و در هستي، با کنار گذاشتن رب النوع ها و بت ها.
همان طور که ابراهيم از اسماعيل گذشت و با نمرود درگير شد و از ستاره و ماه و خورشيد و از محکوم ها بريد و به حاکم رو انداخت و دل به او داد و گفت: « لا احب الافلين » ؛ (8) من محکوم ها و آفل ها را دوست ندارم.
کساني که با شناخت ها همراه هستند، به اين احساس ها مي رسند. و هنگامي که شناخت و احساس با هم گره خورد، عمل و حرکت متولد مي شود. و اين است که بر پايه ي شناخت و آرمان و عقايد اسلامي، اين همه نظام ها و آن همه احکام استوار مي گردد.
اين شناخت ها را نمي توان از احساس جدا کرد ؛ همان طور که احساس از عمل جدا شدني نيست ؛ حتي اگر چيزي را بخواهم و عشقش را احساس کنم، بر فرض راهي به سويش نداشته باشم، راه هايي مي سازم.طلب و احساس من، مقدمات کارم را فراهم مي کنند و ورزيدگي ها را به من مي رسانند. و من همراه سه عامل آگاهي، طلب و ورزيدگي مي توانم به محبوبم برسم و کارم را عملي کنم.
چه بسيار کساني که عشق را از شناخت جدا مي کنند و مي گويند دل براي خودش زباني دارد و حتي فکر و عقل، زبان دل را نمي فهمند.
اين ها بين ادراک و احساس مرز مي بندند و اين دو را از يکديگر جدا مي کنند و حق هم دارند ؛ چون ادراک مجرد، در ما احساسي نمي آورد.
هنگامي که من از بيرون صداي پايي مي شنوم، مي فهمم که بيرون از خانه در کنار کوچه کسي هست. من کاملاً اين را ادراک مي کنم. اما اين ادراک در من چيزي نمي آفريند و احساسي سبز نمي کند.
ولي اگر بدانم و ادراک کنم که اين کس محبوب من است و معشوق دل انگيز من، در اين لحظه در من احساسي مي جوشد و عشقي زنده مي شود و مرا به حرکت مي اندازد و سراسيمه بيرون مي فرستد. همان طور که اگر بدانم اين کس و اين صداي پا، صداي پاي دشمن من است، باز اين ادراک در من احساس مي آفريند و نفرتي مي آورد و يا به ترس و فرار مي انجامد.
شناخت و ادراک مجرد، عقيم است و باري نمي آورد. اما شناخت خوبي و يا بدي زاينده است و عشق و ترس و نفرت را به دنبال مي کشد و احساس ها را مي جنباند.
و همين است که ما در بينش اسلامي و جهان بيني اسلام و در معارف اصيل، فقط به شناخت اين که خدايي هست و يا انساني هست و يا جهاني هست، قانع نيستيم.
1 شناخت مجرد و کلي از اين که خدايي هست، در ما احساسي نمي آورد و جز در مغز ما جايي ندارد. اما شناخت بي تفاوتي او و اين که خلق را آفريد و پشيمان شد و رهايشان کرد و فقط گاه گاهي برايشان کساني فرستاد که بدي نکنند، اين شناخت در ما بي تفاوتي و ولنگاري مي آفريند.
و شناخت ستمگري و سنگدلي و خودخواهي او و اين که درآن بالا نشسته و همين که کسي بخواهد سري بجنباند، گوشش را مي گيرد و به آتش مي اندازد و او را با زنجيرهاي دراز و سنگين مي بندد، اين شناخت در ما عصيان و سرکشي به وجود مي آورد و حتي انقلاب در جهنم مي آفريند. (9)
در حالي که شناخت زيبايي و عظمت و شکوه و محبت و بخشش و رفاقت او که از من به من نزديک تر و از من به من آگاه تر و از من به من مهربان تر است، در منن عشق و فنا و توحيد مي آفريند و مرا از غير او مي گسلد، همان طور که بلال ها را از همه گسست و مجاهدها را حتي از خويشتن جدا کرد ؛ که آن ها مي ديدند آخر بي او، با خود، چه مي توانند
بکنند ؟ آن ها مي يافتند که بي او، با خودشان نيستند. اما با او، بي خودشان زنده اند و ادامه دارند ؛ چون انسان در انتخابش زنده است و با انتخابش ادامه مي يابد. آن ها که مرده ها را انتخاب کرده اند، حتي در هنگام نفس کشيدنشان مرده اند و آن ها که زنده را خواسته اند و « حيّ » را دنبال کرده اند، حتي در مرگشان زنده اند ؛ چون مرگ سلول ها و مرگ غريزه ها، مرگ نباتي و مرگ حيواني است. زندگي انسان در ارزيابي و سنجش و انتخاب او خلاصه مي شود. در نتيجه آن ها که حق را انتخاب کرده اند و « حيّ قيوم » را خواسته اند، حتي با مرگ ادامه دادند. و همين است که نبايد خيال کني آن ها که در راه حق و براي حق رفته اند، مرده اند، که آن ها زنده هستند و رشد مي کنند و رزق مي گيرند. (10)
اين شناخت عميق از « الله، رحيم و حيّ و قيوم » است که ما را از خودمان جدا مي کند و براي او زنده نگاه مي دارد و مي ميراند ؛ (11) چون آنچه غير اوست يا مرده است ؛ مثل عنوان ها و ثروت ها و قدرت ها و يا زنده اي است که مي ميرد و محکوم است. پس بايد بر زنده ي حاکم تکيه کرد و به او رو آورد ؛ که توکل علي الحي الذي لا يموت. (12)
اين شناخت عقيم نيست، زاياست و هزار احساس و هزار عقيده و هزار عشق و نفرت و حبّ و بغض و تولّي و تبرّي را به دنبال مي آورد و هزار هزار تکليف سنگين و بارهاي گران را به دوش مي کشد. و همان طور که گذشت نظام اخلاقي و احکام اخلاقي اسلام بر اساس اين شناخت زاينده استوار مي شود.
شناخت الله با اين اوصاف و تا اين اوج، انسان را از آنچه که هست حرکت مي دهد... تا به آنچه که بايد برسد برساند و در نتيجه سفرهايي را شروع کند.
اصولاً انسان هنگامي سفر مي کند و کوچ مي نمايد و به هجرت دست مي زند که نيازهايش در آن جا که هست تأمين نشوند. کساني که نيازهايشان با عروسک بازي و توپ بازي و مريد بازي و خلاصه با تمام جلوه هاي دنيا تأمين نمي شود و اين محدودها، نيازهاي عظيم آن ها را پر نمي کند، آن ها مجبورند از بيرون به خويشتن رو بياورند و به خود پناهنده شوند، تا در وسعت درون خويش نيازها را تأمين کنند.
اين سفر از بيرون به خويشتن، با اين شناخت از نيازها و با اين درک از محدوديت دنياي بيرون، شروع مي شود.
دنياي درون دنياي بزرگي است. هستي بزرگ تر و بزرگ تر از هستي در آن پيچيده شده، (13) چه بسا انسان در آن زنداني شود و در آن بماند... و زندانبان خويش گردد. مگر هنگامي که خواسته اش و نيازش در اين وسعت هم تأمين نبيند، که در اين مرحله انسان از خودش سفر مي کند و هجرت مي نمايد، اما سفري نه به بيرون، که از آن جا پيش تر سفر کرده بود و نه به دورتر از خويش، که سفري به نزديک تر از او به او و سفري به نامحدود آگاه مهربان.
با اين سفر، انسان از تنگناي خويش رهيده و به وسعت حق مي رسد، ولي نمي تواند اين حق را در خويش حبس کند و با او سرگرم شود، که اين حق، او را به خلق مي رساند و با آن ها مأنوس مي سازد.
اين ها سفرهايي هستند که انسان مجبور است آن ها را آغاز کند و محرک هايي هستند که ناچار است آن ها را تحمل نمايد ؛ چون او نمي تواند در بيرون از خويش بپوسد و نمي تواند در خودش زنداني شود و نمي تواند حق را در خود حبس کند و نمي تواند اسير خلق بشود و خلق را اسير خود سازد... پس ناچار سفرهايش شروع مي شوند.
سفري از بيرون تا خويشتن، با درک محدوديت ها و نيازها و ضربه ها.
سفري از خويشتن تا حق، با شناخت و عشق و ايمان.
سفري از حق تا خلق، با عشق به حق و رأفت به خلق.
سفري از خلق و با خلق، تا حق، با عشق و درگيري و صبر.
و سفري از حق و تا حق، با عجز و اعتصام. (14)
اين ها سفرهايي هستند و اين ها راه هايي هستند (15) که بايد انسان آگاه عاشق در آن گام بردارد و برايش توشه تهيه ببيند و در اين راه هيچ توشه اي بهتر از اطاعت و تقوا نيست. (16) چون قرب هر کس با اطاعت او بدست مي آيد.
و در گذشته به اشاره گذشت آنچه ما را از خويشتن مي رهاند و از اسارت ها آزاد مي کند، يکي شناخت عظمت ماست و ديگري عشق بزرگ تر. و اين است که مؤمن از عشق بزرگ تري سرشار است. (17)
و آنچه ما را پس از انس به حق و عشق به او به سوي خلق مي آورد، همين عشق و همين علاقه و همين دستور و امر است. (18)
آن ها که هنوز از خويشتن سفر نکرده و هجرت نکرده و از بيت ها بيرون نيامده (19) به سوي خلق مي آيند، يا بت پرست مي شوند و يا بت ساز و يا هر دو، که هم اسير خلقند و هم خلق را اسير خود مي سازند.
اما اين ها که سفر کرده اند، آن ها در حالي که از خلق خسته اند و به انس و به قرب حق مشتاق، رياضتشان مي شود همين با خلق بودن و از غار حرا به ميان خلق آمدن و آن ها را رشد دادن ؛ که عشق به حق و ايمان به الله هم عمل و کار را مي سازد اطاعت و تقوا و هم سازندگي و تربيت همکار را به دنبال مي کشد ارشاد و تواصي و هم استقامت در کار و صبر را.
اين ايمان، هم ما را از خود آزاد مي کند و هم به آزادي خلق وا مي دارد و با طاغوت ها درگير مي سازد و هم در اين درگيري به ما صبر مي دهد و استقامت مي بخشد. هر کس به اندازه اي که عاشق است و دلبسته، پاي بند و صابر و استوار مي شود و دوام مي آورد.
با اين ايمان، اين دو سفر آغاز مي شود و آن گاه اين اطاعت ها و اين مبارزه ها، ما را براي سفر سوم آماده مي سازد و اين بلاها و گرفتاري ها پس از ايمان، ما را ورزيده و آزاد بار مي آورد. (20) و با اين بلاها و درگيري ها به عجزها واعتصام ها مي رسيم و با اين مرکب، اين راه دراز و اين سفر بزرگ را شروع مي کنيم که: « من يعتصم بالله فقد هدي الي صراط مستقيم ». (21)
2 شناخت انسان هم به همين گونه مي تواند عقيم و يا زاينده باشد.
گاهي شناخت ما از انسان بر اساس عادت هايي است که با آن همراه بوده ايم ؛ چون از وقتي که به دنيا آمده ايم پستان در درهان ما گذاشته و لالايي برايمان سروده اند و در نتيجه با اين شناخت عادي، به يک زندگي تکراري و عادي گردن نهاده ايم بدون اين که آماده ي جوششي و جنبشي باشيم.
در اين حد، جز به رفاه و به خوشي فکر نمي کنيم ؛ چون خود را جز يک دهان که مقداري روده به آن بسته شده و با آلت تناسلي ختم مي شود، نمي بينيم. (22) اما اگر انسان را بر اساس استعدادهايش شناسايي کنيم مي يابيم که کار او رفاه نيست، که حرکت و رشد است (23) و خوشي نيست که خوبي است. بگذر از اين که، خوشي در انسان هنگامي مي تواند شکل بگيرد که تمام نيازهاي انسان تأمين شده باشد. خوشي چيزي جز همين پر شدن و تأمين شدن انسان نيست. و از آن جا که انسان فقط دهان نيست تا به مکيدن و خوردن خوش باشد و... در نتيجه اين ها او را پر نمي کنند که او گذشته از اين ها قلب و مغز و عقل و روح و آزادي و انتخاب هم دارد. و تا تمام اين استعدادها تأمين نگردد، خوشي و راحتي براي انسان نمي ماند ؛
چون انسان تا سرشار نشده باشد خوشي نخواهد داشت.
با اين شناخت از انسان و با اين ادراک، احساس عظمتي در ما شکل مي گيرد و غروري در ما ريشه مي دواند که نمي توانيم به کم قانع بشويم و نمي توانيم در سطح بزغاله ها بمانيم. من که خودم را بيشتر از بزغاله ديده ام چگونه مي توانم به کمتر از بزغاله ها قانع گردم و در همان سطح زندگي کنم. من براي اين کار به اين همه سرمايه نياز نداشتم.
اين شناخت، يک شناخت کلي و مجرد و عقيم نيست، که احساس عظمت و احساس غرور و در ضمن احساس نيازهاي عظيم و سفرهاي طولاني و عشق به سرشار شدن را در من به جريان مي اندازد.
انسان در اين ديد، سرمايه هايش را مي بيند که چقدر عظيم است و نيازهايش را مي شناسد که چقدر گسترده است. و ناچار احساس تجارت در دل او مي نشيند که کمک ها را زياد کند. و ناچار دنبال خريدارها و بازارها مي گردد. خريداري که ثروت داشته باشد و بازاري که قدرت خريد داشته باشد تا تورم پيش نياورد.
در نتيجه هنگامي که اين انسان مي يابد با اين همه سرمايه چقدر بي حاصل بازگشته و مي بيند که چيزي بدست نياورده و خود را با خريدارهاي بي مايه و بازارهاي محدود گول زده، ناچار احساس غبن و خسارت او را مي سوزاند و او را مي شوراند، تا مگر گامي بردارد و خسارت ها را جبران کند و خريدار ديگري بيابد و بازار ديگري و تجارت پربار ديگري. (24)
ما تا هنگامي که سرمايه هاي خود را نديده و غافليم، باکي نداريم و سرحاليم و حداکثر، در جمع ها براي خالي نبودن عريضه مي گوييم: ما ضرر کرده ايم و خسارت داده ايم، آن هم با خنده و شکسته نفسي. اما همين ما، هنگامي که مي خواهيم از يک سرقت و يا خسارت مالي گفت و گو کنيم، چندين بار به گريه مي افتيم و از خوراک ساقط مي شويم و دق مي آوريم.
مي گويند يکي از تجار بزرگ بغداد يک کشتي چاي از هندوستان خريداري کرده بود. در راه، کشتي دچار طوفان مي شود و صدمه مي بيند اما با تلاش ملاّحان خسارتي بار نمي آيد و خبر سلامت کشتي به غرقاب نشسته به تاجر بغداد مي رسد.
تا روزي که کشتي در کنار سامراء لنگر مي اندازد و بارهاي عظيم چاي را از آن بيرون مي کشند و روي هم مي گذارند و تاجر براي ديدار از مال التجاره ي به سلامت رسيده مي آيد...
مي گويند هنگامي که چشمش به کوه هاي بزرگ چاي افتاد که روي هم سوار شده بودند... حالش عوض شد و با تعجب پرسيد که اين... اين... اين ها.. مي خواسته غرق.. غرق بشود ؟ و افتاد و مرد.
تاجر مادام که مقدار و عظمت سرمايه ها را نديده مسأله ي غرق شدن برايش جدي نيست و همچون شکسته نفسي مجلس داران، برايش جالب است. اما هنگامي که مي بيند چقدر -سرمايه در شرف غرق بوده و تا کام مرگ رفته... در اين هنگام مي سوزد و قالب تهي مي کند،... با آن که سرمايه ها را با چشم خود مي بيند که کوه چاي در جلوي او ايستاده است.
و همين است که مي گويم ما تا هنگامي که از سرمايه هاي عظيم خود غافليم و از دور چيزي مي شنويم در ما احساسي نمي جوشد و سوزي نمي گيريم. اما اگر مي ديديم و از نزديک لمس مي کرديم، احتمال خسارت براي سوختن ما کافي بود.
آري فقط احتمال خسارت.
3 ما با شناخت مقدار و وسعت سرمايه ها به اين احساس ها مي رسيم و در نتيجه کار خود را احساس مي کنيم و نمي توانيم بازيگر يا بازيچه يا تماشاچي بمانيم. که کار من حرکت است و دنيا راه است و من رهرو منزل عشقم و من طائر گلشن قدسم و آن قدر راه در پيش دارم که پايم مي لنگد و پرواز مي بايدم کرد. طائر گلشن قدسم، طائر.
با اين احساس و عقيده دنيا را مي بينم و در نتيجه در اين راه به گونه اي مي روم که گردي بر نخيزد و دلي اسير نگردد.
دنيا راه است و من نمي توانم سنگ راه خلق باشم. و نمي توانم با چشم و صورت و گيسوان و ساق هايم و يا تن صدا و حرکاتم خلق را به سوي خودم جذب کنم و براي خودم نگه دارم.
مسأله اين نيست که مثلا من فاسد نمي شوم و طلا که پا که چه منتش به خاکه ! مسأله اين است که ديگران نبايد آلوده شوند و نبايد دل هاشان اسير من باشد و نبايد من سنگ راهشان و بت بزرگشان باشم.
با اين احساس من مي يابم که خلق را به خود کشيدن و سنگ راه خلق شدن و استعدادها را ضايع کردن، فسادي نيست که در يک جا حبس بشود و محدود بشود. کسي که راه را گرفت کارش محدود نيست.
4 آن جا که هستي از ارتباط و هماهنگي برخوردار است و آن جا که دنيا، راه و کلاس است، يک نگاه، يک لبخند، يک فساد، يک فساد نيست، که هستي را به فساد مي کشد و تمام درياها و دشت ها را در خود مي گيرد. (25)
وقتي که ما کوچک تر بوديم، در کنار ساختمان هايي که آجر مي ريختند، به بازي مشغول مي شديم و آجرها را پشت سر هم با فاصله هاي کوتاه مي چيديم و مارپيچ و گرد و خلاصه از شکل هاي مختلف، آجر کنار هم مي گذاشتيم و آن گاه يک آجر را مي زديم، ما بيش از يک آجر را نزده بوديم، اما چون آجرها مرتبط و هماهنگ بودند تا آخر مي افتادند و زمين
مي خوردند و يک ضربه، يک ضربه نمي ماند. و يک فساد در يک جا حبس نمي شد.
در هستي منظم، يک گناه، يک فساد، يک فساد نمي ماند و ادامه مي يابد و کسي که راه بودن و کلاس بودن را احساس کرده ديگر بي حساب نمي گويد و نمي شنود و نمي بيند و نمي زند.
روستايي هاي بي توجه با دستگاه هاي دقيق همان کاري را انجام داده اند که ما با هستي منظم و هماهنگ.
و حتي اين ولنگاري از آن بي خبري، سخت تر و گندتر و عفن تر است.
و اين گند را آن هايي احساس مي کنند که هستي را و نظم را و راه را و کلاس را احساس کرده اند. و اين احساس و اين عقيده، نتيجه ي آن شناخت ها از زيبايي و محبت و نظم و هماهنگي و عظمت و وسعت انسان و هستي و الله است ؛ زيبايي و محبت الله و نظم و هماهنگي هستي و عظمت و وسعت انسان.
و اين شناخت ها و ادراک ها، عقيم و مجرد نيستند که زاينده و هماهنگ هستند و نه تنها در مغز، که در عاطفه، در قلب و در احساس خانه دارند. و اين است که معارف اسلامي اين عقايد عظيم را به دوش مي کشد. و اين است که بر اساس اين زير بناي معرفتي و عقيدتي و بر اساس اين جهان بيني و ايدئولوژي، احکام و نظام هاي اسلامي استوار مي شوند. و
همان طور که ديدي، ايدئولوژي اسلامي براي انسان، رشد را مي خواهد نه فقط رفاه را ؛ و از آن جا که ميان انسان و جامعه و حکومت و هستي ارتباط و هماهنگي است، هدف در اين همه، همين رشد است، نه فقط تسخير و تغيير و رفاه و پاسداري و پرستاري.

پي‌نوشت‌ها:

1 ـ تکامل ، بارور شدن و شکوفا شدن استعدادهاست ؛ مثل اين که دست ، قوي تر شود و فکر ، سريع تر و عقل ، دقيق تر و روح گسترده تر . ولي رشد اين است که به اين دست و عقل و روح متکامل جهت بدهد و از آن ها بهره بگيرد .
2 ـ اشهد ان محمدا عبده و رسوله . عبودت ، از آزادي گذشتن است و اين است که با اسارت ، بي نهايت تفاوت دارد . عبد ، آزاده اي است که حق را انتخاب کرده ، نه هواي خويش را و نه حرف خلق را و نه جلوه ي دنيا را .
3 ـ پيش از عبوديت ، رسالتي نيست ، که همه اش مي شود بت پرستي و يا بت سازي ؛ بت پرستي ديگران و يا بت سازي ازخويش .
4 ـ انسان گاهي اسير نفس کشيدن و عاشق تلاوت تکرار است و مي خواهد پالايشگاه کثافت بماند . سپس از اين اسارت آزاد مي شود و از رنج ها و ستم ها هم به ستوه مي آيد و مي خواهد برود ؛ مي خواهد خود را خلاص کند . آزادي از آزادي ؛ يعني همين عبوديت و دقت و سنجش که کدام بارورتر و بهتر است ، زندگي و يا مرگ ؟ و کدام مأموريت است ، ماندن يا رفتن ؟ اين زندگي و اين مرگ است که رسالت دارد و پيام دارد و ارزش دارد .
5 ـ عرفان شرق در مجموع ، با هدف هاي آگاهي ، قدرت ، عشق و وحدت همراه است . آگاهي از هستي و انسان ، قدرت در برابر طبيعت و رنج ها . عشق به هستي و به انسان و آخر سر وحدت ، نه حلول و نه اتحاد . که داستان سيمرغ منطق الطير عطار ، نشان دهنده ي وحدت طالب و مطلوب و طلب مي شود . اين عرفان ، با شعر و تخيل سازگارتر است تا با زندگي و اجتماع . اين عرفان ، راهي نشان نمي دهد که چگونه آگاه شويم و چگونه عاشق شويم و اين عشق چه شکل هايي مي گيرد . همان طور که عشق انسان به خويش گاهي در جراحي کردن و خون ريختن از خودش صورت مي پذيرد و گاهي در پذيرايي کردن و ... اين عرفان چون پايه ندارد ، ناچار ، خود قدرت و تسخيرش مي شود بت و سنگ راه و عامل خودنمايي مرتاض . اين عرفان وحدتش مي شود يک تخيل ناب ، با داستان قطره و دريا و نور آفتاب و شبکه ي پنجره ها وحدت وجود و وحدت موجود .
6 ـ جنّ ، 1-2 .
7 ـ ارايت من اتخذ اله هويه ... ( فرقان ، 43 )
8 ـ انعام ، 76
9 ـ ثوره في جحيم : کتاب شعر زهاوي شاعر فقيد بغدادي .
10 ـ لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون . ( آل عمران ، 169 )
11 ـ قل ان صلوتي و نسکي و محياي و مماتي لله رب العالمين . ( انعام ، 162 )
12 ـ فرقان ، 58
13 ـ اتزعم انک جرم صغير و فيک انطوي العالم الاکبر . ( ديوان امام علي ، ص 179 )
14 ـ انا لله و انا اليه راجعون . ( بقره ، 156 )
15 ـ و اين است که علي آن مرد راه فرياد بر مي دارد : آه من قله الزاد و بعد الطريق ؛ واي از توشه ي کم و راه دور . راه دور !!
16 ـ تزودوا فان خير الزاد التقوي . ( بقره ، 197 )
17 ـ و الذين آمنوا اشد حبا لله . ( بقره ، 165 )
18 ـ در اصول کافي در باب عقل رواياتي است که پس از خلقت عقل به او مي گويد : اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر .
19 ـ و من يخرج من بيته مهاجرا الي الله و رسوله ( نساء ، 100 ) و آيه ي مثل الذين اتخذوا من دون الله اولياء کمثل العنکوب اتخذب بيتا و ان اوهن البيوت لبيت العنکبوت ( عنکبوت ، 41 ) .
20 ـ البلاء کافي جلد دوم ، ص 249 تا 252
21 ـ دو آيه هست : يکي ان الله لهاد الذين آمنوا الي صراط مستقيم ، ( حج ، 52 ) و ديگري همين آيه ( آل عمران ، 101 ) . تفاوت اين دو آيه نشان مي دهد که ايمان براي رسيدن به توحيد و صراط کافي نيست ، در حالي که اعتصام به صورت ماضي و گذشته بيان مي شود .
22 ـ بوف کور ، صادق هدايت
23 ـ ام اراد بهم ربهم رشدا . ( جن ، 10 )
24 ـ که : ان الله اشتري من المؤمنين ... ( توبه ، 110 ) و : هل ادلکم علي تجارة ... ( صف ، 10 )
25 ـ ظهر الفساد في البر و البحر بما کسبت ايدي الناس ... ( روم ، 41 )

منبع مقاله :
صفايي حائري، علي، (1388) مسئوليت و سازندگي، قم: ليلة القدر، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما