فرد مأيوس و رنج ديده

دل هايي هستند درياي درد و سرهايي هستند پيمانه ي غم، که از هر دردي دنيايي دارند و از هر غمي نمونه اي. اين دردها توانشان را برده و محروميت ها گره هايي در روانشان و عصيان هايي در رفتارشان و بهت ها و جنون هايي در نهادشان ريخته است.
دوشنبه، 24 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرد مأيوس و رنج ديده
 فرد مأيوس و رنج ديده

 

نويسنده: علي صفايي حائري ( عين -صاد )




 

مأيوس و رنج ديده

دل هايي هستند درياي درد و سرهايي هستند پيمانه ي غم، که از هر دردي دنيايي دارند و از هر غمي نمونه اي.
اين دردها توانشان را برده و محروميت ها گره هايي در روانشان و عصيان هايي در رفتارشان و بهت ها و جنون هايي در نهادشان ريخته است.
اين ها در کنار اين همه فشار، ساييده شده اند و حساس و لطيف و نازک دل گرديده اند و زود رنج و مأيوس و بي اميد گشته اند.

عامل ها

1ـ مجهول ماندن انسان و نقش او،
همراه دردها و رنج ها در زندگي
و ظلم ها و ستم ها در جامعه
و تفاوت ها و تبعيض ها و اختلاف ها در خلقت، اميد و اعتماد را از ميان مي برد و روزنه ها را مي بندد و در نتيجه فشارهايي که مي توانند سرعت ها را زياد کنند و حرکت ها را بارور نمايند، عامل خرد شدن و شکستن و بهت و عصيان مي گردند.
انساني که نقش خويش را نشناخته و کار خود را نيافته، از کارگاه هستي توقع هايي دارد که او را مي شکنند و او را مي سوزانند.
اين جهل به انسان و به هستي، انسان را به بن بست مي رساند و در اين بن بست، فشارها توان او را مي بلعند.
2 رنج هاي ما، يا از خود ماست، يا از ديگران و يا از حرکت زمانه و گردش روزها.
گاهي ما با دست خود گلوي خويشتن را فشرده ايم و به خرخر افتاده ايم.
گاهي ديگران، ما را به فشار کشيده اند ؛ پدرم با الکلي که خورده و مادرم با صدمه اي که به من زده و دوستانم و همسايه ها و بالاترها و پايين ترها با هزار وسيله، مرا شکسته اند.
و گاهي هيچ کس مرا صدمه نزده، ولي گذشت روزگار، کبدم را گرفته و معده ام را بده و دندانم را ريخته و قدرتم را شکسته و زمين گيرم نموده و رنج داده است. آن ها که در برابر اين رنج ها حرکتي نداشته اند خواه و ناخواه شکسته مي شوند و از دست مي روند.
اما آن ها که سه حرکت داشته اند ؛ حرکتي از خود و حرکتي در برابر ديگران و حرکتي همراه حرکت زمان، اين ها رنجي نمي بينند و خرد نمي شوند و به محروميت و به يأس نمي رسند.
آن ها که همراه بهار و تابستان حرکت کرده اند، آن ها که در جواني بهره گرفته اند، از زمستان و پاييز و پيري رنج نمي برند.
آن ها که در برابر ستم ديگران ايستاده اند و آن ها را نپذيرفته اند و با آن درگير شده اند، کم نمي آورند ؛ چون ستم آن ها مسأله نيست، که مسأله، پذيرفتن آن است. کسي که ظلم را نپذيرفت و با آن درگير شد و يا از آن بهره برداشت، حتي در کنار رنج هايش رنجي نيست، که همراه سختي هايش را حتي دارد.
آن ها که از خود حرکتي داشته اند و رشدي کرده اند و به وسعتي رسيده اند، آن ها از فشارها به ورزيدگي و به قدرت مي رسند و از دردها درس مي گيرند و از شکست خوردن، شکست دادن را مي آموزند.
آنچه بار رنج ها را بر ما سنگين مي کند و ما را مي شکند، همين ايستايي و رکود ماست. اين ايستايي و آن ناآگاهي، انسان را شکسته ي رنج ها خواهند کرد.

طرز برخورد

1 بر عکس روحيه ي معاند و سرکش که ضربه مي خواست، اين روحيه پذيرش مي خواهد. آن يکي احتياج به کنترل داشت ؛ چون سرعت زياد او را به مرگ مي رساند و اين يکي احتياج به هل دادن دارد و گاز مي خواهد.
اين روحيه، چه همراه يأس و چه در کنار عصيانش، نبايد مورد هجوم قرار بگيرد و نبايد در برابر هجومش دفاعي بايستد.
اين ها کساني هستند که صورت سياه زندگي را ديده اند و دروغ نمي گويند که ضربه بخواهند. اين ها رنج ديده اند و نتوانسته اند از رنج ها بهره بگيرند و اين است که بايد آن ها را پذيرفت ؛ غير مستقيم ريشه ها را در نهادشان خشکاند و عامل هاي يأس و بدبيني را کنار زد و از عقده هاي متراکم آن ها بهره گرفت، نه آن که اين نيروها را رها کرد، بل، به کار انداخت.
يک روز عصر، از خيابان خلوتي مي گذشتم. در کنار پياده رو جوان شوريده و خسته اي را ديدم، مست بود اما مست درد و رنج. با خودش حرف مي زد، نزديکش شدم، با خدا دعوا داشت و او را محکوم مي کرد و اعدام مي نمود.
وقتي چشمش به من افتاد، خيال کرد که خدا مدافعي پيدا کرده است ؛ اين بود که ايستاد و من هم ايستادم و رو به من، با خدا فريادها داشت.ناله هايش را کرد. منتظر بود که چيزي بگويم اما حرفي نزدم. پرسيد:
چرا حرفي نمي زني ؟
گفتم: من درد تو را حس مي کنم ؛ و آن گاه شروع کردم و برايش داستاني از زندگي خودم شرح دادم.
بيچاره، براي من به گريه افتاد.
با گريه اش آرامشي گرفت و من هم برايش توضيح دادم که من با اين همه رنج، از پا نيفتادم، که به پا رسيدم و قوي تر شدم. من از اين دردها درس هايي گرفتم. من اسير بت هايي بودم مثل بت هاي تو ؛ با اين ضربه ها بت هايم شکستند. من وابسته ي ديگران بودم ؛ با اين نامردي ها از آن ها بريدم. من با خودم گفتم:
اصلا چرا من توقع راحتي و مردانگي داشته باشم ؟ و همين که توقعم عوض شد، راحت شدم.
من هنگامي که ضربه ها شديدتر شدند، به اين فکر افتادم که چرا خدا اين قدر مرا مي سوزاند ؟ آيا دشمن من است ؟ آخر مگر مرا شيطان آفريده ؟ مگر کسي او را مجبور کرده بود ؟
اگر مرا دوست نداشت، اگر مرا و ماها را نمي خواست، که نمي آفريد ؟
ببينم اصلا محبت را چه کسي آفريد ؟ شور عشق را چه کسي در دل ها ريخت جز او ؟ پس چگونه مي توانم به او فرياد بزنم که يهودي ها از تو مهربان ترند جلادها از تو نرم ترند ؟
من خودم منقلب شده بودم و او هم در برابر هر کدام از اين سؤال ها به جرقه اي مي رسيد و آتش مي گرفت که چگونه از دوست بريده و در برابر محبت هايي که او داشته و ضربه هايي که او زده و بت هايي که او شکسته، به جاي تشکر، فرياد راه انداخته و خود را باخته است.
آن گاه به او گفتم:
من نمي گويم رنج را تحمل کن و با درد بساز، بل مي گويم اين رنج ها را تحليل کن که از کجا برخاسته اند. آيا خودت به وجود آورده اي ؟ پس بگذار. آيا ديگران برايت ساخته اند ؟ پس خراب کن. و اگر از اين هر دو نيست، پس بکوش که بهره اش را بگيري و درسش را بخواني.
آن وقت گفتم: من هنگامي که خودم عامل بدبختي ام نباشم، باکم نيست که در کجا هستم ؛ چون در هر کلاس درسي هست و با هر پايي مي توان راه رفت. بيشتر از آنچه که دارم، از من طلبکار نيستند.
گفت: نيشخند مردم ؟
گفتم: من اسير آن ها نيستم. من آمپر دهان آن ها نيستم که هميشه بلرزم.
هنگامي که من حسابم صاف بود، خنده هاي آن ها مرا به خودم نزديک تر مي کند و در من قدرت و اعتماد به نفس را بارور مي نمايد.
2 گاهي زبان ها باز نيست و فريادي بلند نيست. در درون طرف غوغاست و در نهادش، در نگاهش، در سکوتش هزار فرياد است ؛
فريادهايي که بايد بيرون بريزند و عقده هايي که بايد سر باز کنند و در مسير به جريان بيفتند.
براي چنين روحيه هاي بسته اي بايد گوش بود و زمينه ساز، تا حرف بزنند. بايد با دقت داستان هايي شروع کني، تا آن ها از داستان خودشان شروع کنند. بايد همدردي کني تا بنالند و سبک شوند و آرام بگيرند و آماده شوند ؛ چون در اين موقعيت بحراني هيچ حرفي را نمي فهمند. نه اين که نمي پذيرند، بل نمي فهمند که بپذيرند.
3 اين ها يک بعد نگاه کرده اند و از يک زاويه ديده اند و اين است که غمگين پاييزند و خسته ي زمستان. همان طور که بعضي ها مغرور بهارند و اسير شکوفه ها. (1)
عده اي غم هاي زندگي را در زرورق مي پيچيند و در هاله اي از شادي کاذب، رنج ها را نقش مي زنند ؛ همان طور که دسته ي ديگر خوشي ها را در ناخوشي آخر مي خوانند و بهارها را در پاييز مي بينند...
اين هر دو دسته بايد خود را در چهار راه فصول (2) ببينند. هستي را در مجموعه نگاه کنند. و براي اين نگرش وسيع، راهي جز شناسايي خود ندارند.
و براي شناسايي خود بايد از عادت هاي مستمر آزاد شوند.
ما از هنگامي که به دنيا آمده ايم، پستانک به دهانمان گذاشته اند و لالايي در گوشمان خوانده اند و ما هم خيال کرده ايم که دنيا خوابگاه است و آخور است و عشرتکده.
بر اساس همين عادت قضاوت مي کنيم که عجب خوابگاه بدي و عجب رستوران درهمي و عجب عشرتکده ي ماتمزده اي.
ما با شناخت استعدادهاي عظيم خود مي يابيم که کار ما حرکت است و در نتيجه هستي راه است. (3)
و دنيا کلاس زندگي است. (4) و زندگي کوره است. (5) و اين است که دنيا را به غم بسته اند. و در اين کلاس هزارها زبان و هزارها پيام گذاشته اند تا هزار هزار گوش خود را باز کنيم و درس هايي بگيريم. و از هر آيه اي و از
هر واقعيتي به هزار رمز، به هزار نکته، به هزار اشاره راه ببريم، که هزار نکته ي باريک تر ز مو اين جاست.
اين نگرش وسيع و آن هم دردي و روانکاوي و آن پذيرش و تسليم از راه هايي است که مي توان اين روحيه ها را با آن ها به راه انداخت و پيش برد.

پي‌نوشت‌ها:

1 ـ زهره الحيوه الدنيا ... ( طه ، 131 )
2 ـ احمد شاملو
3 ـ فخذوا من ممرکم ( نهج البلاغه ي صبحي صالح ، خ 203 )
4 ـ علم الانسان ( علق ، 5 ) و علم آدم ... ( بقره ، 31 )
5 ـ دار بالبلاء محفوفة ( نهج البلاغه ي صبحي صالح ، خ 226 )

منبع مقاله :
صفايي حائري، علي، (1388) مسئوليت و سازندگي، قم: ليلة القدر، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط