هابز، لاك و جامعه ي مدني

هابز و لاك با فاصله زماني نسبتاً كم، و در شرايط اجتماعي- سياسي نسبتاً يكساني زندگي مي كردند؛ هر دوي آن ها در زمره متفكران قرارداد اجتماعي به شمار مي روند؛ هر دوي آن ها نظريه سياسي خود را بر فرضيه « وضعيت
سه‌شنبه، 8 ارديبهشت 1394
تخمین زمان مطالعه: 50 دقیقه
موارد بیشتر برای شما
هابز، لاك و جامعه ي مدني
هابز، لاك و جامعه ي مدني

 

نويسنده: حميد عضدانلو




 

 

هابز و لاك (1) با فاصله زماني نسبتاً كم، و در شرايط اجتماعي- سياسي نسبتاً يكساني زندگي مي كردند؛ هر دوي آن ها در زمره متفكران قرارداد اجتماعي به شمار مي روند؛ هر دوي آن ها نظريه سياسي خود را بر فرضيه « وضعيت طبيعي » بنا مي كنند؛ هر دوي آن ها در جست و جوي ذات بشر و قوانيني طبيعي اند كه هدايت كننده رفتار انسان است؛ و هر دوي آن ها درگير مسائل مربوط به قدرت، حكومت، حقوق مدني و امثال آن هستند.
نظريه هاي سياسي، آشكارا يا تلويحاً بر فرضيه اي ( يا حتي نظريه اي ) درباره طبيعت بشر استوارند. نظريه هاي سياسي هابز و لاك نيز كه هر دو درصدد توجيه يا دفاع از حكومت هاي ويژه اي هستند، از اين قاعده مستثنا نيستند. طرح هاي آغازين هابز و لاك به طور شگفت انگيزي به يكديگر نزديك هستند. هر دو متفكر معتقدند كه گرايشات، خواهش ها و بيزاري ها، محرك اصلي انسان ها هستند. هر دو، وضعيت طبيعي انسان را نه به مثابه شرايط تاريخي پيش از ظهور جامعه مدني بلكه به مثابه انتزاعي منطقي معرفي مي كنند كه شالوده طبيعت بشر است. اگرچه لاك بعداً اشاره اي به امكان پيشاتاريخي بودن اين شرايط مي كند (2)، در آغاز، اين شرايط را به مثابه نتيجه اي منطقي ارائه مي دهد كه از طبيعت فرضي او از بشر و نيت خالق نشأت گرفته و به تدريج به نيازهاي زيستي قابل مشاهده انسان تقليل يافته است. (3)
در نظر هابز همه كنش هاي ارادي و اختياري نتيجه تفكر و تأمل اند و اين خود به معني محاسبه در اين باره است كه چه كنش هايي موجب ارضاي خواهش هاي فرد مي شوند. اشياء خارجي نيز دائماً بر انسان اثر مي گذارند. به عبارت ديگر، خواهش ها و بيزاري ها عواملي هستند كه اعمال ارادي و اختياري انسان را موجب مي شوند:
وقتي در ذهن انسان خواهش ها و بيزاري ها، اميدها و بيم ها درباره امري واحد يكي پس از ديگري پيدا مي شوند، و پيامدهاي خوب و بد گوناگون، انجام يا پرهيز از انجام فعل موردنظر متوالياً به درون ذهن ما مي آيند، به نحوي كه گاه ميلي به آن كار داريم و گاه از آن بيزاريم، گاه اميدواريم بتوانيم آن را انجام دهيم، گاه مأيوس مي شويم و يا از اقدام به آن مي هراسيم، در اين احوال مجموعه خواهش ها، بيزاري ها، اميدها و بيم هايي كه تا هنگام انجام فعل و يا تا وقتي كه انجام آن ناممكن دانسته شود ادامه مي يابند، همان چيزي است كه ما آن را تأمل و سنجش مي ناميم... در تأمل و سنجش آخرين خواهش ها يا بيزاري كه بلافاصله متصل به فعل يا ترك فعل است، همان چيزي است كه ما اراده به معني عمل اراده كردن ( نه قوه اراده ) مي خوانيم. (4)
هابز معتقد است كه اميال و خواهش هاي انسان ها روي هم رفته سودمندند. آن چه را مردم دوست دارند و خواهان آن اند، به ادامه بقاي شان كمك مي كند. انسان ها خواهان آن چيزي نيستند كه بقاي شان را به خطر بيندازد. گرچه انسان ها خواهان بسط و گسترش قدرت خود هستند، و اين خواست ممكن است آن ها را وادار به اعمال قدرت بر ديگران كند، ظاهراً منظورشان از اين كار صرفاً تضمين بقاي خودشان است. اگر اين فرضيه را بپذيريم، مي توان چنين نتيجه گرفت (گرچه شايد عجولانه) كه انسان هاي طبيعي هابز ذاتاً متجاوز نيستند بلكه اصولاً از يكديگر فاصله مي گيرند. از جمله مفروضات بنيادين انديشه هابز، كه تقريباً هيچ گاه به طور كامل تبيين نشده، اين است كه چنين موجوداتي هرگز نمي توانند از زندگي شرافتمندانه اي برخوردار باشند مگر آن كه زبان اخلاقي مشتركي براي توصيف فعاليت هاي خود به كار گيرند. او در رساله شهروند اشاره مي كند كه:
خواهش هاي آدميان متفاوت اند، همچنان كه آدميان خود از حيث خلق و خو، رسم و عقيده متفاوت هستند. ما اين [ تفاوت ] را در دريافت هاي حسي مانند چشايي، بساوايي و بويايي مي بينيم اما بيش از اين در امور عمومي زندگي [ مشاهده مي كنيم ] كه در آن، آن چه كسي مي ستايد و خوب مي نامد ديگري تقبيح مي كند و بد مي شمارد. در حقيقت، اغلب [ پيش مي آيد كه ] شخص واحدي در زمان هاي مختلف، چيز واحدي را ستايش و سرزنش مي كند. مادام كه وضع چنين است ضرورتاً اختلاف و كشمكش پيدا خواهد شد. (5)
از اين رو، علت اختلاف و كشمكش صرفاً منازعه بر سر نيازمندي ها نيست بلكه بر سر آن چيزهايي است كه بايد ستود يا تأييد كرد. شايد هابز از منازعاتي همچون جنگ هاي مذهبي و ديگر جنگ هاي « ايدئولوژيك » هراس داشت و نه از، مثلاً، منازعات طبقاتي كه به طور آشكارتري عرصه تعارض خواست ها و نيازها هستند.
در نظر هابز، اميال و خواهش هاي بعضي ها حد و مرز ندارد. در اين صورت، ديگران ضرورتاً به مقاومت برانگيخته مي شوند تا از انتقال برخي از قدرت هاي خويش ممانعت كنند؛ و تنها راه مقاومت آن است كه درگير نزاع براي قدرت شوند. به همين دليل است كه هابز به اين نتيجه مي رسد كه آدميان دائماً و به صورتي خستگي ناپذير در جست و جوي قدرت بعد از قدرت هستند و اين جست و جو تنها با مرگ پايان مي پذيرد. اين امر به آن دليل نيست كه آن ها به دنبال لذتي عميق ترند، بلكه به اين دليل است كه « آدمي نمي تواند بدون كسب قدرت بيشتر، قدرت فعلي خود را كه لازمه بهزيستي است تضمين كند. » (6) به عبارت ديگر، همه درگير منازعه بر سر قدرت اند؛ چه آن هايي كه داراي خواست هاي افراطي هستند و چه آن هايي كه مي خواهند از قدرت خود مراقبت كنند تا تحت سلطه ديگران درنيايند. « ارزش يا قدر انسان مثل ارزش و قدر همه چيزهاي ديگر در بهاي اوست؛ همان مبلغي كه به ازاي استفاده از قدرت او پرداخت مي شود؛ و بنابراين، ارزش انسان مطلق نيست بلكه وابسته به نياز و ارزيابي ديگران است. » (7)
به عبارت ديگر، ارزش هركس معادل بهايي است كه براي استفاده از قدرتش داده مي شود. همين برداشت از ذات بشر است كه هابز را به تجويز درخصوص ضرورت اطاعت و فرمانبرداري از حاكم مقتدر وامي دارد. در نظر هابز، حفظ و نگه داشت جامعه اي رقابت آميز كه اعضاي آن دائماً در پي سلطه و استيلاي قهرآميز بر ديگران يا مقاومت در مقابل سلطه قهرآميز ديگران هستند، ناممكن است. به همين دليل است كه در نظر او، قرارداد اجتماعي و خلق لوياتان (8) ضروري مي نمود.
در انگلستان، در اواخر دهه 1650 ميلادي، ديدگاه هاي تندرو ( مانند گروه حفاران ) (9) نفوذ خود را از دست دادند و واكنشي نسبت به آشوب ها و گردن كشي هاي دهه هاي 1640 به وجود آمد. چنين واكنشي با مرگ آليور كرامول، فرمانروا شدن پسرش ( ريچارد كرامول )، و همچنين با بازگشت چارلز دوم از تبعيد و به تخت نشستن مجدد او در 1660 آغاز شد. اگرچه بين سال هاي 1660 و 1689، هراس و نگراني هايي در مورد استقرار مجدد سلطنت پنجم (10) وجود داشت، ولي اين دوران، در مقايسه با دهه هاي پيشين، يعني دهه هايي كه هابز انديشه هاي خود را به روي كاغذ مي آورد، دوران نسبتاً آرامي بود و جامعه در مسير نوعي ثبات سياسي گام برمي داشت. در چنين دوراني بود كه تفكر فلسفي و سياسي جان لاك (1704-1632 ميلادي)‌ شكل گرفت. اما اين ثبات و آرامش نسبي در دوره هابز، كه چهل سال زودتر از لاك متولد شده بود، وجود نداشت. او تندبادهاي سياسي زيادي را شاهد بود و همه تلاشش اين بود كه خود را از خطر اين تندبادها در امان دارد. دوران فعال زندگي هابز همزمان با دوران سلطنت چارلز اول، جنگ هاي داخلي، تشكيل دولت متحده در عصر انقلاب و دولت سرپرستي ( به رهبري كرامول ) و نيز بازگشت خاندان استوارت به سلطنت را دربرمي گرفت. شايد به دليل همين تفاوت در شرايط اجتماعي- سياسي باشد كه برداشت هاي اين دو متفكر در مورد ذات و طبيعت انسان تا اين حد با هم تفاوت دارد. انسان هابز ذاتاً خودخواه و قدرت طلب است، و اين قدرت طلبي او تنها با مرگ متوقف مي شود. انسان لاك ذاتاً عقلاني است و ذاتاً به حقوق طبيعي خود و ديگران پي برده و به آن ها احترام مي گذارد. طبيعي است كه چنين انسان هاي متفاوتي، در آستانه ورود به جامعه مدني، نمي توانند قراردادهاي اجتماعي يكساني بسته و جامعه سياسي يكساني تشكيل دهند. انسان هاي هابز، به دليل ترس از يكديگر، با بستن قرارداد اجتماعي، لوياتان را خلق مي كنند، براي او قدرت نامحدود يك ديكتاتور مطلق را قائل مي شوند، و خود را تحت فرمان و كنترل او قرار مي دهند. اما انسان هاي عقلاني لاك حقوق طبيعي خود را پس از بستن قرارداد اجتماعي و ورود به جامعه مدني حفظ مي كنند، و حكومتي دموكراتيك بنا مي كنند كه حافظ منافع آن ها باشد؛ و اگر چنين حكومتي از وظايفي كه بر دوشش نهاده اند سرباز زند، مردم اين حق را دارند كه آن را سرنگون كرده و حكومت ديگري برپا كنند كه حامي و حافظ حقوق طبيعي و انساني آن ها باشد.
اگر ديدگاه فلسفي و ديدگاه سياسي جان لاك را از هم تفكيك كنيم و سپس مورد بررسي قرار دهيم، خواهيم ديد كه ميان اين دو ديدگاه، تضادي پنهان وجود دارد. ديدگاه فلسفي جان لاك را مي توان در رساله پر اهميت او رساله اي درباره فهم انساني (11) جست و جو كرد. اساساً جان لاك، به عنوان يك فيلسوف، بر اين باور بود كه تجربيات دنياي خارج مانند سيلي روان در انديشه انسان تأثير مي گذارند. به عقيده او، ما مي توانيم به حواس خود اعتماد كنيم، چرا كه همه چيز درباره انسان به طور مستقيم يا غيرمستقيم نشأت گرفته از همين تجربيات حسي است؛ و ما، به عنوان انسان، اين توانايي را داريم كه ميان آن ها ارتباط برقرار كنيم و به دانش خود بيفزاييم. درواقع، دانش انسان ثمره عكس العمل ذهن در برابر تجربيات حسي است. اگرچه لاك آشكارا اشاره اي به اين مسئله ندارد، اما مي توان از آثار او چنين نتيجه گرفت كه او تا حدي ظرفيت هاي اخلاقي انسان را نيز ثمره همين تجربيات فيزيكي مي داند. اين به آن معناست كه احساس لذت و رنج نيز از طريق تجربيات حسي وارد ذهن انسان مي شود. به عبارت ديگر، ما نمي توانيم احساس لذت و رنج را از تجربيات حسي جدا كنيم. با دست يافتن به كليد لذت و رنج، ديگر مشكلي نخواهيم داشت، زيرا عقلاً و ذاتاً به دنبال چيزهايي مي رويم كه براي ما لذت بخش اند و سعي مي كنيم ميزان رنجي را كه از طريق تجربيات حسي بر ما وارد مي شود كاهش دهيم. به بياني ديگر، نه تنها دانش علمي بلكه دانش اخلاقي ما نيز نشأت گرفته از تجربيات حسي است.
جان لاك در ديدگاه سياسي خود، برخلاف ديدگاه فلسفي اش، معتقد است كه انسان در وضع طبيعي پي مي برد كه داراي حقوقي است و به طور كلي به اين حقوق احترام مي گذارد و آن ها را رعايت مي كند. به عبارت ديگر، ظاهراً لاك نمي گويد كه ما از طريق تجربيات حسي به چنين حقوقي پي مي بريم، بلكه معتقد است كه ما مستقيماً و بدون واسطه حقوق طبيعي را درك مي كنيم و ظرفيت عقلاني مان حكم مي كند كه بايد حقوق ديگران را نيز در وضع طبيعي رعايت كنيم و به آن ها احترام بگذاريم. انديشه هاي سياسي جان لاك را مي توان در رساله دوم درباره حكومت جست و جو كرد. وي اين رساله را با تشريح شرايط انسان در وضع طبيعي آغاز مي كند. لاك نيز، مانند هابز، بررسي خود را با اين فرضيه آغاز مي كند كه انسان پيش از ورود به جامعه مدني در وضع طبيعي زندگي مي كرده است. از نظر هر دوي اين متفكران، وضع طبيعي وضعيتي است كه انسان پيش از بستن قرارداد اجتماعي و برپايي حكومت در آن زندگي مي كرده است. لاك معتقد است كه در چنين وضعي انسان درصدد حفظ جان و مال خود برمي آيد و متوجه مي شود كه بايد رعايت جان و مال ديگران را نيز بكند. از ديد او:
وضع طبيعي داراي قانوني طبيعي است كه آن را كنترل و هدايت كرده و همه را به رعايت آن وامي دارد. اين قانون كه همان عقل است، به همه انسان ها كه با آن مشورت مي كنند مي آموزد كه هركس مستقل و همه با هم برابرند و هيچ كس نبايد به زندگي، سلامت، آزادي يا دارايي ديگران آسيبي برساند. زيرا همه انسان ها آفريده و مخلوق يك سازنده و فرزانه مطلق و خدمتگذار يك پيشوا و فرمانروا هستند، و براي اجراي اوامر او به دنيا آمده اند... (12)
برخلاف جان لاك، تامس هابز فرض را بر اين مي گذارد كه انسان در وضع طبيعي هيچ احساس وظيفه اي نسبت به ديگران ندارد. به عقيده او:
وضع انسان حالت جنگ همه عليه همه است، كه در اين حالت هركس تابع عقل خويشتن است و مي تواند براي صيانت حيات خود در مقابل دشمنان خويش از هر چيزي كه در آن كار مفيد افتد بهره جويد. در نتيجه، در چنين وضعي همه آدميان نسبت به هر چيزي حتي نسبت به جسم و جان يكديگر حق دارند. (13)
آن چه هابز سعي در كشفش دارد قانون و مقرراتي است كه در پس اين حالت انساني نهفته است. او با تمايز قائل شدن ميان تاريخ و علم، ميان تاريخ انسان و تاريخ علم نيز تمايزي قائل مي شود و قصد دارد تاريخ انسان و تاريخ علم را به تاريخ طبيعي تقليل دهد. هابز به دنبال راهي است كه از طريق آن بتوان تمايز ميان تاريخ انسان و تاريخ طبيعي را از ميان برداشت. او مسائل پيچيده و تودرتو را به مسائل ابتدايي و پايه اي تقليل مي دهد. در نظر وي، انسان تجلي پيچيده اي است از ماده در حال حركت. انسان طبيعي ذاتاً در بند خواسته هاي خود است و تنها چيزي را كه يك شخص مي تواند بداند آگاهي باطني خود اوست. دروضع طبيعي، افراد واقعاً از دنياي خارج بي خبر و نسبت به آن بيگانه اند و زماني كه نسبت به انسان هايي آگاه مي شوند كه در پيرامون شان هستند، به شدت يكه مي خورند. درواقع، با كسب آگاهي نسبت به ديگر افراد، انسان طبيعي هابز از تنهايي خارج مي شود. انسان هابز به تدريج متوجه مي شود كه ديگر انسان ها يكديگر را مي كشند. او همچنين متوجه مي شود كه اين افراد از جمله خود او، براي زنده ماندن بيش از هر چيز به دنبال كسب قدرت، تسلط، كنترل و اندوختن هستند. به عقيده هابز، عامل اصلي در وضع طبيعي، قدرتي است كه فرد در جست و جوي آن است تا بتواند با آن جلوه گري كند، و يا در تلاش براي بزرگ جلوه دادن و حفظ موقعيت خود در برابر مرگ از آن استفاده نمايد. انسان هابز ذاتاً سيري ناپذير است و نمي تواند به دستاوردهاي اوليه قدرت خود اكتفا كند. امنيت براي چنين انساني زماني حاصل مي شود كه آن چه را دارد بسط و توسعه دهد. اين بدان معناست كه در همه انسان ها گرايشي كلي وجود دارد كه همان « ولع ناآرام و دائمي قدرتي پس از قدرت ديگر است كه تنها با مرگ به پايان مي رسد. » (14) به نظر مي رسد تا زماني كه فرد نسبت به عامل مقابله كننده با چنين خواستي، يعني ترس از كشته شدن قهرآميز و ناگهاني، آگاه نشود حدي براي اين طلب هميشگي و ناآرام قدرت وجود ندارد.
... اگر دو نفر خواهان يك چيز باشند، چيزي كه به هر حال هردو نمي توانند از آن بهره مند شوند، دشمن يكديگر مي شوند و در راه پايان بخشيدن به اين دشمني، كه عمدتاً همان حفظ و نگه داشت خود و گاهي اوقات فقط حفظ نفس است، هر دو تلاش مي كنند يكديگر را از ميان بردارند يا مطيع خويش سازند. به همين دليل است كه شخص متجاوز بايد از قدرت و مقاومت شخص واحد ديگري هراسناك باشد. اگر يكي از آن دو منصب و جايگاه امن و آسوده اي براي خود ايجاد كند و يا داشته باشد و از آن بهره برداري نمايد، ممكن است ديگران نيروهاي خود را يكپارچه كنند تا اموال آن كس را بگيرند و او را نه تنها از حاصل كارش بلكه از حيات و آزادي اش نيز محروم سازند. و چنين مهاجمي خود نيز در معرض خطر مشابهي قرار مي گيرد. (15)
از اين رو، ترس از كشته شدن فرد را « محتاط » مي كند. احتياط ثمره برخورد ميان قدرت طلبي و ترس از كشته شدن قهرآميز و حاكي از عدم اعتماد است. « در اثر همين عدم اعتماد به يكديگر، هيچ انساني خود را در امان نمي بيند. » (16) در اين مبارزه هميشگي در وضع طبيعي، فقط يك اصل وجود دارد كه بايد ما را هدايت كند، و آن چيزي نيست جز « خودپايي » يا « حفظ موجوديت خود ». (17)
هابز تمايزي ميان « حقوق طبيعي » (18) و « قوانين طبيعي » (19) قائل مي شود. حقوق طبيعي« آزادي و اختياري است كه هر انساني از آن برخوردار است تا به ميل و اراده خويش قدرت خود را براي حفظ طبيعت، يعني زندگي خويش، به كار برد و به تبع آن همان كاري را انجام دهد كه طبق داوري و عقل خودش، آن را مناسب ترين وسيله براي رسيدن به هدف تصور مي كند. » (20) منظور هابز از آزادي « نبود موانع خارجي است: موانعي كه غالباً مي تواند بخشي از قدرت فرد را، براي انجام كاري كه مي خواهد انجام دهد، از او بگيرد. » (21)
قوانين طبيعي هابز ثمره برخورد ميان قدرت طلبي و ترس از كشته شدن قهرآميز است. او همه فلسفه سياسي خود را بر محور مرگ بنا مي كند، به طوري كه مي توان از او به عنوان فيلسوف مرگ ياد كرد. او قوانين طبيعي را به عنوان « يك قاعده اخلاقي يا قانوني كلي » تعريف مي كند كه « توسط عقل دريافت مي شود، و انسان را از انجام كاري كه منجر به نابوديش يا دور شدنش از ابزار حفظ و خودپايي خويش مي شود، منع مي كند. » (22) در نظر هابز، مهم ترين قانون طبيعت كه « يك قانون كلي عقلي » است، آن است كه:
هر انساني بايد تا آن جا كه اميد دارد در جست و جوي صلح باشد، و زماني كه نتواند آن را به دست آورد مي تواند از همه امكانات و مزاياي جنگ كمك بگيرد. اولين شاخه چنين قانوني، كه قانون اوليه و بنيادي طبيعت است، در جست و جوي صلح بودن و پيروي از آن است. شاخه دوم كه حاصل جمع حق طبيعي است، اين است كه ما مي توانيم توسط هر وسيله اي از خود دفاع كنيم. (23)
قانون دوم طبيعت كه نشأت گرفته از قانون اول است، اين است كه « يك انسان، جايي كه ديگران نيز حاضر به انجام چنين كاري باشند، بايد براي حفظ صلح كوشش كند، هركس بايد به اندازه ديگران براي حفظ صلح و حراست از خويش تمايل داشته باشد، و از حق مطلقه خود نسبت به همه چيز چشم پوشي كند و از آزادي خويش عليه ديگران تا حدي استفاده كند كه به ديگران اجازه دهد عليه او از آزادي خويش استفاده نمايند. » (24) هابز معتقد است كه ما تنها براي حفظ، نگه داشت و امكان تسلط بر ديگر افراد« بايد براي صلح تلاش كنيم. »به عبارت ديگر، صلح يك ارزش بنيادي و غايي نيست، بلكه ارزشي است ابزاري براي حفظ خويشتن خود. اين ارزش نشأت گرفته از ترسي بنيادي است كه ما از مرگ خشونت بار داريم. از اين رو، فرمان « تلاش براي صلح » ثمره ترس است. نه تنها تلاش براي صلح بلكه بسياري چيزهاي ديگر نيز از ترس نشأت مي گيرند. همه كارهايي كه ما در ارتباط با ديگران انجام مي دهيم و پيشنهادهايي كه به آن ها مي كنيم نشأت گرفته از همين اصل اول، يعني « در جست و جوي صلح بودن » است كه خود از روان شناسي ترس نشأت مي گيرد. از اين رو پاسخ نهايي هابز به اين پرسش كه « چرا ما بايد يكديگر را دوست بداريم؟ »اين است كه:« چون از يكديگر مي ترسيم » (25). بنابراين، برخلاف تفسير سنت كاتوليك از قوانين طبيعت، قوانين طبيعت در نظر هابز قوانين سنجيدگي و دورانديشي هستند. در قوانين طبيعي هابز هيچ ارزش اخلاقي وجود ندارد. آن چه هست دورانديشي و زيركي است.
پرسشي كه براي برخي از مفسران انديشه هاي هابز مطرح است اين است كه اگر، طبق نظريه عمومي هابز، ما بايد از خود دفاع كنيم و به اين منظور بايد از برخي قواعد پيروي نماييم، پس دليل تمييز قائل شدن ميان حق طبيعي و قانون طبيعي چيست؟ در حقيقت مي توان گفت كه هابز، با تمييز قائل شدن ميان اين دو، مسئله را پيچيده تر كرده است. او « حق » را عبارت از آزادي انجام يا ترك عمل مي داند؛ حال آن كه قانون تنها به يكي از آن ها حكم مي كند و فرد را ملزم به انجام يكي از آن ها مي نمايد. پس مي توان نتيجه گرفت كه قانون و حق به اندازه وظيفه و آزادي با هم تفاوت دارند. در نظر سر رابرت فيلمر كه يكي از مخالفان انديشه هاي هابز بود:
اگر حق طبيعي به معني آزادي انسان در انجام هر چيزي است كه با حفظ حياتش متناسب باشد، در آن صورت، طبيعت بايد پيشاپيش به او آموخته باشد كه حيات بايد حفظ شود و در نتيجه انجام هر عملي را كه ممكن است بساط زندگي را ويران سازد منع كرده باشد... و بدين سان حق طبيعي و قانون طبيعي يكي خواهند بود: زيرا گمان مي كنم كه آقاي هابز نمي گويد كه حق طبيعي، آزادي انسان در نابودسازي زندگي خويش باشد... (26)
اما به عقيده ريچارد تاك، در اين ايراد و ايرادات مشابهي كه نويسندگان متأخر وارد كرده اند نكته اصلي در تعريف هابز از « حق طبيعي » ناديده مانده است.
هابز در رساله اصول قانون مي گويد كه حق طبيعي، حق انسان در « ‌صيانت جسم و جان خويش با تمام قواي ممكنه » است و در لوياتان نيز ( حتي به نحو آشكارتري ) مي گويد كه آن حق « آزادي هركسي در كاربرد قدرت خويش براي صيانت از طبيعت خويشتن به هر نحوي است كه خودش مي خواهد. » چيزي كه مورد علاقه هابز بود و حق موردنظر را به حق يا آزادي تبديل مي كرد و نه به وظيفه، اين بود كه طبيعتاً هريك از ما چيزي را براي صيانت از خود انجام مي دهيم كه خودمان مي خواهيم. (27)
به عقيده جان لاك، در وضع طبيعي هر فرد قاضي خود است، چرا كه هيچ مرجع مشتركي كه توانايي چنين كاري را داشته باشد وجود ندارد. اما برخلاف انسان هابز، كه در چنين حالتي هيچ وظيفه اي نسبت به ديگران ندارد و فقط درصدد حفظ و حراست زندگي خود است، انسان لاك، در وضع طبيعي، نه فقط درصدد حفظ و حراست از زندگي و دارايي خود است، بلكه اين احساس وظيفه را نيز دارد كه بايد از زندگي و دارايي ديگران هم به همان صورت حراست كند.
انسان لاك بايد « تا آن جا كه مي تواند در حفظ و نگه داشت نوع بشر تلاش كند. همه موظف به حفظ زندگي، آزادي، سلامت، و اجزاي بدن يا كالاهاي ديگران هستند، مگر آن كه بخواهيم در راه اجراي عدالت، مجرم را كيفر دهيم. » (28) در نظر او، وضع طبيعي وضعيتي است كه « در ‌آن همه قدرت و اختيارات قانوني دوسويه است و هيچ كس نسبت به ديگري برتري ندارد. » (29) اگرچه در وضع طبيعي آزادي كامل وجود دارد، « اما اين آزادي جواز بي بند و باري نيست. گرچه در اين وضعيت انسان براي بهره مند شدن از خود و اموال خود، آزادي نامحدودي دارد، اما آزادي تباه كردن خود يا آفريده ديگري را كه در تصرف اوست ندارد... » (30) به عبارت ديگر، اين مسئله حقيقت دارد كه انسان در وضع طبيعي داراي آزادي غيرقابل كنترلي براي سر و سامان دادن به خود و دارايي هاي خود است، اما نمي تواند خود يا هر مخلوق ديگري را كه در تملك اوست از بين ببرد. هركس كه از قوانين طبيعت سرپيچي كرده يا آن را پايمال كند، در حقيقت عقل و عدالت را سركوب كرده است و همه اين حق را دارند كه:
شكننده قانون طبيعت را، تا حدي كه مانع قانون شكني او شود، مجازات كند. قانون طبيعت نيز مانند هر قانون ديگري، كه با زندگي اين جهاني بشر ارتباط دارد، نيازمند مجري است. اگر قانون طبيعت، براي حفظ بي گناه و مهار كردن متجاوز، مجري نداشته باشد بي اثر و بيهوده خواهد ماند. اگر فردي بتواند فرد ديگري را به دليل شرارتي كه انجام داده است مجازات كند، همه مي توانند چنين كنند؛ زيرا در وضعيت برابري كامل، جايي كه هيچ كس نسبت به ديگري برتري و اختياري ندارد، اگر فردي حق اجراي قانون طبيعت را داشته باشد، همه نيازمند آن حق هستند. (31)
يكي از تفاوت هاي اساسي ميان هابز و لاك اين است كه انسان هابز اصولاً به فكر خود بوده و از دنياي اطراف بي خبر است، ولي انسان لاك هرگز آن قدرها در بند خود نيست كه از اصل واقعيت اطراف خود بي خبر باشد (32). نكته كليدي در برداشت لاك از انسان « مالكيت » است: مالكيت « جان، آزادي و اموال » (33). نه تنها ما، بلكه ديگر انسان ها نيز حق حيات دارند. به عبارت ديگر، اين حق طبيعي هر فرد است كه زندگي كند؛ ما اين حق را داريم كه در محدوده طبيعت آزادانه عمل كنيم؛ ما حق مالكيت داريم و مي توانيم براي ادامه حيات، نيروي كار خود را با منابع طبيعي بياميزيم. (34)
در نظر جان لاك، آميزه اين سه حق طبيعي ( يعني جان، آزادي و اموال ) در حق مالكيت تجلي مي يابد. مالكيت در نظر او چيزي ملموس و قابل رؤيت نيست، بلكه حق حيات، آزادي و دارايي است. ما در وضع طبيعي مالك هر آن چيزي هستيم كه براي به دست آوردنش از نيروي خود استفاده كرده ايم. همچنين در اين وضع متوجه اين نكته مي شويم كه زندگي ما نامحدود نيست و نمي توانيم از نيروي خود براي به دست آوردن هر آن چيزي كه مي بينيم و مي خواهيم استفاده نماييم. « طبيعت براي مالكيت حد و اندازه اي قائل شده است، و مقياس سنجش آن كار آدمي و اثري است كه او بر طبيعت مي گذارد تا وسايل لازم را براي آسايش خود فراهم كند. كار هيچ انساني نمي تواند همه چيز را مطيع سازد و در تصرف خود درآورد. او همچنين نمي تواند بيش از بخشي كوچك را مصرف كند و از آن بهره مند شود... » (35)
بنابراين، لاك براي حقوق انسان در وضع طبيعي محدوديت هايي قائل مي شود. به عقيده او « همان قانون طبيعي كه با اين ابزار حق مالكيت را به او داده است، محدوديتي نيز براي آن قائل شده است. » او براي اثبات اين نظر خود به رساله اول پولس رسول به تيموتاوس متوسل مي شود كه براساس آن، « خداوند همه چيز را به ما فراوان داده است. » (36) به عقيده لاك، اين كلام پولس رسول « پژواك عقلي است كه توسط وحي تأييد شده است. اما خداوند تا چه حد به ما داده است؟ براي بهره مند شدن. آن قدر كه هركس بتواند قبل از فاسد شدن آن ها، بهره اي براي بقا و حيات خود ببرد، تا اندازه اي كه با كار و تلاش خود آن ها را ملك خود كند. هرچه وراي آن باشد بيش از سهم او و متعلق به ديگران است. » (37)
لاك عقيده دارد كه انسان مدت ها پيش از ورود به جامعه مدني پول را اختراع كرد و با اين اختراع مسئله تباه شدن و از بين رفتن محصولات به دست آمده از طبيعت تا حدودي حل شد چون پول فاسد نمي شد. به عبارت ديگر، انواع مختلف سنگ ها و فلزات قيمتي در داد و ستدهاي روزمره با مازادهاي محصول معاوضه مي شد- مازاد محصولي كه در غير اين صورت ممكن نبود به صورتي مشروع به افراد تعلق گيرد. همان طور كه مي بينيم لاك دو جنبه يا مرحله از رشد و دگرگوني را در وضع طبيعي به تصوير مي كشد، و تفاوت ميان اين دو را با رواج پولي فلزي مشخص مي كند كه زماني طولاني قبل از بسته شدن قرارداد اجتماعي اختراع شده بود. در حقيقت، اختراع پول مي تواند عاملي تلقي شود كه باعث به وجود آمدن نابرابري ميان افراد شد. طبيعتاً زماني كه انسان ها شروع به انباشتن و ذخيره كردن فلزات قيمتي نمودند و بعضي از افراد توانستند بيشتر از ديگران ذخيره كنند، نوعي تسليم و رضاي پنهان نسبت به مالكيت نامتناسب و نابرابر در جهان به وجود آمد. به عبارت ديگر، اختراع و كاربرد پول در ميان افراد باعث شد كه مالكيت نابرابر تا حدودي مشروع جلوه كند. از اين رو، توزيع نابرابر منابع طبيعي پديده اي نيست كه توسط قوانين مدني به وجود آمده باشد، بلكه زاده توافق انسان ها در مراحل پيشرفته تر وضع طبيعي است. بنابراين، برخلاف انسان هابز، انسان لاك، در وضع طبيعي و قبل از بستن قرارداد اجتماعي، داراي بسياري از ويژگي هاي اجتماعي است.
از آن جا كه انسان هاي هابز و لاك، در وضع طبيعي، داراي ويژگي هاي متفاوتي هستند، قراردادهاي شان نيز متفاوت است و به گونه اي متفاوت قدم به جامعه مدني مي گذارند. به عبارت ديگر، ويژگي هاي قراردادي كه آن ها براي ورود به جامعه مدني مي بندند متفاوت است. ترس از كشته شدن قهرآميز، در وضع طبيعي، انسان هابز را كه از امنيت برخوردار نيست، « محتاط » مي كند. چنين انساني براي حفظ جان خود از خطر كشته شدن قهرآميز، لزوم قرارداد اجتماعي را احساس مي كند. يكي از مسائل و مشكلاتي كه در نظريه هابز با آن رو به رو هستيم اين است كه چگونه چنين انسان خودخواهي، كه در وضع طبيعي فقط در جست و جوي قدرت است، حاضر به بستن قرارداد با ديگر انسان ها مي شود؟ و چه عاملي مي تواند او را وادار به رعايت چنين پيماني كند؟ براي پاسخ به اين پرسش ها، هابز دو فرضيه اساسي درباره سرشت انسان مطرح مي كند: اول اين كه آدميان ضرورتاً درگير نزاع وقفه ناپذيري بر سر قدرت با يكديگر هستند؛ و دوم اين كه آن چه در نظر هابز نيازي به استدلال ندارد، بديهي، و نتيجه مستقيم فرض اول به شمار مي آيد، اين است كه « زندگي حركت است ». طبق فرضيه دوم، « هركس... از آن چه بد و ناخوشايند است، ‌به ويژه از مهم ترين بليه طبيعي كه همان مرگ باشد، مي گريزد: و اين كار را به حكم نيروي طبيعي خاصي انجام مي دهد، همانند نيرويي كه به سقوط سنگ مي انجامد. » (38) هابز از اين دو فرضيه به اين نتيجه مي رسد كه تنها راه آدميان براي پرهيز از مرگ و تأمين امكان زندگي آسوده براي خويشتن، آن است كه وجود قدرت حاكمه دائمي را تصديق كنند؛ قدرتي كه همگان در مقابل آن بي قدرت خواهند بود. در وضعيت طبيعي، به دليل فقدان هرگونه قدرت محدودكننده و هر نوع قانون و يا امكاني براي اجراي قانون، همگان در معرض حمله خشونت بار ديگران به جان و مال خود قرار مي گيرند، در نتيجه، زندگي مدني ناممكن و زندگي كلاً مخاطره آميز مي شود. در آن وضع:
امكاني براي كار و فعاليت نيست، زيرا ثمره آن نامعلوم است؛ و در نتيجه كشت و كار روي زمين و دريانوردي نيز ممكن نخواهد بود؛ از كالاهايي كه از طريق دريا وارد مي شود استفاده نخواهد شد؛ ساختمان هاي راحت و جاداري در كار نخواهد بود؛ ابزارهاي لازم براي حركت دادن و منتقل كردن اشياي سنگين به دست نخواهد آمد؛ هرگونه دانشي درباره سطح كره زمين، درباره زبان، هنرها، و ادبيات منتفي خواهد شد؛ ديگر جامعه اي در كار نخواهد بود؛ و بدتر از همه، ترس دائمي و خطر مرگ خشونت بار ظاهر خواهد گشت؛ و زندگي آدميان خالي، مسكنت بار، زشت، ددمنشانه و كوتاه خواهد شد. (39)
از آن جا كه چنين وضعي خطر مرگ را افزايش مي دهد، و انسان دائماً از مرگ گريزان است، پس مي توان انسان هاي دورانديش و خردمند را مجاب كرد كه انتقال كل قدرت به حاكمي كه توانايي پيشگيري از آن وضع را دارد، ضرورت دارد.
اما برخلاف انسان هابز، انسان لاك، در وضع طبيعي، تجربه كسب كرده، نسبت به حقوق خود و ديگران آگاه شده و آن گاه اقدام به بستن قرارداد اجتماعي نموده است. او متوجه مي شود كه گرچه حكومت يا آمريت مشروعي در وضع طبيعي وجود ندارد ولي بايد به حقوق ديگران احترام بگذارد و حق پايمال كردن حقوق ديگران را ندارد.
از جمله دلايل اصلي و مهمي كه انسان طبيعي لاك رو به بستن قرارداد اجتماعي مي آورد، وارد جامعه مدني مي شود و تن به تابعيت حكومت مي دهد اين است كه در وضع طبيعي، شرايط مناسبي براي حفظ دارايي هاي به دست آمده وجود ندارد. نخست، در وضع طبيعي و زماني كه ميان افراد اختلافاتي بروز مي كند، هيچ قانون پايدار و معلومي وجود ندارد كه مقياس سنجشي براي شناسايي « حق » از « ناحق » باشد. درست است كه قوانين طبيعي براي اكثر انسان ها روشن و قابل درك است، ولي اين نيز حقيقت دارد كه آدميان به فكر منافع خود هستند. همچنين، بعضي از افراد نيز نسبت به همين قوانين ناآگاه اند و اين امكان وجود دارد كه در حل و فصل اختلافات خود، فرمان قانون طبيعت را نپذيرند. دوم، در وضع طبيعي هيچ فرد مشروع و بي طرفي نيست كه ميانجي جدال افراد براساس قانون معيني باشد. علاوه بر اين، انسان ها براي حفظ منافع خود از مسير بي طرفي منحرف مي شوند و در حل اختلافات شان احساسات شخصي را دخالت مي دهند و خردستيز مي شوند؛ و همين مسئله باعث مي شود كه درگير جنگ و ستيز با يكديگر شوند. انسان جان لاك از آن رو وضع طبيعي را ترك مي كند و خود را تحت كنترل قدرتي غير از خود قرار مي دهد كه:
... گرچه انسان در وضعيت طبيعي داراي چنين حقي بوده است، اما بهره مند شدن از آن بسيار نامعلوم و نامحقق است و او دائماً در معرض هجوم ديگران قرار دارد. از آن جا كه انسان هاي ديگر، مانند خود او، سرور خويش و با او برابرند و هيچ نگهبان دقيق و سخت گيري از اين انصاف و عدالت حفاظت نمي كند، بهره مند شدن از چنين وضعيتي بسيار غيرمحتمل و ناامن است. به همين دليل او خواهان آن مي شود تا اين شرايط هرچند آزاد را كه پر از ترس و خطرات دائمي است ترك كند. (40)
همان طور كه مي بينيم، براي بستن قرارداد و ورود به جامعه سياسي، انسان طبيعي لاك داراي مزايايي « عقلاني » تر از انسان طبيعي هابز است؛ زيرا انسان لاك، قبل از ورود به جامعه سياسي، تا حدودي خردگرا و تا حدودي اجتماعي شده است. در صورتي كه به راحتي نمي توان قبول كرد كه انساني كه دائماً در جنگ با ديگران است و از آن ها مي ترسد ( انسان هابز )، ناگهان به يك توافق دوجانبه رسيده و اقدام به بستن قرارداد اجتماعي نمايد؛ توافقي كه بدون آن، بستن قرارداد غيرممكن مي نمايد.
قرارداد انسان هاي هابز با يكديگر، خالق لوياتان يعني همان هيولاي ساختگي يا شهريار ديكتاتور است. همان طور كه هر سلول تحت كنترل و فرمانروايي هيولاي عظيم الجثه ( لوياتان ) است، با تكوين حاكميت نيز هريك از انسان هاي طبيعي هابز تبديل به سلولي در بدنه سياسي مي شوند كه مي بايست تابع و تحت كنترل مخلوق خود باشند. چنين قراردادي فقط ميان افراد- و نه ميان افراد و ديكتاتور- بسته مي شود. به عبارت ديگر، آن ها هيولا را از طريق پيماني ميان خود، و نه پيماني ميان هيولا و تك تك انسان ها، خلق مي كنند. از اين رو، هيچ نقض عهدي در ارتباط با شهريار نمي تواند صورت پذيرد؛ و در نتيجه آن ها نمي توانند بهانه اي براي رهايي خود از بند شهريار ديكتاتور بياورند. انسان هاي هابز به اين دليل تن به بستن قرارداد مي دهند كه از يكديگر مي ترسند و همين ترس است كه آن ها را متقاعد مي سازد حقوق طبيعي خود را به ديكتاتور تفويض كنند تا او از منافع آن ها دفاع كند. زماني كه هيولا خلق شد، ديگر قدرت او نامحدود است و هيچ كس حق انجام كاري در خارج از قلمرو او و بدون اجازه او را ندارد. به نظر مي رسد كه هيچ توجيهي براي شورش و نافرماني پذيرفته نمي شود.
برخلاف انسان هابز كه در زمان بستن قرارداد، همه قدرت خود را به ديكتاتور تفويض مي كند، لاك معتقد است كه ما نمي توانيم تصور كنيم كه انسان ها با بستن قرارداد، خالق سلطنتي مطلق شوند. برخلاف انسان طبيعي هابز كه فقط موجودي خواهان قدرت است، و هيچ ارزش اخلاقي را مدنظر ندارد، انسان طبيعي لاك موجودي است آگاه تر و با ارزش هاي انساني، كه آن قدرها احمق نيست كه براي ورود به جامعه مدني از همه حقوق طبيعي خود بگذرد و كاملاً تحت كنترل و فرمان يك ديكتاتور درآيد. در زمان بستن قرارداد، انسان لاك قدرت مطلق را به حكومت، شهريار، يا هرگونه انجمن سياسي تفويض نمي كند، زيرا اگر چنين كند مانند آن است كه:
... وقتي انسان ها وضعيت طبيعي را ترك كردند و وارد جامعه شدند، به اين توافق رسيده اند كه همه آن ها به جز يك نفر تحت لواي قانون قرار دارند و تنها آن يك نفر است كه مي تواند در وضعيت طبيعي بماند و هر كاري كه مي خواهد بكند. اين مانند آن است كه انسان ها را آن قدر احمق و نادان تصور كنيم كه براي گريز از آسيب گربه هاي وحشي و روباه ها، با خرسندي تمام، خود را طعمه شيران كنند. (41)
برخلاف انسان هاي هابز كه نه با شهريار، بلكه فقط با خود قرارداد مي بندند تا خالق يك لوياتان باشند، قرارداد انسان هاي لاك قراردادي است دوجانبه. براساس چنين قراردادي:
قدرت جامعه يا قدرت قانون گذاري، كه توسط خود مردم ساخته و پرداخته شده است هرگز نمي تواند فراتر از صلاح جامعه به كار گرفته شود. اين قدرت موظف است تا جان و مال و آزادي آن ها را با رفع نواقص وضعيت طبيعي ( از حيث ) ‌دشواري و عدم قطعيت... تأمين كند. بنابراين، هر فردي كه قدرت برتر و قانون گذاري يك جامعه را در دست دارد، موظف است براساس قوانيني حكومت كند كه به آگاهي و تصويب همه مردم رسيده باشد، نه اين كه آن احكام را به ميل خود وضع كرده باشد. (42)
برخلاف انسان هابز، كه در هنگام بستن قرارداد بايد از همه قوانيني كه او را در وضع طبيعي هدايت مي نمود صرف نظر كند و از آزادي هايي كه داشت بگذرد، براي انسان لاك « فرجام قانون، نه منسوخ يا محدود كردن آزادي بلكه حفظ و توسعه آن است. » (43)
به نظر مي رسد در قرارداد هابز نوعي ابهام وجود داشته باشد، زيرا او از يك طرف مي گويد « آن هايي كه اجتماعي سياسي تشكيل داده، خود را توسط بستن پيماني محدود كرده و فقط به اعمال و قضاوت هاي يك نفر تن داده اند، قانوناً نمي توانند بدون اجازه او ( لوياتان ) ميان خود پيمان ديگري، در هر مورد، منعقد نمايند و از شخص ديگري اطاعت كنند. » (44) به عبارت ديگر، به نظر مي رسد كه هابز هيچ گونه نافرماني از لوياتان را مجاز نمي شناسد. از طرف ديگر، او چنين بحث مي كند كه: « مردم تا زماني وامدار شهريار خويش اند، و نسبت به او موظف اند، كه قدرت او پابرجا و قادر به حراست از ( حقوق طبيعي ) آن ها باشد؛ چرا كه انسان ها هنگامي كه هيچ كس ديگر نمي تواند از حقوق شان حراست كند، داراي اين حق طبيعي هستند كه خود از حقوق خويش حراست كنند و هيچ پيماني نمي تواند از آن ها بخواهد كه از چنين حقي چشم پوشي كنند. » (45)
براي هابز هيچ مسئله مهم همگاني وجود ندارد كه شهريار آمريت تصميم گيري در مورد آن را نداشته باشد. همچنين، به باور او، در زمان بستن پيمان نبايد چنين فرض شود كه ما قدرتي را به شهريار يا هركس ديگري تفويض مي كنيم كه او با تكيه بر آن بتواند زندگي ما را، بدون هيچ مقاومتي از طرف ما، از ما بگيرد. هيچ پيماني نمي تواند ما را از حق مقاوت در برابر كسي كه با كاربرد زور قصد كشتن ما را دارد محروم سازد. « اگر شهرياري فرمان كشتن، مجروح كردن، يا معيوب كردن انساني را صادر كند- حتي اگر عادلانه محكوم شده باشد- يا از او بخواهد در برابر كساني كه به او تجاوز مي كنند مقاومت نكند، و يا او را از غذا، هوا، دارو، و هر چيز ديگري كه بدون آن انسان نمي تواند زندگي كند محروم گرداند، آن فرد همچنان آزاد است كه نافرماني و عدم اطاعت پيشه كند. » (46) اين مسئله ابهام ديگري در فلسفه سياسي هابز به وجود مي آورد. چگونه هابز مي تواند نظريه اي درباره تعهد سياسي پي ريزي كند، در حالي كه به كسي كه از طرف شهريار محكوم شده اجازه مقاومت مي دهد؟ به عبارت ديگر، قدرت مطلق شهريار تا زماني مشروعيت دارد كه بتواند از خواسته هاي بنيادي مردم حراست كند، و زماني كه ديگر نتواند اين وظيفه را به درستي انجام دهد، مردم ملزم به اطاعت از او نيستند. همان طور كه مي بينيم، اصل زيربنايي فلسفه سياسي هابز عقل است و بنيانش را خواسته هاي مادي و فيزيكي مردم، بدون هيچ اصل اخلاقي و معنوي، تشكيل داده است.
به نظر مي رسد لاك برخلاف هابز، و تا حدودي آشكارتر و روشن تر از او، آمريت بيشتري به مردم تفويض مي كند. اگر حكومتي پا را فراتر از حدي كه مردم برايش تعيين كرده اند بگذارد، مردم نه تنها حق نافرماني دارند، بلكه مي توانند با كاربرد زور در برابر آن مقاومت كنند. مردم فقط به يك دليل ( حراست از حق مالكيت ) تن به بستن پيمان مي دهند و اگر حكومت اين حق و پيمان را زير پا بگذارد، مردم حق دارند ضد حكومت انقلاب كنند. به عبارت ديگر، اگر همه شعب حكومت از دست اندازي يا ستمگري حمايت كنند، آن وقت ديگر آن حكومت يك حكومت نيست، و اجتماع سياسي آزاد است ضد آن دست به اقدام بزند.
در نظر هابز، هر حكومتي، حتي ستمگرترين آن ها، بهتر از نبود آن است؛ چرا كه نبود حكومت باعث آشفتگي و هرج و مرج مي شود. هابز بر اين باور است كه حكومت به همراه خود آرامش و صلح به ارمغان مي آورد. اما برخلاف پيمان هابز كه انسان هايش نمي توانند به سادگي تشكيل اجتماع دهند و پيوسته با يكديگر در حال جنگ اند، به نظر مي رسد كه انسان هاي لاك براي زندگي صلح آميز، حتي بدون حكومت، از عقلانيت برتري برخوردارند. حتي اگر درست باشد كه حكومت جانشين آشفتگي و اغتشاش مي شود و همراه خود صلح و نظم به ارمغان مي آورد، باز نمي توان مطمئن بود كه هر نوع صلح و نظمي بهتر از آشفتگي و هرج و مرج است. در گورستان، كه هابز از رفتن به آن جا پرهيز مي كرد، آرامش، صلح و نظم وجود دارد.
بستن قرارداد براي لاك به اين معني است كه مردم با همراهي و وفاق كامل، مسئوليت تهيه مقدمات پيچيده و بغرنج ايجاد يك جامعه مدني را به عهده اكثريت بگذارند. اگرچه اصول كلي جامعه مدني در قرارداد تعيين مي شود، ولي اين اكثريت است كه در مورد نوع جامعه سياسي تصميم مي گيرد. اكثريت بايد يك قدرت قانون گذار تأسيس كند. اگر آن ها مرجع قانون گذاري را در دست خود نگه دارند، نظام حكومتي دموكراسي است؛ اگر قدرت را به عده اي محدود و ورثه آن ها تفويض كنند، نظام حكومتي اليگارشي است؛ و اگر قدرت را فقط به يك نفر واگذار كنند، نظام حكومتي سلطنتي يا تك سالاري است. از جمله ابهامات موجود در فلسفه لاك همين مفهوم فرمانروايي اكثريت است. چگونه مي توان از فرمانروايي اكثريت دفاع كرد؟‌تكليف حقوق و خواسته هاي اقليت چيست؟ به نظر مي رسد كه پاسخ لاك به اين پرسش ها اين باشد كه مشكل مي توان به هم رأيي همگاني دست يافت؛ بنابراين، بايد خود را با خواست اكثريت وفق دهيم. اگر حكومتي، در دوره اي معين، دائماً حقوق مردم را زير پا بگذارد، مردم حق دارند ضد حكومت انقلاب كنند و آن را سرنگون نمايند. در اين حالت، مجدداً همين اكثريت است كه تصميم مي گيرد چه نوع حكومتي بايد تأسيس شود.
به طور كلي مي توان چنين نتيجه گرفت كه انسان هاي طبيعي هابز و لاك، اگرچه داراي شباهت هايي هستند، ولي تفاوت هاي بسياري نيز دارند. درواقع همين تفاوت هاست كه آن ها را هنگام ورود به جامعه مدني، ناچار به بستن قراردادهاي متفاوت مي كند و در نتيجه حكومت هاي متفاوتي پديد مي آيند. اگرچه بحث و جدل هابز در مورد انسان طبيعي و نوع ورودش به جامعه مدني بسيار بااسلوب تر از لاك است، ولي او جامعه اي مدني براي ما خلق مي كند كه زير فرمان لوياتان است و انسان را در جهنمي كه لوياتان براي او درست مي كند رها و تنها مي گذارد. اما مسيري كه لاك براي ورود به جامعه مدني طي مي كند، و تصويري كه او از انسان به دست مي دهد- اگرچه در حد هابز اسلوب مند نيست- مسير و تصويري انساني است. در مقايسه با هابز، جان لاك انسان را، اگرچه به صورتي شاعرانه، به جامعه اي « بهتر » و بسيار متفاوت از جامعه هابز رهنمون مي كند.

پي‌نوشت‌ها:

1.در مورد دوران كودكي، زندگي و آثار تامس هابز ن.ك: به مقدمه نسبتاً كامل مكفرسون بر كتاب لوياتان، اثر تامس هابز، ترجمه دكتر حسين بشيريه، نشر ني، 1380، صص 15-55؛ همچنين ن.ك: به كتاب هابز، نوشته ريچارد تاك، ترجمه حسين بشيريه، طرح نو، 1376. و در مورد دوران كودكي، زندگي و آثار جان لاك ن. ك به مقدمه هاي كارپنتر و مكفرسون بر كتاب رساله اي درباره حكومت، اثر جان لاك، ترجمه حميد عضدانلو، نشر ني، 1387، صص 29-67.
2.جان لاك، رساله اي درباره حكومت، همان، فصل8، شماره هاي 100-112.
3.C.B.Macpherson,Democratic Theory:Essays in Retrival,Oxford,1973,p.229
4.T.Hobbes,Leviathan,edited by Michael Oakeshott with and introduction by Richard S.Peters,New York:Collier Books,1962,p.53
همچنين ن.ك: لوياتان، ترجمه حسين بشيريه، همان، ص 31.
5.ريچارد تاك، هابز، همان، ص 88.
6.T.Hobbes,Leviathan,ch.11,p.80
7.T.Hobbes,Leviathan,ch.10,p.73
8.در نظر ريچارد تاك، ماده گرايي هابز هيچ گاه پنهان نمانده بود... و هيچ گاه به اندازه نگرش مادي لوياتان آن قدر نسبت به الهيات و جزميات آيين مسيحيت اهانت آميز نبود. خود عنوان كتاب مشمئز كننده بود؛ لوياتان به فصل 41 كتاب ايوب در كتاب مقدس اشاره مي كند كه در آن « ‌لوياتان » ( يا هيولاي دريايي ) ‌به عنوان موجودي داراي قدرت مطلق و مهيب توصيف مي شود:« بر روي زمين همانند ندارد و بدون ترس آفريده شده ». اين همان دولتي بود كه هابز ترسيم مي كرد با قدرتي مطلق كه حتي بر خدمت گزاران خداوند همچون ايوب نيز اعمال مي شد. ن.ك: ريچارد تاك، هابز، همان، ص 51.
9.Diggers، چند ماه پس از اعدام چارلز اول، پادشاه انگلستان ( 1649-1600ميلادي) حدود بيست و پنج مرد بيل به دست عازم تپه سنت جورج (St.George`s Hill) در شهرستان سوري ( Surrey) در جنوب انگلستان شدند. زمين كشت نشده بود و اين مردان شروع به حفاري و كاشتن هويج، هويج وحشي و لوبيا كردند. رهبر اين گروه مردي بود به نام اورارد (Everard)سرباز سابق ارتش كرامول كه در اين زمان بي كار بود. مرداني كه از او پيروي مي كردند تقريباً بلافاصله خود را حفاران خواندند. آن ها به دليل بي كاري و دست نخورده بودن زمين چنين كاري را حق خود مي دانستند.
10.Fifth Monarchy
11.Essay Concerning Human Understanding
12.جان لاك، رساله اي درباره حكومت: با مقدمه هايي از كارپنتر و مكفرسون، ترجمه حميد عضدانلو، نشر ني، چاپ اول، 1378، فصل دوم، شماره6.
13.T.Hobbes,Leviathan,edited by Michael Oakeshott with and introduction by Richard S.Peter,NewYork:Collier Books,1962,p.103
اين كتاب توسط دكتر حسين بشيريه به فارسي برگردانده شده است. ن.ك: تامس هابز، لوياتان، ويرايش و مقدمه از سي. بي. مكفرسون، ترجمه حسين بشيريه، نشر ني، 1380.
14.Ibid,p.80
15.T.Hobbes,Leviathan,op.cit,p.98-99
16.Ibid,p.99
17.Self preservation
18.rights of nature
19.laws of nature
20.T.Hobbes,Leviathan,p.103
21.Ibid
22.Ibid
23.Ibid,p.104
24.Ibid
25.هابز در پنجم آوريل 1588 زاده شد. وي همواره در اين خصوص كه مادرش با شنيدن شايعه هجوم ناوگان جنگي اسپانيا به انگلستان دچار درد شده بود، مزاح مي كرد و مي گفت:« بنابراين من و ترس با هم دوقلو بوديم. » ن.ك: ريچارد تاك، هابز، ترجمه حسين بشيريه، ص10.
26.ريچارد تاك، هابز...، ص 97.
27.همان.
28.جان لاك، رساله اي درباره حكومت، همان، فصل2، شماره6.
29.همان، فصل2، شماره4
30.همان، فصل2، شماره6.
31.همان، فصل2، شماره7.
32.M.Q.Sibely,Political Ideas,...op.cit,p.376
33.جان لاك، رساله اي درباره حكومت، همان، فصل7، شماره87.
34.M.Q.Sibely,op.cit,p.377
35.جان لاك، رساله اي درباره حكومت، همان، فصل5، شماره36.
36.برگرفته از كتاب مقدس ( ترجمه قديم )، شامل كتب عهد عتيق و عهد جديد، رساله اول پولس رسول به تيموتاؤس، باب6، ص 1379.
37.جان لاك، همان، فصل5، شماره31.
38.برگرفته از مباني، فصل يك، بخش7، ص 26. ن.ك مقدمه مكفرسون بر كتاب لوياتان، ترجمه حسين بشيريه، همان،‌ص 37.
39.T.Hobbes,Leviathan,ch.13,p.100
40.جان لاك، همان، فصل9، شماره123.
41.همان، فصل7، شماره93.
42.همان، فصل9، شماره 131.
43.همان، فصل6، شماره57.
44.T.Gobbes,Leviathan,op.cit,p.134
45.Ibid,p.167
46.Ibid,p.164

منبع مقاله :
عضدانلو، حميد، (1389)، سياست و بنيان هاي فلسفي انديشه سياسي، تهران: نشر ني، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط