ابن خلدون از فرماندهي تا تاريخ نويسي

مفهوم علمي تاريخ

قبيله ذواوده كه ابن خلدون بدان پناه مي برد، يكي از قبايل نيرومند عرب است كه در رأس گروه متحد قبايل رياح قرار دارد و گروه رياح قدرتمندترين شعبه بنوهلال است. رؤساي قبيله ذواوده نقش بزرگي در حيات سياسي ايفا مي كنند و برحسب
جمعه، 11 ارديبهشت 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مفهوم علمي تاريخ
 مفهوم علمي تاريخ

 

نويسنده: ايو لاكوست
مترجم: دكتر مهدي مظفري



 

 ابن خلدون از فرماندهي تا تاريخ نويسي

قبيله ذواوده كه ابن خلدون بدان پناه مي برد، يكي از قبايل نيرومند عرب است كه در رأس گروه متحد قبايل رياح قرار دارد و گروه رياح قدرتمندترين شعبه بنوهلال است. رؤساي قبيله ذواوده نقش بزرگي در حيات سياسي ايفا مي كنند و برحسب مقتضيات به حمايت حكومت هاي مختلف مغرب و افريقيه برمي خيزند. از آنجا كه اين قبيله به راهنمايي سياستمداري زبده نيازمند است، ابن خلدون فراري را با آغوش باز مي پذيرد زيرا بمدد چنين شخصيتي بهتر مي توان نيروها را ارزيابي كرد و در فرصت مناسب به نيرويي پيوست كه پيروزي اش مسلم است و حداكثر غنيمت را ميسر مي سازد.
سلطان تلمسان بعد از بررسي جوانب امر، سمت صدارت را به ابن خلدون پيشنهاد مي كند اما وي چون، آينده را روشن نمي بيند، دعوت سلطان را نمي پذيرد » (1). و بجاي خويش برادر خود را كه به تازگي موفق به فرار شده بود به سلطان معرفي مي كند.
كوشش ابن خلدون متوجه اين هدف است كه ذواوده و حكام تلمسان را متحد كنند و هر دو را عليه سلطان قسنطينه برانگيزد. ولي از بخت بد، حمله ابوحمو سلطان تلمسان به بجايه با شكست كامل مواجه مي شود تا آنجا كه اثاثه و حرم سلطان به چنگ فاتحان مي افتد و بين آنان تقسيم مي گردد. سلطان ابوحمو به رغم رنجوري و شرمساري كه از اين شكست در دل داشت، لامحاله به سركوبب مدعيان جديدي پرداخت كه از ضعف او استفاده كرده و بيرق طغيان برافراشته بودند. ( اوت 1366 ).
هزيمت سلطان و پريشاني اوضاع و احوال، احتياط كاري ابن خلدون را توجيه مي كند. بعد از اين پيش آمدهاي ناگوار وي مصلحت مي بيند كه فرار كند و بدين مناسبت به امير بسكره كه يكي از دوستان اوست، روي مي آورد.
روي آوردن ابن خلدون به بسكره بهيچ وجه جنبه عزلت و كناره گيري از عالم سياست ندارد. درست به عكس، وي در آنجا به منظور پيش برد مقاصد سلطان تلمسان شبكه اي ايجاد مي كند و گروه معتنابهي از قبايل را در پيرامون سلطان گرد مي آورد و سلطان را به حمايت آنان مستظهر مي سازد. در مقابل اين خدمت بزرگ، سلطان مجدداً به او تكليف صدارت مي كند اما وي باز محتاطانه رد مي كند. از اين به بعد ابن خلدون درصدد تحصيل منصب و مقامات بي ثبات و موهوم دولتي برنمي آيد و ميانجيگيري ميان سلاطين و قبايل را كه جملگي مشتاق قبول خدمت اويند بر آن كارها ترجيح مي دهد. زيرا عملاً قدرت وي در مقام سر كرده قبايل و شخصيت متنفذ در ميان سپاهيان، خيلي بيشتر از قدرتي است كه در زمان وزارت داشته است. بعلاوه، زندگي در ميان سواركاران قبايل گرچه منقلب و پرجوش و خروش است ولي باز آرام تر و راحت تر از محيط پر تحريك و توطئه دربار است، مضافاً به اينكه وي مي تواند مجدداً بخش بزرگي از اوقات خود را به تحقيق و تتبع اختصاص دهد. شگفت آدمي است اين سركرده تاريخ نويس!
ابن خلدون مدت چهار سال ( 1366-1370 ) سرگرم تنظيم روابط دول و قبايل و بويژه هم آهنگ كردن روابط ميان قبيله ذواوده و حكومت تلمسان است. تقسيم وجوه سلطنتي، مذاكرات سياسي و رهبري جنگ با اوست.
از عمليات نظامي، شكست و پيروزي آگاهي و تجربه بسيار اندوخته است. در سال 1370 ابن خلدون در رأس هيأت نمايندگي رؤساي قبايل به تلمسان وارد مي شود و اين بار كار دولتي را از سر مي گيرد. اندكي بعد، ميان حكومت تلمسان و بنومرين جنگ واقع مي شود. بنومرين با توسل به حيل سياسي و تحريك و توطئه و بخصوص با زر و سيم مي توانند غالب سپاهيان سلطان تلمسان را از وي جدا كنند. ابوحمو كه خود را تنها و بي كس مي بيند، از پايتخت متواري مي شود. ابن خلدون نيز درصدد فرار به بسكره برمي آيد اما چون راه ها بسته اند، ناچار به سوي اسپانيا متوجه مي شود و خود را به بندر هنين ( در نزديكي تلمسان ) مي رساند. ولي براي رفتن، كشتي نمي يابد. جاسوسان بنومرين از حضور او در شهر باخبر مي شوند و به سلطان اطلاع مي دهند. براي نشان دادن اهميت شخصيت سياسي ابن خلدون همين بس كه سلطان واحدي از سواركاران خود را مأمور دستگيري او مي كند. گذشته از اين گمان مي رفت كه ابن خلدون جواهر قيمتي سلطان تلمسان را كه به امانت نزد او گذاشته شده بود به همراه دارد.
سپاهيان پس از دست يافتن بر ابن خلدون او را مانند يكنفر زنداني به تلمسان باز مي گردانند. سلطان وي را به شدت مورد عتاب قرار مي دهد و عملياتي را كه از زمان ترك فاس مرتكب شده بود بازگو مي كند و آنها را خيانت به مراكش مي شمارد. ابن خلدون با مهارت تمام به شرح وضعيت خويش مي پردازد. چون از خصومت سلطان با وزير سابق آگاهست گناه ترك مراكش را به گردن وي مي نهد. سپس با دادن اطلاعات جامع و وسيع در مورد موقعيت سياسي مغرب مركزي استطاعت و آمادگي خود را براي جلب مودت قبايل نسبت به خاندان بنومرين اعلام مي دارد.
از آنجا كه سلطان سوداي تسخير بجايه و فتح تونس را در سر دارد وي درباره طرح و امكانات اين كار به تفصيل سخن مي گويد. سخنان وي آنچنان سلطان را تحت تأثير خود قرار مي دهد كه وي في المجلس ابن خلدون را آزاد مي كند. و حتي خلعت و زينت بسيار به وي مي بخشد.
ابن خلدون به بهانه زاويه نشيني به صومعه مشهور ابومدين روان مي شود اما هنوز جابه جا نشده بود كه سلطان مأموريت خطيري به وي محول كرد. ابن خلدون با اختيارات تام و وجوه كافي موظف شد كه به مناطقي كه تحت اشغال قبايل طرفدار سلطان تلمسان بود رود و زمينه اتحاد آنان را با مراكش فراهم كند.

به اين طريق، ابن خلدون بار ديگر تمام مهارت و كفايت سياسي خود را در راه تحقق مقاصد خاندان بنومرين بكار مي برد و حال آن كه تا چند هفته پيش با همان مهارت و كفايت سياسي سلطان تلمسان را خدمت مي كرد. آيا چنين رويه اي با « ماكياوليسم » فقدان اخلاق و روحيه وطن دوستي و نيز با دورنگي مترادف نيست؟ ابداً. زيرا ما نمي توانيم براساس مفاهيم وطن دوستي كه تازه قرنها بعد در اروپا به وجود آمده بود رويه ابن خلدون را در قرن چهاردهم؛ آنهم در مغرب، ارزيابي كنيم. ما بايد به اين نكته توجه داشته باشيم كه شايد در نظر ابن خلدون كشمكش ميان سلطان فاس و سلطان تلمسان به هيچ وجه حالت و جنبه تضاد فكري و اعتقادي نداشته و منحصراً نتيجه تضاد منافع و خودخواهي هاي آنان بوده است و اين قبيل رقابت هاي شخصي مطلقاً با عصبيت مغربي و روحيه عميق مغرب دوستي كاري نداشته است. از اين رو، ابن خلدون لياقت و كارداني خود را در خدمت سلطاني بكار مي اندازد كه از خدمت او، منفعت بيشتري حاصل آيد و كار خود را در هر مورد با دقت و شايستگي تمام به انجام مي رساند.

الغرض، ابن خلدون با جسارت فوق العاده اي به سوي قبيله اي شتافت كه سلطان ابوحمو در ميان آن پنهان شده بود. ابن خلدون رؤساي قبايل را جمع كرد و خطرات خصومت با بنومرين را برايشان برشمرد. تعداد كثيري از قبايل مذكور كه تا آن موقع هنوز به سلطان تلمسان وفادار باقي مانده بودند، به وي پيوستند و حتي محل اختفاي ابوحمو را فاش كردند. ابن خلدون رؤساي بنومرين را در جريان امر گذاشت و اينان جهت توقيف سلطان تلمسان لشكري روانه داشتند. ابن خلدون در رأس گروهي از قبيله ذواوده سپاه سلطان را غافلگير كرد و سلطان هرچه داشت بر جاي گذاشت و با شتاب به سوي واحه غرره (2) فرار كرد. بعد از اين موفقيت عظيم و نيز شركت در حملات به قبايل دشمن، ابن خلدون رؤساي قبايل بدوي را شخصاً به پيشگاه سلطان برد تا به پاداش خدماتشان از دست سلطان هدايا و عطايا بستانند. سلطان با عزت و احترام تمام ابن خلدون را كه طراح و سازمان دهنده واقعي اين فتوحات بود، به حضور پذيرفت و خلعت و رفعت عطا فرمود ( نوامبر 1372 ). چندي بعد، پس از معاونت در اجراي چند لشكركشي مهم ديگر، ابن خلدون به بسكره بازگشت. اين شهر براي جمع آوري اطلاعات دقيق درباره وضعيت سياسي در دشتها و حواشي صحرا، مركز مناسبي است. با اقامت در بسكره ابن خلدون به آساني مي تواند هم با قبايل بدوي بزرگ در ارتباط مستقيم باشد و هم اياب و ذهاب و نبض سياسي آنان را زير نظر داشته باشد. در آن جا ابن خلدون ميهمان ابن مزني حاكم بسكره است ولي دخالت و نفوذ روزافزون ابن خلدون در امور مملكتي باعث رعب و واهمه حاكم مي شود. زيرا ابن خلدون با پيروزي هايي كه به دست آورده بود در بين قبيله بسكره از نفوذ و احترام خاصي برخوردار است. از جانب ديگر امير بسكره ميان حكومت فاس و قبيله مذكور واسطه است و وجوه مأخوذ از فاس را به رؤساي اين قبيله مي پردازد. حال امير بيم دارد كه وجود ابن خلدون در بسكره موجب شود كه وي از مزاياي هنگفتي كه از ممر اين كار بدست مي آورد محروم بماند. اين احتمال نيز هست كه سرگرم طرح توطئه اي عليه بنومرين بوده ( اختلاف ميان تونس و تلمسان كار اين امير بود ) و مي ترسيد كه ابن خلدون با زيركي و ذكاوت خارق العاده اش از جريان امر مطلع گردد. به هر تقدير، امير كوشيد تا سلطان، ابن خلدون را به درگاه خويش فراخواند و در اين كار توفيق يافت.
اين چنين شد كه ابن خلدون بسكره را در سپتامبر 1372 ترك گفت. با عده قليلي محافظ از طريق مليانه كناره جنوبي تل، راه تلمسان در پيش گرفت. در اين هنگام سلطان به طور ناگهاني درگذشت. باز بر سر جانشيني وي كشمكش هاي بسيار اتفاق افتاد. يكي از مدعيان سلطنت براي تصاحب قدرت، با شتاب فراوان سپاهيان بنومرين را كه در تلمسان و حوالي آن تجمع داشتند گرد آورد و به فاس حمله برد. به موازات آن سلطان ابوحمو كه از ترس حمله قبايل طرفدار بنومرين در شرف فرار به سودان بود، با شنيدن خبر فوت رقيبش به عجله به سوي تلمسان شتافت. در بين اين حوادث متعدد كه به سرعت اتفاق افتاد، حادثه رهايي معجزه آساي سلطان ابوحمو و رجعتش به پايتخت مهم ترين حادثه ها بود.
از قضا ورود سلطان مذكور و ابن خلدون وزير سابق او كه به وي خيانت ها كرده و ضربه ها زده بود، در يك زمان واقع شد. پس از ورود به پايتخت سلطان كليه شخصيت هايي را كه در مراتب خلوص وفاداري شان ترديد داشت و گمان مي برد در ايام دوري اش از مركز، مرتكب خيانت شده اند، از دم شمشير گذرانيد. ابن خلدون كه اوضاع را چنين ديد، به قصد فرار به سوي فاس عازم شد. چون به سدو (3) رسيد، سپاهيان سلطان ابوحمو بر محافظان او تاختند و آنان را تارومار كردند. ابن خلدون كه مركب خويش را از دست داده بود به طور معجزه آسا خود را در پناهگاهي نهان كرد و از چنگ مهاجمان رهيد. سپس با حالت پريشان خود را پس از دو روز راه پيمايي به يكي از قبايلي رساند كه در قيد اطاعت بنومرين بودند و با كمك آنان موفق شد خود را به فاس برساند ( اواخر نوامبر 1372 ).
در فاس، هنوز طوفان بحران بر سر جانشيني آرام نگرفته بود و تحريك و توطئه هم چنان ادامه داشت. عملاً قدرت در دست وزير است و وزير را با ابن خلدون دوستي و همكاري ديرين. وزير دوست خود را به گرمي پذيرفت و فرمان داد از خزانه سلطنتي مستمري شايسته اي به وي بدهند. ابن خلدون كه آرامش پيشين خود را بازيافته بود، اوقات خويش را به تعليم و انجام تحقيقات و تتبعات تاريخي تخصيص داد و در عين حال عضويت شوراي حكومت را پذيرفت.
در همين زمان، شخصيت مهم ديگري نيز در فاس بسر مي برد. ابن خطيب وزير كه از سلطان غرناطه بريده و از چنگ وي فرار كرده بود و در فاس مي زيست و او را نيز با ابن خلدون سابقه آشنايي و رقابت بود. سلطان فاس كه با سلطان غرناطه روابط زياد حسنه اي نداشت ابن خلدون را با عزت و احترام فراوان نزد خود نگاهداشت و اموال بسيار به وي بخشيد ابن خطيب به كارهاي سياسي بزرگ مشغول شد و طرح حمله بنومرين را به غرناطه آماده كرد. ولي سلطان محمد خامس پيش دستي كرد و يكي از مدعيان سلطنت مراكش را كه در درگاه خويش نگاهداشته بود، در رأس سپاهي در ساحل ريف پياده كرد ( ‌آوريل 1373 ). به موازات اين حمله، حمله ديگري نيز توسط يكي ديگر از شاهزادگان ترتيب يافت.
اين دو مدعي، متفقاً به قلمروي سلطان ابوحمو حمله بردند و آن را ميان خود تقسيم كردند: يكي فاس را گرفت و ديگري مراكش را. اما ديري نگذشت كه اين دو به مخالفت و معاندت با يكديگر برخاستند.
چون ابن خلدون بدواً به شاهزاده اي كه پايتخت جنوبي ( مراكش ) ‌را تسخير كرده بود پيوسته بود، از اين جهت مورد عتاب و خصومت آن شاهزاده اي قرار گرفت كه فاس را به تصرف درآورده بود. مع ذلك، وي از حمايت دوست خود، ابن خطيب، كه در اين زمان جانش در خطر افتاده بود بهره مند بود. اما كوشش وي هم به جايي نرسيد، سلطان غرناطه كه با ابن خطيب خصومت شديدي داشت از سلاطين فاس و مراكش كه با كمك او به سلطنت رسيده بودند، خواست تا وزير سابق او را دستگير و تنبيه كنند. با وجود تلاش ابن خلدون و ياران ديگرش، ابن خطيب توقيف و به اتهام نوشتن مطالب ضاله محاكمه شد. وي را در سياه چالي انداختند و پس از شكنجه بسيار، به دست عده اي اوباش به قتل رسانيدند. اينان حتي بر جسد وي رحم نكردند و آن را از قبر بيرون كشيدند و بي احترامي ها كردند. وضعيت ابن خلدون، دوست و همدست سابق ابن خطيب، روز بروز وخيم تر و خطر نزديكتر مي شد. دشمنان وي، همكاري اش را با وزير مقتول دست آويز كردند و نزد سلاطين فاس و مراكش به سعايت از او پرداختند.
ابن خلدون بالاخره گرفتار مي شود. ولي با شفاعت و پا در مياني سلطان مراكش موقتاً آزاد مي گردد. وي از فرصت استفاده مي كند و با عجله به دامن ونزمار [ بن عريف ] يكي از بزرگ ترين رؤساي عرب پناه مي آورد. وي كه در دستگاه سلطنت فاس از نفوذ و احترام ويژه برخوردار است، از سلطان مي خواهد تا به ابن خلدون اجازه دهد كه به غرناطه رود و سلطان تقاضاي او را اجابت مي كند.
در سپتامبر سال 1374، ابن خلدون به غرناطه مي رسد. شايد قصد وي از آمدن به اين شهر آن بود كه از سلطان طلب مغفرت كند و بدين نحو بقيه عمر را در سكون و آرامش بگذراند. ولي به عكس دفعه پيش كه با شكوه تمام به پيشگاه سلطان پذيرفته شده بود، اين بار با كم اعتنايي و سردي وي مواجه شد. درواقع ابن خلدون خويشتن را به دهان گرگ افكنده بود. تغيير روحيه و رويه سلطان محمد خامس كاملاً عيان و مشخص است. سلطاني است به غايت مطلق العنان و سنگدل خدمات ابن خلدون را از بن فراموش كرد و نسبت به وي جز سوءظن و خصومت احساس ديگري نداشت و هر بار كه رسولان فاس به دربار غرناطه مي رسند، زبان به بدگويي از او مي گشايند و سلطان را نسبت به وي بيش از پيش بد بين و بي اعتماد مي كنند.
براي طرد ابن خلدون، سلطان انديشه مي كند و وي را جهت انجام مأموريت سياسي به دربار تلمسان مي فرستد. اما چنانكه مي دانيم ابن خلدون از تلمسان رانده شده و سلطان آن ديار درصدد انتقام جويي از اوست. سلطان غرناطه از اين امر باخبر است و هدف غايي اش تسنيم ابن خلدون به سلطان ابوحمو است.
ابن خلدون ناگزير از اطاعت فرمان به صوب تلمسان حركت مي كند و در اوايل سال 1375 به بندر هنين واقع در چند منزلي تلمسان مي رسد و خويشتن را به قضا و قدر مي سپرد.
از بخت خوش آن كه در همين ايام دوستش ونزمار [ بن عريف ] به جهات سياسي با هم پيمانان كهن خود، بنومرين، قطع پيوند مي كند و به سلطان تلمسان نزديك مي شود و براي ابن خلدون طلب بخشايش مي كند. سلطان تلمسان جهت ارضاء خواسته معاضد نيرومند خويش و نيز استفاده از تدبير و كفايت ابن خلدون، غمض عين مي كند و به خواهش وي تن در مي دهد. حال ابن خلدون با آرامش خاطر مي تواند در تلمسان بماند. به صومعه عباد واقع در نزديكي آن شهر مي رود و عزلت اختيار مي كند. اما باز اجباراً به حيات سياسي بازمي گردد. سلطان ابوحمو به وي فرمان مي دهد تا شغل پيشين خويش را پيش گيرد و براي جمع آوري عده و نفرات به سوي مناطقي كه در تصرف قبيله رياح است روانه شود.
ابن خلدون نيز پس از آماده كردن اسباب سفر، راه شرق را در پيش مي گيرد. ولي ناگهان از انجام اين مأموريت انصراف خاطر حاصل كرده و به قلعه ابن سلامه كه يكي از قلاع ونزمار [ بن عريف ] بوده و بر روي قله مرتفعي در حوالي فرنده (4) ‌بنا شده است پناه مي برد.
علت اين تغيير رويه ناگهاني را چه بايد دانست؟
عمل ابن خلدون ممكن است چند علت داشته باشد. چنين به نظر مي رسد كه ابن خلدون از سياست آتي سلطان بيم داشته است. زيرا تثبيت وضعيت او نتيجه نزديكي روابط ونزمار [ بن عريف ] و سلطان بوده اما دوستي اين دو، قوام زيادي نداشته و هر زمان احتمال اختلال در آن مي رفته است. در فرض اخير، ابن خلدون بي كس و بي ياور مي مانده و براي جلوگيري از خطرات ناشي از غضب و بغض سلطان ابوحمو، حامي و پشتيباني نداشته و چون روابطش با سلاطين فاس و غرناطه تيره بوده، امكان فرار به آن ديار را نيز نداشته است. آيا مي توانسته به تونس مسقط الرأس خود پناهنده شود؟ ولي در آن جا سلطان ابوالعباس بساط سلطنت گسترده، و وي از دشمنان ديرين ابن خلدون است.
با اين همه ممكن است علاوه بر دليل فوق، دلايل مهم تري ابن خلدون را به چنين اقدامي برانگيخته باشند. از مدت ها قبل، ابن خلدون درصدد پيدا كردن فرصت مناسب براي كناره گيري از امور سياسي بوده است. دو بار به صومعه عباد مي رود تا در آنجا گوشه عزلت گيرد اما هر دو بار برحسب فرمان سلطان تلمسان اجباراً آن جا را ترك گفته و به كار سياسي مأمور شده است. به اضافه، وي از گسستگي هاي پي در پي اي كه به لحاظ گرفتاريها در كار تحقيق و تعليم اش پيش مي آيد ناراحت است و مي خواهد خود را از قيود تكاليف دولتي رها كند و به كار تحقيق بپردازد. ولي هيچ معلوم نيست كه آيا ابن خلدون پس از تأمل كافي گوشه گيري انتخاب كرده و يا دفعةً درصدد اين كار برآمده است. بهر تقدير، عزلت وي قطعيت مي يابد و پس از چهار سال اقامت و كناره گيري در قلعه ابن سلامه ديگر تا پايان عمر به حيات سياسي و نظامي باز نمي گردد.
راست است كه وي مدت مديدي شديداً بيمار بوده و قتل برادرش وزير اعظم دربار تلمسان، به روحيه وي شكست وارد آورده و موجب تنفر وي از امور سياسي گرديده است. در سال 1378 سلطان ابوالعباس بالاخره وي را نسبت به كارهايي كه سيزده سال قبل در مورد بجايه انجام داده بود، عفو مي كند و بدين ترتيب ابن خلدون مي تواند براي تحقيق و تعليم به مسقط الرأس خود بازگردد. ولي در سال 1382 چون گمان مي رفت كه سلطان مأموريت هاي سياسي ديگري به وي محول كند، ابن خلدون با كسب اجازه از سلطان به قاهره عزيمت كرد تا در آن شهر تحقيقات علمي خويش را دنبال كند. در مصر، وي منحصراً به تعليم و قضا مي پردازد و به نگارش « كتاب العبر » ادامه مي دهد و اگر در سال 1451، تيمورلنگ را ملاقات مي كند بايد دانست اين كار را وي از روي جبر و استيصال انجام مي دهد. بنابراين با توجه به اين كه ثلث آخر زندگاني ابن خلدون در تحقيق و تأليف مي گذرد (5) مي توان قوياً گفت كه تصميم وي در سال 1375 مبني بر ترك فعاليت سياسي بيشتر معلول اراده شخصي وي بوده است تا شرايط و مقتضيات سياسي نامساعد.
ابن خلدون دلايل قاطع تغيير رويه خويش را بيان نمي كند. شايد بدان علت است كه خود وقوف كامل ندارد. ولي آنچه مسلم است آنست كه وي سياست را بارضاء و رغبت ترك مي كند: « با خويشتن معامله سودآوري كردم كه به كار تأليف اين كتاب برآمدم » (6).
شايسته اي بيان كرده است: « تاريخ نگاري نه نتيجه جوشش خود به خودي فكر آدمي است و نه به طور كلي معلول احتياج اجتماعي. آدمي به تاريخ نويسي مي پردازد كه وضعيت عيني او در روابط با انسان هاي ديگر وي را مجبور كند كه موقعيت تاريخي خود را مشخص نمايد و معناي تعلق خويش را به يك مجتمع انساني معين و روشن سازد... » (7)
بايد گفت اين امر در مورد ابن خلدون كاملاً صدق مي كند. زيرا آنچه طي سال هاي متمادي و بخصوص از زمان استعفا از مقام خويش در حكومت بجايه و اصولاً در جميع نشيب و فرازهاي زندگاني اش، توجه او را به خود جلب كرده، علل عميقي است كه موجب بروز رويدادها مي شوند.
مكاتباتش با ابن خطيب از اضطراب و سرگشتگي وي پرده برمي دارند. ابن خلدون مي كوشد تا بعلل شكست هاي شخصي خود پي برد و عواملي را كه موجب توقف و قطع زندگاني اجتماعي او شده اند دريابد و حال آن كه وي با خصايل و فضايلي كه داشته، قاعدةً مي بايست در زندگي موفق شده باشد، اما تجربه به وي ثابت مي كند كه ناكامي هاي او، نتيجه بداقبالي نيستند. بلكه جلوه اي از بحران عمومي مغرب بشمار مي روند.
وي در اين راه تنها نيست. شخصيت هاي بسياري اعم از سلاطين، شاهزادگان، وزراء، درباريان ذي نفوذ به همين سرنوشت و حتي به وضعيتي غم انگيزتر از آن دچار شده اند. في المثل ابن خطيب سر خود را مي بازد. سلطان ابوالحسن از اوج رفعت به حضيض ذلت فرو مي افتد، ابوعنان از بستر مرگ، پاره پاره شدن امپراطوري را بچشم مي بيند.
« چرا اين شهرهاي ويران، چرا اين زمين هاي داغ زده، چرا اين عمارات ويران شد، چرا اين جاده هاي خراب؟ چرا اين بي ثباتي، چرا اين درياي هرج و مرج؟ زماني ما خورشيد افتخار بوديم چه شد كه آن افتخارها از دست رفت. دريغ و افسوس ». اينست بخشي از نامه ابن خلدون به ابن خطيب.
پاسخ سؤال هاي بالا را ابن خلدون

در فلسفه سياسي سنتي نمي يابد، فلسفه سياسي سنتي از مدينه فاضله سخن مي گويد و براي مسائل عيني پاسخي ندارد.

از اين جهت، ابن خلدون با تلخي به قضا و قدر لعنت مي فرستد ولي به همين اكتفاء‌ نمي كند و از اين مرحله، پاي فراتر مي گذارد. تلاش وي متوجه آنست كه با تجربه شخصي فضاهاي وسيع تر را تجزيه و تحليل كند. هدف ابن خلدون فهميدن است.

« تاريخ نگاري، دريافت بعد سياسي سرنوشت انسان بوسيله انسان و درك اين مطلب است كه انسان، فاعل فعال است... » ( ف.شاتله ).

اينچنين است كه شاهين انديشه ابن خلدون از وراي دژتاورزوت (8) بال و پر مي گشايد. مي كوشد تا اين سايه، اين شبح مغرب را كه بسان سايه كوه در غروب آفتاب، آرام آرام نزديك مي شود، ترسيم كند.
چنانكه قبلاً به ابن خطيب نوشته است نور از مغرب دامن كشيده و عصر ظلمت و اغتشاش بر اين منطقه استيلا يافته است. حال ابن خلدون، اين مرد تنها، اين مظهر مجسم فرهنگ عرب، به سرنوشت وطن خويش مي انديشد.
جاي شك نيست كه وي تا اندازه زيادي از بحران مزمن مغرب آگاه است و توجه به مشكلات خطير آفريقاي شمالي است كه ابن خلدون را به تفكر و غور تاريخي كشانده است. گفته او در مقدمه گواه توجه اش باين امرست:
« كيفيت جهان و عادات و رسوم ملت ما و شيوه ها و مذاهب آنان بر روشي يكسان و شيوه اي پايدار دوام نمي يابد بلكه برحسب گذشت روزگارها و قرن ها اختلاف مي پذيرد و از حالي به حالي انتقال مي يابد (9) ».
و نيز: « مورخ اگر مي خواهد اطلاعات و آگاهي هايي كه در دسترس خواننده قرار مي دهد مستدرك و قابل استفاده باشند بايد كيفيات عمومي سرزمين ها، ملت ها و قرون را تشريح كند » (10).
آنگاه ابن خلدون از بعضي مورخان ارزنده اي نظير بكري نام مي برد كه در تحقيق تاريخ، اصل مذكور را رعايت نكرده اند.
« اما در اين عصر كه پايان قرن هشتم است. اوضاع مغرب كه ما آن را مشاهده كرده ايم دستخوش تبدلات عميقي گرديده و بكلي دگرگون شده است. از آغاز قرن پنجم [ هجري ] قبايل عرب به مغرب هجوم آوردند و بر ساكنان قديم ‌آن كشور يعني بربرها غلبه يافتند و نواحي و شهرهاي آن سرزمين را تصرف كردند و در فرمانروايي بقيه شهرهايي كه در دست آنان بود شركت جستند ...
و هنگامي كه عادات و اموال بشر يكسره تغيير يابد، چنانست كه گويي آفريدگان از بن و اساس دگرگونه شده اند و سرتاسر جهان دچار تحول و تغيير گرديده است.گويي خلقي تازه و آفرينشي نو بنياد و جهاني جديد پديد آمده است. اينست كه عصر ما به مورخي نيازمند بود تا كيفيات طبيعت و كشورها و نژادهاي گوناگون را تدوين كند و عادات و مذاهبي را كه بسبب تبديل احوال مردم دگرگون شده است شرح دهد و روشي را كه مسعودي در عصر خود برگزيده است پيروي كند تا بمنزله اصل و مرجعي باشد كه مورخان آينده آن را نمونه و سرمشق خويش قرار دهند » (11).
در اين جا، قصد ابن خلدون آن نيست كه وضعيت مغرب را براساس قواعد عام و كلي مطالعه كند، بلكه به عكس، وي مي خواهد با مطالعه اوضاع و احوال مغرب، به يك قاعده كلي و عمومي دست يابد كه[ در موارد ديگر سواي مغرب قابل انطباق باشد ]. هدف اصلي ابن خلدون چنانكه خود مي گويد: « مطالعه تاريخ مغرب » است. براي چنين كار عظيمي، ابن خلدون گنجينه اي از مدارك و اطلاعات لازم در اختيار دارد. با سفرهاي متعددش در سرتاسر مغرب اسلامي، علماء و دانشمندان كثيري را ملاقات كرده و گاهي كار و مأموريت سياسي را فداي مباحثات فلسفي كرده است. كتابخانه هاي غني تونس، فاس، اسپانيا، تلمسان، بجايه و ساير شهرها را زير و رو نموده است. علاوه بر اين، آنچه بيشتر مورد اهميت است، آن كه در طول مدت بيش از بيست سال، وي از نزديك شاهد و حتي خالق حوادث مهم سياسي بوده؛ با سلاطين، وزراء، امراء و ساير شخصيت هاي ذي نفوذ نشست و برخاست داشته، خود حكومت كرده، جنگ كرده، زير و بم ها ديده- روزي در كاخ نشسته و روزي ديگر آواره بيابان ها شده است. خلاصه ابن خلدون با شناسايي عيني واقعيات شمال آفريقا، توانسته نوع رفتار سلاطين، روند جريانات سياسي، مسأله سرنوشت دولت ها، نوع معيشت و شرايط زندگاني در شهر و ده، بروز قحطي و امور ديگر را از نزديك مورد مطالعه و مداقه قرار دهد- مسائل فوق، امور مجزا و بي ارتباط با يكديگر نيستند- همگي يك « واحد » و « كل » را تشكيل مي دهند.

« اموري هست كه ميانشان روابط بسيار نزديك و صميمي وجود دارد نظير وضعيت و موقعيت امپراطوري، تعداد جمعيت، بعد پايتخت، ثروت و غناي مردم. اين گونه مسائل به يكديگر مرتبط اند زيرا امپراطوري و نوع حكومت در حكم شكل خارجي ملت، تمدن و ساير امور مربوط به دولت مي باشد و حال آن كه اهالي و شهرها حكم ماده را دارند » (12).

شايد شخص نخبه و دانشمندي كه دور از واقعيات روزمره بسر مي برد، چنين تصور كند كه اسباب اصلي جريانات و تغييرات سياسي، خواست ها و تصميمات قدرتمندان جهان است. ولي ابن خلدون، اين مرد عمل و سياست با تجربيات عملي فراواني كه اندوخته است مي داند كه « طبيعت اشياء » عامل اصلي تحولات است و نه اراده حكام؛ و تصميم سلطان بالنفسه جهت و مشي دولت را دگرگون نتواند كرد. زيرا « تفاوت هايي كه در آداب و اركان اجتماعي ديده مي شود نتايج طرز معيشت ملت هاست » (13) و در جاي ديگر مي گويد:

« مقاصد تاريخ خود را كاملاً تهذيب كردم... و در ترتيب و فصل بندي آن

راهي شگفت پيمودم و از ميان مقاصد گوناگون براي آن روشي بديع و اسلوب و شيوه اي ابتكار آميز اختراع كردم و كيفيات اجتماع و تمدن و عوارض ذاتي آن ها را كه در اجتماع انساني روي مي دهد شرح دادم، چنان كه خواننده را به علل و موجبات حوادث آشنا مي كند و برخوردار مي سازد و وي را آگاه مي كند كه چگونه خداوندان دولت ها براي بنيان گذاري آن از ابوابي كه بايسته بوده است داخل شده اند » (14).
تعيين دقيق مشي و تحول فكري ابن خلدون، آغاز و انجامش، سوال هايي كه برايش پيش آمده و بن بست هايي كه با آن ها برخورد كرده است ممكن نيست. احتمال مي رود كه سال ها قبل از گريز به تاورزوت ابن خلدون نسبت به ديد تاريخي و سياسي سنتي خرده خرده شك كرده و سپس پايه هاي جديدي براي طرح قضايا و تجزيه و تحليل منطقي آن ها يافته است اين حدس با آنچه خود ابن خلدون درباره تحول فكري مورخ ديگري نقل كرده است. تقويت مي شود؛ آنجا كه مي گويد:
« قاضي طرطوشي نيز در سراج الملوك به اين مسأله پرداخته است به طوري كه حتي فصول و مطالب كتابش به فصول و مطالب كتاب ما شباهت زياد دارد. ولي شكاري كه وي درصدد به دام انداختن اش بوده از بند رهيده، و طرطوشي به هدف خويش نرسيده. مسائلي را كه طرح مي كند روشن نمي كند. حجت نمي آورد. نه مي تواند حجاب حقيقت را كشف كند و نه قادر است با توسل به دلايل مبتني بر واقعيات و بر طبيعت اشياء، ابهامات موضوع را برطرف سازد... درواقع مؤلف در اطراف و حواشي موضوع به بحث پرداخته و به كشفي دست نيافته و بطور كلي از كاري كه قصد انجام آن را داشته، اطلاع كافي نداشته است... مثال شكار كه ابن خلدون در مورد طرطوشي آورده، در مورد شخص وي نيز صادق است او نيز سال هاي متمادي به طرز خستگي ناپذير در جست و جوي يافتن شكارر و مقصود خود بوده است. چنانكه مي گويد:
«پس از مطالعه آثار مؤلفان و غور در اعماق گذشته و حال، بالاخره توانستم فكر خويشتن را بيدار كنم... به اين معني كه شيوه جديدي براي نوشتن تاريخ ابداع كردم. آن چنان مشي و نظام فكري برگزيدم كه مخصوص به من است و خواننده را متعجب خواهد كرد... احياناً ممكن است مطلبي از نظر من دور مانده باشد، ولي در عوض همواره راه و جهت را نشان داده ام. فيض آسماني بود كه مرا به انتخاب چنين شيوه اي برانگيخت و آن چنان علمي به من آموخت كه به وسيله آن به كشف اسرار توفيق يافتم... (15) »
به اين طريق، ابن خلدون سرشار از درك زمانه خويش، خويشتن را به تتبعات تاريخي وقف مي كند و از چنين انتخابي، ذره اي تلخكامي به خود راه نمي دهد.
« چه معامله خوبي با خود كردم كه برنگاشتن اين كتاب عزم جزم نمودم » (16) چنين به نظر مي رسد كه سير تحول فكري ابن خلدون در دوران ماقبل از شروع به نگارش مقدمه كه خود سرآغازي بر اثر اوست، دچار زير و بم هاي بسيار شده است. در بدو امر، ابن خلدون به كشف علل شكست هاي شخصي خويش، نشيب و فرازهاي زندگاني اش و اغتشاشات و بي نظمي هاي مغرب برآمده است.
وي برآنست كه ريشه هاي جمود و رخوت عصر خود را دريابد. درصدد جستن جوابي است براي بي ثباتي مزمن دولت ها؛ چرا اين چنين بي ثباتند؟ چرا كوشش هايي كه در راه استقرار نظام مقتدر مركزي و سلطنتي انجام مي گيرد، يكي پس از ديگري به شكست و ناكامي مي انجامد؟
سپس هرج و مرج و تداوم و توالي توطئه ها و تحريكات سياسي، طغيان ها، قتل و كشتارها وي را بدانجا مي كشاند كه از ناتواني تحقيق تاريخي سنتي، يعني تاريخي كه صريحاً به وقايع توجه دارد و علل و اسباب عمده بروز آن را ناديده مي گيرد، اطمينان حاصل كند. ابن خلدون با كليت دادن به وقايع مكرر، با ايجاد رابطه ميان گروه هاي مختلف حوادث به كسب مفهوم كلي از تاريخ توفيق يافته و از اين رو به تجزيه و تحليل نهادهاي اجتماعي و سياسي و مطالعه تحول آن ها پرداخته است.

« موضوع اصلي تاريخ عبارتست از فهماندن حالت اجتماعي انسان. يعني تمدن و پديده هايي كه به طور طبيعي به آن وابسته اند يعني حيات وحشي.

هم چنين تحول اخلاقيات و روحيات، سازمان خانواده و قبيله. انواع مختلف سلطه و برتري ملل بر يكديگر كه ريشه تأسيس امپراطوري ها بشمار مي روند و نيز اضمحلال آن ها در بطن علم تاريخ قرار دارد. مشاغل و حرفي كه زاينده علم و هنر هستند و كوشش انساني را به خود تخصيص داده اند و بالاخره تغييراتي كه از تأثير طبيعت اشياء در احوال اجتماع حاصل مي شود از امهات تحقيقات تاريخي است... » (17)
[ با چنين ديد و جهان بيني علمي است ] كه ابن خلدون از انبوه وقايع ظاهراً بي ارتباط با يكديگر كه فاقد بعد معناي عميق به نظر مي رسند، مجموعه منظم و هم آهنگي مي سازد كه گرچه از سير تحولي و غامض و پيچيده اي تبعيت مي كند ولي از هر جهت منطقي است. سپس به كمك اين مجموعه يا نظام منطقي، ابن خلدون درصدد توجيه و تبيين نشيب و فرازهاي تاريخ حادثه گرا (18) برمي آيد.
بدين نحو وي در طريق يافتن پاسخ منطقي و توجيه مشكلات آفريقاي شمالي به مفهوم جديدي از تاريخ دست مي يابد.

مفهوم علمي تاريخ.

در اين حصار تاورزوت است كه ابن خلدون از ژوييه تا نوامبر 1377، بخش بزرگي از مقدمه معروف را مي نويسد و بقيه عمر را به اتمام آن تخصيص مي دهد. مقدمه مشتمل بر سه كتاب است: دو كتاب اول بين سال هاي 1375 تا 1378 نوشته شده اند، گمان مي رود كتاب سوم كه چه از جهت تاريخ آفريقاي شمالي و چه از جنبه شيوه تاريخ نگاري از دو كتاب ديگر اهميت كمتري دارد در مصر نگاشته شده باشد.
مقدمه از يك سو معرف مفهومي است كه ابن خلدون از تاريخ دارد و از سوي ديگر شامل تجزيه و تحليل نهادهاي اجتماعي و سياسي مغرب مي باشد. در اين كتاب، موضوعات و مطالب گوناگون كه مواد اوليه تاريخ را تشكيل مي دهند، بطور عقلايي يا به تعبير بهتر بطور ايجادي ( علت و معلولي ) طرح و تحليل شده اند.
كتاب اول و دوم را مي توان « تاريخ بربر » ناميد. به عبارت ديگر در اين دو كتاب ابن خلدون وقايع آفريقاي شمالي را طي هفت قرن مورد بررسي قرار مي دهد. در حقيقت مقدمه و تاريخ بربر هر دو مكمل يكديگرند و اين امر نشان مي دهد كه نقطه حركت ابن خلدون همان توجه و غور در بحران مغرب در قرن چهاردهم بوده است. سپس در ضمن جست و جوي علل عميق بحران مذكور، از جامعه و بطور كلي تحول آن، يك مفهوم كلي و عمومي پيدا كرده است. چون به اين مرحله رسيده كتاب خويش را بر اساس مفهوم مذكور بنا نهاده است. از اين رو مي توان گفت وي با اين عمل تا حدودي از موضوع و هدف اوليه تحقيقات خويش دور افتاده است.

پي‌نوشت‌ها:

1- P. I. P. XLIX.
2- Gourare.
3- Sedou.
4- Frenda.
5 -بخش آخر حيات ابن خلدون كه مؤخر بر ايامي است كه وي مطالب عمده كتاب خويش را جمع آوري و تنظيم كرده، واجد اهميت كمتري است. ولي از آنجا كه بعضي از جنبه هاي مشي نظري ابن خلدون را در سال هاي 1375-1378 روشن مي كند جالب توجه است. از اين جهت ما تجزيه و تحليل مفاهيم نظري ابن خلدون در حوالي سال هاي مذكور و شرح احوال او را طي 25 سال آخر حيات،‌ يكجا بررسي خواهيم كرد.
6- P. I. P. 9.
7- F.Chatlet, “ Ia Naissance de l’histoire “,édittion de Miniuit.
8- Taurzout.
9- P I. P. 56.

10 -مقدمه، يكم، 59-60. ت. ف.
11- P. II. P. 299.
12- مقدمه- يكم، 59- 60، ت- ف.
13- p. I. P. 254.
14- P. P. 1. 254.
15- P. I. PP. 9 et 83.
16- P. I. P. 9.
17- P. I. P. 71.
18- منظور تاريخي است كه فقط به ذكر وقايع و حوادث مي پردازد و كاري به ربط منطقي آنها ندارد. ( Histoire évenémentielle ) مترجم.

منبع مقاله :
لاكوست، ايو، ( 1385 )، جهان بيني ابن خلدون، مهدي مظفري، تهران، دانشگاه تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.