از جمله مباحث مشترك بين فلسفه و عرفان كه شايد از عرفان به فلسفه راه يافته باشد، بحث «تطابق الكونين» يا تطابق عالم و آدم است. حكما و عرفاي اسلامي معتقدند اگر انسان را از بقيه ي عالم جدا كنيم و آن گاه به مقايسه ي اين دو بنشينيم، درخواهيم يافت كه آنچه در عالم و نظام هستي وجود دارد، در انسان نيز هست. عالم از سه مرحله ي عقلي، مثالي و مادي برخوردار است، انسان نيز داراي مراحل سه گانه ي عقل، مثال و ماده است.
اگر اين بحث در عرفان با مراتب استيداعيه ي قوس نزول سامان داده شود، به سرانجام مطلوب بسيار راحت تر مي رسد؛ زيرا انسان در گذر از مراحل قوس نزول احكام هر يك از آنها را به خود مي گيرد و در نهايت قوس نزول از همه ي آنها انباشته است. از اين روبه خاطر تطابق دو نسخه ي عالم و آدم، عالم را عالم كبير و انسان را عالم صغير و دنياي كوچك گفته اند، همچنان كه گاهي عالم را انسان كبير و انسان را انسان صغير ناميده اند. (1) و بالاتر از آن، گاهي انسان را عالم كبير، بلكه اكبر گفته اند؛ چراكه تمام جهان و عالم را در او نهفته دانسته اند.
شيخ بهايي (رحمه الله) در تفسير حديث يازدهم از اربعين حديث خود، در اين باره مي گويد:
" و اعلم انّك نسخة مختصره من العالم فيك بسائطه و مركّباته و مادياته و مجرّداته بل انت العالم الكبير بل الاكبر كما قال اميرالمؤمنين و سيدالموحدين (عليه السّلام):
دواؤك فيك و ما تُبْصِر *** و داؤك منك و ما تُشعِرُ
و تزعم انّك جرم صغير *** و فيك انطوي العالم الاكبر (2)
بدان تو اي انسان! كه نسخه ي مختصري از جهاني كه در تو بسايط، مركبات، ماديات و مجردات عالم نهفته است، بلكه [بالاتر] تو عالم كبيري، بلكه عالم اكبري، همچنان كه اميرمؤمنان و سيد موحدان (عليه السّلام) فرموده اند: دواي تو در توست و تو نمي بيني، و درد تو نيز از توست و تو نمي داني و تو مي انگاري جِرم كوچكي هستي، در حالي كه عالم اكبر در تو در هم پيچيده است.
در عرفان اسلامي و بر اساس چينشي كه در نظام هستي ارائه مي شود، تبيين جامعيت انسان بسيار استوارتر صورت مي پذيرد؛ زيرا عرفا غير از ذات خداوند را به حضرات خمس تقسيم بندي مي كنند؛ حضرت اول، تعين اول و ثاني است كه جزء صقع ربوبي هستند و حضرت ثاني، عالم عقل و پس از آن عالم مثال كه حضرت سوم است و در نهايت قوس نزولي، حضرت رابع؛ يعني عالم ماده قرار دارد. اما حضرت خامس، حقيقتي است كه جامع همه ي حضرات قبلي بوده و هر چهار حضرت را در خود جمع دارد و آن انسان كامل و كون جامع مي باشد. بنابراين بقيه ي كون ها و هستي ها، حتي تعين اول و ثاني ناقص اند و آن كوني كه جامع و كامل است و حضرتي است كه خداي متعال به طور كامل در آن حضور يافته، انسان كامل مي باشد.
بنابراين جامعيت انسان تا آنجا پيش رفته است كه تا صقع ربوبي نيز راه داشته و حضرت اول را نيز در خود دارد و از اين رو موجودي حقاني خلقي است.
ابن عربي در فصّ آدمي از فصوص الحكم، در آيه ي مَا مَنَعَكَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ؟ دو دست خداوند را به «صورت حقاني» كه عبارت از تعين هاي حقي است و «صورت عالم» كه شامل تعين هاي خلقي مي شود، تفسير نموده و انسان را جامع اين دو صورت و دو دست مي شمارد و مي گويد:
و لهذا قال لابليس: ما منعك ان تسجد لما خلقت بيديّ؟ و ما هو الا عين جمعه بين الصورتين: صورة العالم و صورة الحق و هما يد الحق تعالي؛ (3) و به خاطر شرافت دادن به آدم است كه خداوند متعال به ابليس فرمود: چه چيزي تو را منع نمود تا آنچه را با دو دستم خلق كردم سجده كني؟ و آن چيز نيست مگر حقيقت جامع بين دو صورت عالم [حقايق كوني] و صورت حق [حقايق الهي] كه اينها دو دست حضرت حق هستند [و آدم و انسان با اين دو دست خلقت يافته اند].
آنچه در تحليل مسئله ي جامعيت انسان، از ديدگاه مباني عرفاني مي توان گفت، آن است که انسان کامل مظهر اسم جامع «الله» است و همچنان که اين اسم داراي جامعيت کامل و سيطره بر جميع اسم ها مي باشد، مظهر او نيز اين چنين خواهد بود؛ چرا که در سلسله بحث هايي که پيرامون تعين ثاني ارائه کرديم، گفته شد دو امر عمده در تعين ثاني مي گذرد؛ يکي چينش اسم ها که از اسم الله شروع مي شود و سپس به اسماي اربعه، سبعه و سپس تا بي نهايت پيش مي رود و ديگري چينش اعيان ثابته که مظاهر اسم ها بوده و از مظهر و عين ثابت اسم الله آغاز و به ترتيب تا بي نهايت پيش مي رود. در اين ساختار، انسان کامل همان مظهر و عين ثابت اسم جامع الله است (4) و از جهتي با اين اسم عين و متحد بوده و همه ي کمال هاي او را داراست و نسبت به پايين تر نقش الوهيت و تدبير دارد (با تذکر مکرر اين نکته که بحث ما در الله وصفي است، نه الله ذاتي که احدي بدان دسترسي ندارد).
مطابق اين تحليل، انسان صاحب مقام جمعي است و بايد هماهنگ با عرفا گفت: انسان، «حقِّ خلق» است. هم حق است و هم خلق، هم واجب است و هم ممکن، هم ربّ است و هم مربوب؛ زيرا هم جهت خلقي دارد و هم تا صقع ربوبي و اتحاد با اسم جامع الله پيش رفته است.
با شرح و بسطي که پيرامون جامعيت انسان (5) داده شد، اساس انسان شناسي عرفاني پي ريزي شده است، اما بايد به طور دقيق متوجه بود که همه ي آنچه گفته شد و در بحث هاي پسين نيز خواهد آمد، به صورت بالقوه در نوع انسان و به شکل فعليت يافته در انسان کامل وجود دارد.
خلافت انسان
خلافت و جانشيني انسان از خداي متعال، هم در معارف ديني و هم در مباحث عرفاني از مسائل عمده است. اين خلافت گاهي در مقام ظاهر، تشريع، قانون گذاري و حکومت داري است و گاهي در مقام باطن و تکوين. از اين رو خلافت بر دو گونه است؛ يکي خلافت تشريعي و ديگري خلافت تکويني. هر چند بر اساس آموزه هاي اسلامي، خلافت تشريعي ارتباط محکم و جدانشدني با خلافت باطني و تکويني داشته و در آن ريشه دارد، اما در اين سنخ از مباحث، توجه اساسي بر محور خلافت تکويني و باطني مي باشد.در خلافت تکويني- همانند خلافت تشريعي- سه طرف وجود دارد؛ يکي «خليفه»، ديگري «مستخلف عنه» يا کسي که خليفه و جانشين، به جاي او مي نشيند و سومي «مستخلف عليهم»؛ يعني کساني که خليفه به واسطه ي جانشيني از مستخلف عنه، بر آنها خلافت يافته و تسلط مي يابد. بنابراين در خلافت تکويني که سه ضلع دارد، ضلع اول خداوند متعال است که مستخلف عنه است و ضلع دوم، انسان است که خليفه ي خداست و ضلع سوم خلق خدا و غيرخدا هستند که انسان بر آنها خليفه شده و خلافت يافته است.
با اين حساب انسان واسطه ي ميان حق و خلق بوده و داراي حقيقت برزخي است (6) و از يک جانب با مستخلف عنه، يعني خداوند مرتبط است و از يک جانب با خلق و مستخلف عليهم.
در جانب اول و در ارتباط خليفه و مستخلف عنه، آنچه عقل و فطرت مي پذيرد و حکمت اقتضا دارد، آن است که خليفه و جانشين بايد به صفات مستخلف عنه متصف باشد. با توجه به بحث هايي که در جامعيت انسان گفته شد، (7) شايستگي انسان براي خلافت الهي ثابت مي شود؛ زيرا انسان موجود حق و خلقي است و کون جامع- که همه ي حضرات را در خود جمع دارد- مي باشد و صاحب مقام جمعي است.
ابن عربي در عبارتي کوتاه تمام مطالب را رسانده است و مي گويد:
" فهو (اي الانسان) الحق الخلق و قد علمت نشأة رتبته و هي المجموع الذي به استحقّ الخلافة؛ (8) پس انسان حق و خلق است [هم به لحاظ باطن خود از حق بهره اي داشته و هم به جهت ظاهرش نشئات خلقي را در خود جمع دارد] (9) بنابراين مرتبه ي انسان را دانستي که مرتبه ي مجموعي است و به واسطه ي داشتن همين مرتبه ي مجموعي، استحقاق خلافت را داراست. "
بنابراين از آنجايي که انسان مظهر اسم جامع الله است و همه ي اسم ها و صفت هاي الهي را در خود دارد، از جانب خداوند شايستگي خلافت را داراست، پس هنگامي که خداوند متعال در ملأ اعلي به ملايکه اعلام مي دارد مي خواهد براي خود خليفه اي برگزيند که قرآن در اين باره مي فرمايد: وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً، (10) ملايکه و فرشتگان در موضوع خلافت تکويني به اعتراض و خصومت پرداخته و خود را در اين موضوع از انسان شايسته تر معرفي مي کنند:
" قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ؛ (11) «[فرشتگان به خداوند] عرض کردند: آيا کسي را که در زمين فساد به پا مي کند و خون مي ريزد، جانشين خود قرار مي دهي؟! و حال آنکه ما به حمد تو، تو را تسبيح و تقديس مي کنيم [و به اين مقام شايسته تريم]».
خداوندِ حکيم و متعال در پاسخ اعتراض ملايکه و در مقام تبيين شايستگي انحصاري انسان به مقام بلند خلافت اللهي، مسئله ي تعليم همه ي اسم ها را مطرح مي سازد و مي فرمايد: وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا؛ (12) «خداوند همه ي اسم ها را به آدم تعليم کرد». با توجه به عبارت «الأَسْمَاء كُلَّهَا» که با تأکيد دلالت مي کند که خداوند همه ي اسم ها را به انسان تعليم داده است، به طور کامل روشن مي شود که انسان صاحب مقام جمعي و مظهر اسم جامع الله است که همه ي اسم ها را در خود دارد.
تا اينجا خلافت انسان را از جهت «مستخلف عنه» که خداوند است، بررسي کرديم و شايستگي انسان را از اين جنبه، اثبات نموديم. جانب ديگر مسئله ي خلافت، «مستخلف عليهم»؛ يعني موجوداتي است که انسان بر آنها تسلط تکويني و خلافت باطني دارند.
در اسم جامع «الله» که سرسلسله ي همه ي اسم هاي الهي است، الوهيت، ربوبيت و تدبير نهفته است و همه ي عالم با اين اسم اداره و گردانده مي شود، بنابراين انسان کامل که مظهر اين اسم و عين ثابت او است نيز نسبت به پايين تر؛ يعني نسبت به همه ي موجودات عالم، به برکت اتحاد با اسم جامع الله، جنبه ي ربوبيت و تدبير پيدا مي کند. محيي الدين بن عربي در نقش الفصوص مي گويد: اگر انسان را با خدا بسنجيم؛ يعني با جانب «مستخلف عنه» مقايسه کنيم، عبدِ اوست و هرچه دارد به برکت اوست، اما اگر با خلق خدا مقايسه کرده و با جانب «مستخلف عليهم» بسنجيم، ربّ آنهاست و از اين جهت خداوند او را خليفه ي خود بر خلق قرار داده است. ابن عربي مي گويد: فهو (اي آدم) عبدٌ لله ربُّ بالنسبة الي العالم و لذلک جَعلَه خليفةً و أبنائه خُلَفاء؛ (13) «آدم [در مقايسه با خداوند] عبد او و بالنسبه به عالم، ربّ آنهاست و به همين جهت خداوند او و فرزندانش را خليفه و جانشين خود قرار داده است».
اين سخن کامل ابن عربي در شأن انسان کامل، ما را به ياد روايتي از ائمه ي معصومين (عليهم السّلام) مي اندازد که در شأن خود فرمودند: نحن صنائع ربنا و الخلق بعدُ صنائعنا؛ (14) «ما ساخته شده ي پروردگارمان هستيم و خلايق ساخته شده ي ما». البته اين روايت تفسير ديگري نيز مي تواند داشته باشد، اما تفسيري که بيشتر با ظاهر آن هماهنگ است همان است، که بيان شد.
پينوشتها:
1. ر. ك: قيصري، شرح فصوص الحكم، اوايل فصل آدمي، ص 66-67.
2. شيخ بهايي، الاربعين حديثا، ص 205.
3. قيصري، شرح فصوص الحكم، اواخر فص آدمي، ص 90.
4. ر. ك: همان، فصل 9 از مقدمه، ص 39 و فصل هشتم، ص 38.
5. ر. ک: صائن الدين بن ترکه، التمهيد في شرح قواعد التوحيد، فصل 43، ص 452.
6. ر. ک: محيي الدين بن عربي، انشاء الدوائر، ص 18؛ صائن الدين بن ترکه، التمهيد في شرح قواعد التوحيد، فصل 41، ص 446؛ قونوي، فکوک، ص 185؛ جامي، نقدالنصوص، ص 97.
7. جامي، نقدالنصوص، ص 63.
8. قيصري، شرح فصوص الحکم، اواخر فصّ آدمي، ص 93-94.
9. بنگريد به شرح قيصري بر اين قسمت از عبارت است ابن عربي.
10. بقره (2)، 30.
11. بقره (2)، 30.
12. بقره (2)، 31.
13. جامي، نقدالنصوص، ص 2.
14. اين تعبير در توقيع شريف حضرت ولي عصر- عجل الله تعالي فرجه الشريف- آمده است که مصادر فراواني از جمله؛ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج53، ص 178 و طبرسي، احتجاج، ج2، ص 466 و شيخ طوسي، غيبت، ص 285 آن را نقل نموده اند و در نامه ي اميرمؤمنان (عليه السّلام) به معاويه نيز همين تعبير با مقداري تفاوت آمده است. در آنجا حضرت مي فرمايد: انا صنائع ربّنا و الناس بعد صنائع لنا (ر. ک: محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج33، باب 16، ص 57 و طبرسي، احتجاج، ج1، ص 176).
اميني نژاد، علي؛ (1390)، آشنايي با مجموعه عرفان اسلامي (كليات، تاريخ عرفان، عرفان نظري، عرفان عملي و...)، قم: انتشارات مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني (رحمه الله)، چاپ دوم