لیبرالیسم

اگر تمامی انسان ها به جز یک فرد عقیده واحدی داشتند و عقیده آن فرد مغایر با عقیده بقیه بود خاموش نمودن عقیده آن شخص به همان اندازه غیر موجه می بود که آن فرد قدرت می داشت و عقیده بقیه را خاموش می نمود. ( John
پنجشنبه، 14 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لیبرالیسم
لیبرالیسم

 

نویسندگان: کوین هریسون و تونی بوید
مترجمان: عبّاس علی رهبر، حسن صادقیان، کمارعلیا، میر قاسم سیدین زاده



 

یک فرد ثروتمند اخیراً به من گفت: یک لیبرال کسی است که به سایر افراد می گوید با پول هایشان چه کار کنند.
(Le Roi Jones, Home, 1966)
اگر تمامی انسان ها به جز یک فرد عقیده واحدی داشتند و عقیده آن فرد مغایر با عقیده بقیه بود خاموش نمودن عقیده آن شخص به همان اندازه غیر موجه می بود که آن فرد قدرت می داشت و عقیده بقیه را خاموش می نمود. ( John Stuart Mill, On Liberty, 1859) لیبرالیسم که امروز بدین نام ثبت شده است شکل عالی از خیر خواهی است؛ آن حقی است که به وسیله آن اکثریت بر اقلیت امتیاز می دهد و از این رو با شکوه ترین شعاری است که تا به حال در دنیا طنین انداز شده است.
(Jose Ortega Y Gasset, The Revolt of the Masses, 1930)
در بسیاری از جهات، لیبرالیسم یک ایدئولوژی غالب در جامعه غربی است. می توان ادعا کرد که آن نه یک ایدئولوژی صرف بلکه یک ایدئولوژی برای تمامی ابنای بشری است، یک حقیقت بنیانی که از نظر فرهنگی ویژه غرب نیست بلکه دارای ارزش جهانی است. در واقع، با فروپاشی اتحاد شوروی در سال 1991 و پذیرش اصول سرمایه داری لیبرال در اکثر کشورها، برخی لیبرالیست ها اظهار کردند که لیبرالیسم و ارزش های لیبرالی اکنون تنها چشم انداز پیشرفت ابنای بشر هستند. علی رغم این، از آنجائی که لیبرالیسم در حدود سه قرن، از جهات بسیاری، ایدئولوژی سیاسی مخصوص دنیای غرب بوده است این حضور غالب، متمایز کردن یک هویت مستقل لیبرال از فرهنگ غربی را دشوار می سازد. اکثر ارزش هایی که زمانی به عنوان نوعاً لیبرال محسوب می شدند از قبیل آزادی بیان و رواداری مذهبی، چنان بخشی از جریان اصلی زندگی غربی شده اند که تنها افراد فوق العاده با شهامت می توانند آنها را به چالش بکشند. در حالی که یک مجموعه از آثار مورد توافق عامی که مخصوص نظریه لیبرالیستی باشد وجود ندارد، چندین نویسنده مهم را می توان در تمامی فهرست های لیبرالیستی مشاهده نمود.
لیبرالیسم را نمی توان صرفاً با یک حزب خاص سیاسی از قبیل احزاب لیبرال یا لیبرال دموکرات تبیین نمود. در دهه های 1980 و 1990 می شد به طور حق به جانب ادعا کرد که حزب محافظه کار در جهاتی نزدیک تر از احزاب لیبرال و لیبرال دموکرات به اصول فکری لیبرالیسم کلاسیک است. علاوه بر این، عبارت ( لیبرال ) معانی ضمنی غیر سیاسی از قبیل سخاوتمند، به شیوه ای انسانی و کامل آموزش دیده، ( و از جهت مذهبی ) مخالف با یک عقیده خشک مذهبی داشته است. در مقابل چنین مناظر مثبتی، امروزه عبارت لیبرال برای بسیاری ها در راست سیاسی ایالات متحده آمریکا یک عبارت برای سوء استفاده و حاوی ارزش های منفی یا ضد اجتماعی تهدید کننده اشخاص طبیعتاً محافظه کار آمریکایی است.

خاستگاه های لیبرالیسم

چنانکه قبلاً اشاره شد می توانیم به طور مستدل، ریشه لیبرالیسم را در قرنهای هفدهم و هیجدهم بیابیم. لیبرالیسم از توسعه ابتدائی سرمایه داری برآمد و به ویژه با توسعه یک طبقه صنعتی میانی از سال 1750 به این طرف استوار شد. لاک، والتر، مونتسکیو و آدام اسمیت همگی از جانب لیبرال های قرن نوزدهم که در جستجوی نیاکان فکری بودند به عنوان لیبرال های نخستین در نظر گرفته شدند، در حالی که خود آنها هرگز چنین عباراتی را به کار نبسته بودند. در طول جنگ های داخلی انگلیس و قبل و بعد از آن، موفقیت هایی در نظریه پردازی ها و مباحثات سیاسی به دست آمد که تعدادی از تئوری ها از آن ظهور کردند و به لیبرالیسم وارد شدند. در میان آنها نظریه ای بود که به شیوایی توسط جان لاک در کتاب دو مقاله درباره حکومت (1690) عنوان شد و عبارت از این بود که جامعه بر مبنای یک قرارداد اجتماعی قرار دارد، صلاحیت حکومت با رضایت افراد و به منظور حفظ نظم و عدالت و حمایت از حقوق اساسی از قبیل حقوق مالکیت به حاکم اعطاء می شود و در صورتی که دولت از حقوق ( تنظیم شده در قرارداد اجتماعی ) شهروندان سوء استفاده نماید شهروندان حق طغیان و تمرد در برابر آن را دارند. ارزش لیبرالیستی دیگر که توسط لاک در اثر (Letter Concerning Toleration) (1689) مطرح شد رواداری مذهبی بود. در واقع، اکثر نویسندگان و متفکران قرن هفدهم از قبیل توماس هابز و جان میلتون انگلیسی، و باروچ اسپینوزا در هلند، به بحث درباره اصول مذهبی و اعطای میزانی از رواداری ملازم با نظم اجتماعی و وفاداری به دولت فراخوانده اند. این آراء از طریق حزب ویگ ( محافظه کار ) که به عنوان نیروی سیاسی غالب در قرن هیجدهم نمایان شد نمود عملی یافتند. به عقیده اعضاء حزب ویگ، حق ها، برای تمامی انگلیسی هایی که به صورت آزاد ( و نه برده ) به دنیا می آمدند قابل اعمال بودند. این حقوق در قانون استقرار (1688) و منشور قوانین (1689) که یک نظام سلطنت مشروطه را ( که به وسیله حقوق و امتیازات پارلمان محدود می شد ) ایجاد نمود گنجانده شدند. برقراری سلطنت مشروطه پیامد انقلاب با شکوه (1688) بود و ویگ آن را به عنوان یک پایان قطعی منازعات سیاسی قرن هفدهم تلقی کردند. ویگ ها که تحت تسلط تعدادی خاندان اشرافی ثروتمند بودند زیاد افراطی نبودند. بسیاری از عناصر بسیار افراطی تر منازعات مدنظر، به مستعمره های آمریکائی راه یافتند. آن ها که به وسیله نفوذ ایده های روشنگری اروپائی و امواج بعدی نارضایتی های بریتانیا استحکام بیشتری پیدا کرده بودند پایه های فکری انقلاب امریکا و قانون اساسی متعاقب آن (1787) را فراهم نمودند. اعلامیه استقلال سال 1776 یک اعلامیه کلاسیک از تئوری قراردادی لیبرال ها از حکومت است.
ما این حقیقت را بدیهی می دانیم که همه انسان ها به صورت یکسان آفریده شده اند، به آنها از جانب آفریدگارشان حقوق ویژه غیر قابل انتقالی اعطاء شده است که حیات، آزادی و جستجوی خوشبختی در میان آن ها قرار دارند، برای تضمین این حقوق است که حکومت ها در میان انسان ها ایجاد شده اند و قدرت واقعی خود را از رضایت حکومت شونده هایشان کسب می کنند، هر زمانی، هر شکلی از حکومت این اهداف را سرکوب کند حق مردم است که آن را تغییر یا از بین ببرند و حکومتی جدید بنا کنند که زیربنای آن بر چنان اصولی قرار داشته باشد و نیروهای خود را به شکلی سازمان دهی کنند که زیربنای آن بر چنان اصولی قرار داشته باشد و نیروهای خود را به شکلی سازمان دهی کند که مردم تصور کنند به احتمال زیاد بر امنیت و خوشبختی آنها سودمند خواهد بود.
چیزی که بنیادی بود عقیده به حق نمایندگی ( البته نه لزوماً بر مبنای یک فرد یا رای واحد ) و یک حکومت ملی بود که مفهوم توازن بین قوای مختلف حکومت ( مقننه – مجریه و قضائیه ) را به وجود آورد. این مفهوم کاملاً با اصل فیزیک نیوتن که یک موازنه طبیعی بین نیروها در جهان را شناسایی می کرد مطابق بود. لیبرالیسم به نحو مشابهی تعدادی از قوانین سیاسی طبیعت را شناسایی می کند: یک جامعه متعادل، جهان شمولی قواعد سیاسی و ثبات و قابل پیش بینی بودن طبیعت بشری. لیبرال ها ادعا می کنند که توازن و همبستگی اجتماعی در صورتی قابل دستیابی خواهد بود که افراد، منافع مشترک بنیادین خود را همراه با جامعه دایر کنند.
انقلاب سال 1789 فرانسه از طریق تزریق یک عنصر افراطی تر، در توسعه لیبرالیسم تأثیر داشت. توماس پین، در کتاب های حقوق انسان (1791-92) و عصر خرد (1794) یک طرح لیبرالیستی افراطی را مطرح کرده است. پین که در انقلاب امریکا شرکت کرده بود از آرمان انقلاب فرانسه حمایت کرد. اعتقاد شدید او به عقل بشر، نگاه خوش بینانه او به طبیعت و الحاد شدید او تأثیر بسیاری از لیبرالیسم اروپائی گرفته بودند و او نیز به نوبه خود بر آن تأثیر گذاشت. او همچنین به نظام سلطنتی و موروثی حمله و بر حاکمیت مردمی، جمهوری خواهی و حقوق بشر اصرار نمود. پین حقیقتاً حکومت بریتانیا.
انقلابیون فرانسه و تندروهای آمریکائی را رنجاند اما مبنای بسیاری از نظریات لیبرالیستی و سوسیالیستی قرن نوزده را فراهم نمود.

قرن نوزده و لیبرالیسم کلاسیک

قرن نوزده اوج خوشبختی آنچه که می تواند لیبرالیسم کلاسیک نامیده شود بود. جامعه بریتانیا آن را گرفت و به شکل بندی و توسعه آن در طول قرن پرداخت همان طور که ایالات متحده آمریکا در قرن بیستم این کار را انجام داد. در دهه 1840 یک مجموعه قابل تشخیص از ایده هایی که لیبرالیستی وصف می شدند پدیدار شد اما آن تا سال 1868 و دوره وزارت ویلیام ای گلدستون، که یک حکومت مستقل لیبرال فاقد برچسب های محافظه کارانه در بریتانیا به قدرت رسید نمودی نداشتند. در اوایل قرن نوزدهم فایده گرایی یک مبنای اخلاقی دیگر برای لیبرالیسم ارائه نمود. فایده گرایی که به وسیله جرمی بنتام و جیمز میل توسعه یافته بود ادعا کرد که برای پی بردن به حقوق بشر و سازمان دادن به نهادهای بشری، نمی توان از منطق استفاده کرد. فایده گرایی صحت هر گونه عملی را با در نظر گرفتن میزان خوشبختی حاصل از آن عمل ارزیابی می کرد. افراد در تعقیب عقلانی منافع خود، به دنبال افزایش لذت و شادی و کاهش درد هستند. فقط خود افراد ( و نه دولت ) هستند که می توانند تشخیص بدهند چه چیزی برای آنان بهترین به شمار می آید. فایده گرایان اعلام کردند که دموکراسی بهترین ابزار تضمین بیشترین خوشبختی برای بیشترین افراد در جامعه است. این طرز تفکر، تأثیر عمیقی بر اندیشه و اقدامات عملی لیبرال ها گذاشت اما از آنجائی که حقوق بشر فرد را در درجه دوم اهمیت و پایین تر از سود فرضی جامعه قرار می داد در معرض انتقاد بود.
با وجود اینکه آدام اسمیت در قرن هیجدهم زیست نظریات او در قرن نوزدهم و با توسعه انقلاب صنعتی به پیروزی رسیدند. کتاب ثروت ملل (1776) به عنوان بنیان نظری اقتصاد لیبرالیسم کلاسیک درآمد. اسمیت ادعا می کرد که بازارها و تجارت آزاد مصون از مداخلات دولتی برای پیشرفت ثمربخش اقتصاد ضروری هستند. بازارهای آزاد به چند دلیل کارآمد بودند: منجر به استفاده مولد از منابع شدند و در آنها هر کسی به اندازه سزاواری خود پاداش اقتصادی دریافت می نمود. این بازارها از آن جهت که تصمیمات، توافقات و تعهدات اقتصادی در آنها به صورت آزادانه به وسیله افراد انجام می شدند و در نهایت برای کل جامعه سودمند بودند آزاد خوانده می شدند. اقتصادهای بازار آزاد، یک نیروی محرک اجتماعی ایجاد می کردند که نتیجه آن، رفاه و شکوفائی بیشتر برای همه بود. جان استوارت میل سهم ویژه ای در قاعده مند کردن لیبرالیسم سیاسی قرن نوزدهم داشت. او در آثار پرشمارش، مخصوصاً در رساله درباره آزادی (1859) و تأملاتی بر حکومت نمایندگی (1861)، به استدلال درباره دموکراسی پرداخت که به وسیله یک قانون اساسی متعادل و دربردارنده حق ها کنترل می شد؛ این حق ها به دلیل این عقیده راسخ که رای و عقیده فرد بالاترین سود در جامعه است در وهله نخست شامل حق های آزادی اندیشه و عقیده و آزادی بیان می شدند.

اقتصاد بازار

یک سیستم تبادل بین خریداران و فروشندگان که در آن، قیمت ها به وسیله فعل و انفعال عرضه و تقاضا و به بیان دیگر به وسیله نیروهای بازار ( عوامل مؤثر در بازار ) برقرار می شوند.
در وهله بعد، حق رای وجود داشت که به منظور تقویت قدرت رای افراد آموزش دیده و جلوگیری از خاموش شدن عقیده آگاهان به وسیله اکثریت آموزش ندیده گنجانده شده بود. میل از آن می ترسید که عوام فریبان بتوانند توده ها را فریب داده و به نام برابری به تخریب بنیان های واقعی جامعه آزاد بپردازند. همانگونه که نویسنده لیبرال فرانسوی آلکسی تو کویل قبلاً در اثر تأثیر گذارش دموکراسی در آمریکا (1835-40) گفته بود آنها ممکن است با معیار قرار دادن افکار عمومی، افراد نامتعارف را سرجای خود بنشانند.
با وجود این، میل در نوشته های دیگرش از قبیل اصول اقتصاد سیاسی (1848) بیش از اغلب لیبرال های میانه قرن نوزدهم، با میزانی از مداخله دولت در جامعه برای غلبه بر مفاسد اجتماعی از قبیل فقر موافق بود. او همچنین از اتحادیه های بازرگانی و ایده هایی از قبیل تعاونی های کارگری که بعدها مارکسیستی قلمداد شدند حمایت نمود. ارتقاء شرایط اجتماعی طبقه کارگر را قادر به کسب آموزش بهتر می نمود تا خردمند و منطقی گشته و از نظر فکری برای مشارکت در دموکراسی آماده شوند. مع الوصف در اواخر قرن نوزده، واقعیت ها حاکی از یک چالش جدی برای لیبرالیسم کلاسیک و سیاست های عدم مداخله (1) دولت در امور اقتصادی بودند. فقر، بیماری و جهالت واقعیت های دردناک موجود برای بسیاری از مردم بود. مقیاس وسیع فاجعه خشکسالی در ایرلند در سال های (1845-48) تا حدودی به دلیل این نظریه ها و عقاید اقتصادی بود که دولت نباید برای کاستن از مشکلات اجتماعی مداخله کند. سیاستمداران عمل گرا و فلاسفه لیبرال علی رغم مخالفت جناح داروینیسم اجتماعی لیبرالیسم، شروع به تجدید نظر در دیدگاه های خود از نقش دولت نمودند. گرچه داروینیست های اجتماعی از قبیل هربرت اسپنسر و ساموئل اسمایلز به دلیل تاکیدشان بر سیاست های شدید عدم مداخله، بعضاً به عنوان لیبرال وصف شده اند، شدت استنتاجات آنان آنقدر از گرایش های بشردوستانه لیبرالیسم فاصله دارد که مورد پذیرش اکثر لیبرال ها نخواهند بود. اسپنسر، در کتاب فرد در برابر دولت (1884) ادعا کرد که نظریاتش بر مبنای تئوریهای تکاملی چارلز داروین و این نظریه قرار دارند که گونه ها به وسیله تنازع برای بقای موجود بین اعضائشان رشد و ترقی می کند. داروینیست های اجتماعی استفاده از این اصول در جامعه بشری را پیشنهاد نمودند. جامعه عرصه تنازع برای بقاء میان افراد در نظر گرفته می شد که در آن، ضعیف ترها در زیر پاهای قوی ترها پایمال می شدند. اسمایلز در کتاب کمک به نفس (1859) اعتماد به نفس قوی را به عنوان وسیله ای اعلام نمود که با آن فرد و جامعه می توانند ترقی کنند. این باور در طول نیمه دوم قرن نوزده برای لیبرالیسم طرفدار عدم مداخله به صورت وحی منزل درآمده بود. ادعا می شد که این صرفاً بیانگر آنچه هست نمی باشد بلکه آنچه باید باشد را نیز در برمی گیرد. بنابراین مداخله دولت به نفع ضعیف ترها سودمند نبود و باید رد می شد.

نولیبرالیسم اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست

به هر صورت، اکثر لیبرالیست ها در مسیر مداخله بیشتر دولت حرکت می کردند. آن صرفاً مسئله یک اصل نبود بلکه احتیاجی بود که لیبرالیسم در واکنش به رشد کارگران تشکل یافته داشت در صورتی که می خواست با جذب آراء طبقه کارگری که به تازگی دارای حق رای شده بودند به صورت یک نیروی سیاسی باقی بماند. تی اچ گرین شارح پیشرو آنچه به عنوان نولیبرالیسم نامیده شده بود. گرین در سخنرانی های خود در مورد اصول تعهد سیاسی (1879-80) بر برداشت لطیف تر از طبیعت انسان تاکید کرد. انسان صرفاً یک فرد اجتماعی نیست که با ارزیابی منطقی منافع خود، زندگی اش را پیش می برد بلکه از ابتدا با جامعه ای که حقوق او از آن ناشی می شود در آمیخته است. اقتصاد بازار و سیاست عدم مداخله سرمایه داری، مانعی در مقابل ارزش هایی که لیبرال ها به خوبی شرح می کردند بودند. لیبرالیسم کلاسیک از یک آزادی منفی طرفداری می کرد که در آن، محدودیت های خارجی آزادی از قبیل قانون، کاهش می یافتند. گرین بر این باور بود که در واقعیت، توده های فاقد قدرت، به وسیله عوامل نابرابری های اجتماعی از قبیل بهداشت کم، فقر و جهالت، از آزادی فوق محروم بوده اند. صرفاً اقدامات جمعی ( و نه فردی ) بودند که می توانستند این موانع را برطرف، ضعیفان را قدرتمند و یک جامعه حقیقتاً آزاد به وجود آورند: صرفاً از طریق در اختیار داشتن حقوق است که قدرت فرد می تواند آزادانه برای ایجاد یک صلاح همگانی که به واقع، خود او آن را تصور کرده به کار رود... ایده آزادی حقیقی عبارت است از وجود حداکثر قدرت برای تمامی اعضاء جامعه بشری تا بهترین ها را انجام دهند. (2)

عدم مداخله

بگذار بشود یا آن را رها کن. عبارتی برای توصیف یک عقیده سیاسی و ایدئولوژیکی غالب در بریتانیا در طول قرن نوزدهم که بر طبق آن، دولت نقش فعالی در اداره اقتصاد یا حل مشکلات اجتماعی نداشت.
این حقوق با حقوق مورد پذیرش لیبرالیسم کلاسیک یکسان بودند اما نولیبرالیسم به افراد طبقه کارگر توصیه نمود برای کسب آزادی های مثبت جهت دستیابی به حقوق مالکیت و سطوح بهداشتی، آزادی و خوشبختی یکسان با کسانی که برخوردار از آنها بوده اند متحول شوند. نولیبرال های دیگر از قبیل ال تی هاب هاس در لیبرالیسم (1911)، و جان هابسون در کتاب بحران لیبرالیسم (1909) حتی جلوتر رفته اند. آن ها باور نداشتند که بازار آزاد به تنهایی قادر به حل مشکلات اجتماعی و برقراری عدالت اجتماعی باشد. آنها بر همکاری متقابل تأکید می کردند تا رقابت. هابسون حتی ادعا کرد که سرمایه داری بهترین ساز و کار برای تولید و توزیع کالا نبوده و بلکه به واقع، به متمرکز نمودن ثروت در دستان عده ای به بهای محروم نمودن اکثریت متمایل است. مالکیت گسترده دولتی، قوانین رفاهی و باز توزیع مالیات باید با این روند نامطلوب اجتماعی مقابله می کردند. ثروت محصول شرایط اجتماعی بود و نه فقط کوشش های فردی. با این وجود، اکثر نولیبرال ها مخالف گسترش مالکیت دولتی برای صنایع بودند. نولیبرالیسم آنچنان انحراف شدیدی از لیبرالیسم کلاسیک پیدا کرده بود که برخی ها در اطلاق لیبرالیسم به آن مردد بودند. طرفداران نولیبرالیسم ( یا چنانکه بعضاً گفته می شود « لیبرالیسم سوسیالیستی » ) عنوان کردند که در نئولیبرالیسم، مقاصد یک جامعه لیبرالیستی بدون تغییر باقی می مانند. یک چنین جامعه لیبرالیستی می توانست بر مبنای آزادی فردی برقرار باشد اما ثابت شده است که لیبرالیسم کلاسیک کارکردی نابرابر داشت و صرفاً به ایدئولوژی قدرتمندان یعنی تنها اشخاصی که کاملاً مهیای سوء استفاده از آزادی فردی بودند تبدیل شده بود.
نولیبرالیسم در سراسر قرن بیستم تأثیر شگرفی بر حزب لیبرال بریتانیا گذاشت. در بودجه عمومی سال 1909 لوید جورج، یک طرح بیمه ملی برای تحت پوشش قرار دادن بیماران، بیکاران و بازنشستگان را گنجاند. به علاوه، سایر احزاب عمده به اخذ اصول نو لیبرالیسم پرداختند. هر چند این امر به کم رنگ شدن اقبال سیاسی حزب لیبرال انجامید تضمین کننده ادامه حیات آرمان های نولیبرالی بود. اینکه مبنای توافق سوسیال دموکرات پس از جنگ جهانی دوم (1945) از دو نولیبرال به نام های ویلیام بوریج که در گزارش هیئت دولت سال 1942 طرح دولت رفاه اجتماعی را ریخت، و جان مینارد کینز که از طریق گزارش هیئت دولت در سال 1944 به طرح مدیریت دولتی تقاضا در اقتصاد برای تضمین اشتغال کامل پرداخت منشأ می گیرد تصادفی نیست. اصول فوق و دیگر اصول دولت رفاه، تا به امروز مورد پذیرش هر دو حزب کارگر و محافظه کار ( چه در زمان حکومت و چه هنگام بیرون بودن از آن ) بوده اند. اشاراتی به برخی از مهم ترین نظریات مرتبط با لیبرالیسم داشتیم. اکنون زمان بررسی تفصیلی تر این آراء است.

موضوعات لیبرالیسم

به باور لیبرالیست ها جامعه به وسیله اخلاقی بودن منافع شخصی و حمایت و احترام متقابل تقویت می شود. نیروی محرک جامعه لیبرال، منافع شخصی روشنفکرانه است که این یک توازن ( تعادل ) منافع، سازمان ها ( نهادها ) و نهایتاً قدرت سیاسی در جامعه می شود. بنابراین، هم از بی نظمی و هم از استبداد جلوگیری می شود. لیبرالیسم تعدادی مطالب کلیدی دارد:
- فرد و حقوق او
- نگاه خوش بینانه به طبیعت انسان
- اعتقاد به پیشرفت
- التزام به آزادی
- حکومت محدود
- اقتصاد و لیبرالیسم
- تعهد به اینترناسیونالیسم ( جهان وطنی )

فرد و حقوق او

فرد در بطن لیبرالیسم قرار دارد. هر انسانی منحصر به فرد است. به هر فردی حقوق و ارزش های طبیعی یکسان اعطاء شده است. هر شخصی اهلیت تشخیص آنچه برای او بهترین است را دارد. این توجیه ایده لیبرالیستی « برابری به عنوان مبنای عدالت برای همگان » است. بعضی ها بر اساس این باور ادعا می کنند که در حقیقت، افراد به صورت منطقی عمل می کنند و آنچه را برای خوشبخت شدن بر طبق منافع خودشان نیاز دارند انتخاب می کنند. لیبرالیست های کلاسیک، این آزادی عمل را به نفع کل جامعه می دانند. میل در پاراگراف معروفی دفاع جانانه ای از حقوق فردی می کند:
تنها هدفی که به سبب آن، حکومت می تواند به درستی متعرض آزادی هر عضوی از یک جامعه متمدن ( بدون رضایت او ) شود جلوگیری از آسیب رساندن او به دیگران است. نفع خود او ( فیزیکی یا اخلاقی ) بهانه مناسبی نخواهد بود. فرد را نمی توان به حق مجبور به فعل یا ترک فعلی نمود به این دلیل که انجام آن برای بهتر خواهد بود یا او را خوشبخت تر خواهد کرد و یا به این دلیل که به عقیده دیگران، چنان عمل کردن عاقلانه یا حتی صحیح خواهد بود. این ها دلایل خوبی برای سرزنش کردن او، استدلال نمودن برای او و یا حتی متقاعد کردن یا تقاضا کردن از او هستند اما نمی توانند مجبور نمودن، یا فاسد خطاب قرار دادن او را در صورتی که برخلاف آن عمل کرد توجیه نمایند. فرد بر جسم و روح خود حاکم است. (3)
دیگران از یک جهت اخلاقی تر به فرد نزدیک می شوند که رفاه فرد بالاترین هدف است و این اصل باید مبنای جامعه باشد. به همراه نگرش های مثبت به فرد، ارزشی ایجاد می شود که رواداری افراد و کثرت باوری جامعه در کل، استوار است. رهبران لیبرال قرون هیجدهم و نوزدهم بریتانیا قاطعانه از آزادی مذهبی حمایت و با وجود موقعیت امتیازی برای آئین های خاصی از قبیل کلیسای انگلستان مخالفت کردند. لیبرالیست ها در قرن نوزدهم از حقوق بردگان پشتیبانی نمودند. لیبرالیست های در قرن بیستم به ترویج حقوق همجنس بازان، حقوق جنسیتی و برابری نژادی، حقوق معلولان و به طور کلی حقوق مدنی پرداختند. حتی بعضی ها کوشیدند اشکالی از حقوق را برای حیوانات، و به ویژه پستانداران اولیه ارشدتر از قبیل گوریل ها و شانپانزه ها ( میمون های آدم وار ) گسترش دهند.

پلورالیسم ( کثرت باوری )

عقیده به تنوع عقاید، آزادی انتخاب و ارزشمندی یک جامعه شکل یافته از گروه های متعدد رقیب و همکاری کننده با همدیگر. در یک جامعه کثرت باور، دولت برای عمل به عنوان یک داور میان این گروه ها و افراد رقیب موجودیت دارد.
لیبرال ها حق ها را ذاتی و در نتیجه انسان زاده شدن، موروثی می دانند. فلسفه وجودی دولت، حمایت و دفاع نمودن از این حقوق است. حقوق بشر، که لیبرالیست ها آن را غیر قابل تفکیک ( و غیر قابل انتقال ) می دانند از جانب خداوند ( یا طبیعت ) اعطاء شده است و بنابراین اولین وظیفه دولت باید دفاع از آن باشد. دولت نمی تواند این حقوق را از بین ببرد. ممکن است از آنها سوء استفاده کند، می تواند ادعا کند که آنها وجود ندارند، اما کنار گذاشتن آنها در اختیار دولت نیست. در عمل، از نظر تاریخی لیبرالیست ها گنجانده شدن حقوق مزبور در داخل قوانین اساسی از قبیل قانون اساسی آمریکا در قرن هیجدهم و اخیراً قانون اساسی بریتانیا به شکل قانون حقوق بشر در سال 2000 را ترویج نموده اند. لیبرالیست ها طرفدار رواداری با گروه ها هستند. کثرت باوری که در آن عقاید، ارزش ها و منافع متفاوتی که آزادانه رقابت می کنند سودمند و یا به واقع، ضروری در نظر گرفته می شود. لیبرالیست ها به مخالفت با سانسور عقاید گرایش دارند و قویاً موافق بالاترین میزان آزادی بیان هستند ( گرچه اغلب آنها محدودیت هایی بر آن مطابق با قوانین مربوط به افتراء، توهین و انگیزش تنفرات نژادی قرار می دهند ) . کثرت باوری نقطه تعارض لیبرال ها با محافظه کارانی است که آن را به عنوان متفرق کننده بالقوه جامعه قلمداد کرده و برنمی تابند. رواداری در دیدگاه های آزادی بخش کاتولیک ها، یهودی ها و مخالفان کلیسای رسمی در اوایل قرن نوزده و پذیرفتن ( یا حتی استقبال از ) یک جامعه چند فرهنگی در اواخر قرن بیستم نمایان بود. دین موضوعی برای ضمیر فردی بودو نه برای دولت. مسلماً تحمل دیدگاه هایی که ما آن ها را قبول داریم آسان است. یک لیبرالیست با دادن اجازه به افراد دیگر برای در اختیار گرفتن حقوقشان و تحمل تبلیغ دیدگاه هایی که قبولشان ندارد آزموده می شود. این اجازه تبلیغ حتی دیدگاه های ذاتاً نابرابر از قبیل فاشیسم، نژادپرستی، تعصب مذهبی و تبعیض جنسی را دربر می گیرد. افراد حق داشتن و بیان چنان افکاری را دارند اما باید انتظار نقد و چالش نظرات خود را نیز داشته باشند. تمامی لیبرالیست ها وظیفه دارند از ارزش های لیبرالیستی دفاع و ارزش های غیر لیبرالیستی را به چالش بکشند. رواداری به این معنا نیست که یک فرد بایستی بدون تردید روشنفکر باشد. همچنین لازم نیست به همه عقاید از نظر اخلاقی، ارزش یکسانی قائل شد.
تمایل کلی به نگرش های انسانی در مورد مسائلی از قبیل رفتار با زندانیان و کمک به حیوانات، با موضوع رواداری ارتباط دارد. با این وجود رواداری برای لیبرالیست هایی که برخی گروه ها ( از قبیل کلیسای کاتولیک در مورد سقط جنین یا برخی دیدگاه های اسلامی در مورد حقوق زن ) را غیر لیبرال تلقی کرده اند دشواری هایی دارد. این مسئله غامض با مسئله سلمان رشدی و هنگامی که کتاب او با عنوان آیات شیطانی (1988) به دلیل توهین به مقدسات مسلمانان، آنان را خشمگین کرد برجستگی تندی پیدا کرد. رهبران دینی ایران فتوایی را صادر و سلمان رشدی را به مرگ محکوم نمودند. اکثر لیبرالیست ها بلافاصله بر اساس آزادی بیان از وی دفاع کردند با این وجود، عده ای دیگر ناراحت بودند که این کتاب از آزادی برای توهین به یک گروه مذهبی استفاده کرده است.

نگاه خوش بینانه به طبیعت انسان

لیبرالیسم به یک نگاه خوش بینانه از طبیعت انسان ( که به عنوان طبیعت فردی انسان تصور نموده ) که تأثیر اندکی از جامعه، تاریخ یا فرهنگ می پذیرد گرایش دارد. یک فرض اساسی مبنی بر اینکه اصول لیبرالیستی مربوط به طبیعت انسان دارای ارزش جهان شمول بوده و برای تمامی جوامع در همه سطوح و اشکال پیشرفت اجتماعی اقتصادی قابل اعمالند وجود دارد. این لیبرالیست ها را متمایل به حمایت از جنبش های حقوق بشری در سراسر جهان می کند. آنان توجیهات صورت گرفته برای رد حقوق بشر از طریق توسل به اوضاع و احوال فرهنگی، اقتصادی، توسعه ای یا تاریخی را نمی پسندند. بنابراین، گسترش آزادی به ارتقاء اخلاقی، آموزشی و مادی کمک می کند. انسان ها به شرطی عاقلانه عمل و فکر خواهند کرد که برای انجام آنها آزادی داشته باشند. عقلانیت، عنصری مهم در دیدگاه های لیبرالیست ها نسبت به طبیعت انسان است. ابنای بشر این توانایی را دارند که با در نظر گرفتن مزایا و مضار شیوه های عمل متعدد، درباره اینکه بهترین چیز برای آنها چیست تصمیم بگیرند. منطق تضمین خواهد کرد که افراد و جامعه به یک شیوه اساساً سودمند رشد کنند. بحث، و نه خشونت، شیوه ای است که تفاوت ها باید به وسیله آن رفع شوند.

فتوا

عبارتی که در اسلام برای مشخص نمودن یک حکم معتبر صادر شده به وسیله یک موسسه یا یک مجتهد دینی به کار می رود.

باور به پیشرفت

خوش بینی لیبرالیست ها نسبت به طبیعت انسان، در نگرش های آنان نسبت به گذشته نیز معلوم است. آنها بسیار کمتر از محافظه کاران، متمایل به تصور گذشته به عنوان خاستگاه خرد، یا در نظر گرفتن قدمت سازمان ها برای تضمین ارزش آنها بوده اند. از نظر تاریخی، لیبرال ها نسبت به علم و به ویژه نظریه تکاملی موافق بوده اند ( هر چند سوء استفاده از علم در جنگ ها و تخریب محیط زیست در قرن بیستم باعث پریشانی لیبرالیست ها شد ) . به طور کلی، لیبرال ها با این باور که پیشرفت اجتماعی نه تنها ممکن و مطلوب، بلکه در دراز مدت محتمل است با خوش بینی به آینده می نگرند.

التزام به آزادی

نگرش های لیبرالیستی به طبیعت انسان، پیشرفت و فرد، همگی در ارزش بسیار والایی که در آزادی جای گرفته اند گرد هم می آیند. همان طور که در فوق مشاهده کردیم، میل، از سیادت فرد سخن گفته است. این آزادی شامل آزادی از محدودیت بر فرد بالغ و عاقل و آزادی ملت ها و گروه ها از تعرض، آزادی فعالیت اقتصادی و آزادی عقیده و بیان می شود. هر چند آزادی تصدیق شده بود، نمی توانست مطلق باشد، باید محدودیت هایی بر کسانی که در عمل به آزادی خود آزادی دیگران را نقض می کردند وجود می داشت. بدون چنان محدودیتی، آزادی افسارگسیخته می شد. لیبرالیست ها فرضی کلی دارند که محدودیت باید خفیف باشد، اما روشی از اصول منطقی برای تعریف اینکه دقیقاً خفیف به چه معناست وجود ندارند. محدودیت ها باید به وسیله مجموعه مقررات شفاف و بر اساس قانون وضع شوند. در واقع اکثر لیبرالیست ها آزادی را صرفاً در چهارچوب قانون برای رفع اختلافات بالقوه بین افراد ممکن می دانند. همچنان که جان لاک گفته است: در جائی که قانون وجود ندارد آزادی نیز وجود نخواهد داشت زیرا آزادی بایستی فارغ از محدودیت و خشونت دیگران باشد و در جائی که قانون وجود ندارد نمی تواند باشد. (4)
عقل و توانایی بشر، که به وسیله زیستن در جامعه ای آزاد شکوفا می شوند مختاریت و پیشرفت جامعه را تضمین می کنند. پشتیبان اخلاقی این روابط حقوق طبیعی و حق های طبیعی هستند که زندگی افراد در یک درجه از سازگاری با همدیگر را تضمین می کنند. بنابراین، حکومت باید شرایطی را ایجاد کند که در آن، حیات اخلاقی ممکن باشد و گسترده ترین اندازه ممکن آزادی بتواند حفظ شود. یک جامعه سرکوبگر ناکارا، غیر اخلاقی و بی ثبات خواهد بود. بنابراین، برای لیبرالیست ها، یک جامعه آزاد جامعه ای باثبات است و جامعه با ثبات جامعه ای است که در آن آزادی توان شکوفا شدن دارد. در قرون هیجده و نوزده، لیبرالیست ها بر دولت به عنوان جدی ترین تهدید برای آزادی و بنابراین به نیاز برای محدود بودن بیشتر آن توجه تمرکز نمودند. لیبرالیست های موخر در یافتند که فقر، توزیع ناعادلانه دارائی و قدرت سیاسی ناشی از آن، مهم ترین محدودیت های بر آزادی انسان عادی هستند. این امر منجر به بروز اختلافاتی میان لیبرالیست های قرن بیستم شد.
فردریک فون هایک در کتاب مسیری به بردگی (1944)، بنیان آزادی (1960)، و حقوق، قانونگذاری و آزادی (1973-9) در مورد حکومت قانون، که بر اساس آن افراد انتخاب های خود را به کار گیرند به عنوان اصل اساسی عدالت بحث کرده است. جان رالز در یک نظریه عدالت (1970) ادعا می کند که نابرابری صرفاً به صورتی مجاز است که به برتری محرومان کمک کند. او به آزادی های مدنی برای همه به عنوان مبنایی برای یک اصل عدالت معتقد است. او ادعا می کند که در عمل، نابرابری در ثروت می تواند در نهایت به نفع حتی فقیرترین شهروندان باشد. با وجود این، نقش مهمی برای دولت رفاه در تضمین میزانی از برابری و انصاف وجود دارد.

حکومت محدود

به عنوان یک قاعده کلی، لیبرالیست ها متمایل به دیدگاهی بدبینانه نسبت به دولت به عنوان یک تهدید برای حقوق فرد بوده اند. دولت یک خدمت گزار ضروری است که برای تأمین نظم و کارائی، و حمایت از حقوق فردی گمارده شده است اما خدمت گزاری که باید تحت محدودیت شدید قرار داشته باشد و امکان عزل آن در صورتی که قرارداد کارش را نقض نمود وجود داشته باشد. نهادهای حکومتی باید چنان طرح ریزی شوند که این خطر به حداقل خود برسد، از این روست اصل تفکیک قوا که در آن کارکردهای تقنینی، اجرایی و قضائی دولت جدا از هم قرار می گیرند. مونتسکیو این نظریه را در کتاب روح القوانین (1748) تشریح کرده است. او معتقد بود از آنجائی که هر انسانی که دارای قدرت می شود مستعد سوء استفاده از آن است برای جلوگیری از چنین سوء استفاده ای قدرت باید توسط قدرت مهار شود. پذیرش این اصول، بنیان حقوق مستحکم و قوانین اساسی مدون موجود در نظام های سیاسی است که بر مبنای حکومت قانون ساختاربندی شده اند. این مسیر از تفکر لیبرال با اشتیاقی که لیبرالیست ها برای اصلاحات قانون اساسی در بریتانیا و اروپا در قرن بیست و یکم نشان می دهند ادامه دارد. ممکن است به نظر برسد که دموکراسی بدیل طبیعی لیبرالیسم است اما این گونه نیست. لیبرالیست ها تقریباً به همان اندازه که از دولت و اشراف سالاری واهمه داشتند از غوغاسالاری و جهل و حسادت آن می ترسیدند، تأکید بر موازنه نهادهای حکومت در قانون اساسی آمریکا از این رو بوده است. حتی جان استوارت میل از یک سیستم آراء با ارزش تر به نفع طبقات غنی به عنوان یک سد جامعه لیبرال در مقابل غوغاسالاری که به وسیله عوام فریبان هدایت می شود طرفداری می کند. توکویل نیز از استبداد اکثریت می ترسید و از محدودیت هایی از قبیل قانون اساسی مدون، یک مجموعه قوانین و تقسیم قدرت به مراجع انتقالی حمایت می نمود. با وجود اینکه هیچ لیبرالیست مدرنی از الگوهای متفاوت رأی گیری بر مبنای دارائی یا سطح آموزشی حمایت نخواهد کرد همگی آنها از نظام های دموکراتیک حکومت جانبداری می کنند و متمایل به حمایت از واگذاری قدرت هستند.
حکومت باید بر اساس رضایت حکومت شونده باشد. رضایت، مبنای مشروعیت، حق و حکمرانی حکومت است. مأموران دولتی باید در مقابل نمایندگان برگزیده مردم پاسخگو باشند. بنابراین حکومت باید نماینده منافع همگان باشد و نه گروهی خاص. در واقع، لیبرالیست ها دولت را به عنوان نوعی داور بین گروه های رقیب می بینند که در صورتی که دولت خود، دخالت زیادی برای تأمین کالا و خدمات نماید خطرناک خواهد شد. بنابراین دولت، دولت حداقلی برای لیبرالیست های کلاسیک باید محدود به سه نقش اساسی شود: حمایت و دفاع در مقابل دشمنان خارجی، تأمین حقوق و نظم داخلی و بالا بردن مالیات ها برای پرداختن ایفای دو نقش فوق.

اقتصاد و لیبرالیسم

هم در تئوری و هم در عمل لیبرالیست ها به مالکیت خصوصی و اقتصاد بازار آزاد علاقمند بوده و آنها را کارآمد، مقتضی و ضروری برای پشتیبانی از نهادهای سیاسی لیبرالیستی و یک جامعه آزاد دانسته اند. انتخاب به عنوان یک نفع مثبت، ارزشی مستقل و یک عنصر مهم آزادی در یک جامعه لیبرال در نظر گرفته شده است. افراد باید مطابق با ارزش بازاری استعدادهای خود پاداش دریافت کنند. بازار به عنوان یک مشوق برای تلاش فرد و تشخیص توان بشر عمل می کند. تجارت آزاد و خود تنظیمی ( بازار ) ، طرز کار متعادل بازار آزاد برای کالاها، خدمات و نیروی کار نیز به عنوان ابزارهای مثبت برای تقویت بهره وری اقتصادی و رفاه در نظر گرفته شده اند. این عقاید به ویژه مربوط می شوند به آدام اسمیت و بعدها در اواخر قرن نوزده، به اقتصاددانان مکتب منچستر که به وسیله فعالان مخالف قانون غلات، جان برایت و ریچارد کوبدن رهبری می شد، و در قرن بیستم مجدداً به وسیله مکتب شیکاگو و نظریات میلتون فریدمن، فون هایک و رابرت نوزیک مطرح شدند.
بهرحال محدودیت های این دیدگاه به ظهور نولیبرالیسم در پایان قرن نوزده انجامید. نولیبرال ها به دنبال مدیریت اقتصاد بازار به وسیله دولت به شیوه ای بودند که بعدها به وسیله کینز و پیروان او در قرن بیستم مورد حمایت قرار گرفت. برای لیبرالیست های مدرن، درباره میزان تنظیم اقتصاد بازار مشکلاتی وجود دارد. پاسخ روشنی آماده ارائه نیست، اما به طور کلی لیبرالیست ها به حمایت از اصول دولت رفاه متمایل بوده اند، این دیدگاه برای ارتقاء حقوق مثبت توجیه می شود که در مباینت با اصرار لیبرالیست های کلاسیک بر حقوق منفی ( که متضمن عدم مداخله دولت بود ) قرار دارد. لیبرالیست های مدرن متمایل به تجسم یک نقش مهم و واقعی برای دولت در مدیریت اقتصاد و تأمین کالاها و خدمات بوده اند. در واقع، در آمریکا عبارت لیبرال می تواند برای کسانی که از گسترش فعالیت دولت در حوزه اجتماعی و حقوق بشر حمایت می کنند اطلاق گردد.
کینز بریتانیایی، اصلی ترین سهم فکری را در توسعه اندیشه اقتصادی لیبرال داشت. لیبرالیست های کلاسیک مثل آدام اسمیت، یک اقتصاد آزاد را فرض کرده اند که از طریق فعالیت یک دست نامرئی ( یعنی انتخاب های منفعت محور تولید کننده ها و مشتریان ) خود را تنظیم می کند. کینز در تئوری کلی اشتغال، منافع و پول (1936) اظهار کرده است که نظام سرمایه داری تنها در صورتی می تواند به صورت کارآمد عمل کند که حکومت تقاضاها را مدیریت کند. معنای معمولی آن این است که هنگامی که میزان بیکاری زیاد باشد حکومت باید به وسیله تزریق پول به اقتصاد و با کاهش مالیات ها و یا افزایش هزینه های عمومی بر مسکن، جاده ها و خدمات، تقاضا را افزایش دهد. در هنگام تورم حاد، دولت باید نرخ بهره را افزایش، مخارج عمومی را کاهش و مالیات ها را برای کاهش تقاضا در اقتصاد افزایش دهد. این نظریات که در دهه 1930 بسیار بحث برانگیز بودند پس از جنگ جهانی دوم در میان اقتصادهای سرمایه داری لیبرال غربی تثبیت شدند. با این وجود در دهه 1970 تورم شدید و مداوم و سطوح بالای بیکاری منجر به این شد که اقتصاددانانی از قبیل میلتون فریدمن که به پولیون معروف شدند مدیریت تقاضای کینزی در حال شکست را به چالش بکشانند. ادعای آنها به مانند اسلاف فکری قبلی خود، اقتصاددانان لیبرال کلاسیک بودند. حکومت مارگارت تاچر در دهه 1980 تا حدودی و به صورت مختلط، ارزش های آنها را پذیرفت اما در پایان قرن بیستم مدیریت تقاضای کینزی تا حدی به رواج برگشته بود.

تعهد به اینترناسیونالیسم

تعهد به اینترناسیونالیسم یک موضوع معمولاً نادیده گرفته شده اما مهم لیبرالیسم است.
استفاده عملی آن در تأکید لیبرالیسم بر تجارت آزاد در میانه قرن نوزدهم حاصل شد. این تعهد، به عنوان شیوه ای برای تضمین صلح و ماهیت جهان شمول اخلاق و حقوق بشر که در هنگام تهدید توسط حکومت های ستمگر سایر کشورها باید مورد حمایت و دفاع قرار می گرفت در نظر گرفته شده است. لیبرالیست های بسیاری در قرن نوزدهم مخالف امپریالیسم بریتانیا بودند تعدی می نمود. برخی لیبرال ها با وجود آنکه یک حکومت لیبرال بر علیه آلمان اعلام جنگ نموده بود قویاً با دخالت بریتانیا در جنگ جهانی اول مخالفت نمودند. همچنین دیگران، برای مثال کینز، از عهد نامه ورسای (1919) به دلیل اینکه به جنگ پایان داد و غرامت های مالی و تنبیهی بر آلمان تحمیل کرد انتقاد نمودند. علی رغم این، اکثر لیبرالیست ها در طول دوران بین دو جنگ جهانی، حامی جامعه ملل تاسیس یافته از عهد نامه مزبور بودند. آن ها معتقد بودند که جامعه ملل و امنیت دسته جمعی حاصل از آن، که دولت را برای ایستادگی در برابر تجاوز متحد می کرد، ارائه کننده یک جایگزین برای موازنه قرت در سازمان دادن به روابط بین المللی و ایجاد جامعه حقوقی و عرف محور در عرصه بین المللی به مانند حقوق داخلی است.
ناکامی جامعه ملل و امنیت جمعی تعبیه شده در آن با بروز جنگ جهانی دوم، حمایت لیبرالیست ها از اینتر ناسیونالیسم را از بین نبرد. لیبرال ها در حمایتشان از سازمان ملل از زمان تاسیس آن در سال 1945 راسخ بودند. آن ها حامیان تعهد صمیمی بریتانیا به اتحادیه اروپا و فرایند یکپارچه سازی اروپا هستند. منشأ اینترناسیونالیسم از عقیده لیبرالیستی به تجارت آزاد و این فرض است که طبیعت انسان در هر جایی ضرورتاً یکسان است و برخورداری آن ها از حقوق، به دلیل انسانیتشان و نه جامعه یا فرهنگ خاصی آن هاست. این حقوق جهان شمول، غیر قابل تفکیک و غیر قابل انتقال هستند. اعلامیه های جهانی حقوق بشر (1948) یک بیانیه کلاسیک از اصول لیبرالیستی در این زمینه است. به هر حال، نگرش های لیبرالیستی در این زمینه، ضرورتاً به آسانی به داخل گزینه های مخصوص سیاسی راه نمی یابند. برای مثال، در دهه 1930، لیبرالیست ها مخالفت کردند با صلح جویی و باج دهی به عنوان راهبرد سیاست خارجی بریتانیا در سال های اخیر با مداخلات در خلیج فارس، بالکان، آفریقا و افغانستان و عراق مخالفت نمودند.

لیبرالیسم در قرن بیستم

قرن بیستم با پیروزی لیبرالیسم شروع شد و به یک عنصر مهم در دولت های مسلطی که جهان را به وسیله امپراتوری هایشان اداره و خود را متعهد به استمرار پیشرفت اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی از پیش آغاز شده در جوامع لیبرال می نمودند تبدیل شد. با وجود این لیبرالیسم در طول سال های مخوف جنگ جهانی اول متحمل لطمه های شدیدی در نظریات خود درباره پیشرفت شد. پس از جنگ، لیبرالیسم نه تنها عهدنامه ننگین ورسای را ایجاد کرد بلکه جامعه ملل ناکارآمد را نیز به وجود آورد. لیبرالیسم در تأمین یک اقتصاد موفق جهانی در بین دو جنگ جهانی توفیقی نداشت. در غلبه بر جریانات فاشیستی و کمونیستی و جلوگیری از حرکت به طرف جنگی دیگر در سال 1939 ناکام ماند. به واقع، فاشیسم و کمونیسم به عنوان جایگزین های نوپا و با طراوت برای ایدئولوژی به ظاهر پیر، خسته و قدیمی لیبرالیسم به نظر می رسیدند. با این وجود، در نبردهای ایدئولوژیک قرن بیستم، لیبرالیسم غالب آمد. در یک مقیاس جهانی، دشمنان بزرگ آن یعنی فاشیسم و کمونیسم از بین رفته بودند: فاشیسم با جنگ جهانی دوم و کمونیسم با پایان جنگ سرد. به نظر می آمد ارزش های لیبرالیستی از قبیل تجارت آزاد جهانی، رفاه نسبی و حرکت رو به جلوی تکنولوژی، به صورت جهانی مورد قبول باشد. سلطه نظامی، اقتصادی، تکنولوژیکی و فرهنگی غرب بر دنیا در پایان قرن، تضمین کننده تحمیل نظام های اقتصادی، نهادهای سیاسی و ارزش های اخلاقی اساساً لیبرال، بر بخش وسیعی از آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین و دولت های اتحاد شوروی سابق بود. این امر البته، باعث ایستادگی در برابر جهانی سازی، ارزش های لیبرالیستی و قدرت غرب شده است.
از نظر ایدئولوژیک، لیبرالیسم طوری رونق گرفت که قبلاً هرگز آن گونه نبود. همین که امپراتوری شوروی در اوایل دهه 1990 فروپاشید و مارکسیسم رونق خود را از دست داد لیبرالیسم به وسیله کثرت نویسندگانی از قبیل کارل پوپر، فردریک فون هایک، آیزایا برلین، رونالد دورکین، میلتون فریدمن، رابرت نوزیک، جان رالز و مایکل والزر نیروی تازه ای گرفت. تعدادی از منابع فکری جناح راستی از قبیل بنیاد آدم اسمیت، انجمن مدیران و مؤسسه آزادی در فراهم نمودن ایده هایی سیاسی برای نئولیبرال ها به منظور زیر سوال بردن سوسیال دموکراتیک مشارکت نمودند. اندیشمندانی از این دست، که خواستار کاهش نقش دولت و افزایش نقش ابتکار عمل شخصی و سخت گیری بازار آزاد بودند بسیار مشتاق به سیاستمداران محافظه کار غربی بودند که در جستجوی روشی برای رهایی از رشد اندک و تورم همراه با رکود (5) ( عبارتی که برای توصیف تقارن تورم و رشد منفی اقتصادی ابداع شده ) دهه 1970 و رکود اقتصادی طولانی مدت آمریکا و بریتانیا بودند. در دهه 1980، اکثر جوامع غربی، به ظاهر، نظریه های اقتصادی لیبرالیسم کلاسیک را که اکنون معمولاً نولیبرالیستی خوانده می شوند پذیرفتند. این نظریه ها، در ایالات متحده آمریکا بعد از ریاست جهوری ریگان، به اقتصاد ریگانی (6) و در بریتانیا به عنوان تاچریسم شناخته شدند اما در فرانسه، آلمان، اسپانیا، ایتالیا و کشورهای دیگر، در حکومت های راست و چپ، به اشکال متفاوتی ظاهر شدند. خصوصی کردن دارائی های دولتی، کاهش مالیات بر واردات، تضعیف طبقه کارگر سازمان یافته و تلاش ها برای کاهش نقش دولت در قوانین رفاهی در این کشورها، با میزان موفقیت متفاوتی همراه بودند. حزب کارگر جدید بریتانیا در دهه 1990 این اصول و سایر آراء لیبرالیستی ( انتقال اختیارات، حقوق مدنی و اعتقاد به اصول جمعی ) را پذیرفت. به نظر می رسید نگرش های لیبرالیستی به طلاق، سقط جنین و همجنس گرایی در میان طیف های سیاسی به طور کلی مورد پذیرش باشند. این موفقیت زیاد مشکلاتی را برای احزاب لیبرال و لیبرال دموکرات بریتانیا به وجود آورد. شیوه های آن ها را سایر احزاب نیز به کار می گرفتند. در دوره بعد از جنگ جهانی دوم، رأی دهندگان بریتانیایی لیبرال ها را یک حزب میانه رو می دانستند. در سال 2001 لیبرال دموکرات ها در مسائلی مثل وضع مالیات، متقاضیان پناهندگی و مهاجرت، هزینه های عمومی، اصلاحات اساسی، و بسیاری دیگر از سایر مسائل متمایل به جناح چپ کارگر جدید شدند. تردیدهای جدی متعددی در داخل حزب لیبرال دموکرات در مورد استراتژی مورد تعقیب حزب از سال 1997 و اتحاد بحث برانگیز با حزب کارگر بروز نمودند. علی رغم این، استراتژی مزبور ظاهراً در انتخابات سال های 1997 و 2001 جریان داشت و به عملی شدن حضور قدرتمند لیبرال دموکرات در مجلس عوام کمک نمود.
از نظر بین المللی چالش های فراروی لیبرالیسم با ظواهر متعددی بروز کرد. در ایالات متحده، انتخاب جرج دبلیو بوش در سال 2000 حاکی از یک نگرش جدید درباره رفاه، سقط جنین، جرم و اینترناسیونالیسم بود که آشکارا یک حرکت به جلوی سریع را نشان می داد. ظهور ناگهانی بنیادگرایی دینی به ویژه در دنیای اسلام ( و البته نه محدود به آن ) ، اشتعال ناگهانی ناسیونالیسم افراطی در بالکان و خاورمیانه، و افزایش جنبش های نژادپرستانه و فاشیستی در اروپا بسیار نگران کننده بودند. لیبرالیسم که به شدت با جهانی کردن مرتبط بود، آشکارا در معرض چالش های فراروی ارزش های خود و فرآیند جهانی سازی قرار داشت.
همچنین چالش های فکری بسیار عمیقی وجود داشتند. ارزیابی های تازه از طبیعت انسان از یک منظر نوداروینیستی که بر مطالعه علمی رفتار حیوانی مبتنی بودند برداشت خوش بینانه از طبیعت انسان را با تردیدهایی مواجه کردند. از زاویه ای دیگر، محیط زیست گرایان، به ناکارآمدی تئوری لیبرالیستی در جلوگیری از تخریب محیط زیست که عمدتاً به وسیله نظام های سرمایه داری لیبرال و نظام های مستبد، به یک میزان انجام می شد اشاره کردند. در نهایت، این نارضایتی در حال گسترش وجود داشت که یک جامعه مبتنی بر برتری مطلق فرد به عنوان منبع همه ارزش های اخلاقی، قابلیت تداوم نداشت. جامعه مذکور رو به افسارگسیختگی و آنارشی حرکت می کرد که این نیز به نوبه خود با فزونگرائی خطرناک و ارتجاعی و یا اشکالی از استبداد توده ای جایگزین می گشت. این امر در جهات عملی، لیبرال ها را با مشکلات جهت گیری مواجه کرده است. آیا مداخله بریتانیا در کوزوو در سال 1998 یک جنگ بشردوستانه ( و بنابراین مستلزم حمایت ) بود و یا یک تجاوز امپریالیستی با پوششی دیگر بود ( و باید مورد مخالفت قرار می گرفت ) ؟ لیبرالیست ها در اکثر مواقع با مداخله در بحران هایی که متضمن سوء استفاده های شدید حقوق بشری و تلفات گسترده بودند مخالفت کرده اند. پس از پایان جنگ سرد به نظر می رسید که لیبرالیسم بر آخرین ایدئولوژی های بزرگ استبدادی که سراسر قرن بیستم را به چالش کشیده و تأثیر منفی بر آن گذاشته بودند فائق آمده باشد. به نظر می رسید برای دموکراسی سرمایه داری لیبرال که مؤثرترین شکل ایجاد و حفظ آزادی، پیشرفت و موفقیت های اجتماعی و فکری و ارتقای استانداردهای مادی زندگی اکثریت انسان ها بود جایگزین عملی وجود نداشته باشد. به هر حال این اطمینان نمی توانست مطلق باشد.
مشکلات دیرپا و سرسختی از قبیل جرم، جهالت و فقر، به نظر، از بین نرفتنی می آمدند و مشکلات جدید از قبیل داروهای غیر قانونی و تخریب محیط زیست، نه به وسیله لیبرالیسم کلاسیک و نه به وسیله لیبرالیسم سوسیالیستی قابل حل نمی نمودند. در واقع، به نظر می رسید که عقاید لیبرالیستی در مورد آزادی، در میان مردم روز به روز به معنای بی بند و باری، نبود محدودیت، نبود میانه روی، تنزل مناعت طبع و فقدان ارزش اساسی لیبرالیستی برای رعایت حقوق دیگران تعبیر می شد. لیبرالیسم به عنوان یک جنبش ایدئولوژیکی مستقل، همچنان تحت فشار محافظه کاران و سوسیال دموکرات ها قرار دارد. سیاستمداران هر دو جناح راست و چپ، آراء لیبرالیستی را اخذ و از آن خود ساخته اند. با این شرایط سؤالی که بروز می کند این است که لیبرالیسم مدرن نماینده چه آراء و ارزش هایی است و از چه چیزی طرفداری می کند؟ برخی از لیبرال ها به امید بقای لیبرالیسم، گرفتار یک وابستگی تقریباً محافظه کارانه به گذشته می شوند. دیگران سیاست های رادیکال مداخله دولت و مالیات بندی بیشتر را تعقیب می کنند که این مسئله، تمایز از سوسیالیست ها را دشوار می سازد. باید منتظر تردیدها و نگرانی های موجود درباره ماهیت و چشم انداز لیبرالیسم بود. لیبرالیسم همواره دارای قابلیت تجزیه و تحلیل خود و وفق پذیری بوده است. می توان پیش بینی کرد که لیبرالیسم در آینده نیز، تأثیر مهمی بر توسعه جامعه بشری در مقیاسی جهانی خواهد داشت. اکنون در غرب، همه ما روی هم رفته لیبرال هستیم. به جای نادیده گرفتن یا محکوم نمودن آن، باید آن را قبول و تصدیق کنیم؛ وگرنه، شما هرگز نمی دانید، آن ممکن است روزی، دیگر پابرجا نباشد. (7)

پی‌نوشت‌ها:

1- Laissez-faire.
2- T. H. Green, Lectures on the Principles of Political Obligation, 1879-80.
3- J. S. Mill, On Liberty, 1859.
4- J. Locke, The Second Treatise of Government, 1690.
5- Stagflation.
6- Reaganomics.
7- Liberalism Defined: The Perils of Complacency, The Economist, 21 December, 1996, pp. 19-21.

منبع مقاله :
هریسون و بوید، کوین و تونی؛ (1392)، فهم اندیشه ها و جنبش های سیاسی ( مبانی علم سیاست )، دکتر عباسعلی رهبر، حسن صادقیان، کمار علیا، میرقاسم سیدین زاده، بی جا: انتشارات رویه، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.