نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستانهایکشورِ سنگال
بصری (1) ها شکارافکنان دلیر و توانایی هستند. از هزاران سال پیش بر صخره های بلند خانه ساخته اند و در دشت و دمن می دوند و با شیر و پلنگ پنچه در پنجه میافکنند.مدت ها پیش یکی از این شکارافکنان در دشت به کایمان بزرگی برخورد و از دیدن او در آن جا بسیار به حیرت افتاد، زیرا رودخانه ی گامبی در ده کیلومتری آن جا روان است و آن دشتی است خشک و بی آب و گیاه و کایمانها نمی توانند در جاهای خشک زندگی کنند.
کایمان غرق گرد و خاک و خسته و فرسوده بود و اشک می ریخت و به حال مرگ افتاده بود. دل مرد شکارگر بر آن حیوان سترگ سوخت و از او پرسید: « بابا کایمان، تو این جا چه می کنی؟ چرا رودخانه را ترک گفته ای و به سرزمین کوبا (2) ها و شیران آمده ای؟
کایمان، که نمی خواست اعتراف کند که حماقت کرده و سر در پی غزالی نهاده که او را بگیرد و بخورد، در جواب او گفت که فریب کسی را خورده که به او گفته در این دشت دریاچهی بزرگی است و اکنون که از پای در میآید لاشخوار بزرگ بر فراز سر او پرسه می زند و امیدوار است که او از تشنگی و گرسنگی بمیرد تا خود را به روی کالبد بی جانش بیندازد و به گفتهی خود چنین افزود: «برادر شکارگر، من میدانم که تو دشمن ما هستی، اما هر گاه مرا به رودخانه برسانی قول می دهم که هر وقت برای شکار اسب آبی و گاو وحشی کنار رودخانه بیایی من و خانواده ام کوچک ترین آزار و آسیبی به تو نرسانیم و بتوانی با خیال راحت شکار کنی!»
شکارگر با خود گفت که دوستی با کایمان برای او بی سود نیست، چه اگر ترسی از او نداشته باشد می تواند گاهی با زورق کوچک خود در رودخانه با خیال راحت بگردد. پس در جواب او گفت: «بسیار خوب، من به تو کمک می کنم، اما برای این که این راه دور و دراز را راحت تر بپیمایم و تو را به رودخانه برسانم باید به چوبی ببندمت و بر دوش خود بگذارم.»
کایمان با چهار پای خود به شاخهی بسیار محکمی چسبید و شکارگر از روی احتیاط و برای اطمینان بیشتر آرواره ها و دم او، که بسیار خطرناک است، به چوب بست. آن گاه نفس نفس زنان و عرق ریزان، و با نهادن کایمان از شانه ای به شانهی دیگر خود، آن راه دور و دراز را پیمود. به کنار آب رسید و کایمان را بر زمین نهاد و از چوب بازش کرد تا به رودخانه برود، کایمان به او گفت: «رفیق شکارگر! دست و پای من که تو آن ها را با طناب بسته بودی، خشک و بی حس شده است. کاش کمک خود را به من کامل کنی و مرا به آب برسانی! »
مرد آن حیوان کلان جثه را دوباره بر دوش گرفت و وارد آب شد. آب در آن جا عمق بسیار نداشت. کایمان به او گفت: «اندکی پیشتر برو تا آب برای بردن من کافی باشد.»
مرد شکار افکن بی آن که به او بدگمان شود چندان در آب پیش رفت که دیگر پایش به کف رودخانه نمی رسید. کایمان که در این موقع همهی نیرو و توانایی خود را بازیافته بود ناگهان دم بر آب کوفت و بتندی و شتاب بسیار به رهانندهی نیکوکار خود حمله برد. مرد بیچاره که هیچ انتظار چنین حرکتی را از کایمان نداشت نومیدانه به دفاع برخاست.
خوشبختانه چوبدستی خود را، که همیشه همراه می برد، در آن جا نیز همراه داشت و چون کایمان کام فراخی خود را برای بلعیدن او باز کرد شکار افکن چیره دست چوبدستی خود را میان دو آروارهی او فرو برد و آن را به سختی فشار داد. حیوان بدجنس دیگر نتوانست پوزهی خود را ببندد و مرد، که بدین گونه بر او چیره شده بود، نگاهش داشت و بانگ برآورد و کمک خواست!
لوک خرگوش که از آن نزدیکی ها می گذشت فریاد شکارافکن را شنید و با خود گفت: «عجب، شکارافکنی کمک می خواهد! بی گمان حادثهی بسیار عجیبی اتفاق افتاده، بروم ببینم چه شده است.»
باید بگوییم که در آن زمان لوک ترس و واهمه ای از شکارگران نداشت، زیرا شکار افکنان آن زمان دوست نداشتند سر در پی جانوران کوچک و ناتوان بگذارند و آنان را از پای درآوردند.
لوک کنار رودخانه با منظرهی شگفت انگیزی روبه رو شد: مردی را در میان آب دید که کایمان بزرگ گشاده کامی را، با چوبی که چون دستهی زنبیلی خم شده بود، به دنبال خود می کشید.
چون کایمان نفس نفس زنان و خروخر کنان به روی خاک افتاد شکارگر روی به لوک نمود و گفت: « لوک، من تو را که در سراسر جهان به هوش و خرد بسیار نامبرداری به داوری می خوانم! بیا و در کار ما داوری کن!
لوک گفت: « بسیار خوب! اما باید دید که کایمان هم مرا به داوری می پذیرد یا نه؟»
بابا کایمان خروخری از گلوی خود بیرون داد که نشانهی رضایتش بود.
لوک به شکار افکن گفت: « این چوب را بردار تا کایمان هم به نوبهی خود بتواند حرف بزند و از خود دفاع کند.»
شکار افکن به دشواری و رنج بسیار چوبی را که میان دو فک بابا کایمان فرو برده بود بیرون آورد. آرواره های کایمان به آهستگی روی هم افتاد، لیکن حیوان همهی توان و نیروی تعرض خود را از دست داده بود.
لوک به شکارگر گفت: «خوب، من آماده ام که حرف های تو را بشنوم؟ »
مرد نخست به تفصیل برای او تعریف کرد که چگونه بابا کایمان را، خسته و فرسوده و مشرف به مرگ، در دشتی خشک و بی آب و گیاه دیده و با او پیمان دوستی و یگانگی بسته و بعد شرح داد که چکونه او را به نیزهی خود بسته و نیزه را بر دوش نهاده و چندین کیلومتر در زیر پرتو سوزان خورشید راه آمده و او را به لب رود رسانیده است، اما حیوان نمک نشناس دورو و ریاکار به پاداش خدمت شرافتمندانهی او بر آن کوشیده که او را به میان آب بکشاند و آن جا بر او حمله برده و خواسته که کارش را بسازد.
- خوب، بابا کایمان حال نوبت شماست!
بابا کایمان نخست مشتی جملات نامفهومم در رد اظهارات شکارگر بر زبان راند و آن گاه روی به لوک نمود و گفت: «رفیق لوک، آیا تو حرف های این مرد را باور می کنی؟ خود بهتر از همه می دانی که این مرد دشمن همهی جانوران است. راستش این است که وقتی من به این مرد برخوردم چندان خسته و فرسوده بودم که برای نجات خود از مرگ بدین فکر بکر افتادم که از این شکار افکن هراس انگیز استفاده کنم، اما او از ناتوانی من سود جست و طناب پیچم کرد!»
شکار افکن سخن او را برید و گفت: « اگر من قصد و نیّت دربارهی تو داشتم به جای آمدن به کنار رود به دهکده می رفتم!»
- برای این مرا به رودخانه آوردی که من غرق خاک و گل بودم و تو خواستی مرا در آب بشویی و تر و تمیز کنی تا بتوانی نزد مردمان لاف بزنی که مرا در میان آب و قلمرو قدرت کامل خود شکار کرده ای!
- اگر این طور هم بود می بایست طناب تو را باز نکنم!
لوک روی لانهی موریانه ها نشست و گوش هایش را تکان داد و این نشان تفکر خرگوشان است. او با خود گفت که هر گاه بگوید کایمان راست می گوید شکار افکن دشمن او و بچه هایش می شود و آنان را از حوالی دهکدهی خود، که لوک و بچه هایش در آن جا به خوشی و خرمی زندگی می کردند، می راند و اگر بگوید حق به جانب مرد شکارگر است کایمان او را نزد همهی جانوران خائن قلمداد می کند. پس چه کار بکند؟ لوک اشاره کرد که می خواهد حرف بزند. او قیافهی متفکر و ناراحتی به خود گرفت و گفت: «دوستان، من اعتراف می کنم که دعوای شما برای من درست روشن نشده است و چون می خواهم داور بی طرفی باشم بهتر این می دانم که همه چیز را از اول شروع کنید تا من درست بفهمم که قضایا چگونه جریان یافته است. تو، ای شکارگر، بابا کایمان را دوباره به نیزهی خود ببند و به همان جایی که او را دیده بودی برگردان، هوا هم دارد خنک می شود و تو می توانی با زحمت و رنج کمتری او را به آن جا برگردانی و من در آن جا بهتر می توانم قضاوت بکنم!
شکارافکن نخست اندکی تردید کرد، زیرا لوک کاری سخت و توانفرسا به عهده اش می نهاد، اما برای اثبات حس نیّت خود پیشنهاد او را پذیرفت.
بابا کایمان هم با خود گفت که پس از رسیدن به آن جا باز هم می تواند نیرنگی بزند و لوک را به حقانیت خود متقاعد گرداند ووانگهی فکر این که شکارافکن باید برای بردن او رنج بسیار ببرد و نفس نفس بزند برایش ناخوشایند نبود.
چون هر دو مدعی پیشنهاد لوک را پذیرفتند، بابا کایمان دوباره طناب پیچ شد و بر دوش شکارافکن قرار گرفت. شکارافکن روی به سوی دشت نهاد، لوک هم دنبال او رفت.
پس از سه ساعت راه رفتن، در غروب خورشید شکار افکن به لوک گفت: «رسیدیم!»
لوک گفت: «بسیار خوب، طناب را از دست و پای بابا کایمان باز کن!»
پس از آن که کایمان آزاد شد لوک از او پرسید: «آیا شکارافکن تو را در همین جا دید؟»
بابا کایمان گفت: «آری، همین جا بود که... اما همان طور که من به تو گفتم...
لوک حرف او را برید و گفت: «بسیار خوب! ما دیگر به بحث خود ادامه نمی دهیم! من نمی خواهم بدانم که کدام یک از شما حق داشته و کدام یک حق نداشته است. ما به جایی رسیده ایم که دعوا از آن جا آغاز شده است.
بهتر است این دعوا را از نو شروع نکنیم و فرض کنیم که چنین حادثه ای اصلاً اتفاق نیفتاده است. تو، ای شکارگر، به دهکدهی خود برو و تو هم بابا کایمان به رودخانه برگرد!»
شکار افکن چوبدستی خود را برداشت و با لبی خندان از آن جا رفت و اگر چه آن روز دست خالی به خانه بریم گشت خشنود بود که جان سالم به در برده است. او در دل به هوش و تدبیر لوک آفرین می گفت و حتی متأسف نبود که به دستور او دوباره بار گرانی را در راهی دور و دراز به دوش کشیده است.
اما کایمان گنده و سنگین وقتی دریافت که باید راهی دراز و پر گرد و خاک تا کنار رودخانه بپیماید از بدجنسی و آزارگری خود دربارهی شکارافکن بسیار پشیمان شد.
لوک یک بار دیگر قضاوتی به شیوهی خاص خود کرد، قضاوتی که در آن هیچ یک از طرفین محکوم نشده بود.
پینوشتها:
1- Basari قوم کوچکی است در سنگال نزدیک مرز گینه.
2- Koba گوزنی است به بزرگی اسب.
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم