فلسفه، همان تاريخ فلسفه است؟
نويسنده:شيدا اميني
منبع:روزنامه قدس
منبع:روزنامه قدس
1) در ميان همه علوم و معارف، تاريخ اهميت خاصي دارد. اگر بخواهيم از علمي چون زيست شناسي، جامعه شناسي، اقتصاد، فيزيك، شيمي و... اطلاعاتي كسب كنيم، بايد تاريخ هر يك از اين علوم را بدانيم و فراز و فرودهايي را كه از سر گذرانده است، مطالعه كنيم. حال اگر بخواهيم در يكي از اين علوم متخصص شويم، احاطه به تاريخ آن علم بيشتر ضرورت مي يابد. اينكه تاريخ هر پديده و معرفتي براي شناخت آن پديده بسيار مهم است، آموزه اي است كه در دنياي جديد و پس از رنسانس اهميت پيدا كرده و جهان قبل از رنسانس چنين اهميتي را براي تاريخ قايل نبوده است. كافي است نگاهي به آثار بزرگان جهان قديم بيندازيم تا دريابيم كه تاريخ در آرا و آثار اين افراد جايگاه مهمي نداشته است. خواه اين فرد ارسطو و افلاطون باشد يا ابن سينا، رازي يا آكويناس، در همه اين افراد تاريخ يك معرفت درجه دوم به شمار مي آمده است. اگر چه، حتي بسياري از اين افراد اصلاً تاريخ را علم هم نمي دانسته اند، اما در جهان جديد اين روند تغيير مي كند و هم اكنون شاهد توجه بسيار بر روي تاريخ هستيم.
2) پرسش اما اين است كه چرا توجه به مؤلفه هاي تاريخي در جهان جديد اهميت يافته است و بشر جديد چه تحولات فكري و فرهنگي را به خود ديده كه اين گونه تاريخ را جدي گرفته است. در اين ميان، مي توان به علل و عوامل بسياري اشاره كرد. يكي از اين عوامل - و شايد مهمترين آنها - ظهور افرادي است كه اهميت تاريخ را به ما گوشزد كرده اند. جامعه شناسان، روان شناسان و متخصصان علوم سياسي زيادي، ما را بدين نكته رساندند كه پديده هاي انساني، اجتماعي و سياسي پيشينه و تاريخي طولاني دارند. به عبارت ديگر، پديده اي نيست كه عقبه اي دراز را با خود به همراه نداشته باشد. در اين ميان، شايد مهمترين متفكر «هگل»، فيلسوف معروف آلماني باشد كه اساس فلسفه خود را بر روي اين مفهوم يعني «تاريخ» قرار داد.
به نظرهگل، همه تحولات اولاً نمود تحولات عقلي و فلسفي هستند و عقل هم چيزي جز تاريخش شمرده نمي شوند. به نظر هگل، فلسفه همان تاريخ فلسفه است، همان طور كه بسياري از مفاهيم و پديده هاي ديگر از اين قاعده پيروي مي كنند.
به نظر وي، بسياري از تناقضها و تعارضهايي كه ما آنها را جوهري مي شماريم، تعارضهايي تاريخي هستند كه در برهه اي از تاريخ به وجود آمده اند و مي توانند در زمانه ما حل شده به شمار آيند. مثالي كه وي مي زد، تعارض عقل و نفس است. به نظر هگل، پيشينيان چنين تصور مي كردند كه عقل و نفس هميشه و همه جا با هم كشمكش و تعارض دارند، غافل از آنكه اين تعارض در دوره اي از تاريخ به وجود آمده و گسترش يافته است (در دوره يونان باستان) و آن را نبايد هميشگي و جاودانگي قلمداد كرد.
با وجود اهميتي كه تاريخ در همه علوم و معارف جهان جديد دارد، مي توان جايگاه تاريخ در فلسفه را نسبت به جايگاه اين پديده در علوم و پديده هاي ديگر متفاوت دانست. به طور مثال، اگر علم فيزيك را با معرفت فلسفه از جنبه اهميت تاريخ در آنها مورد توجه قرار دهيم، نمي توان به فيزيك احاطه خوبي داشت، مگر آنكه تاريخ آن را هم دانست. اما وابستگي فيزيك به تاريخ به اندازه وابستگي فلسفه به تاريخ آن، نيست. زيرا ما در علوم انساني و فلسفه با موضوعي به نام انسان روبرو هستيم و انسان همان طور كه بسياري گفته اند، جنبه هاي تاريخي بيشتري نسبت به طبيعت دارد. فيلسوفان اگزيستانس جمله اي دارند كه هرچند تا حدي افراطي به نظر مي رسد، اما براي نشان دادن مقصود ما مناسب است. آنها مي گويند انسان موجودي است كه ماهيت ندارد، بلكه تاريخ دارد. به تعبير ديگر، در انسان وجود بر ماهيت مقدم است؛ يعني تا زماني كه انساني به دنيا نيامده و زندگي نكرده است، نمي توان گفت كه وي چه سرشتي خواهد داشت، در حالي كه در مورد طبيعت، اين سرشت پيشاپيش مشخص است. وابستگي فلسفه به تاريخ به اندازه اي است كه «وايتهد»، فيلسوف معروف انگليسي معتقد است همه فلسفه غرب چيزي جز شرح فلسفه افلاطون نيست.
3) در علم تمايزي ميان علمي بودن و غيرعلمي بودن وجود دارد كه اين تمايز به صورت نادرستي در فرهنگ عامه و رايج مطرح است. وقتي مي گوييم فلان معرفتي علمي است، در باور عامه منظور آن است كه آن معرفت درست است و هنگامي كه مي گوييم معرفتي غيرعلمي است، عامه آن را بدان منظور مي گيرند كه آن معرفت نادرست است. در حالي كه نه علمي بودن به معناي درست بودن است و نه غيرعلمي بودن به معنا نادرست بودن. علمي بودن يعني اينكه آن امر قابليت آزمودن تجربي داشته باشد و غيرعلمي بودن يعني اينكه آن معرفت قابليت آزمودن تجربي را نداشته باشد. در علم هم مانند هر معرفتي ديگر معارف درست و اشتباه وجود دارد و تنها تاريخ علم است كه اين معارف درست و اشتباه را به ما نشان داده است.
تاريخ فلسفه هم اين گونه است. فلسفي بودن به معناي درست بودن يا عميق بودن نيست، همان طور كه غيرفلسفي بودن به معناي نادرست بودن قلمداد نمي شود. فلسفي بودن قانون و قاعده اي يعني توجه به قوانين نظري و منطقي براي جواب به عميق ترين، جدي ترين و اساسي ترين پرسشهاي انسان و جهان. در اين ميان، كافي است نگاهي به تاريخ فلسفه بيندازيم تا دريابيم كه با چه طرح پرفراز و نشيبي روبرو هستيم. اين تاريخ هم نقاط قوت را به ما نشان مي دهد و هم نقاط فرود را. به معناي ديگر، تاريخي ديدن فلسفه باعث مي شود ما آن را مقدس نشماريم، همان طور كه تاريخي ديدن فيلسوفان باعث مي شود كه آنها را قديس و معصوم قلمداد نكنيم.
4) در فلسفه غرب دو قسم فلسفه ورزي وجود دارد كه از سر تسامح به «فلسفه قاره اي» و «فلسفه تحليلي» تقسيم مي شوند. «فلسفه قاره اي» عموماً به فلسفه آلمان وفرانسه اطلاق مي شود كه در خود اروپا جريان دارد. «فلسفه تحليلي» نيز به فلسفه اي گفته مي شود كه در جهان انگليسي زبان - بخصوص انگلستان و آمريكا - حضور و نمود دارد.
در فلسفه تحليلي تأكيد بر منطق بسيار بيشتر از تكيه بر تاريخ است، در حالي كه در فلسفه قاره اي، تاريخ جاي منطق را مي گيرد. فيلسوفان تحليلي مانند فيزيكدانان، شيميدانان و متخصصان علوم مختلف رفتار مي كنند و نگاهشان به موضوع بسيار بيشتر از توجهشان به تاريخ است. به نظر مي رسد يكي از مهمترين ايرادهايي كه به مشي فيلسوفان تحليلي وارد است، آن است كه آنها تاريخ را به اندازه كافي وارد تحليلهاي خود نمي كنند. اين در حالي است كه بسياري از مسايلي كه آنها قصد حل كردن آن را دارند، مسايلي هستند كه پيشينيان در موردشان سخن گفته اند و آشنايي به اين مسايل باعث مي شود اين فيلسوفان سعي كنند راه گذشتگان را ادامه دهند، و نه اينكه از نو به حل مسايلي مبادرت ورزند كه قبل از آن تلاشهايي براي حل آنها صورت گرفته است. اهميت اين موضوع سبب شده هم اكنون فيلسوفان تحليلي هم بيش از پيش تاريخ را جدي بگيرند و سعي نمايند بدان توجه كنند. از سوي ديگر، اساس فلسفه بر منطق و اصول عقلي استوار است و فيلسوفان قاره اي هم بايد به منطق در كنار تاريخ توجه نشان دهند.
2) پرسش اما اين است كه چرا توجه به مؤلفه هاي تاريخي در جهان جديد اهميت يافته است و بشر جديد چه تحولات فكري و فرهنگي را به خود ديده كه اين گونه تاريخ را جدي گرفته است. در اين ميان، مي توان به علل و عوامل بسياري اشاره كرد. يكي از اين عوامل - و شايد مهمترين آنها - ظهور افرادي است كه اهميت تاريخ را به ما گوشزد كرده اند. جامعه شناسان، روان شناسان و متخصصان علوم سياسي زيادي، ما را بدين نكته رساندند كه پديده هاي انساني، اجتماعي و سياسي پيشينه و تاريخي طولاني دارند. به عبارت ديگر، پديده اي نيست كه عقبه اي دراز را با خود به همراه نداشته باشد. در اين ميان، شايد مهمترين متفكر «هگل»، فيلسوف معروف آلماني باشد كه اساس فلسفه خود را بر روي اين مفهوم يعني «تاريخ» قرار داد.
به نظرهگل، همه تحولات اولاً نمود تحولات عقلي و فلسفي هستند و عقل هم چيزي جز تاريخش شمرده نمي شوند. به نظر هگل، فلسفه همان تاريخ فلسفه است، همان طور كه بسياري از مفاهيم و پديده هاي ديگر از اين قاعده پيروي مي كنند.
به نظر وي، بسياري از تناقضها و تعارضهايي كه ما آنها را جوهري مي شماريم، تعارضهايي تاريخي هستند كه در برهه اي از تاريخ به وجود آمده اند و مي توانند در زمانه ما حل شده به شمار آيند. مثالي كه وي مي زد، تعارض عقل و نفس است. به نظر هگل، پيشينيان چنين تصور مي كردند كه عقل و نفس هميشه و همه جا با هم كشمكش و تعارض دارند، غافل از آنكه اين تعارض در دوره اي از تاريخ به وجود آمده و گسترش يافته است (در دوره يونان باستان) و آن را نبايد هميشگي و جاودانگي قلمداد كرد.
با وجود اهميتي كه تاريخ در همه علوم و معارف جهان جديد دارد، مي توان جايگاه تاريخ در فلسفه را نسبت به جايگاه اين پديده در علوم و پديده هاي ديگر متفاوت دانست. به طور مثال، اگر علم فيزيك را با معرفت فلسفه از جنبه اهميت تاريخ در آنها مورد توجه قرار دهيم، نمي توان به فيزيك احاطه خوبي داشت، مگر آنكه تاريخ آن را هم دانست. اما وابستگي فيزيك به تاريخ به اندازه وابستگي فلسفه به تاريخ آن، نيست. زيرا ما در علوم انساني و فلسفه با موضوعي به نام انسان روبرو هستيم و انسان همان طور كه بسياري گفته اند، جنبه هاي تاريخي بيشتري نسبت به طبيعت دارد. فيلسوفان اگزيستانس جمله اي دارند كه هرچند تا حدي افراطي به نظر مي رسد، اما براي نشان دادن مقصود ما مناسب است. آنها مي گويند انسان موجودي است كه ماهيت ندارد، بلكه تاريخ دارد. به تعبير ديگر، در انسان وجود بر ماهيت مقدم است؛ يعني تا زماني كه انساني به دنيا نيامده و زندگي نكرده است، نمي توان گفت كه وي چه سرشتي خواهد داشت، در حالي كه در مورد طبيعت، اين سرشت پيشاپيش مشخص است. وابستگي فلسفه به تاريخ به اندازه اي است كه «وايتهد»، فيلسوف معروف انگليسي معتقد است همه فلسفه غرب چيزي جز شرح فلسفه افلاطون نيست.
3) در علم تمايزي ميان علمي بودن و غيرعلمي بودن وجود دارد كه اين تمايز به صورت نادرستي در فرهنگ عامه و رايج مطرح است. وقتي مي گوييم فلان معرفتي علمي است، در باور عامه منظور آن است كه آن معرفت درست است و هنگامي كه مي گوييم معرفتي غيرعلمي است، عامه آن را بدان منظور مي گيرند كه آن معرفت نادرست است. در حالي كه نه علمي بودن به معناي درست بودن است و نه غيرعلمي بودن به معنا نادرست بودن. علمي بودن يعني اينكه آن امر قابليت آزمودن تجربي داشته باشد و غيرعلمي بودن يعني اينكه آن معرفت قابليت آزمودن تجربي را نداشته باشد. در علم هم مانند هر معرفتي ديگر معارف درست و اشتباه وجود دارد و تنها تاريخ علم است كه اين معارف درست و اشتباه را به ما نشان داده است.
تاريخ فلسفه هم اين گونه است. فلسفي بودن به معناي درست بودن يا عميق بودن نيست، همان طور كه غيرفلسفي بودن به معناي نادرست بودن قلمداد نمي شود. فلسفي بودن قانون و قاعده اي يعني توجه به قوانين نظري و منطقي براي جواب به عميق ترين، جدي ترين و اساسي ترين پرسشهاي انسان و جهان. در اين ميان، كافي است نگاهي به تاريخ فلسفه بيندازيم تا دريابيم كه با چه طرح پرفراز و نشيبي روبرو هستيم. اين تاريخ هم نقاط قوت را به ما نشان مي دهد و هم نقاط فرود را. به معناي ديگر، تاريخي ديدن فلسفه باعث مي شود ما آن را مقدس نشماريم، همان طور كه تاريخي ديدن فيلسوفان باعث مي شود كه آنها را قديس و معصوم قلمداد نكنيم.
4) در فلسفه غرب دو قسم فلسفه ورزي وجود دارد كه از سر تسامح به «فلسفه قاره اي» و «فلسفه تحليلي» تقسيم مي شوند. «فلسفه قاره اي» عموماً به فلسفه آلمان وفرانسه اطلاق مي شود كه در خود اروپا جريان دارد. «فلسفه تحليلي» نيز به فلسفه اي گفته مي شود كه در جهان انگليسي زبان - بخصوص انگلستان و آمريكا - حضور و نمود دارد.
در فلسفه تحليلي تأكيد بر منطق بسيار بيشتر از تكيه بر تاريخ است، در حالي كه در فلسفه قاره اي، تاريخ جاي منطق را مي گيرد. فيلسوفان تحليلي مانند فيزيكدانان، شيميدانان و متخصصان علوم مختلف رفتار مي كنند و نگاهشان به موضوع بسيار بيشتر از توجهشان به تاريخ است. به نظر مي رسد يكي از مهمترين ايرادهايي كه به مشي فيلسوفان تحليلي وارد است، آن است كه آنها تاريخ را به اندازه كافي وارد تحليلهاي خود نمي كنند. اين در حالي است كه بسياري از مسايلي كه آنها قصد حل كردن آن را دارند، مسايلي هستند كه پيشينيان در موردشان سخن گفته اند و آشنايي به اين مسايل باعث مي شود اين فيلسوفان سعي كنند راه گذشتگان را ادامه دهند، و نه اينكه از نو به حل مسايلي مبادرت ورزند كه قبل از آن تلاشهايي براي حل آنها صورت گرفته است. اهميت اين موضوع سبب شده هم اكنون فيلسوفان تحليلي هم بيش از پيش تاريخ را جدي بگيرند و سعي نمايند بدان توجه كنند. از سوي ديگر، اساس فلسفه بر منطق و اصول عقلي استوار است و فيلسوفان قاره اي هم بايد به منطق در كنار تاريخ توجه نشان دهند.