ادبیات داستانی مکزیک

میگل ابله

مدت ها پیش در دهکده ی کوچک گوئره رو دو برادر زندگی می کردند که ثروتی از پدر و مادر به ارث نبرده بودند. یکی از آنان خوان نام داشت که هر چه هوش و زیبایی و نیرو در خانواده شان بود به ارث به او رسیده بود....
پنجشنبه، 21 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
میگل ابله
 میگل ابله

 

نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور



 

 ادبیات داستانی مکزیک

مدت ها پیش در دهکده ی کوچک گوئره رو (1) دو برادر زندگی می کردند که ثروتی از پدر و مادر به ارث نبرده بودند. یکی از آنان خوان نام داشت که هر چه هوش و زیبایی و نیرو در خانواده شان بود به ارث به او رسیده بود. اگرچه این ها روی هم رفته چیزی نبود، لیکن به برادر دیگر چیزی نرسیده بود و از این روی او را میگل ال تونتو (2) یعنی میگل ابله لقب داده بودند.
خوان زیبا و میگل ابله در خردسالی از پدر و مادر یتیم گشتند و پیرمرد و پیرزنی ترش رو و بدخو به نگاه داری آنان برخاستند. آنان در واقع برده و بنده ی پیرمرد و پیرزن بودند نه فرزند خوانده ی آنان. جای آن دو از جای گاو بدبخت خانه بهتر نبود، لیکن خورد و خوراکشان بسی بدتر از خورد و خوراک گاو بود.
خوان پس از بزرگ شدن بنای نافرمانی نهاد. او هر روز در کشتزارها کار می کرد، لیکن جز فکر خود نبود و به جای سرپرستی و پشتیبانی از برادر خود که کم تر از او دل و جرئت داشت و چون او نمی توانست از خود دفاع کند، به آزار و اذیت او می پرداخت.
- میگل بی همه چیز، برو هیزم بشکن.
- گاو، میگل ابله برو شیر گاو را بدوش.
- نان سوخت. و میگل ابله، چرا گذاشتی نان بسوزد؟ بیا و کتکت را نوش جان کن.
- میگل! کفش های مرا پاک کن.
- میگل برو آب بیاور.
و مشت بود که مثل باران بر گرده ی لاغر او می بارید و سیلی بود که بر گونه های گود افتاده اش نواخته می شد. میگل گریه می کرد و چند قطره اشک می ریخت، اما پس از چند دقیقه قاه قاه خنده ی احمقانه اش بلند می شد و پلک های دیدگان لوچش از هم باز می گشت.
روزی پیرزن و پیرمرد بیمار شدند. پیرمرد که در پستوی خانه بر بستر بیماری افتاده بود از جای برنخاست و بیرون نیامد، لیکن پیرزن نتوانست در برابر وسوسه ی برخاستن و آزار دادن میگل مقاومت کند و از لذت شکنجه کردن او چشم بپوشد. صبح زود رفت و میگل را از خواب برانگیخت و دستور داد مرغی را برای او سر ببرد و برود شایوت (3) تهیه کند و آش برای او و شوهرش بپزد.
خوان نیز هنگامی که به سر کار خود می رفت او را پیش خواند و گفت: لش بی عار؛ اقلاً امروز یک کار خوب و سودمند بکن. یادت نرود آش بیماران را به موقع آماده کنی و پیششان ببری وگرنه چند دندان سالم را هم که در دهانت مانده است می شکنند. اگر دلت نمی خواهد که در بازگشت به خانه پک و پهلویت را نوازش کنم، مگذار آش سرد بشود و آن را داغ داغ به آنان بده. می فهمی؟ گوشت را باز کن و بشنو: آش را داغ داغ به آنان بده.
- چشم برادر. نمی گذارم آش سرد بشود و داغ داغ به آنان می دهم بخورند.
چون ظهر شد، پیرزن پشت میز ناهار خوری نشست و با داد و فریاد بسیار میگل را پیش خواند: میگل، میگل، تنبل، بی عرضه، آش مرا بردار و بیاور.
- آمدم، آمدم خانم.
میگل ظرف آش را که روی اجاق می جوشید برداشت و به لب های پیرزن نزدیک کرد و گفت: بفرمایید، بفرمایید آشتان را بخورید. و قاشقی آش داغ در دهان او ریخت.
پیرزن که دهانش سوخته بود آش را به بیرون تف کرد و گفت: سوختم، سوختم، حیوان بی شعور برو گم شو.
- خانم آش را بیرون مریزید. خوان به من گفته است که آش را داغ داغ به شما بدهم بخورید. من هم آن را داغ داغ پیش شما آورده ام. خوب خانم بخورید تا حالتان خوب بشود.
- آخ، آخ! تو که دهن مرا سوزاندی. به دادم برسید! آدم کش.
- خانم داد و فریاد مکنید. گلویتان می گیرد.
لیکن پیرزن خاموش نشد و چندان داد و فریاد کرد که گلویش گرفت و نفسش بند آمد و خفه شد. میگل به آرامی آش را در دهان پیرزن که بازمانده بود ریخت، آن گاه او را برداشت و بر صندلیش نشاند و از اتاق بیرون شد که برود و شیر گاو را بدوشد.
نزدیکی های عصر که خوان از کشتزار به خانه بازگشت از برادرش پرسید: حال بیماران چه طور است؟
میگل در جواب او گفت: حال پیرمرد را نمی دانم، اما حال پیرزن خیلی خوب است. او اول آش را داغ داغ نخورد و از دهانش بیرون ریخت اما بعد عاقل شد و آن را از دهانش بیرون نریخت. ببین چه راحت و آرام نشسته است؟
- احمق، رذل، بی شعور، او که مرده است. تو او را کشته ای؟
- برادر، باور کن که من آش داغ به او خورانده ام.
- بس است. دهانت را ببند، خفه شو؛ گرفتارمان کردی. اگر پلیس بویی از این جنایت ببرد سر هر دومان بر بالای دار می رود، اما این کار، کار تو است. جنازه ی پیرزن را بردار و ببر جایی پنهان کن. تا شب نباید در اینجا بماند. تو باید آن را زیر خاک پنهان کنی.
میگل پس از رفتن برادرش برخاست و پیش یکی از همسایگانشان رفت و گفت:
- سلام همسایه، خواهش می کنم خرت را امروز بعدازظهر در اختیار ما بگذاری، می دانی که خانم ما حالش خوب نیست و اگر گردش و هواخوری کوچکی بکند برایش بسیار خوب و سودمند است.
- خواهش می کنم. میگل خرِ من، خر بسیار خوب و خوش رفتاری است؛ اما میان خودمان باشد برای تو بهتر این است که خانمت از خر بر زمین بیفتد و گردنش بشکند.
- نه همسایه خدا نکند.
میگل پیرزن را برداشت و بر خر نشانید و با ریسمانی او را محکم به پشت خر بست و چارقد پیرزن را نیز بر سرش افکند. هر کسی زن را از نزدیک می دید می فهمید که مرده و خشک شده است، اما از دور هیچ معلوم نبود که مرده است.
میگل خر را پیش انداخت و به سوی کوهستانش راند. پس از بیرون رفتن از دهکده راهشان از میان کشتزار ذرتی می گذشت. ذرت ها در کشتزار با وزش نسیم گرد برگ هایشان را تکان می داد و در پرتو خورشید چون ورق زر می درخشید. چون بوی ذرت به دماغ خر خورد بنای عرعر نهاد.
میگل فریاد زد: هش! هش حیوان بی شعور. بوی ذرت اشتهایت را تحریک کرد؟ خوب آزادی هر کار می خواهی بکن. هر کاری مزدی دارد. شکمی از عزا درآور و خوش باش. من در اینجا زیر درخت می نشینم و منتظرت می شوم هر وقت سیر شدی برگرد پیش من.
میگل در سایه ی درخت نشست و خر را به کشتزار رها کرد. خر که تنها گاه گاهی می ایستاد و از خوشحالی عر عر می کرد دمی از کندن و خوردن و لگدمال کردن خوشه های ذرت باز نایستاد. پیرزن که بر دوش او راست راست نشسته بود حرفی نمی زد.
پس از یک ساعت که سیر خورده بود و آهسته و آرام در کشتزار می گشت، صاحب کشتزار سر رسید و چشمش بر او افتاد فریاد زد:
- آهای از کشتزار من بیرون برو.
کسی جوابی به او نداد.
صاحب کشتزار دوباره فریاد زد: از کشتزار من برو بیرون وگرنه هر بدی از من دیدی از چشم خودت باید ببینی؟
سپس شتابان و دوان دوان خود را به خر رسانید و گفت: خانم برای آخرین بار می گویم از کشتزار من بیرون برو!
مرد چند قدمی بیش با خر فاصله نداشت. خر خوشه ی تازه ی کوچکی را کند و ضمن نشخوار کردن آن به تاخت درآمد و از دسترس صاحب کشتزار گریخت. روستایی پیرزن را شناخت و گفت: آه! ای استخوان خشکیده تویی؟ بدجنسی های خانه برایت کافی نیست که آمده ای کشتزار مرا لگدکوب خرت بکنی؟ زود از اینجا برو بیرون! من تا سه می شمارم تا از اینجا بروی، یک...
خر عر عر کرد.
- دو...
خر دوباره عر عر کرد.
- سه.
این بار صاحب کشتزار سنگی را از زمین برداشت و به سوی خرسوار انداخت. میگل که از دور ناظر جریان بود با خود گفت: چه دید خوبی دارد، زیرا سنگ درست به دماغ نوک برگشته ی پیرزن خورد. کالبد پیرزن چند بار روی خر نوسان کرد و تکان خورد و سپس به پشت بر زمین افتاد. خر که از این سقوط وحشت زده و هراسان شده بود جفتکی انداخت و به تاخت از آنجا دور شد.
میگل بی آن که شتابی نشان بدهد از جای خود برخاست و به طرف دهقان که روی جنازه ی قربانی خود خم گشته بود رفت و گفت: طوری شده؟
صاحب کشتزار جواب داد: گمان... گمان می کنم... که مرده... است.
- آری مثل این است که راست می گویی.
- چه طور... چه طور شد که مرد؟
- معلوم است رفیق. شما سنگی به او زدید و او افتاد و مرد. من همه ی جریان را دیدم. رفیق چشم بد دور چه دیده ی تیزبینی داری؟ دیده ای به تیزبینی دیده ی عقاب؛ سنگی که به سوی او انداختی چون عقابی که بر سر خرگوشی فرود آید بر هدف نشست.
- احمق خفه می شوی یا نه؟
- چرا خفه بشوم؟ اگر من پیش قاضی بروم و آنچه را که دیده ام به او شرح بدهم او چیره دست ترین تیراندازان این دهکده را خواهد شناخت.
- چه؟ می خواهی بروی و به قاضی خبر بدهی؟ می خواهی مرا به دار بزنند؟ میگل، می دانی که من همیشه به تو علاقه و محبت داشته ام و کمک و مهربانی های بسیار در حقت کرده ام؟
- حالا هم می توانید نسبت به من مهربان باشید.
- من حاضرم صد پزو (4) به تو بدهم به شرطی که زبانت را نگاه داری.
- رفیق، زبان من بسیار سنگین است.
- دویست پزو.
- صد پزوی دیگر هم روی آن بگذار تا آنچه را که دیده ام پاک فراموش کنم.
- بسیار خوب.
- بسیار خوب، اما باید پول را هم اکنون و در همین جا بشماری و تحویل من بدهی و بعد هم تو این پیرزن را به خاک بسپاری.
- تو هم کمکم می کنی؟
- این کار صد پزو مزد می خواهد.
پیرزن را در پای درخت آهوئه هوئت (5) که در وسط کشتزار سر بر آسمان افراشته بود به خاک سپردند.
شامگاهان چون خوان به خانه بازگشت برادرش را دید نشسته است و پزوهای نقره را روی میز می شمارد.
- میگل این پول ها را از کجا آورده ای؟
- پیرزن به من داده است.
- چه؟ پیرزن؟ حقه باز مرا مسخره می کنی؟ او که مرده است.
- مگر من می گویم نمرده است. من فکر کردم که بهتر است او را در کشتزار بیرون دهکده در پای درخت آهوئه هوئت به خاک بسپارم. چون آخرین بیل خاک را روی او ریختم روحش در برابر من ظاهر شد و از این که او را در جایی به خاک سپرده ام که دروازه ی بهشت از آنجا باز خواهد شد، از من تشکر و سپاسگزاری کرد و این کیسه ی پول را به من پاداش داد و ناپدید گشت.
- ای سگ ناپاک، راستش را بگو.
- برادر، من آدم ساده ای هستم و دروغ بلد نیستم بگویم.
- پس راست می گویی؟ خوب پاشو برویم ببینیم.
خوان بی درنگ از جای برخاست و به پستوی خانه رفت و پیرمرد را خفه کرد و سپس او را برداشت و بر دوش انداخت و برد و در پای درخت آهوئه هوئت به خاک سپرد.
خوان پس از ریختن آخرین بیل خاک بر گور پیر مرد زیر درخت نشست و منتظر شد که روح پیرمرد با کیسه ای پر از پول نقره ظاهر شود.
شب فرا رسید ولی خبری نشد. خوان تا سپیده دمان نیز به انتظار نشست و چون باز هم خبری نشد برخاست و با حالی خسته و قیافه ای خشمگین و برافروخته و دست خالی به دهکده و خانه ی خود بازگشت و چون از دور چشمش به برادرش افتاد فریاد زد: دزد، راه زن، اوباش، زود باش کیسه ی پول را به من بده. گولم زدی؛ این پول مال من است.
میگل که به پشت بام خانه پناه برده بود به تحقیر به برادرش گفت:
- خوان، خواهش می کنم، دیوانگی مکن؛ عاقل باش؛ مثل این که هوای سرد امشب گیجت کرده است. فراموش مکن که احمق و ابله این خانه منم نه تو.
- بی همه چیز، راه زن، دزدِ پست. بیا پایین تا حقت را کف دستت بگذارم.
قضا را در آن موقع قاضی از آن طرف می گذشت، سر و صدا و گفت و گوی آن دو را شنید و برای کشف حقیقت پیش رفت و پرسید: خوان چه شده است؟ چرا برافروخته و خشمگینی؟
خوان که از خشم از خود بی خود شده و خرد از دست داده بود به شرح داستان خود پرداخت؛ لیکن چنان عصبانی بود که موضوع پیرزن و کشتزار ذرت و پیدا شدن روح و کیسه ی پول و درخت آهوئه هوئت را به هم مخلوط کرد و قاضی یقین کرد که با دیوانه ای سر و کار پیدا کرده است و چون از حرف های او سر در نیاورد گفت: خوب، خوب، فهمیدم، فهمیدم؛ لیکن چون به خانه ی خود رفت دو تن از زیر دستانش را به پای درخت آهوئه هوئت فرستاد. آنان در بازگشت به دهکده با ادب و مهربانی بسیار خوان را که از خشم کف بر لب آورده بود و داد و فریاد می کرد گرفتند و جوالی بر سرش کردند و به سیاه چالش انداختند. او چند روز بعد در آنجا از خشم و ناراحتی افتاد و مرد.
میگل پس از رفتن برادرش از پشت بام پایین آمد و چون دلی خالی از کینه داشت به کلیسا رفت و پولی به کشیش داد تا به شادی روان پیرزن و پیرمرد و برادرش دعا بخواند.
سپس خانه را تعمیر کرد، اصطبل را پاک کرد و با پول هایی که داشت چند گاو خرید و نوکری هم برای خود گرفت.
میگل روزی که نوکر را به خانه اش آورد به او گفت: گوش کن، هر خانه ی خوبی باید ساده دل احمقی هم داشته باشد. من دیگر از این بازی خسته شده ام. حالا مردی توانگر و مالدارم و توانگران خردمند می شوند. از این پس نقش ساده لوحی را در این خانه تو باید بازی کنی.
نوکر به ساده دلی پرسید: آیا تصور می کنید که من می توانم این نقش را بازی بکنم؟
- بسیار ساده است. بیا این اولین درس تو.
و آن گاه تی پایی سخت به او زد و او را به وسط حیاط خانه انداخت و گفت: درباره ی آش لازم است این را بدانی که من آش سرد دوست دارم نه آش داغ.

پی‌نوشت‌ها:

1. Gtuerrero
2. Miguel El Tonto
3. Chayote، سبزی نواحی گرم سیر از نوع کدوی مسمایی!
4. Peso واحد پول مکزیک
5. Ahuehuete نوعی سرو غول آسا

منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط