ادبیات داستانی مکزیک

پیپیلا

- چه شده است که کشیش صبح به این زودی زنگ های کلیسا را به صدا درآورده است؟ - دون فرمن ، نمی دانم؛ هوا تازه روشن می شود.
پنجشنبه، 21 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پیپیلا
 پیپیلا

 

نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور



 

 ادبیات داستانی مکزیک

- چه شده است که کشیش صبح به این زودی زنگ های کلیسا را به صدا درآورده است؟
- دون فرمن (1)، نمی دانم؛ هوا تازه روشن می شود.
- این دون میگل هیدالگو (2) با دیگران فرق بسیار دارد. از حق نباید گذشت که مردی است بسیار میهن پرست و بی گمان بیجا ما را پیش از بلند شدن بانگ خروسان از بستر راحت بیرون نمی کشد.
- می گویند حاکم رنکون (3) فرمان توقیف او را به دست دارد اما جرئت نمی کند توقیفش بکند.
- از این اسپانیایی های لعنتی هر کاری بگویی برمی آید.
این گفت و گویی بود که در بامداد شانزدهم سپتامبر 1810 دو تن از بورژواهای شهر کوچک دولورس (4) واقع در بخش گواناخواتو (5) در راه کلیسا با هم می کردند.
سواری که به تاخت از آن کوچه می گذشت فریاد زد: دوستان شتاب کنید. ما شب زندان را تصرف کردیم. دون میگل همه ی مردان نیک خواه و میهن پرست را دعوت کرده است تا در برابر کلیسا جمع شوند و ما به خواست و یاری خداوند هم اکنون به اسپانیایی ها حمله می کنیم.
در شب آن روز فراموش نشدنی، دون میگل، کشیش، و هوادارانش شهر دولورس را از چنگ اسپانیایی ها بیرون آوردند.
دون میگل آن شب در میان جرنگ جرنگ ناقوس های کلیسا که به شادی نواخته می شد از ایوان شهرداری برای مردمی که در میدان شهر گرد آمده بودند سخن رانی کرد و گفت: زنده باد مکزیک، زنده باد آزادی، پایدار باد استقلال مکزیک.
صدای این ناقوس ها و این فریاد در تاریخ ضبط شد. کشور مکزیک پس از آن که سه قرن در زیر یوغ استعمار اسپانیایی به سر برد، نخستین گام را به سوی آزادی برداشت.
فردای آن روز، دون میگل هیدالگو که فرمان ده نیروهای شورشی شده بود با اسپانیایی ها وارد پیکار شد. نیروی زیر فرمان او ساز و برگی ناقص و سلاح هایی گوناگون داشت و از چند صد تن تجاوز نمی کرد و گمان نمی رفت که بتواند کاری از پیش ببرد لیکن به زودی بر عده ی آن افزوده شد. دهقانان کارد جنگی خاص سرخ پوستان را بر کمر زدند و نیم تنه های سفید پوشیدند و کشتزارهای خالی خود را در دامنه ی کوه ها ترک گفتند و چون جویباران کوچک به دره سرازیر شدند و به هم پیوستند و به صورت سیل خروشانی درآمدند. معدن های نقره که در فلات های بلند قرار داشت موج کارگران رنگ پریده از کار و زحمت در زیر زمین ها را به دشت فرو ریخت. در پیشاپیش صفوف آنان پرچم آراسته به تصویر باکره ی گوادلوپ (6)، حامی سرخ پوستان، بر نیزه ای در اهتزاز بود.
هنگامی که به گواناخواتو، مرکز ناحیه رسیدند پنجاه هزار تن شده بودند. با این همه دون میگل اندیشناک بود؛ چه حمله به زندان دولورس و از میان برداشتن پست های نگهبانی اسپانیایی ها در اینجا و آنجا کار دشواری نبود، اما این مردان بی انضباط و جنگ نیازموده در برابر پادگان های نیرومند و مجهز به سلاح های گوناگون و مصمم به دفاع اسپانیایی ها چه کاری می توانستند بکنند؟
گواناخواتو شهر قدیمی و زیبایی بود و کوچه های پرپیچ و خمی داشت و در دره ای ژرف قرار گرفته بود. هیدالگو که ارتفاعات اطراف شهر را در دست داشت می توانست با یک یا دو توپ شهر را بگشاید، لیکن او بیش از چند تفنگ نداشت. می بایست از رو به رو به شهر حمله کرد و در مدخل شهر ساختمان مستحکم و عظیم بازار عمومی راه آن را سد کرده بود.
این بازار عمومی را که آلهوندیگا دو گرانادیتا (7) نام داشت ریانو (8) فرمان دار اسپانیایی گواناخواتو، چند سال پیش برای ذخیره و انبار کردن غله ساخته بود، لیکن او پیش بینی آینده را هم کرده بود؛ زیرا این بازار با دیوارهای ضخیم سنگی و ستون های محکم و پنجره های مراکشی آراسته به نرده های مستحکم خود در صورت احتیاج می توانست به دژی استوار و هراس انگیز تبدیل شود.
ریانو چون خبر یافت که شورشیان نزدیک شده اند با پادگان نظامی زیر فرمان خود بازار را سنگربندی کرد. او آذوقه و مهمات کافی داشت و از این روی امیدوار بود که بتواند مدتی در آنجا مقاومت کند تا نیروهای کمکی از مکزیکو برسد و حلقه ی محاصره ی شورشیان را بشکند.
هیدالگو و یارانش اسپانیایی ها را قدم به قدم به بازار پس نشاندند؛ لیکن ناچار بودند که همیشه از آنان فاصله بگیرند و بیشتر از تیررس تفنگ دشمن پیش نروند.
درهای سنگین و استوار بازار که از چوب سخت بلوط ساخته شده و با صفحات آهنی پوشانیده شده بود به روی آخرین سرباز اسپانیایی بسته شد. محاصره شدگان که در پشت بام ها سنگر گرفته بودند هر کس را که جرئت می کرد و به بازار نزدیک می شد به تیر تفنگ می بستند و نمی گذاشتند گامی پیش تر بیاید.
اندیشه ی حمله از پشت سر برای شورشیان بیهوده بود، زیرا آلهوندیگا از هر سو دارای دیوارهای بلند و استواری بود. تنها راه ورود دروازه ی بازار بود و راه دیگری برای ورود به شهر وجود نداشت.
به دست آوردن آنجا بدون توپ غیرممکن می نمود. شورشیان یک بار بر آن شدند که در را با قلعه کوب درهم بشکنند. بیست مرد تنومند تنه ی غول آسای درختی را چون قلعه کوب به دست گرفتند و به در حمله بردند، لیکن پیش از رسیدن به هدف و در نیمه راه با مسلسل درو شدند.
هیدالگو گفت: ما بدین ترتیب نمی توانیم کاری از پیش ببریم. باید در را آتش بزنیم.
اما دری را که از چوب بلوطی به کلفتی ده سانتی متر ساخته بودند مانند فتیله ی فندکی به آسانی نمی شد آتش زد. محاصره کنندگان، به قیمت کشته ی بسیار، هرچه مواد سوختنی در کوچه های اطراف پیدا کردند، مانند دسته های علوفه، میز و صندلی های شکسته و ارابه ها و تیرک هایی که از چوب بست ها و سقف ها کنده بودند، به طرف در پرتاب کردند و به زودی تل بزرگی در برابر در آلهوندیگا پدید آمد.
اکنون می بایست آتش بر آن تل هیزم زد. دلیرترین و بی باکترین مردان نیز یارای پیش رفتن و انجام دادن این کار را نداشت زیرا تاکنون کار محاصره کنندگان این بود که دسته ای علوفه را به کمک شنه یا مقداری چوب و تیر و تخته را با دست به جلو در ورودی بیندازند و پیش از به کار افتادن مسلسل های محاصره شدگان راه خود را منحرف کنند و بگریزند و این کار در سایه ی چالاکی و هوشمندی بسیار انجام می گرفت؛ لیکن اکنون می بایست دست از جان بشویند و بی آن که امید موفقیتی داشته باشند مشعلی را به دست بگیرند و از زیر رگبار مسلسل بگذرند و آن را به میان تل هیزم بیندازند و آن گاه مدتی در آنجا درنگ کنند تا آتش در تیر و تخته بگیرد و بعد به فکر بازگشت بیفتند.
سه مرد یکی پس از دیگری در پناه سپرهای چوبی بر آن کوشیدند که این کار را انجام بدهند، لیکن سپرهای چوبی آنان در برابر تیرهای مسلسل دشمن کوچک ترین مقاومتی نکرد. هر سه یکی پس از دیگری از پای درآمدند و نتوانستند مأموریت خود را انجام دهند.
هیدالگو که در سنگری ایستاده بود و بر این کارها می نگریست و انگشتانش را از خشم و اضطراب گاز می گرفت روی به مردان خود کرد و گفت: آیا داوطلب دیگری هم هست؟
در رده های انقلابیون هیجان و تکانی اضطراب آمیز دیده شد و از کسی صدایی برنیامد.
هیدالگو گفت: آیا این تخته های ناچیز که به هم پیوسته و دری را تشکیل داده است باید راه ما را ببندد؟ این در، در آزادی است و هر کس آن را بگشاید در آزادی را به روی ملت خود گشوده است. چه کسی داوطلب گشودن آن است؟
- من.
مردی صفوف شورشیان را شکافت و پیش آمد.
جمعیت فریاد زد: پیپیلا، پیپیلا.
هیدالگو داوطلب را که در برابرش ایستاده بود برانداز کرد: او مردی بسیار جوان بود، لیکن اندامی ورزیده و متناسب داشت و عضلات توانا و پر زور شانه ها و بازوانش از زیر پیراهن سفیدش بیرون زده بود.
- نامت چیست؟
- پیپیلا.
- پیپیلا؟ یعنی بوقلمون، رفیق نام عجیبی داری.
- اما شایستگی مردن را دارم.
- پیپیلا، تو نباید پیش از آن که موفق به انجام دادن مأموریتی بشوی که بر عهده داری بمیری.
- سینیورژنرال، مأموریتم را انجام می دهم و موفق می شوم.
- برای محافظت خود چه فکری کرده ای؟
- می خواهم با این خود را از تیرهای دشمن حفظ کنم.
پیپیلا سنگ بزرگی را که به قد و قواره ی مردی بود بی آن که فشاری به خود بدهد بلند کرد و بر دوش نهاد و گفت: تیرهای اسپانیایی ها نمی تواند این زره را بشکافد.
سه مرد به دشواری و سختی سنگ را برداشتند و بر پشت پیپیلا نهادند. آن گاه داوطلب دلیر مشعل روشن را به دست گرفت و از سنگر بیرون خزید.
اسپانیایی ها بی درنگ آتش جهنمی مسلسل های خود را به روی او گشودند، لیکن تیرهای تفنگ به لاک عجیب او خورد و کمانه کرد. پیپیلا گام به گام به سوی هیمه ها رفت. بردن باری چنان گران و خرد کننده بر سنگ فرشهای ناهموار جاده توان و نیرویی برتر از توان و نیروی انسانی می خواست.
محاصره کنندگان با اضطراب و هیجانی عجیب پیش رفت آهسته و بسیار کند پیپیلا را با نگاه دنبال می کردند. ناگهان تیری از زیر سپر سنگی به پای او خورد. مشعل دار قهرمان دمی از حرکت بازماند، لیکن فشاری به خود داد و در حالی که خطی سرخ در پشت سر خود می نهاد به راه خود ادامه داد.
پیپیلا برای به پایان رسانیدن راه پر خطری که در پیش داشت بیش از چند گام در پیش نداشت، لیکن توش و توان از تنش رفته بود و همه می دیدند که برای انجام دادن هر حرکتی و پیش نهادن هر گامی چه کوشش و تقلای شگفت انگیزی به کار می برد. به برابر تل هیزم رسید. مشعل یک بار، دو بار، سه بار بالا رفت و پایین افتاد، داشت خاموش می شد. سرانجام پیپیلا با جهشی که نتیجه ی به کار بردن آخرین نیرویش بود، مشعل را دور سر خود چرخانید و سپس آن را به روی تل هیزم انداخت.
چند لحظه گذشت. ناگهان محاصره کنندگان دیدند که شعله ای فروزان و مستقیم از تل هیزم بلند شد. پیپیلا پس از انجام دادن مأموریت خود از پای درآمد و در زیر بار سنگین و خرد کننده اش افتاد و مرد.
پس از چند ساعت بازار گشوده شد و شهر گواناخواتو به دست انقلابیون افتاد. این نخستین پیروزی استقلال و آزادی در مکزیک بود. بعدها در راه تحقق استقلال و آزادی مکزیک انقلابیون با پیروزی ها و شکست هایی بسیار مواجه شدند؛ لیکن هرگز فراموش نکردند که نخست پیپیلا بود که با از خودگذشتگی پیروزمندانه در آزادی را به روی آنان گشود.
اکنون مجسمه ی مشعل به دست او بر دروازه ی گواناخواتو، که مانند سابق آلهوندیگا دو گرانادیتا با نمای سنگین و پرشکوه خود در قعر آن قد برافراشته است، می نگرد و بر پایه ی آن این کلمات خوانده می شود: هنوز هم در دنیا آلهوندیگاهایی هستند که باید سوزانیده شوند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Don Fermin
2. Don Miguel Hidalgo
3. Rincon
4. Dolerés
5. Guanajuato
6. Guadeloupe
7. Alhondiga de Granadita
8. Riano

منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط