برگردان: محمد عبداللهی
یادداشت:
V.ILenin, The State and Revolution lixprcrimcn of The Paris Commune of 1871, Marx’s: Analysis, in Collected Works, Vol. 25 (London & Wishant,1964) PP. 413-432. By Permission.1. چه چیزی به تلاش کمون نارها جنبه قهرمانانه بخشید؟
می دانیم که در پاییز سال 1870 چند ماه پیش ازکمون، مارکس به کارگران پاریس هشدار داد که هرگونه تلاش در جهت سرنگون کردن دولت نوعی سفاهت ناشی از یأس و نومیدی است. لیکن هنگامی که در ماه مارس سال 1871 نبردی قطعی به کارگران تحمیل شد و آنان هم آن را پذیرفتند، زمانی که دیگر قیام واقعیت یافته بود، مارکس انقلاب پرولتری را علی رغم عاقبت ناخوشایندی که داشت با شور و شعف فراوان استقبال کرد. مارکس در پرهیز از تقبیح یا محکوم کردن این جنبش «نابهنگام» سرسختانه اصرار و عناد ورزید، بر عکس این پلخانف (1) روسی بدنام و مرتد از مارکسیسم بود که در نوامبر 1905 در تشویق و ترغیب مبارزه ی کارگران و دهقانان قلم فرسایی کرد، ولی پس از دسامبر 1905 لیبرال منشانه فریاد برآورد که «آنان نمی بایستی دست به اسلحه میبردند.»به هر حال مارکس تنها از قهرمانی کمونارها که به قول او «در آسمان هم طوفان برپا میکردند» اظهار شور و شعف نمی کرد. به نظر او این جنبش انقلابی تودهای با آنکه به هدف خود نرسید، یک تجربه پر اهمیت و گام اطمینان بخشی بود که انقلاب پرولتری جهان به پیش برمی داشت. گامی عملی که از صدها برنامه و استدلال پر اهمیت تر بود. وظیفهای که مارکس در برابر خود نهاد این بود که این تجربه را تجزیه و تحلیل نماید و درسهایی تاکتیکی از آن بیرون بکشد و برمبنای آنها نظریه ی خود را مورد بررسی و آزمایش مجدد قرار دهد.
یگانه «اصلاحی» که مارکس در بیانیه حزب کمونیست یا مانیفست کموینست (2) لازم شمرد، بر اساس تجربه انقلابی کمونارهای پاریس انجام گرفت. آخرین پیشگفتار چاپ جدید آلمانی مانیفست کموینست که نویسند گانش (مارکس و انگلس) هر دو آن را امضاء کردهاند تاریخش 27 ژوئن سال 1872 است. در این پیشگفتار نویسندگان، کارل مارکس و فریدریش انگلس میگویند، برنامه ی مانیفست کموینست «برخی از جزئیات کهنه شده است.» آنان به گفته ی خود چنین ادامه میدهند:
«... چیزی که بویژه به وسیله کمون ثابت شد این بود که «طبقه کارگر نمی تواند به طور ساده بر ماشین دولتی حاضر و آماده دست یابد و آن را برای مقاصد خود به کار اندازد»...»
نویسندگان این اثر، عباراتی را که در این نقل قول در داخل دو گیومه گذاردهاند، ازکتاب مارکس، جنگ داخلی در فرانسه اقتباس کرده اند.
بدین سان مارکس و انگلس برای یکی از درسهای اساسی و عمده کمون پاریس چنان اهمیت عظیمی قائل شدند که آن را به مثابه یک اصلاح مهم وارد مانیفست کمونیست کردند.
مشخص ترین موضوع این است که فرصت طلبان این اصلاح اساسی و مهم را چنان تحریف کردهاند که معنی و مفهوم آن اگر نه برای نود و نه صدم، حداقل برای نه دهم خوانندگان مانیفست کمونیست روشن نیست. ما درباره این تحریف در فصلی که به تحریفات اختصاص داده شده است به تفصیل سخن خواهیم گفت. در اینجا کافی است فقط به این نکته اشاره کنیم که اینان از عبارات مشهور مارکس که درباره نقل شده این «تفسیر» پیش پا افتاده و مبتذل را به عمل میآورند که گویا مارکس در این عبارات روی فکر رشد و توسعه آرام تکیه کرده است و آن را در مقابل تصرف قدرت [ ماشین سیاسی دولت ] قرار میدهد و نظایر اینها.
در واقع درست بر عکس این است، اندیشه ی مارکس این است که طبقه کارگر باید ماشین دولتی حاضر و آمادهای را خرد کند و آن را در هم شکند، نه اینکه به تصرف ساده آن اکتفا ورزد.
مارکس در 12 آوریل سال 1871 ، یعنی درست همزمان با تشکیل کمون به کوگلمان (3) مینویسد: «اگر به فصل آخرکتاب من، هجدهم برومر نظری بیفکنی، خواهی دید که من اعلام کرده ام که تلاش بعدی انقلاب فرانسه باید نه چون گذشته به انتقال ماشین بوروکراتیک نظامی از دستی به دست دیگر، بلکه به درهم شکستن آن منجر گردد، (مارکس روی این کلمه تأکید کرد و در متن اصلی با حروف کج نوشته شده است Zerbrechen) و این پیش شرط هر انقلاب مردمی واقعی در این قاره است؛ و این درست همان چیزی است که رفقای حزبی قهرمان ما در پاریس در انجامش میکوشند.» (4)
عبارت «در هم شکستن ماشین بوروکراتیک و نظامی دولتی» بیان خلاصه گونهای از درس عمده ی مارکسیسم در مورد وظایف پرولتاریا در انقلاب در رابطه با دولت است، و همین درس است که در نتیجه «تفسیر» شایع کائوتسکیستی از مارکسیسم، نه تنها به کلی فراموش شده بلکه به تمام معنی تحریف هم شده است!
استناد مارکس به کتاب هجدهم برومر را تماماً در بالا نقل کردیم. در این نقل قول، بخصوص ذکر دو نکته جالب توجه است. نخست آنکه او نتیجه گیری خود را به قاره اروپا محدود میکند. این موضوع در سال 1871 یعنی هنگامی که انگلستان هنوز الگوی یک کشور صرفاً سرمایه داری بود ولی در آن از دستگاه ارتش و تا حد زیادی بوروکراسی خبری نبود، قابل فهم بود. از این رو مارکس انگلستان را که در آن انقلاب و حتی انقلاب خلقی بدون پیش شرط انهدام «ماشین دولتی و آماده» ممکن به نظر میرسید، مستثنی شمرد.
امروز، در سال 1917 ، در زمان نخستین جنگ بزرگ امپریالیستی، دیگر آن محدودیتی که مارکس قائل شده معتبر نیست. انگلستان و آمریکا که هر دو از لحاظ فقدان دستگاه ارتشی و بوروکراتیسم بزرگترین و آخرین نمایندگان «آزادی» انگلوساکسون در سه جهان بودند، کاملاً در منجلاب کثیف و خونین اروپایی مؤسسات بوروکراتیک و نظامی درغلطیدهاند تا همه چیز را مطیع خود نمایند و همه چیز را به دست خود مرکوب سازند. امروز در انگلستان و آمریکا نیز «پیش شرط هر انقلاب واقعاً خلقی» عبارت است از درهم شکستن و انهدام «ماشین دولتی حاضر و آماده» (همان ماشینی که در سالهای 1914-17 در این دوکشور به حد کمال «اروپایی» یعنی کمال عمومی امپریالیستی خود رسیده است).
ثانیاً تذکر فوق العاده عمیق مارکس به اینکه انهدام ماشین بوروکراتیک نظامی دولتی «پیش شرط هر انقلاب خلقی واقعی» است باید مورد توجه خاص قرارگیرد. این مفهوم انقلاب «خلقی» از زبان مارکس عجیب به نطر میرسد و چه بساکه پلخانویست ها (5) و منشویکهای (6) روسی این پیروان استرووه (7) که میخواهند مارکیست خوانده شوند، این گفته مارکس را «اشتباه لفظی یا لغزش قلمی» اعلام نمایند. آنان مارکسیسم را به چنان تحریف لیبرال مآبانه بی ارزشی تقلیل دادهاند که برایشان جز تقابل بین انقلاب بورژوایی و انقلاب پرولتری چیز دیگری وجود ندارد و حتی این تقابل را هم به شیوهای مرده و بی روح درک و تفسیر میکنند.
اگر به عنوان مثال انقلابهای سده بیستم را در نظر بگیریم، باید هم انقلاب پرتغال، و هم انقلاب ترکیه، هر دو، را بورژوایی بدانیم. هیچ یک از این دو انقلاب «خلقی» نیست زیرا در این دو انقلاب توده مردم، اکثریت عظیم آنان، به طور فعال، مستقل و با خواستهای اقتصادی و سیاسی خود به پا نخاست. بر عکس انقلاب بورژوایی سالهای 1905-17 روس با آنکه دارای آن کامیابیهای «درخشانی» نبودکه نصیب انقلابهای پرتغال و ترکیه شد، با این وصف و بدون تردید یک انقلاب «خلقی و واقعی» بود، زیرا توده خلق، اکثریت آن، یعنی ژرفترین «قشرهای پایینی» جامعه که پشتشان زیر فشار ستم و استثمار خم شده بود، مستقلاً به پاخاست و در تمام جریان انقلاب مهر و نشان خواست ها، و تلاشهای خود را برای ساختن جامعهای جدید بر ویرانه جامعه کهن باقی گذاشت.
در هیچ یک ازکشورهای قاره اروپا در سال 1871 پرولتاریا اکثریت مردم را تشکیل نمی داد. انقلاب «خلقی»، یعنی انقلابی که واقعاً اکثریت را با خود همراه کند، فقط هنگامی تحقق مییابد که هم پرولتاریا و هم دهقانان را در برگیرد. در آن زمان این دو طبقه بودند که «خلق» را تشکیل میدادند. «ماشین بوروکراتیک - نظامی دولت» ستم، فشار خردکننده و استثمار این دو طبقه را به هم میپیوست. خردکردن و در هم شکستن ماشین بوروکراتیک- نظامی دولتی در حقیقت به نفع
«خلق»، و به نفع اکثریت آن یعنی کارگران و اکثریت دهقانان و «پیش شرط» اتحاد آزادانه دهقانان تهیدست با پرولترهاست، و بدون چنین اتحادی دموکراسی پایدار نیست و انجام اصلاحات سوسیالیستی امکان ناپذیر است.
به طوری که میدانیم کمون پاریس هم که در نتیجه ی یک رشته علل داخلی و خارجی به هدف نرسید، در جهت نیل به چنین اتحادی راه خود را هموار میکرد. در نتیجه وقتی مارکس از «انقلاب واقعاً خلقی» سخن میگوید، بدون آنکه خصوصیات خرده بورژوازی را فراموش کند (درباره این خصوصیات بسیار و مکرر سخن میگفت)، با دقتی هر چه تمامتر تناسب واقعی طبقات را در اکثر کشورهای قاره اروپای سال 1871 در نظر میگیرد. از طرف دیگر، او بیان میداشت که «خردکردن» ماشین دولت به نفع هر دو طبقه کارگران و دهقانان است و در مقابل آنان وظیفه مشترکی قرار میدهد که عبارت است از برانداختن «انگل» و تعویض آن با یک چیز تازه. و اما دقیقاً با چه چیزی؟
2. چه چیزی را باید جایگزین ماشین دولتی خرد شده نمود؟
مارکس در سال 1848 در مانیفست کموینست به این پرسش پاسخی داد که در آن زمان هنوز پاسخی صرفاً مجرد یا انتزاعی بود، به عبارت صحیحتر پاسخی بود که وظایف را نشان میداد، نه راههای انجام آنها را. پاسخ مانیفست کموینست این بود که «تشکیل پرولتری به مثابه طبقه حاکم» و «پیروزی حاصل از مبارزه در راه دموکراسی» را باید جایگزین ماشین دولتی خرد شده نمود. مارکس بدون اینکه تسلیم تخیلات خود شود، منتظر بود که تجربه جنبش تودهای به این پرسش پاسخ دهد، تا معلوم شود این سازمان و تشکیلات پرولتاریایی به مثابه طبقه حاکم، به شکلهای شخصی به خود میگیرد و به چه نحوی کامل ترین و پیگیرترین راه « به دست آوردن دموکراسی» را برمی گزیند.مارکس تجربه کمون را با وجود محدود بودن دامنه آن، درکتاب جنگ داخلی در فرانسه با دقتی هر چه تمامتر مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. اجازه دهید مهمترین نکات این اثر را در اینجا نقل کنیم:
«قدرت متمرکز دولتی با ارگانهای همه جا حاضر خود، با ارتش دائمی، با پلیس، بوروکراسی، روحانیون و مقامات قضایی که از قرون وسطی به این سو پا به عرصه ی وجود نهاد در سده ی نوزدهم رشد و توسعه یافت.» با رشد و توسعه تخاصمات طبقاتی بین سرمایه و کار، «قدرت دولتی بیش از پیش خصلت یک قدرت اجتماعی مخصوص اعمال ستم بر طبقه ی کارگر، یعنی خصلت ماشین حکومت طبقاتی را به خودگرفت. پس از هر انقلاب،که مبارزه طبقاتی یک گام به جلو برمی دارد، خصلت صرفاً ستمگرانه قدرت دولتی با وضوحی بیش از پیش آشکار میگردد.» پس از انقلاب سالهای 49 - 1848 قدرت دولتی به «ابزار ملی جنگ سرمایه علیه کار» مبدل شد. امپراتوری دوم این وضع را تحکیم بخشید. «کمون درست نقطه مقابل امپراتوری بود» کمون «شکل خاصی» از «جمهوری بود که میبایست نه تنها شکل پادشاهی حکومت طبقاتی، بلکه حتی خود حکومت طبقاتی را نیز برمی انداخت...»
این شکل «خاص» جمهوری پرولتری، سوسیالیتی چه بود؟ و آن دولتی که این جمهوری شروع به ایجادش کرد چگونه بود؟ «... نخستین کمون ... انحلال ارتش دائمی، و قرار دادن مردم مسلح (ارتش خلق) به جای آن بود.»
این تقاضا اکنون در برنامه ی تمام احزابی که خود را سوسیالیست میخوانند وجود دارد. به هر حال، ارزش واقعی این برنامه را رفتار انقلابیون سوسیالیست یا اس. آرها (8) و منشویک هاکه درست پس از انقلاب 27 فوریه عملاً از اجرای این خواست روی برگرداندند، به بهترین وجهی نشان داد.
«کمون از نمایندگان شهر تشکیل میشد که از طریق انتخابات همگانی در حوزههای مختلف پاریس انتخاب میشدند. اینان دارای مسئولیت و همواره قابل عزل و جایگزین بودند. اکثریت این نمایندگان از کارگران یا نمایندگان با اعتبار طبقه کارگر به شمار میرفتند... پلیس که تا این زمان ابزار سرکوبی و مطیع حکومت بود، بی درنگ از اجرای هر گونه وظایف سیاسی محروم نشد و به یکی از ارگانهای مسئول و هر زمان قابل تعویض کمون تبدیل گردید. همین عمل هم در مورد مقامات رسمی تمام واحدهای اداری انجام گرفت. اعضای کمون، از بالا تا پایین، میبایستی خدمات عمومی یا اجتماعی را در مقابل دریافت دستمزد یک کارگر انجام میدادند. هر گونه مزایا و پرداخت حق سفر به مأموران عالی رتبه دولت با خود این رتبه ها از میان رفت. کمون پس از برانداختن ارتش دائمی و پلیس، یعنی ابزارهای قدرت مادی حکومت کهنه، بی درنگ به درهم شکستن ابزار ستمگری روحی یا نیروی کشیشان پرداخت... مقامات قضایی استقلال ظاهری خود را از دست دادند... آنان میبایستی تبدیل به مقاماتی انتخابی، مسئول و قابل عزل و جایگزینی میشدند ...»
بدین سان به نظر میرسید که کمون شکل کامل تری از دموکراسی را جایگزین ماشین دولتی خرد شده کرده باشد: انحلال ارتش دائمی؛ انتخابی و قابل تعویض بودن همهی صاحبان مشاغل. لیکن در واقع انجام این کار «فقط» به معنای جایگزینی عظیم نهادهایی خاص با دیگر نهادهایی است که به طور بنیادی از نوع متفاوتی باشند. این یکی از موارد تبدیل «کمیت به کیفیت» است: دموکراسی با شکل کامل و پیگیری که قابل تصور بود، از دموکراسی بورژوایی به دموکراسی پرولتری تبدیل میشد؛ یعنی از شکل دولت (به معنی نیروی خاصی برای ستمگری بر یک طبقه معین) به شکلی که دیگر دولت به این معنی نیست.
سرکوب بورژوازی و در هم شکستن مقاومتش هنوز هم ضروری است. این امر بویژه برای کمون ضروری بود؛ و یکی از علل شکست کمون این بود که این عمل را با قاطعیت کافی انجام نداد. به هر حال در اینجا ارگان سرکوبگر، اکثریت جمعیت جامعه است نه اقلیتی از آن، و این بر خلاف وضعی است که همیشه در دوران بردگی، سرواژ [ فئودالیسم ] و بردگی مزدوری [ سرمایه داری ] وجود داشته است. از آنجا که اکثریت مردم خودشان ستمگران جامعه را سرکوب میکنند دیگر «نیروی ویژهای» [ دولت ] برای انجام این سرکوب لازم نیست. بدین معنی دولت رو به زوال میگذارد. و به جای نهادهای ویژه ی اقلیت ممتاز (مقامات رسمی ممتاز، سران ارتش دائمی) خود اکثریت میتواند مستقیماً انجام همه این وظایف را بر عهده بگیرد. و هر چه وظایف قدرت دولتی بیشتر به دست مردم انجام پذیرد، نیاز مردم به وجود آن قدرت دولتی کمتر میشود.
در این زمینه آن بخش از اقدامات کمون که مارکس روی آنها تکیه میکند شایان توجه است: الغاء هر گونه پرداختی به عنوان حق سفره و سایر مزایای پولی مستخدمین دولت و کاهش حقوق همه صاحبان مشاغل در کشور تا سطح «دستمزد یک کارگر». این امر بیش از هر چیز دیگری بیانگر تحول از دموکراسی بورژوایی به دموکراسی پرولتری، از دموکراسی طبقات ستمگر به دموکراسی طبقات ستمکش، از دولت به معنای «نیروی خاص» برای ستمگری یک طبقه معین، به دولت به معنای سرکوب ستمگران به وسیله «نیروی همگان» اکثریت مردم کارگران و دهقانان است. در مورد همین نکته بسیار برجسته که شاید در تفسیر دولت مهمترین نکته است، اندیشههای مارکس بیش از همه فراموش شده اند. در تفسیرهای عامیانهای که تعداد آنها از شمار برون است - از این نکته سخنی به میان نیامده است، اغلب درباره ی این نکته سکوت اختیار کردهاند یا گویی نکتهای ساده و ابتدایی است که دورانش به سر آمده است- درست مانند مسیحیان که پس از رسمیت یافتن آئین مسیحیت و پیدا کردن پایگاهی دولتی [ درباری شدن دین ] «سادگی» مسیحیت ابتدایی با آن روحیه انقلابی- دموکراتیکش را« فراموش کردند.»
کاهش حقوق مقامات دولتی عالی رتبه «صرفاً» یک خواست ساده. یک دموکراسی بدوی به نظر میرسد. ادوارد برنشتین، (9) سوسیال دموکرات سابق و یکی از «بنیان گذاران» اپورتونیسم نوین، بارها استهزاء بورژوامآبانه و رذیلانه دموکراتیسم «بدوی» را تکرار کرده است. او نیز چون همه اپورتونیست ها و کائوتسکیستهای کنونی به هیچ وجه به این نکته پی نبرده است که اولاً گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم بدون قدری «بازگشت» به «دموکراتیسم بدوی» غیرممکن است (زیرا در غیر این صورت چگونه میتوان به مرحلهای انتقال یافت که در آن، وظایف دولتی توسط اکثریت مردم و پس از آن بدون استثناء توسط همه مردم انجام پذیرد؟)؛ ثانیاً «دموکراتیسم بدوی» مبتنی بر سرمایه داری و فرهنگ سرمایه داری، همان دموکراتیسم اولیه ایی نیست که در زمانهای ما قبل تاریخ یا قبل سرمایه داری وجود داشته است. فرهنگ سرمایه داری، تولید به مقیاس بزرگ، یعنی کارخانه، راه آهن، خدمات پستی، تلفن و غیره را به وجود آورده است و بر این اساس اکثریت عظیم وظایف «دولت» کهن چنان ساده شده است که میتواند به صورت اعمال سادهای از قبیل ثبت و بایگانی و وارسی درآید و توسط هر شخص باسوادی به سادگی انجام گیرد، و میتوان این وظایف را کاملاً در مقابل «دستمزد یک کارگر معمولی» انجام داد، و از این رو میتوان (و باید) این وظایف را از هرگونه جنبه امتیازی و «ریاست مآبانه» پیراست.
انتخابی شدن همه مقامات رسمی دولت و قابل تعویض بودن آنان بدون استثناء در هر زمان و کاهش حقوق آنان تا سطح «دستمزد یک کارگر» معمولی این اقدامات دموکراتیک ساده و «بدیهی» در حالی که منافع کارگران و اکثریت دهقانان را کاملاً یکپارپچه میکند، پلی است که سرمایه داری را به سوسیالیسم میرساند. این اقدامامت به تجدید سازمان دولت، یعنی تجدید سازمان سیاسی جامعه مربوط میشوند، لیکن فقط با «غضب غاصبان» است که به انجام میرسند یا زمینه انجام آنها فراهم میشود؛ یعنی با گذار از مالکیت خصوصی وسائل تولید به مالکیت اجتماعی.
مارکس مینویسد: «کمون با از بین بردن دو فقره از بزرگترین هزینه ها یعنی ارتش و مستخدمین دولت، به شعار همه ی انقلابهای بورژوایی یعنی حکومت ارزان واقعیت بخشید.»
در میان دهقانان و دیگر قشرهای خرده بورژوازی، فقط اقلیت ناچیزی هستند که «ارتقاء طبقاتی» پیدا میکنند، و به مفهوم بورژوایی کلمه برای خود آدمی میشوند؛ یعنی به افرادی بورژوا یا مستخدمین تأمین شده و صاحب امتیاز مبدل میگردند. در هر کشور سرمایه داری، که در آن دهقانان وجود داشته باشند (و در اغلب کشورهای سرمایه داری وجود دارند) اکثریت عظیم این قشر زیر ستم به سر میبرند، و لذا خواهان سرنگونی آن و روی کار آمدن یک حکومت «ارزان» هستند. انجام این امر هم فقط از پرولتاریا ساخته است و پرولتاریا با انجام این کار در عین حال گامی به سوی تحول سوسیالیستی دولت بر میدارد.
3. نابودی پارلمانتاریسم
مارکس نوشت، کمون میبایستی نه یک سازمان پارلمانی، بلکه سازمانی کاری و فعال، یعنی هم قانونگذار و هم مجری قانون باشد.به جای اینکه هر سه یا شش سال یک بار تصمیم گرفته شود که کدام یک از اعضای طبقه حاکم در پارلمان نماینده مردم و یا سرکوب کننده آنان باشد، حق انتخابات همگانی میبایستی به مردم متشکل در کمون ها تفویض گردد تا آنان بتوانند برای بنگاه خود کارگر، سرکارگر و حسابدار پیدا کنند، همان گونه که هرکارفرمایی به صورت انفرادی از این حق استفاده میکند.»
اکنون در نتیجه ی سیطره شووینیسم اجتماعی و فرصت طلبی، انتقاد برجستهای که در سال 1871 از پارلمانتاریسم به عمل آمد، در زمره ی «سخنان فراموش شده ی» مارکسیسم درآمده است. وزیران و پارلمان نشینیان حرفه ای، این خائنین به پرولتاریا و سوسیالیستهای «عملی» انتقاد از پا رلمانتاریسم را تماماً به آنارشیست ها نسبت دادهاند و بر مبنای این منطق عالی و اعجاب انگیز! هر گونه انتقادی از پارلمانتاریسم را «آنارشیسم» خوانده اند!! جای تعجب نیست که پرولتاریای کشورهای « پیشرفته» پارلمانی از دیدن سوسیالیستهایی چون شیدمان، (10) دیوید ، (11) لژین، (12) سمبات، (13) ر نودل، (14) هندرسن، (15) واندرولد، (16) استائونتینگ، (17) برانتینگ، (18) بیسولاتی، (19) و شرکاء، دچار نفرت شدهاند و بیش از پیش با سندیکالیسم آنارشیستی همدردی و همسازی میکند، در حالی که این جریان خود برادر دو قلوی اپورتونیسم است.
به هر حال برای مارکس دیالکتیک انقلابی هرگز آن جمله پردازی توخالی، و آن سکه ی بدلی نبود که پلخانف، کائوتسکی، و دیگران از آن ساخته اند. مارکس میدانست با آنارشیست که حتی یارای استفاده از «آغل» پارلمانتاریسم بورژوایی را هم نداشت، چگونه قطع رابطه کند- آن هم بویژه زمانی که موقعیت انقلابی هنوز آماده نبود؛ ولی در عین حال او میدانست که چگونه پارلمانتاریسم را از
وضع واقعاً انقلابی پرولتری مورد انتقاد قرار دهد.
جوهر واقعی پارلمانتاریسم بورژوایی نه تنها در رژیمهای سلطنتی مشروطه پارلمانی، بلکه در دموکراتیک ترین جمهوری ها نیز این است که هر چند سال یک بار تصمیم گرفته میشود که کدام یک از اعضاء طبقه ی حاکم در پارلمان مردم را سرکوب و لگده مال کند.
ولی اگر ما با مسأله دولت سر و کار داریم و پارلمانتاریسم را به مثابه یکی از نهادهای دولت از نظر وظایفی که پرولتاریا در این زمینه برعهده دارد، مورد توجه قرار
میدهیم، پس راه برون رفت از پارلمانتاریسم چیست؟ چگونه میتوان از چنگ آن رهایی یافت؟
بار دیگر باید بگوییم که: درسهای مارکس در زمینه مطالعه کمون. چنان فراموش شده اند که برای یک سیال دموکرات امروزی (بخوان: خائن کنونی به سوسیالیسم) انتقادی جز انتقاد آنارشیستی یا ارتجاعی از پارلمانتاریسم به کلی نامفهوم است.
راه برون رفت از پارلمانتاریسم البته در امحاء نهادهای نمایندگی و اصل انتخابات نیست، بلکه در تبدیل نهادهای نمایندگی از پرگوخانه ها به مؤسساتی «فعال یا کاری» است. «کمون میبایستی به یک مؤسسه پارلمانی، بلکه یک مؤسسه «فعال» یعنی در عین حال هم قانونگذار و هم مجری قانون باشد.»
کمون باید «مؤسسهای فعال باشد نه ارگانی پارلمانی «چون تیری که بر قلب پارلمان نشینهای کنونی و «سگهای دست آموز» سوسیال دموکراسی نشیند! هر کشور پارلمانی از آمریکا گرفته تا سویس، از فرانسه گرفته تا انگلستان و نظایر آنها را که در نظر بگیرید خواهید دید که در آنها کارهای واقعی «دولت» پشت پرده انجام میگیرد، و وزارتخانه ها، ادارات و ستادها آنها را اجرا میکنند. در پارلمان هم به منظور فریب «مردم عامی» بحث و گفتگو راه میافتد. این موضوع به حدی حقیقت دارد که حتی در جمهوری روسیه، در این جمهوری بورژوا دموکراتیک، پیش از آنکه این جمهوری موفق به ایجاد یک پارلمان واقعی شده باشد، تمام این خطاهای پارلمانتاریسم یکباره رو شد. قهرمانان مکتب پوسیده ی خرده بورژوازی از قبیل اسکوبلف ها، (20) و تسره تلی ها، (21) چرنف ها، (22) و آوکسنتیف ها، (23) توانستهاند شوراها را همچون منفورترین پارلمانهای بورژوایی بیالایند و آنها را به پرگوخانههایی بیهوده مبدل سازند. آقایان وزرا «سوسیالیست» در شوراها با جمله پردازی ها و قطعنامههای خود ساده لوحان خوش باور را میفریبند. در خود دستگاه حکومت نوعی تغییر و جابه بحایی دائم حکمفرما است. تا از یک سو اس. آرها و منشویک ها را تا آنجا که ممکن است از «لقمه چرب» کرسیهای پر سود و آبرومند بیشتر بهره مند سازند، از سوی دیگر «توجه» مردم را به خود «مشغول» دارند. در این میان ادارات و ستادها امور «دولت» را «انجام» میدهند.
اخیراً روزنامه ی دلونارودا (24) ارگان حزب انقلابی- سوسیالیست حاکم، در سر مقاله اش- با صراحت بی نظیر مردمان «جامعه خوبی» که همگی به فحشای سیاسی مشغولند- نوشت که حتی در وزارتخانههای تحت سرپرستی «سوسیالیست ها» (از استعمال این کلمه معذرت میخواهم) کل دستگاه
بوروکراتیک تغییر نکرده و جریان امور همانند گذشته است، و در برخورد با اقدامات انقلابی کاملاً «آزادانه» کارشکنی میکنند. به فرض نبودن چنین اعتراضی مگر خود تاریخچه ی شرکت اس. آرها و منشویک ها در حکومت این موضوع را ثابت نمی کند؟ به هر حال این نکته قابل ذکر است که چر نف ها، روسانف ها، (25) زنرینف ها، (26) و دیگر اعضاء هیأت مدیره روزنامه دلونارودا در مجمع وزارتی کادت ها، گویی احساس شرم خود را کلاً از دست دادهاند و بدون اینکه خجالت بکشند، اظهار میدارند که در وزارتخانههای «آنان» هیچ چیزی دگرگون نشده است. گویی از موضوعی بی اهمیت سخن میگویند. عبارت پردازیهای انقلابی- دموکراتیک برای تحمیق ساده لوحان روستایی، و دفع الوقتهای اداری برای «ارضاء خاطر» سرمایه داران - جوهر یا ماهیت این ائتلاف «شرافتمندان» را تشکیل میدهد.
کمون نهادهایی را جایگزین پارلمانتاریسم خود فروش و پوسیده ی جامعه ی بورژوایی میکند که در آنها دیگر آزادی عقیده و بیان به صورتی فریب آمیز در نمی آید، زیرا پارلمانها خود باید کار کنند، قوانین خود را به اجرا بگذارند، نتایجی را که به دست آوردهاند بیازمایند و بیلان عملکرد خود را مستقیماً به موکلین خودگزارش دهند. نهادهای نمایندگی باقی میمانند، ولی پارلمانتاریسم به مثابه یک نظام خاص و تقسیم کار بین قوای مقننه و مجریه، و برخورداری نمایندگان از یک موقعیت ممتاز، دیگر وجود ندارد. بدون وجود نهادهای نمایندگی، تصور دموکراسی پرولتری هم برای ما غیرممکن است، ولی بدون پارلمانتاریسم میتوانیم و باید دموکراسی را تصور نماییم، با این شرط که انتقاد از جامعه بورژوایی صرفاً سخنانی پوچ نباشد، و با این شرط که آرزوی ما در براندازی حکومت بورژوایی آرزویی جدی و صادقانه باشد، و نه یک جار و جنجال «انتخاباتی» صرف برای به دست آوردن آراء کارگران، نظیر جار و جنجالهایی که منشویک ها و اس. آرها و همچنین شیدمان ها، لژین ها، سمبات ها، و اندرولدها راه میاندازند.
نکته بسیار آموزنده این است که وقتی مارکس از وظایف آن کارکنانی سخن میراند که مورد نیازکمون و دموکراسی پرولتری هستند، آنان را با کارگران «سرکارفرمای دیگری» یعنی با «کارگران، سرکارگران و حسابداران» یک بنگاه اقتصادی سرمایه داری مقایسه میکند.
درگفتار مارکس اثری از آرمانشهر وجود ندارد: بدین معنی که او جامعه ی «نوینی» را از خود اختراع نمی کند تا درباره آن به خیال پردازی بنشیند. بر عکس او پیدایش جامعه نوین از بطن جامعه کهن و شکلهای انتقالی مربوط به گذار از جامعه کهن به جامعه نوین را به مثابه یک فرایند تاریخی مورد مطالعه قرار میدهد. او تجربه واقعی جنبش تودهای پرولتری را وارسی میکند و میکوشد تا از آن درسهایی عملی بگیرد. او ازکمون «میآموزد» چنانکه همه متفکران بزرگ انقلابی بی باکانه از تجربه جنبشهای بزرگ طبقه ستمکش میآموختند، و هیچگاه درباره این جنبش ها با خشک اندیشی به اندرزگویی نمی پرداختند، (یعنی مانند پلخانف نمی گفتند، «نمی بایست دست به اسلحه برد» یا مانند تسره تلی اظهار نمی داشتندکه «یک طبقه باید برای خود حدی قائل شود»).
امحاء فوری بوروکراسی آنهم در همه جا و به طورکامل مطرح نیست، این یک خیالبافی است. لیکن خردکردن فوری ماشین کهنه بوروکراسی و بلافاصله پس از آن اقدام به ساختن ماشین نوینی که امکان از بین بردن تدریجی تمام بوروکراسی را فراهم سازد خیالبافی نیست، بلکه تجربه کمون و وظیفه مستقیم و بی درنگ پرولتاریای انقلابی است.
سرمایه داری وظایف اداره امور «دولتی» را ساده میکند؛ امکان میدهد «وظیفه ریاست» به دور انداخته شود و همه امور به سازماندهی و تشکیل پرولتاریا (به مثابه طبقه حاکم) محدود گردد،که «کارگران، سرکارگران و حسابداران» را به نام کل جامعه استخدام میکند.
ما خیالباف نیستیم، ما خواب آن را نمی بینیم که بتوانیم یک دفعه از تمام امور اداری و از تمام تبعیتهای [ ناشی از سلسله مراتب اداری ] خود را رها سازیم، این رؤیاهای آنارشیستی مبتنی بر عدم درک و پی نبردن به وظایف دیکتاتوری پرولتری، که مغایر با مارکسیسم است و در واقع فقط در خدمت آن است که انقلاب سوسیالیستی را تا زمانی که افراد دگرگون گردند، به تعویق اندازد. نه، ما با
همین مردمی که امروز وجود دارند، با همین مردمی که کارشان بدون تبعیت، بدون کنترل، بدون «سرکارگر و حسابداری» پیش نمی رود، خواهان انقلاب سوسیالیستی هستیم.
لیکن کسی که باید از وی تبعیت کرد پیش آهنگ مسلح همه استثمار شوندگان زحمکشان، یعنی پرولتاریا است. در آغاز باید نقشهای ساده «سرکارگران و حسابداران» که با هزینهای معادل «دستمزد یک کارگر» انجام یافتنی است و در توان افراد متوسط شهری است جایگزین «ریاست» مأموران دولتی شود.
ما کارگران با اتکاء به تجربه کارگری خود، با استقرار انضباط شدید و ذهنینی که پشتیبانش قدرت دولتی کارگران مسلح باشد، بر اساس آنچه که سرمایه داری تاکنون به وجود آورده است، تولید بزرگ را سازمان خواهیم داد. ما نقش مستخدمین دولتی را به نقش مجریان ساده ی دستورهای خود و «سرکارگران و حسابداران» مسئول و قابل تعویض، با حقوق اندک مبدل خواهیم نمود (البته با
کمک تکنیسینهای انواع و اقسام رشتهها و دارندگان مدارک تحصیلی مختلف.) این است وظیفه پرولتاریای ما و این است آنچه که هنگام انقلاب پرولتری میتوان و باید از آن آغاز نمود. چنین تولید بزرگ، به «زوال» تدریجی تام بوروکراسی، و پیدایش تدریجی نظمی دیگر- نظم به معنی واقعی یعنی نظمی که با بردگی مزدوری شباهتی ندارد - منجر خواهد شد؛ تحت این نظم است که وظایف کنترل و حسابداری، روز به روز ساده تر میگردد و ابتدا از طرف عموم مردم به نوبت انجام میگیرد و پس از آن جزء عادت خواهد شد و سرانجام دیگر به مثابه وظایف خاص قشر خاصی از افراد تلقی نخواهد شد.
یکی از سوسیال دموکراتهای تیز هوش آلمانی سالهای هفتاد سده گذشته خدمات پستی را نمونه یک دستگاه اقتصادی سوسیالیستی نامید. این قیاس بسیار درست است. اکنون پست یک دستگاه اقتصادی است که به شیوه انحصار سرمایه داری- دولتی سازمان یافته است. امپریالیسم به تدریج همه ی تراست ها را به سازمانهایی نظیر این مبدل میسازد. در اینجا بالای سر زحمتکشان «ساده» که از سنگینی کار کمر خم کردهاند و گرسنگی میکشند همان بوروکراسی بورژوایی گمارده شده است.
ولی مکانیسم اداره اجتماعی امور در اینجا دیگر آماده شده است. کافی است سرمایه داران را سرنگون ساخت. مقاومت این استثمارگران را با مشت آهنین کارگران مسلح درهم کوفت و ماشین بوروکراتیک دولت کنونی را در هم شکست- در برابر ما مکانیسمی پدید میآید که از لحاظ فنی بسیار مجهز و از وجود «انگل» عاری است، مکانیسمی که خودکارگران متحد میتوانند آن را به کاراندازند و برای این منظور تکنیسین، سرکارگر و حسابدار استخدام نمایند و به همه آنان و نیز به همه مستخدمین دولتی به طورکلی دستمزد یک کارگر را بپردازند. این است آن وظیفه شخص و عملی که بی درنگ در مورد تمام تراست ها قابل اجراست و انجامش زحمتکشان را از بند استثمار میرهاند و تجربهای را که کمون عملاً بدان دست زده بود (بویژه در بنای دولت) نیز در نظر میگیرد.
نزدیکترین هدف ما این است که به تمام اقتصاد ملی، سازمانی نظیر پست بدهیم تا در آن تکنیسین ها، سرکارگران و حسابداران و نیز کلیه صاحبان مشاغل تحت کنترل و رهبری پرولتاریای مسلح، حقوقی دریافت دارند که بالاتر از «دستمزد یک کارگر» نباشد. این است آنچه که در نتیجه نابودی پارلمانتاریسم و ابقای نهادهای نمایندگی به دست خواهد اما، این است آنچه که طبقات زحمتکش را از فساد بورژوازی در این نهادها مصون خواهد ساخت.
4. سازمان وحدت ملی
«در طرح مختصری از سازمان ملی که کمون فرصت بسط آن را نیافت، با صراحت بیان میشود که کمون میبایستی شکل سیاسی کوچکترین دهکده هم باشد...» کمون ها میبایستی «هیأت نمایندگی ملی» را هم که مقرش در پاریس بود انتخاب میکردند.«... اندک وظایف مهمی که هنوز در دست حکومت مرکزی باقی میماند، نمی بایستی آن طوری که تعمداً به نادرستی بیان شده است، ملغی گردد، بلکه میبایست به مأموران کمون، یعنی به مأموران کاملاً با مسئولیت واگذار شود وحدت ملی نمی بایستی در هم شکسته شود، بلکه بر عکس باید آن را بر اساس نظام کمونی سازمان بخشید. وحدت ملی میبایستی از طریق نابودی آن قدرت دولتی تحقق یابد که خود را مظهر این وحدت وانمود میکرد، ولی میخواست از ملت مستقل باشد و مافوق آن قرار گیرد. این قدرت دولتی چیزی جز غده ی انگلی بر پیکر ملت نبود. بدین سان ارگانهای صرفاً سرکوبگر قدرت دولتی سابق میبایستی از بین میرفت وظایف قانونی هم از حیطه عمل قدرتی که خود را مافوق جامعه میخواند خارج میگردید و به خدمتگزاران مسئول جامعه واگذار میشد.»
اینک فرصت طلبان سوسیال دموکراسی کنونی تا چه اندازه از درک این مشاهدات و استدلالهای مارکس عاجز بودهاند. یا شاید بهتر باشد بگوییم از درک آن خودداری کرده اند- موضوعی است که درکتاب مقدمات سوسیالیس و وظایف سوسیال دموکرات (27) اثر برنشتین مرتد به بهترین وجهی نشان داده شده است. برنشتین درباره ی همین گفته مارکس است که مینویسد این برنامه «از لحاظ مضمون سیاسی خود، در نکات اساسی شباهت زیادی با فدرایسم پرودن دارد... با تمام اختلاف نظرهای دیگری که میان مارکس و پرودن «خرده بورژوا» (برنشتین کلمه ی «خرده بورژوا» را در گیومه میگذارد تا جنبه استهزاء آمیزی بدان بدهد) وجود دارد، در این نکات خطوط فکری یا استدلال آنان به قدری به هم نزدیک است که نزدیک تر از آن دیگر ممکن نیست.» سپس در ادامه میگوید، البته اهمیت شوراهای شهرداری رو به افزایش است ولی «به نظر من مشکوک میآید که نخستین وظیفه دموکراسی عبارت باشد از برانداختن (Auflosung ) دولتهای مدرن و تغییر و تبدل کامل سازمان آنها به شیوهای که مارکس و پرودن تصور میکنند، یعنی تشکیل مجلس ملی از نمایندگان منتخب مجلسهای ایالتی و ولایتی که به نوبه خود از نمایندگان کمون ها تشکیل گردند. به طوری که آن شیوه سابق نمایندگی ملی از میان برود.» (برنشتین، مقدمات ص 134 و 136 چاپ آلمانی سال 1899).
واقعاً دهشتناک است که نظریات مارکس درباره ی امحاء قدرت دولتی، یعنی «یک غده ی انگلی» با فدرالیسم پرودن مخلوط شود! ولی این تصادفی نیست، زیرا شخص اپورتونیست حتی به فکرش هم خطور نمی کند که مارکس در اینجا به هیچ وجه از فدرالیسم به مثابه امری در برابر مرکزیت، سخن نرانده است، بلکه منظورش خردکردن آن ماشین کهنه دولتی بورژوایی است که در همه کشورهای بورژوایی وجود دارد.
این فرصت طلب فقط آن چیزی به فکرش خطور میکند که در محیط مادی خرده بورژوایی و رکود «اصلاح طلب» پیرامون خود میبیند؛ یعنی «شوراهای شهرداری»! و اما درباره انقلاب پرولتاریا، حتی فکر آن را هم از سر به درکرده است.
این مضحک است لیکن نکته ی جالب توجه این است که در این مورد کسی با برنشتین بحث و مجادله نکرده است. گفتههای برنشتین را بسیاری رد کردهاند - بخصوص پلخانف در نشریات روسی و کائوتسکی در نشریات اروپایی، ولی هیچ یک از اینان درباره ی تحریف گفتههای مارکس توسط برنشتین چیزی نگفته است.
این فرصت طلب به قدری طرز تفکر انقلابی و فکر انقلاب را از سر به درکرده است که «فدرالیسم» را به مارکس نسبت میدهد و مارکس را با پرودن بنیان گذار آنارشیسم همسان میگیرد. کائوتسکی و پلخانف هم که میخواهند مارکسیست متعارف و مدافع آموزش مارکسیسم انقلابی باشند در این باره سکوت اختیار میکنند! یکی از ریشههای عامیانه کردنی افراطی تفاوتهای مارکسیسم و آنارشیسم که از خصوصیات کاتوتسکیست ها و اپورتونیست ها هر دو به شمار میرود و بعداً درباره ی آن بحث خواهیم کرد، در همین جاست.
در مشاهدات فوق الذکر مارکس از تجربه کمون، هیچ اثری از فدرالیسم نیست. مارکس در آن نکتهای با پرودن موافق است که برنشتین اپورتونیست آن را نمی بیند و اختلاف نظر مارکس با پرودن درست در همان نکتهای است که برنشتین همانند میداند.
توافق نظر مارکس با پرودن در این است که هر دوی آنان طرفدار «خردکردن» ماشین دولتی مدرن هستند. این شباهتی را که مارکسیسم با آنارشیسم دارد (هم با پرودن و هم با باکونین) نه اپورتونیست ها مایلند ببینند و نه کائوتسکیست ها، زیرا آنها در این نکته از مارکیسم دور شده اند.
اختلاف نظر مارکس، خواه با پرودن و خواه با باکونین درست در همان مسأله فدرالیسم است (البته دیکاتوری پرولتاریا که جای خود دارد.) فدرالیسم محصول اصولی نظریات خرده بورژوایی آنارشیسم است. مارکس طرفدار مرکزیت است. در مشاهدات و مطالعاتی هم که از وی ذکر شده به هیچ وجه از نظریه مرکزیت عدول نکرده است. فقط کسانی که «عقاید خرافی» در ذهنشان رسوخ نموده است میتوانند نابودی ماشین دولتی بورژوایی را با نابودی مرکزیت اشتباه نمایند!
اکنون چنانچه پرولتاریا و دهقانان تهی دست قدرت دولتی را به دست گیرند و در نهایت آزادی درکمونها متشکل شوند و فعالیت همه کمونها را به وارد ساختن ضربه بر پیکر سرمایه و در هم شکستن مقاومت سرمایه داران و واگذاری مالکیت خصوصی راه آهن، کارخانهها، زمین و غیره به هسته ملت و همه جامعه متوجه سازند، در آن صورت آیا این مرکزیت نخواهد بود) آیا این خود پیگیرترین مرکزیت دموکراتیک و آن هم مرکزیت پرولتری نخواهد بود؟
برنشتین اصلاً تصور این را هم نمی تواند بکند که مرکزیت داوطلبانه، تجمع داوطلبانه کمون ها به صورت یک ملت و اتحاد داوطلبانه کمونهای پرولتری برای برانداختن سلطه بورژوازی و ماشین دولتی بورژوایی امکان پذیر است. برنشتین هم مانند هر شخص کوته بینی، مرکزیت را به مثابه چیزی تصور میکند که فقط از بالا درست و تحمیل میشود و فقط به وسیله دستگاه بوروکراسی و ارتش میتوان آن را حفظ کرد.
مارکس که گویی امکان تحریف نظریات خود را پیش بینی کرده بود، آشکارا روی این نکته تأکید نمود که متهم ساختن کمون به اینکه گویا خواسته بود وحدت ملی را از بین ببرد، و قدرت مرکزی را نابود سازد یک ترفند آشکار است. مارکس به عمد عبارت «وحدت ملی میبایستی سازمان مییافت» را به کار برد تا مرکزیت آگاهانه، دموکراتیک، و پرولتری را در مقابل مرکزیت بوروکراتیک- نظامی، و بورژوایی قرار دهد.
ولی آنان که نمی خواهند بشنوند از هر ناشنوایی بدترند. اپورتونیستهای سوسیال دموکراسی کنونی همان کسانی هستند که نمی خواهند دربارهی نابودی قدرت دولتی و از بین بردن این غدهی انگلی چیزی بشنوند.
5. نابود کردن دولت انگلی
قبلاً گفتار مارکس را در این مورد نقل کردهایم و اکنون باید آن را تکمیل کنیم. مارکس نوشت: «... سرنوشت کلی هر خلاقیت تاریخی این است که آن را به علت شباهت، به غلط همانند شکلهای کهنه و حتی سپری شدهی زندگی اجتماعی میدانند.کمون نوبنیاد هم که قدرت دولتی کنونی را در هم میشکند به مثابه احیاء کمونهای قرون وسطایی ... به مثابه فدراسیون یا اتحاد دولتهای کوچک (به آن صورتی که منتسکیو (28) و ژیروندان ها تصورش را میکردند)... به منزله شکل مبالغه آمیز مبارزه قدیمی علیه تمرکز افراطی مورد توجه قرار گرفته است.«... نظام کمونی میبایست تمام آن نیروهایی را که تاکنون این غده ی انگلی، یعنی «دولت»، از آنها تغذیه میکرد و بدین وسیله مانع حرکت آزاد جامعه میشد، به پیکر جامعه بازگرداند. با همین یک عمل فرانسه زندگی تازهای را آغاز میکرد...
«... نظام کمون میبایست تولیدکنندگان روستایی را تحت رهبری فکری شهرهای مرکزی مناطق خودشان قرار میداد و کارگران شهری را به معتمدین طبیعی منافع این تولیدکنندگان تبدیل میکرد. بدیهی است که صرف حضورکمون به معنی وجود حکومت خودمختار محلی است، البته در این مرحله، دیگر حضورکمون خنثی کننده ی نیروی دولتی تلقی نمی شود، زیرا وجود قدرت دولت دیگر زائد است.
«... شکستن قدرت دولتی» که یک «غده ی انگلی» بود؛ «از بین بردن» آن، «در هم شکستن» آن؛ «قدرت دولتی حالا دیگر غیر ضروری و زائد میشود» اینها همه اصطلاحاتی هستند که مارکس ضمن محبت از دولت و ضمن ارزیابی و تجزیه و تحلیل تجربه کمون به کار میبرد.
همه ی این مطالب کمتر از نیم قرن پیش نوشته شد؛ و اکنون چنین مینمایدکه باید دست به حفاری وکاوش زد تا مارکیسم تحریف نشدهای را در معرض افکار تودههای عظیم مردم قرار داد. نتیجه گیریهای مارکس از مشاهدات و بررسی هایش از آخرین انقلاب بزرگی که خود ناظر آن بوده است، درست هنگامی فراموش میشود که زمان انقلابهای بزرگ بعدی پرولتاریا فرا رسیده است.
«... تعدد تفسیرهایی که ازکمون به عمل آمده است و تعدد منافعی که خود را درکمون منعکس کردهاند نشان میدهند که کمون یک شکل سیاسی کاملاً قابل انعطاف بوده است و حال آنکه کلیه شکلهای پیشین دولت اداری ماهیتی ستمگرانه بوده اند، راز حقیقی کمون این بود که: کمون ضرورتاً حکومت طبقه کارگر و نتیجه مبارزه ی طبقه مولد علیه طبقه تصاحب کننده بود؛ آخرین شکل سیاسی کشف شدهای که میتوانست رهایی اقتصادی کارگران را تحقق بخشد».
«بدون این شرط اخیر، نظام کمون ناممکن و باطل بود».
آرمان گرایان در پی «کشف» شکلهایی سیاسی بودند که تحت لوای آنها تحول سوسیالیستی جامعه امکان پذیر گردد. آنارشیست ها از مسأله شکلهای سیاسی به کلی صرف نظر میکردند. اپورتونیستهای سوسیال دموکراسی کنونی، شکلهای سیاسی بورژوایی دولت دموکراتیک پارلمانی را به عنوان حدی میپذیرند که تجاوز از آن جایز نیست؛ آنان این «قالب» را میپرستند و هر گونه کوششی را برای درهم شکستن این شکل ها آنارشیسم مینامند.
مارکس از کل جریان تاریخ سوسیالیسم و مبارزه ی سیاسی چنین استنتاج نمود که دولت باید محو شود و در جریان این امحاء (یعنی گذار از دولت به فقدان دولت) «پرولتاریای سازمان یافته به مثابه طبقه حاکم» حکومت خواهد کرد. ولی مارکس به کشف شکلهای سیاسی این مرحله آینده نپرداخت. او به مشاهده دقیق تاریخ فرانسه و تجزیه و تحلیی آن اکتفا ورزید و به نتیجهای رسید که از حوادث سال 1851 برمی آمد؛ یعنی، روند امور به تخرب ماشین دولتی بورژوایی میانجامید.
هنگامی که جنبش انقلابی توده از پرولتاریا بر پا شد، مارکس علی رغم عدم موفقیت این جنبش و با وجود کوتاهی مدت و ضعف افکار آن به مطالعه شکلهای کشف شده در این جنبش پرداخت.
کمون «آخرین شکل کشف شده» در انقلاب پرولتری است و تحت لوای آن رهایی اقتصادی نیروی کار میتواند تحقق یابد.
کمون نخستین تلاش پرولتری برای خرد کردن ماشین دولتی بورژوایی است؛ و «آخرین شکل کشف شده» سیاسی است که میتواند و باید جایگزین شکل خرد شده دولت گردد.
انقلابهای 1905 و 1917 روسیه در اوضاع و احوال و شرایطی متفاوت، کار کمون را ادامه دادند و تحلیل تاریخ داهیانه مارکس را تأیید کردند.
پینوشتها:
1- Plckhanuor.
2- Communict Manifesto.
3- Kugelmann.
4- Neue Zeit. Vol.XX.1.1901-02,P.709 ...
5- Plekhanovites.X.
6- Mensheviks.
7- Struve.
8- Socialist.
9- Edward Barnstein.
10- Scheidemanns.
11- Davids.
12- Legiens.
13- Sembats.
14- Renaudels.
15- Hendersons.
16 - Vanderveldes.
17- Staunings.
18- Brantings.
19- Bissolatis.
20- Skobelevs.
21- Tseretelis.
22- Cl, rnovs.
23- Auksentyevs.
24- Dyela Naroda.
25- Rusanavs.
26- Zenzinovs.
27- The Premises of Socialisim and The Tasks of The Social Democrats.
28- Montesquieu.
کاپلان، لورنس؛ (1375)، مطالعه تطبیقی انقلاب از کرامول تا کاسترو، دکتر محمد عبدالهی، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول