انقلاب 1917 روسیه

در اینجا اصطلاح «انقلاب روسیه» به مفهوم وسیع آن تفسیر می‌‌‌شود. در این تفسیر آن اندازه که به فرایند عظیم انقلاب توجه می‌‌‌شود، به آن ده روزی که تجلی و گاهی نقطه عطف آن فرایند شمرده می‌‌‌شود و در سال 1917 جهان را لرزاند،
يکشنبه، 31 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انقلاب 1917 روسیه
 انقلاب 1917 روسیه

 

نویسنده: ای. اچ. کار
برگردان: محمد عبداللهی



 

یادداشت:

E.H.Carr. The Russian Revolulion: Its Place in History, in The October Revolution Before and After (New york: Alfred A. Knopf. 1969), PP. 1-33. By Permission.
در اینجا اصطلاح «انقلاب روسیه» به مفهوم وسیع آن تفسیر می‌‌‌شود. در این تفسیر آن اندازه که به فرایند عظیم انقلاب توجه می‌‌‌شود، به آن ده روزی که تجلی و گاهی نقطه عطف آن فرایند شمرده می‌‌‌شود و در سال 1917 جهان را لرزاند، نخواهم پرداخت. انقلاب خود بخود مسأله مأنوس تداوم دگرگونی در تاریخ را مطرح می‌‌‌سازد. این امر مورد قبول همگان است که هیچ وضعیت مستمری، هر چند هم انقلابی، وجود ندارد که مستثنی از دگرگونی باشد، و هیچ تغییری، هر چند هم انقلابی، وجود ندارد که یک وضعیت مستمری را کلاً از هم بشکند. در اینجا دو نکته قابل توجه است. نکته اول این است که محافظه کاران مایل‌اند که بر عنصر پیوستگی تکیه نمایند- دوتوکویل یا آلبر سورل و انقلاب فرانسه؛ این گرایش در شکل افراطی خود به این باور منجر می‌‌‌شود که گویا انقلاب‌ها، اهمیتی بنیادی ندارند، و صرفاً نمایانگر جایگزینی یک گروه از نخبگان یا عده‌ای از سرآمدان حاکم به جای گروهی یا عده‌ای دیگراند. از سوی دیگر رادیکال‌ها اصرار دارند که بر عنصر دگرگونی ناگهانی و بنیادی تکیه نمایند- انگلس، و خیز از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی، یا مائو و خیز بزرگ به جلو. نکته دوم ‌این است که در هر انقلاب عناصر استمرار جزء ماهیت چیزهای وابسته به یک کشور خاص هستند، در حالی که عناصر دگرگونی کاربردی گسترده تر و یا فراگیرتر (جهانی) دارند. از آنجا که در این مطالعه به جنبه‌های جهانی انقلاب روسیه علاقه بیشتری دارم، بر عناصر دگرگونی نهفته در آن تأکید بیشتری خواهم کرد، تا بر عناصر پیوستگی که بدون شک خودش را در بافت تاریخ روسیه نشان داده است. سعی در القاء این مطلب ندارم که همه دگرگونی‌های عمده ای که بحث می‌‌‌کنم
مستقیماً به وسیله انقلاب روسیه به وجود آمدند. انقلاب روسیه از برخی جهات علت و از برخی جهات معلول و در پاره ای موارد هم علامت مشخصه یا نماد و نشانه این دگرگونی‌ها بود. این سه رابطه به هم بافته و درآمیخته معرف «اهمیت» انقلاب 1917 و مبین موقعیت آن در تاریخ است.
مفهوم انقلاب با انقلاب انگلیس در سده‌ی هفدهم به تاریخ جدید وارد شد. بیش از هزار سال بود که مخالفت‌ها، ناآرامی‌ها، و دگرگونی‌های سیاسی یا اجتماعی در قالب اصطلاحات مذهبی نمود می‌‌‌یافت. انقلاب سده‌ی هفدهم انگلیس این غلبه مذهبی را زیر سؤال برد و انقلاب فرانسه اولین انقلابی بود که به امور دنیوی توجهی عمده مبذول داشت. بدین سان زمانی که نویسندگان انگلیسی وقایع سال 1688 را «انقلاب شکوهمند» خواندند، و پس از آن همین اصطلاح را برای اشاره به وقایع برجسته ی‌ چهل سال قبل از آن نیز به کار بردند، بیش از هر چیز دیگری به تحقق آزادی مدنی می‌‌‌اندیشیدند و مراد آنان از آزادی مدنی، جامعه ای مبتنی بر حقوق تعیین شده قانونی شهروندان بود، نه مبتنی بر قدرت مشروح شاهی که به وسیله احکام الهی یا انسانی توجیه شده باشد. در سال‌های پرآشوب اواسط سده‌ی هفدهم اندیشه‌ی جدید دیگری به طور آزمایشی روی نمایاند. این اصل اساسی در مفهوم وسیع خود کلیه افراد انسانی را بالسویه نیک و برخوردار از حقوق یکسان می‌‌‌دانست- این همان چیزی است که امروز آن را اصل «عدالت اجتماعی» می‌‌‌نامند. چنین به نظر می‌‌‌رسد که این اصل تنها در برخی از فرقه‌های گمنام و متعصب شکوفا شد و در انقلاب شکوهمند از افکار عمومی دورگردید. لیکن هرگز از قلمرو تاریخ انگلیس ناپدید نشد و به حیات و بقای خود ادامه داد تا اینکه سرانجام یکی از اندیشه‌های مسلط در همه انقلاب‌های جدید گردید.
انقلاب فرانسه اولین براندازی کلی و قهرآمیز یک نظام اجتماعی و سیاسی دوران جدید بود که تا پیش از سال 1917 به مثابه الگوی بزرگ انقلاب مورد توجه قرار می‌‌‌گرفت: این تصویر مبین اثر وسیعی است که این انقلاب بر تاریخ جدید باقی گذاشته است. این تأثیر در سه جهت اساسی تحقق یافت.
نخست آنکه، انقلاب فرانسه آزادی و برابری را به صورت حقوق ضروری انسان و هدف‌های مقبول فعالیت‌های سیاسی درآورد. مفهوم حقوق فردی هر شهروند از انقلاب انگلیس 1688 به عاریت گرفته شد. تئوری و عمل سیاسی انقلابیون انگلیس در میان روشنفکران فرانسه سده‌ی هجدهم از ارج و اعتبار فراوانی برخوردار بود. لیکن انقلاب فرانسه از حد و مرز اندیشه‌ی ساده آزادی سیاسی و مدنی مطرح شده در انقلاب 1688 انگلیس فراتر رفت. اندیشه‌ی عدالت اجتماعی که در انگلستان سده‌ی هفدهم به صورتی مبهم نمایان شده بود، در ایدئولوژی برابری یا مساوات انقلابیون و بخصوص درگروه «توطئه» بابوف نمود ویژه تری یافت. با اینکه این خواست‌ها پس از اینکه شکلی عینی و انضمامی به خود گرفتند، بیشترخرد شدند، ولی اندیشه‌ی برابری دیگر هرگز از ثلیث [ آزادی، برابری، عدالت اجتماعی ] انقلابی زدوده نشد. در مقایسه با انگلیس، انقلاب فرانسه ریشه‌های اقتصادی و اجتماعی ژرف تر و نتایج اقتصادی و اجتماعی گسترده تری داشت. در جمله ای که میرابوگفته و ناپلئون نقل کرده، چنین آمده است: «آنچه انقلاب را به وجود می‌‌‌آورد، نه آزادی، بلکه عدالت است.» (1)
دوم اینکه، انقلاب فرانسه آرمان‌هایش را بر آینده بنا نهاد، نه بر گذشته- هر چند که این بخشی از طرح اولیه اش نبود- و بدین سان راه را برای رشد یک نظریه ترقی و پیشرفت هموار ساخت. نظریه پردازان انقلاب انگلیس بنا بر عادت دیرینه‌ی جستجوی مشروعیت درگذشته، بینشی حاصل کرده بودند که بر مبنای آن آنچه را که در انگلستان سده‌ی هفدهم اتفاق می‌‌‌افتاد نه یک جریان نوآوری، بلکه به دست آوردن درباره‌ی همان آزادی‌های گذشته می‌‌‌دانستند که شاهان استوارت ناعادلانه پایمال کرده بودند. همین شیوه استدلال یک قرن بعد توسط رهبران جنبش موسوم به انقلاب آمریکا به کار گرفته شد؛ کسانی چون تام پین دقیقاً بر مبنای همین شیوه استدلال از انقلاب فرانسه دفاع می‌‌‌کردند: «جریانی که ما امروز شاهدش هستیم ممکن است نا حق و ضد انقلاب خوانده شود؛ در گذشته صاحبان قدرت با سلطه گری و زورگویی انسان را از حقوقش محروم ساختند، و امروز انسان حقوق پایمال شده خود را دوباره به دست می‌آورد.» (2) افسانه دوران طلایی گذشته که به وسیله رنسانس به وجود آمده بود، و هنوز هم در جوامع اروپایی سده‌ی هجدهم از قدرت عظیمی برخوردار بود، در افکار وگفتار ژاکوبن‌ها مسیر متفاوتی یافت. آرزوها و شور و شعفی که به وسیله انقلاب شعله ور شده بود اندیشه‌ی گذشته گرایی را کنار زد. و خود جای آن را گرفت. (3) کندرسه (4) بیش از هرکس دیگری در برگرداندن مسیر جستجوی عصر طلایی انسانیت ازگذشته به آینده مؤثر افتاد.
سوم اینکه انقلاب فرانسه- در اینجا باز نه با قصد و نیتی آگاهانه بلکه از طریق نتایجش- مفهوم بهره وری (5) را تا حد مقامی مرکزی در امور انسانی ارتقاء بخشید. در جامعه مبتنی بر سلسله مراتب [ طبقاتی ] رژیم کهن، خواست فرمانروایان در امور اقتصادی محدود به این شده بود که برای رفع نیازهای اداری و نظامی سطح درآمد خود را بالا برند. از سده‌ی شانزدهم تا هجدهم، از زمان ماکیاولی (6) و کولبر (7) و جانشینانش در دربار لویی چهاردهم تا زمان کامرالیست‌های پروسی (8) می‌‌‌توان خط رشد و توسعه آهسته ای را از مفهوم اداره‌ی پدر مآبانه شاهی به اداره دولتی ردیابی کرد؛ و این خط رشد و توسعه، با اشتغال نگری مداوم به کارایی یا بازدهی در مدیریت مشخص می‌‌‌شده است. سپس نوبت فیزیوکرات‌ها و آدام اسمیت بود تا اصرار بورزند که ثروت ملت‌ها (بر خلاف آنچه که مرکانتیلیست‌ها یاد داده بودند) نه از داد و ستد یا بازرگانی بلکه از طریق تولید به دست می‌‌‌آید، بین تخصیص ثروت به مصرف و تخصیص ثروت به سرمایه گذاری در جهت ارتقاء تولید بیشتر تمایزی قائل شوند، و مسأله کارایی یا بازده کل جامعه را به صورت موضوع اصلی اقتصاد سیاسی درآوردند.
آن طورکه مارک بلوخ (9) این موضوع را بیان کرده است: «غم تولید عنصر غالب در آموزه‌ی اقتصادی سده‌ی هجدهم بود. این ویژگی در اقتصاد کلاسیک عصر بعدی هم به ارث رسید و برای اغلب اقتصاددانان فرانسوی سده‌ی هجدهم امر تولید قبل از هر چیز به معنای فرهنگ بود.» (10) موضوع جریان ثروت و انتقال آن به دست‌های جدید که تاریخ آن به پیش از انقلاب فرانسه می‌‌‌رسید، از همان امر داد و ستد یا تجارت ریشه می‌‌‌گرفت. لیکن در آن لحظه که انقلاب فرانسه زمینه پیدایش یک جامعه بورژوایی را فراهم می‌‌‌ساخت، انقلاب صنعتی در انگلیس به سرعت محیط فعالیت اقتصادی را توسعه می‌‌‌داد و خصلت آن را متحول می‌‌‌ساخت؛ به اصطلاح مارکسیستی سرمایه تجاری به سرمایه صنعتی مبدل می‌‌‌شد. در اینجا نیز ستایش انقلابی از آزادی نقش خود را بازی می‌‌‌کرد. همراهی و ملازمت انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی موقعیت‌های قدرت و نفوذ را برای آن گروهی از افراد پدید آورد که فعالیت‌های اقتصادی فردی آنان بنیاد ثروت و قدرت دولت را فراهم می‌‌‌ساخت، و کارکرد اصلی دولت هم این بود که شرایط مناسب آزادی را برای پیشرفت نامحدود این فعالیت‌ها ایجاد و تثبیت کند.
زمانی که مارکس در سال‌های دهه‌ی 1840 شروع به شرح و بسط نظام خود کرد، وارث همه این سنت‌های انقلابی بود. در چارچوب اصطلاحات هگل، آزادی به معنای فرمانبرداری ضرورت از اختیار، و تبعیت نیروهای اقتصادی کور از اعمال آگاهانه خرد انسانی بود؛ انسان می‌‌‌بایستی از بند از خودبیگانگی که نظام اجتماعی موجود وی را بدان محکوم ساخته بود، رهایی می‌‌‌یافت و به مثابه یک موجود «اجتماعی» جایگاه خود را به دست می‌‌‌آورد. (11) برابری مظهر و تجلی گاه خود را در آرمانی دیدن پرولتاریا- طبقه ای که «خصلتی جهانی دارد زیرا مصائبش جنبه جهانی دارند» (12) - یافت. مارکس ایمان انقلابی به پیشرفت را با ایمان به تاریخ به مثابه جریانی پر مفهوم، و ترکیب آن با اعتقاد به انقلاب به مثابه «موتور تاریخ» نیرو بخشید، و اولین نظریه‌ی خود را درباره انقلاب تدوین کرد.
سرانجام مارکس در رویکرد به موضوع تولید به مثابه فعالیت اقتصادی ضروری که دیگر مقولات اجتماعی وابسته بدان هستند، پا بر شانه متفکران عهد روشنگری و اقتصاددانان کلاسیک نهاد. (13) او بدرستی کلید آینده را در دست کارگران صنعتی می‌‌‌دید و تولید کشاورزی دهقانی و فردی را نظامی در حال زوال می‌‌‌دانست. مارکس شیوه تولید را به مثابه عنصر سازنده جامعه مورد توجه قرار می‌‌‌داد؛ هدف و جوهر انقلاب این بود که شیوه‌ی تولید را دگرگون سازد. او در بیانیه کموینست هدف انقلاب «پرولتاریای پیروزمند» را «رشد تمامی نیروهای مولد با حداکثرسرعت ممکن» اعلام نمود؛ و در یکی از نوشته‌های اخیرش درباره‌ی آرمان شهر کمونیستی آمده است «چشمه‌های ثروت تعاونی پر آب تر جاری خواهند شد.» (14) مارکس از جامعه بورژوایی غربی انتقادهای سختی کرد، زیرا او متفکری غربی و آگاه از پیش فرض‌های جامعه بورژوایی بود. مارکس با درآمیختن انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی آینده و گذشته را در هم تنید. مارکس این انقلاب‌ها را ناتمام می‌‌‌دانست، به این معنی که فقط بخشی از هدف‌هایشان تحقق یافته بود، و لازم بود که فعالیت‌های انقلابی بیشتری کامل شوند. در واقع، تحقق آنها صرفاً راه را برای هدف‌های انقلابی بیشتری هموار می‌‌‌ساخت که می‌‌‌بایستی از طریق انقلاب دیگری تحقق می‌‌‌یافت. درست در همین دو معنی بود که مارکس شعار «انقلاب مداوم» را به وجود آورد یا ازکسی دیگر به عاریت گرفت. به همین مناسبت نام و جهان بینی مارکیستی چون مشعلی فروزان روشنی بخش راه انقلاب بزرگ آینده گردید.

در فاصله زمانی بین تکمیل نهایی نظام [ نظری ] مارکس و آغاز انقلاب بعدی دگرگونی‌های وسیعی پدید آمد، ولی چیزهای بسیاری نیز تغییر ناکرده ماند. در نتیجه، با بررسی اهمیت تاریخ انقلاب روسیه، می‌‌‌توان به تعامل سنت انقلابی مارکسیستی یا ما قبل مارکسیستی و محیط انقلابی نومارکسیستی یا مابعد مارکسیستی پی برد. چیزی که زیاد دگرگونی نیافته بود- یا بر عکس عمق بسیار بیشتری هم پیدا کرده بود- تأکید بر بهره وری بود. طی نیم قرن پیش ازسال 1917 علوم کاربردی در جریان ایجاد یک تکنولوژی نوین تولید صنعتی بودند؛ روش‌های تولید انبوه در امور اقتصاد صنعتی انقلابی پدید آوردند؛ خط تولید و تسمه نقاله مسائل نوینی را در زمینه سازمان و انضباط کار به وجود آوردند. سال 1870 نشان داد که یک ملت پیشرفته صنعتی، یک ملت نیرومند نظامی هم هست؛ قدرت نظامی و رفاه مادی، هر دو نتیجه‌ی بهره وری جامعه هستند. انقلاب روسیه برای اولین بار آشکارا اعلام کرد که هدفش افزایش بهره وری جامعه است و این امر مترادف با پیاده کردن نظام سوسیالیسم است: بیانیه لنین در زمینه بسط وگسترش شبکه برق و رشد و توسعه نظام شورایی، فرمول اولیه این اندیشه بود. لنین و دیگر اعضای حزب بلشویک بارهاگفتند که سوسیالیسم تولید را کارآمدتر از نظام سرمایه داری سازمان می‌‌‌بخشد. (15) مارکسیست‌های نوین هم در نظر و هم در عمل نسبت به این آموزه وفادار مانده اند. همان طور که یک اقتصاددان برجسته آمریکایی اظهار داشته است، در میان اقتصاددانان، «مارکسیست‌ها...» بیش از همه به مرز دست یابی به یک نظریه‌ی اساسی رشد اقتصادی نزدیک شده اند.» (16)

انقلاب روسیه هم ناظر به گذشته و هم ناظر به آینده بود. این ویژگی شرایط تاریخی روسیه بود که اقتضا می‌‌‌کرد هم خود را به سطح پیشرفتهای سده‌ی نوزدهم غرب برساند و هم ظرفیت گذشتن از حد و مرز آن را پیدا کند. روسیه در واقع هرگز به سده نوزدهم تعلق نداشت؛ ادبیات غنی سده‌ی نوزدهم روسیه نه تنها علیه تزاریس، بلکه علیه دموکراسی بورژوایی غربی و سرمایه داری بورژوایی هم بود. اما در عین حال انقلاب روسیه می‌‌‌بایست دستآوردهای انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی را در خود جمع می‌‌‌کرد، و به پیشرفت‌های مادی سده‌ی نوزدهم غرب نیز دست می‌‌‌یافت. این امر در قالب اصطلاحات مارکسیستی چنین بیان گردید که انقلاب 1917 هم مکمل انقلاب بورژوایی روسیه و هم راهگشای انقلاب سوسیالیستی است. تلاش برای صنعتی کردن کشور از سال‌های دهه‌ی 1920 آغاز گردید، هدف آن بود که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از طریق کاربرد پیشرفته ترین تکنولوژی صنعتی با سرعت هر چه بیشتر به یک کشور صنعتی نوین- با تأمین قدرت نظامی و رفاه مادی به مثابه هدف‌های دوگانه- تبدیل گردد؛ از آنجا که ایالات متحده آمریکا از نظر تکنولوژیک پیشرفته ترین و کشور جهان بود، لذا در این جریان از دستآوردهای تکنولوژیک آمریکا نیز استفاده شد.
شاید یکی از پر اهمیت ترین دستآوردهای انقلاب روسیه، موفقیت در همین تلاش باشد، که در مدت 30 سال کشوری با جمعیت دهقانی نیمه با مواد را به مقام دومین کشور صنعتی و در برخی از زمینه‌های تکنولوژیگ پیشروترین کشور جهان رسانید. این پیشرفت‌ها را نمی توان صرفاً با دستآرودهای مادی سنجید، در مدت نیم قرن کشوری که 60 درصد جمعیت آن را دهقانان روستایی تشکیل می‌‌‌دادند، به کشوری مبدل شد که 80 درصد مردمش در شهرهای صنعتی زندگی می‌‌‌کردند، آموزش و پرورش همگانی، آن هم درسطح بالا، جای بیسوادی را گرفت؛ خدمات اجتماعی گسترش یافت . حتی در بخش کشاورزی که نقطه ضعف اقتصاد کشور و پر مسأله تر از بخش‌های دیگر بود، تراکتور جایگزین گاو آهن‌هایی گردید که تا آن تاریخ ابزار اصلی کشاورزی به شمار می‌‌‌رفتند. این صحیح نیست که رنج و مشقت و ترس و وحشتی را که در جریان این تحول برجسته بر قشر وسیعی از مردم وارد آمد دست کم یا نادیده بگیریم. بسیاری از این وقایع مهم تاریخی هنوز هم از میان نرفته‌اند و کاملاً بی خطر نشده اند. اما این واقعیت را نمی توان انکار کرد که در مجموع، بهبود زندگی یا رفاه اجتماعی و فرصت انسانی در روسیه امروز نسبت به آنچه که 50 سال پیش وجود داشته به میزان غیر
قابل سنجشی بیشتر است- همین دستآورد است که بقیه ممالک جهان را تحت تأثیر خود قرار داده، و برای کشورهای عقب مانده از نظر صنعتی الهام بخش و سرمشق شده است. این همان جریانی بود که مارکس در پیشگفتارش برکتاب سرمایه (17) از آن خبر داده بود: «کشورهای بیشتر توسعه یافته صنعتی هستند که تصویری از آینده را به کشورهای کمتر توسعه یافته عرضه می‌‌‌دارند.»
به هرحال، جهانی که در آن اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی به صنعتی شدن روی آورد با جهانی که مارکس در آن می‌‌‌زیست بسیار تفاوت داشت. این تنها تکنولوژی نبود که پشرفت کرده بود. گرایش آنان به طبیعت، و مفهوم او از مقام و جایگاه خود در جریان اقتصاد نیز از بنیاد دگرگون شده بود. جهان نومارکسیستی جهانی خودآگاه بود. (18) انقلاب روسیه نخستین انقلاب بزرگ تاریخی است که با نقشه ای آگاهانه سازماندهی و هدایت گردید. انقلاب انگلیس نام خود را نه از سیاستمدارانی که دست اندر کارش بودند، بلکه بعدها از روشنفکرانی دریافت کرد که به نظریه پردازی درباره آن پرداختند.
دست اندرکاران انقلاب فرانسه، یعنی روشنگران، وقوع چنان جنبش را پیش بینی کرده بودند. کسانی که خود را انقلابی نامیدند، زمانی ظاهر شدند که انقلاب آغاز شده بود. انقلاب 1848 تقلیدی آگاهانه از انقلاب فرانسه بود: احتمالاً به همین خاطر بودکه نمیر(19) آن را «انقلاب روشنفکران» نامید. دستآورد مثبت این انقلاب آن بود که پاره ای نتایج انقلاب فرانسه را در بعضی مناطق اروپای مرکزی (جایی که دهقانان هنوز یک نیروی انقلابی بودند - این وضعیت در فرانسه سپری شده و در روسیه هم هنوز نیامده بود) گسترد. (20) انقلاب روسیه هم انقلاب روشنفکران بود، ولی روشنفکرانی که نه تنها گذشته را در مد نظر داشتند بلکه برای آینده هم برنامه ریزی نمودند، نه تنها خواهان انقلاب بودند، بلکه شرایط تحقق آن را نیز تجزیه و تحلیل و آماده کردند. همین عنصر خودآگاهی است که در تاریخ جدید به انقلاب روسیه مقام و پایگاهی استثنایی و منحصر به فرد می‌‌‌بخشد.
ماهیت این دگرگونی گاهی با تفاوت‌های مارکس و لنین، یعنی باگذار از مارکسیسم به لنینیسم تبیین می‌‌‌شود. این مسأله با جریان تکاملی که خود مارکس از نظر فکری گذرانده است پیچیده تر می‌‌‌گردد. مارکس به هنگام انتشار مانیفست کموینست و نیز زمانی که در فرانسه و آلمان انقلاب هنوز یک مسأله زنده بود، بیش از هر چیز دیگری به طرح و ارائه برنامه ای برای عمل یا فعالیت انقلابی توجه داشت: وظیفه فلاسفه صرفاً تفسیر جهان نبود، بلکه یافتن راه‌های دگرگون ساختن آن نیز بود. مارکس پس از اقامت در لندن، ابتدا به تجزیه و تحلیل قوانین عینی حاکم بر حرکت جامعه سرمایه داری پرداخت و برآن بود تا علل سرنگونی قریب الوقوع آن را دریابد؛ مارکس فعالیت‌های سیاسی را روبنایی می‌‌‌دانست که مبتنی بر واقعیت‌های اقتصادی و زیربنایی بودند. همین مارکسیسم بالغ و رشد یافته بود- مارکسیسم نقد اقتصاد سیاسی و مارکسیسم سرمایه- که با تأکیدی علمی و تعینی اش، بر جنبش نوپای کارگران اروپایی اواخر سده‌ی نوزدهم اثر خود را باقی گذاشت؛ لنینیسم را می‌‌‌توان به مثابه مارکسیسم اولیه مجسم نمود. (21) با اینکه لنین تقریباً کلیه‌ی مکتوبات خود را با نقل قول‌هایی از مارکس تأیید می‌‌‌کرد، معذالک بین این دو تفاوت‌های عمیق و مهمی وجود داشت این تفاوت‌ها گاهی با پیوند مارکسیسم در شرایط ویژه جامعه روسیه تبیین می‌‌‌شود. لنینیسم همان مارکسیسم قابل انطباق با نیازها و شرایط روسیه است. این نظر خالی از حقیقت نیست. لیکن صحیح تر این است که تفاوت‌های مارکسیسم و لنینیسم را محصول تفاوت‌های زمانی بدانیم: لنینیسم نه مارکیسم عصر قوانین اقتصادی عینی و انعطاف ناپذیر، بلکه مارکیسم عصر تنظیم آگاهانه جریان‌های اقتصادی- اجتماعی در جهت هدف‌های مطلوب است.
رشد و آگاهی در زمینه اقتصادی آغاز گردید. تا زمانی که تولیدکنندگان فردی و کارفرمایان اقتصادی کوچک در زمینه امور اقتصادی نقش غالب ایفا می‌‌‌کردند، به نظر نمی رسید که کسی برکلیت امور اقتصادی کنترلی داشته باشد. بنابراین تصور وجود قوانین و جریان‌های غیر مشخصی در زمینه امور اقتصادی همچنان محفوظ بود و تصویر جهانی مارکس بیشتر بر زمینه‌های گذشته استوار بود. او از آدام اسمیت آموخته بود که کارفرمایان اقتصادی منفرد و صاحبان سرمایه نمایندگان اصلی تولید در جامعه بورژوایی هستند؛ او به متابعت از آدام اسمیت و هکل معتقد شد که فعالیت افراد، یعنی فعالیت در جهت تأمین منافع خود، تابع قوانین عینی است و این قوانین عینی مستقل از قصد و اراده‌ی شخصی افراد عمل می‌‌‌کنند. بدین سان هیچ کس آگاهانه سیاست‌های اقتصادی را کنترل نمی کند؛ و تولید حاکم بر تولیدکننده است. این جا نه قلمرو آزادی بلکه قلمرو اجبار است. همان طورکه پلخانف بیان کرد، آرمان مارکس «تبعیت اجباری از آزادی بود، تبعیت نیروهای اقتصادی کور از قدرت خرد انسانی.» (22) با اینکه مارکس هماهنگی از قبل اندیشیده تمایلات یا خواست‌ها را رد می‌‌‌کرد، ولی معتقد بود که هماهنگی نهایی خواست‌ها از آن فعالیتی ناشی می‌‌‌شود که به وسیله امور اقتصادی برانگیخته شده باشد و این امر او را از هر نوع برنامه ریزی از قبل اندیشیده برای آینده باز می‌‌‌داشت. همه متفکران اقتصادی از آدام اسمیت گرفته تاکارل مارکس به قوانین اقتصادی عینی و روایی یا اعتبار پیش بینی‌های حاصل از آنها معتقد بودند. این امر جوهر «اقتصاد کلاسیک» بود. دگرگونی، زمانی فرا رسید که پیشرفت تکنولوژیک زمینه پدایش سرمایه داری مبتنی بر تولید بزرگ را فراهم نمود. با فرا رسیدن شرکت‌های صنعتی غول آسا و کارتل‌های تجارتی، بازار اقتصادی تحت سلطه آن چیزی درآمد که به وسیله اقتصاددانانی که آنرا استادانه درک کردند، تحت عنوان «اقتصاد ناکامل یا ناقص» توصیف گردید.
مفهوم اقتصاد خود بخود تنظیم شونده ای که در آن تصمیمات از تعامل تمایلات متباین ناشی می‌‌‌شد، جای خود را به مفهومی از اقتصاد داد که در آن نیروهای اجتماعی معین با زیر نفوذ در آوردن مردم، هدف‌های از قبل تعیین شده خود را به دست می‌‌‌آوردند. امور اقتصادی، ابزاری (23) شده بود.- و این زمینه را فراهم می‌‌‌کرد تا تنظیم خودبخودی قیمت به وسیله قانون عرضه و تقاضا جای خود را به تنظیم قیمت برای هدف‌های اقتصادی شخص بسپارد. اعتقاد به جهانی تحت حاکمیت قوانین اقتصادی عینی دیگر امکان پذیر نبود. آن دست نامرئی که سرنخ‌ها را می‌‌‌کشید، [قوانین عینی مستقل از شعور و اراده‌ی افراد] جای خود را به دست مخمل پوش شرکت‌های بزرگ سپرد.
این تحولات، مفهوم قدیمی دولت شبگرد را که بر مراقبت خود می‌‌‌افزود تا گروهی از تولید کنندگان رقیب، مستقل و خرد را با یکدیگر هماهنگ کند، کاملاً غیر واقعی ساخت. تقریباً زمانی که مارکس شروع به ابراز نظرات و انتشار نوشته‌های خود کرد، فریدریش لیست (24) نیاز به دخالت دولت در زمینه‌ی بالا بردن کارآیی ملی در سازمان صنعت را مطرح نمود. نیم قرن بعد در روسیه در زمینه صنایع بزرگ، اولین قدم‌ها برداشته شد. این اقدامات مرهون ابتکارات فردی نبود، بلکه بخش هماهنگی از سیاست دولت را تشکیل می‌‌‌داد. با اینکه سوسیالیست‌ها اصطلاح «برنامه ریزی» را وضع کردند، ولی در تشخیص جهت و اجتناب ناپذیری جریان‌های بالفعل از صاحبان صنایع، بانکداران و اقتصاددانان آکادمیک آلمانی بسیار عقب بودند. در نقطه‌ی اوج جنگ جهانی اول اقتصادکشورآلمان اولین اقتصاد ملی کم و بیش برنامه ریزی شده دوران جدید بود، انگلستان و فرانسه از نظر برنامه ریزی اقتصاد ملی در درجات دوم و سوم قرار داشتند پس از پیروزی انقلاب روسیه، موضوع برنامه ریزی هم به اقتضای سوسیالیسم و هم با توجه به الگوی اقتصاد برنامه ریزی شده جنگی آلمان مورد تأیید قرار گرفت. اولین برنامه بلند مدتی که به طور رسمی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی پیاده شد، برنامه توسعه شبکه برق رسانی در سال 1920 بود. در سال‌های پس از آن صنایع متعدد، از جمله بخش کشاورزی، برنامه‌های پنجساله ای را آماده نمودند. این برنامه‌ها نه نسخه ای غیر قابل تغییر، بلکه برآوردهایی کلی بودند. اولین برنامه پنجساله اقتصاد ملی برای سال‌های1928-29 و 1932-33 تدوین شد. از این تاریخ به بعد اتحاد جماهیر شوروی جز در دوره جنگ هرگز بدون برنامه بلند مدت نبوده است؛ به این ترتیب برنامه پنجساله (گاهی هم شش یا هفت ساله) در اغلب کشورهای جهان رواج بافت. اگر کسی بخواهد اهمیت تاریخی انقلاب روسیه را از نظر میزان اثر بخشی آن ارزیابی نماید، کلماتی چون بهره وری صنعتی کردن و برنامه ریزی را هرگز نباید از نظر دور دارد.
گذر از آزادی بی قید و بند اقتصادی به اداره امور اقتصادی توسط دولت، از ساخت و کار خود به خودی به برنامه ریزی، از ناآگاهانه به آگاهانه در سیاست اجتماعی نیز انعکاس مشابهی داشت. ماینفست کموینست، بورژوازی را به خاطر استثمار بیرحمانه، مستقیم، بی شرمانه و آشکارش از کارگران محکوم کرده بود. معذالک تا زمانی که مقامات مسئول می‌‌‌توانستند فقر، بدی وضع مسکن و بیکاری را نتیجه طبیعی عمل قرانین اقتصادی عینی جا بزنند، افراد مبتلا به این مسائل را چنین فریفتند که هر اقدامی که در جهت حل این مسائل صورت گیرد نوعی مقاوت در برابر عمل قوانین طبیعی است و در بلند مدت عاملی جز بدتر شدن اوضاع در بر ندارد. (25) لیکن به محض اینکه امور اقتصادی نتیجه یک تصمیم انسانی آگاهانه و بنابر این چاره پذیر دانسته شد، اهمیت انجام اقدامات مثبت در جهت حل این مسائل غیر قابل انکارگردید. احساس غم در برابر مصائب چاره ناپذیر جای خود را به احساس خشم در برابر مصائب غیر ضروری یا چاره پذیر داد. مفهوم استثمار بعد جدید یافت. مارکس استثمار را یک سوء استفاده تصادفی نمی دانست و افراد را مقصر نمی دانست، بلکه آن را خصلت ضروری نظام سرمایه داری می‌‌‌دانست و معتقد بود تا زمانی که سرمایه داری وجود داشته باشد این مسأله از میان نمی رود. در اوایل قرن بیستم استثمار به مثابه خلافی تلقی می‌‌‌شد که با اقداماتی اصلاحی قابل پیش گیری بود. در نخستین دهه‌ی قرن بیستم یک نویسنده انگلیسی با تشخیص دگرگونی‌های حاصل از اوضاع و احوال اجتماعی و فکری، خصوصیت انقلاب بعدی را چنین بیان کرده است: «اعتقاد به امکان اصلاح اجتماعی با تلاش و کوشش آگاهانه مبین جریان غالب در فکر اروپایی است، اعتقاد به آزادی به مثابه یک داروی شفابخش، جای خود را به این طرز فکر داده است... امروز رواج این طرز فکر به اندازه ای پر اهمیت و بارور است که اعتقاد به حقوق انسان در زمان انقلاب فرانسه بود.» (26) انقلاب 1917 اولین انقلابی بودکه خود را به استقرار عدالت اجتماعی از طریق نظارت اقتصادی سازمان یافته در قالب فعالیت‌های سیاسی متعهد و ملزم نمود. (27)
تأکید و حمایتی که در نتیجه پیشرفت تکنولوژی و سازمان اقتصادی از نیاز به اقدامات سیاسی در جهت هدایت و نظارت بر امور اقتصادی پدید آمد به صورت تغییری در آموزه‌ی مارکس انعکاس یافت. اعتقاد سده‌ی نوزدهمی مارکس درباره‌ی سیادت و برتری امور اقتصادی بر امور سیاسی پس از مرگش با بیانیه مشهور انگلس درباره‌ی تعامل زیربنا و روبنا اصلاح گردید. این تغییر با شرایط خاص روسیه متناسب و قابل انطباق گردید. در پایان سده‌ی نوزدهم و آغاز سده‌ی بیستم مجادله‌ی سوسیال دموکرات‌های روسی ارتدکس و اقتصاد دانانی که به خواست‌های اقتصادی کارگران اولویت می‌‌‌دادند، در شکل بخشیدن و اثرگذاردن بر طرز فکر بلشویکی اولیه و تشویق لنین به نگاشتن کتاب چه باید کرد؟ (28) و در جاهای دیگر در تأکید بی نیاز اولیه به اقدامات سیاسی یاری رساند. اتحادیه‌های صنفی روسی ضعیف تر و غیرقابل اطمینان تر از آن بودند که در اجرای نقشه‌های بلشویکی انقلاب نقشی ایفا کنند. انقلاب روسیه انقلابی سیاسی بود، در کشوری که هنوز به آن درجه از رشد و بلوغ اقتصادی [ که برای چنین انقلابی لازم تلقی می‌‌‌شد ] نرسیده بود. لنین در ماه مه سال 1918 ضمن یکی از بیانیه‌هایش اظهار داشت که نیمی از سوسیالیسم- نیم سیاسی اش - در روسیه، و نیم دیگرش - اقتصاد برنامه ریزی شده- در آلمان تحقق یافته بود. بالا بردن بازده اقتصادی یعنی بنای یک اقتصاد سوسیالیستی نیازمند اقدام سیاسی به معنای دیکاتوری پرولتری بود. این فرضیه که با پیروزی انقلاب مسائل اقتصادی خودبخود حل می‌‌‌شود، رد گردید. پس از بروز اختلاف نظر در میان کمونیست‌ها طرح سیاست اقتصادی نوین (نپ) (29) که به معنای وارسی نسبی نیروهای اقتصادی بود، در سال‌های 1920 این مبارزه در میان هواداران اصل بازار (اقتصاد آزاد) به مثابه نیروی هدایت کننده اقتصاد، و اصل برنامه ریزی ادامه یافت. در ساخت نظریه کسی با این پیش فرض مخالفتی نداشت که روش اقتصادی تحقق بخشیدن به اهداف سوسیالیسم بر روش اداری آن مرجح است. در عمل نیروهای بازار ناتوانی خود را در تحمل فشار جریان گسترده و عمیق صنعتی شدن نشان دادند، به طوری که این نیروها در سال 1929 کاملاً در هم شکستند. از سال 1929 استفاده از راه‌های سیاسی مستقیم و آگاهانه برای رسیدن به هدف‌های اقتصادی عنصر پایداری در تاریخ شوروی شد که بندرت به وسیله پدیده موسوم به «سوسیالیسم بازاری» مورد جرح و تعدیل قرارگرفته است. درسال‌های پس از 1929 استالین در تاریخ مختصرش درباره‌ی حزب که در سال 1938 انتشار یافت و نیز در اثر دیگرش راجع به زبانشناسی که در سال 1950 چاپ شد، بیش از پیش روی نظر انگلس، در مورد نقش روبنا تأکید نمود.
دوگانگی مختصات اقتصادی و سیاسی افکار سده‌ی نوزدهمی غرب در قالب مسأله شناخته شده‌ی جامعه در برابر دولت انعکاس یافت، زمانی که در فرانسه فیزیوکرات‌ها بر آن شدند تا تجارت یا دادوستد را از محدودیت‌های کلافه کننده‌ی قدرت دولتی رها سازند، هنگامی که آدام اسمیت تصور می‌‌‌کرد که وجود یک جریان اقتصادی عظیم مستقل از قدرت دولت می‌‌‌تواند منافع همه مردم را به بهترین وجهی تأمین نماید، و آنگاه که هکل «جامعه مدنی» (30) را در برابر دولت مطرح نمود و این تقسیم بندی دوگانه را مبنای نظریه سیاسی خود قرار داد، تمایز بین امور اقتصادی به معنای جامعه مدنی، و امور سیاسی به معنای دولت روشن ترگردید. جامعه مدنی قلمرو انسان اقتصادی بود. در سرتاسر سده نوزدهم مباحثه نه بر سر واقعیت این تمایز بلکه درباره‌ی رابطه مطلوب و عملی بین جامعه مدنی و دولت جریان یافت. درکشورهای انگلیسی زبان به طور اخص، ضدیت بین جامعه و دولت و اولویت طبیعی جامعه بر دولت، مقوله‌ی بنیادین تفکر سیاسی گردید. مارکس هم همین نظر را داشت، او در کتاب خانواده مقدس (31) می‌‌‌نویسد: «امروز دیگر این یک اندیشه‌ی سیاسی موهوم و انحرافی بیش نیست که گمان رود زندگی اجتماعی می‌‌‌بایستی به وسیله دولت تشکیل و بر پا نگاه داشته شود، در حالی که در واقعیت این دولت است که به وسیله زندگی اجتماعی تشکیل و بر پا نگاه داشته می‌‌‌شود.» (32)
در روسیه‌ی سده‌ی نوزدهم جامعه بورژوایی رشد نیافته و ضعیف تر از آن بود که بتواند در برابر قدرت غول آسای دولت ایستادگی کند؛ ولی پس از انقلاب 1917 وضعیت متضادی پدید آمد. در کشورهای غربی سنت لیبرال دمکرات سده‌ی نوزدهمی استمرار یافت. این سنت مبتنی برگرایش منفی نسبت به دولت و تقبیح سوء استفاده‌های «بوروکراتیک» از قدرت دولتی حتی در شرایطی بود که این دست درازی‌ها جنبه رسمی داشت و پذیرفته شده بود. درکشورهای فاشیستی سیادت یا برتری دولت بر جامعه آشکارا تبلیغ و اعمال می‌‌‌گردید. بر عکس دراتحاد جماهیر شوروی سنت مارکسیستی مظهر خصومت عمیق نسبت به دولت گردید، و این امر درکتاب دولت و انقلاب، لنین (33) و در تقبیح گسترده ای که از بوروکراتیسم به عمل آمد مورد تأکید قرار گرفت. لکن این امر با سنت روسی قدرت دولتی مطلق، و در دوره ای که وظایف و اقتدار دولت در همه جا بسط و گسترش می‌‌‌یافت تصادم پیدا کرد و شکست خورد. امروز آنچه که همه جا اتفاق می‌‌‌افتد، بیش از آنکه تثبیت تفوق دولت در مقابل فکر قرن نوزدهمی تفوق جامعه باشد، امحاء تدریجی تمایز میان این دو مفهوم است. دولت خصلت اقتصادی و اجتماعی غالبی به خود می‌‌‌گیرد. خط فاصل بین امور اقتصادی و امور سیاسی که علامت مشخصه جامعه بورژوایی بود، از میان می‌‌‌رود. این دگرگونی‌ها تغییر جهت نظری و عملی شوروی را ازگرایش مارکسیستی نسبت به دولت به طور مشخص نشان می‌‌‌دهند. در اینجا ما به مشخص ترین نوآوری لنین در زمینه‌ی تئوری و عمل انقلابی می‌‌‌رسیم جانشینی حزب به جای طبقه به مثابه نیروی محرک انقلاب. لنین بار دیگر خودش را با مارکس اولیه از هر جهت موافق یافت. مانیفست کمویست «سازماندهی یا تشکیلات پرولترها را در چارچوب یک طبقه و نهایتاً در چارچوب یک حزب سیاسی» پیش بینی نمود؛ البته لنین هم پیوسته از طبقه ای صحبت می‌‌‌کرد که حزب رهبر و پشقراول یا پرچمداران است. اما تفاوت تأکیدها کاملاً مشخص بود و با تحول جهان قوانین اقتصادی عینی به جهان عمل سیاسی که برای قالب ریزی و شکل بخشیدن به اقتصاد طراحی شده بود انطباق داشت. یک طبقه، گروه اقتصادی سست پیوندی به شمار می‌‌‌رفت که تعریف، سازمان و برنامه مشخص و روشنی نداشت. بر عکس، حزب یک سازمان سیاسی جمع و جور بود که با قصد و هدف آگاهانه‌ی مشترکی تعریف و مشخص می‌‌‌شد. هم برای مارکس و هم برای جامعه شناسان امروزی طبقه مفهومی فرار یا گریزان از شناخت دقیق بر جای ماند. برای مارکس طبقه یک گروه اقتصادی و اجتماعی بود که بر مبنای رابطه ای مشترک با ابزار و وسایل تولید شکل می‌‌‌گرفت. طبقه دارای موجودیت قانونی و نهادهای مشخصی نبود. فعالیت یا عمل مشترک هر طبقه محصول ناآگاهانه اعمال یا فعایت‌های خودبخودی و غیر قابل شمارش افرادی بود که منافع خاص خود را دنبال می‌‌‌کردند. چنین نظری درباره‌ی طبقه با مفهوم آزادی بی قید و بند عمل و اندیشه اقتصادی و با تقسیم بندی دوگانه جامعه و دولت متناسب بود، و اینها در سرتاسر سده نوزدهم در کشورهای پیشرفته از مفاهیم غالبی به شمار می‌‌‌رفتند که تحت شرایط یا با محتوایی دیگر به سختی قابل فهم بودند. بر سر راه به کارگیری مفهوم طبقه در دیگر دوره‌های تاریخی یا در قاره‌های دیگر دشواری‌های فراوانی وجود دارد. همه صاحب نظران متفق القولند که انقلاب فرانسه انقلابی بورژوایی بود. این بدان مفهوم نیست که انقلاب فرانسه به وسیله یک گروه یا طبقه معینی که خود را بورژوازی می‌‌‌خواند آغاز یا رهبری شد؛ هنگام انقلاب ساخت طبقاتی در جامعه فرانسه پیچیده تر و در هم آمیخته تر از چنین برداشت‌های ساده گیرانه ای بود. تعیین هویت و تعریف بورژوازی در تاریخ فرانسه‌ی ما قبل انقلاب درست به همان اندازه مشکل است که تعریف «فئودال» که مارکس به عنوان آنتی تز طبقاتی بورژوازی به کار برده است. (34) اما چنانچه انقلاب اجتماعی را به مثابه «تحولی اجتماعی بدانیم که حاکمیت یک طبقه انقلابی شرقی را جایگزین حاکمیت طبقه کهن سرنگون شده می‌‌‌کند» (35) اعتبار انقلاب فرانسه به مثابه یک انقلاب بورژوایی کاملاً تایید می‌‌‌گردد. انقلاب فرانسه انقلابی بورژوایی بود، نه بدان مفهوم که به وسیله بورژوازی انجام گرفت، بلکه بدان مفهوم که برای جامعه مبتنی بر سلسله مراتب رژیم کهن جامعه نوینی را به بار آورد که در آن بورژوازی عنصر غالب بود. در متن و محتوای انقلاب فرانسه، صحبت کردن از مبارزه طبقاتی نوعی پیشی گرفتن بر نتایج انقلاب است نه توصیف سوابق آن همان طور که به درستی گفته شده است «جامعه ما قبل صنعتی» مفهوم «طبقه را با معنایی عملی و قابل اندازه گیری وضع نکرد.» (36) تنها پس از انقلاب بود که طبقه ابزار مفیدی برای تجزیه و تحلیل گردید و مارکس با قابلیتی بی نظیر آن را به کارگرفت.
بورژوازی تنها طبقه ای است که در نوشته مای مارکس موجودیت می‌‌‌یابد؛ تقریباً هر چیزی که مارکس درباره‌ی طبقه به طور عام نوشته است، آگاهانه یا ناآگاهانه به بورژوازی به طور خاص مربوط می‌‌‌گردد. (37) فعالیت یا عمل مشترک برنامه ریزی نشده و ناآگاهانه عده بیشماری از افراد سیاست‌های حکومت بورژوایی را تعیین و «دیکتاتوری بورژوایی» را شکل می‌‌‌داد. مارکس پرولتاریا به مثابه یک طبقه را هم بر مبنای همین مدل مجسم نمود: شرایط اقتصادی که به طور روز افزونی غیر قابل تحمل می‌‌‌شد،کارگران را به مبارزه در جهت دفاع از منافع خود می‌‌‌کشاند. کارگران جهان خودبخود متحد می‌‌‌شدند؛ و فعالیت و عمل مشترک آنان به سرنگونی بورژوازی و استقرار دیکاتوری پرولتری منجر می‌‌‌گردید. مارکس روشن ساخت که این جریان بر فعالیت یا عمل آگاهانه و برنامه ریزی شده دلالت می‌‌‌کند. «سؤال این نیست که این یا آن پرولتر، و یا حتی کل پرولتاریا در این لحظه چه چیزی را به مثابه هدف ملحوظ می‌‌‌دارد. سؤال این است که پرولتاریا چه است و بالتبع این موجودیت یا اصالت وجودی، به انجام چه چیزی کشانده خواهد شد.» (38)
مارکس می‌‌‌دانست که در آن زمان فقط بخش کوچکی از پرولتاریا از شعور یا خودآگاهی طبقاتی برخوردار است (از آنجا که او در انگلستان می‌‌‌زیست شاید که این بخش را بزرگتر از آن می‌‌‌دید که در جاهای دیگروجود داشت)، مارکس همچنین به وجود لومپن پرولتاریا و توده نامتشکل و غیر قابل اعتمادی از کارگران دون پایه نیز معتقد بود. در انتهای دیگر این مقیاس انگلس به پیدایش قشری از کارگران در انگلستان اشاره نمود که با سرمایه داران سازش می‌‌‌کردند، انگلس اینان را «طبقه کارگر بورژوا» نامید. لیکن این چیزهایی که همبستگی بین المللی کارگران را تهدید می‌‌‌نمود، در مجموع برای مارکسیست‌ها مسأله مهمی نبود. فرض بر این بود که این ناهنجاری‌ها با گذشت زمان تصحیح می‌‌‌شوند، و کارگران در لحظه مناسب نقش تاریخی خود را ایفا می‌‌‌کنند، همان طوری که پیش از آنان بورژوازی به مثابه یک طبقه واحد یکپارچه نقش تاریخی خود را ایفا کرده بود. انحصار طلبی‌های نظام سرمایه داری و فشارهای ناشی از آن ظرفیت‌های رشد و توسعه آن را تضعیف می‌‌‌سازند، و این جریان پرولتاریا راکه روز به روز بر جمعیت و میزان فقر آنان افزوده می‌‌‌گردد به شورش وامی دارد. انقلاب پرولتاریا آخرین انقلابی است که آخرین طبقه حاکم یعنی بورژوازی را سرنگون می‌‌‌سازد و انسان را به سوی جامعه ای بی طبقه رهبری می‌‌‌کند.
زمانی که لنین در آغار سده‌ی بیستم صحنه‌ی مبارزه را- بویژه در روسیه - بررسی نمود، چشم انداز تار و مبهم بود. در کشورهای مورد توجه بین الملل دوم، علائمی از یک انقلاب پرولتری قریب الوقوع ظاهر شده بود، و ظاهراً همه موافق بودند که این امر نشانه دلگرم کننده ای از همبستگی رشد یابنده و امکانی بالقوه انقلابی است. در روسیه سازمان یا تشکیلات کارگران ابتدایی بود، و امیدهای انقلابی بسیار دوریاب به نظر می‌‌‌رسیدند. لنین درکتاب چه بابد کرد؟ نوشت: «مبارزه خودبخودی پرولتاریا یک مبارزه طبقاتی و حقیقی نخواهد بود، مگر اینکه تحت رهبری یک سازمان نیرومند انقلابی قرار گیرد.» (39) لنین به طور منطقی به تشکیل حزب اقدام نمود تا از طریق آن کارگران روسی را به صحنه مبارزه بکشاند، و در شرایط روسیه فعالیت حزبی ضرورتاً مخفی و زیرزمینی بود. این تهیه مقدمات و آماده سازی‌ها به هیچ وجه انحرافی از سنت مارکسیستی یا انحراف از مدل‌هایی نبود که به وسیله احزاب سوسیال دمکرات بزرگ غرب به وجود آمدند؛ این اقدام صرفاً تلاش سخت دیگری بود که در روسیه صورت گرفت تا این کشور از غرب عقب نماند . وقایع سال‌های 1914 و 1917 - به مثابه دو روی مثبت و منفی یک سکه - قطعی و تعیین کننده بودند. آغاز جنگ جهانی اول در سال 1912 ضربه ای شدید بر نظام سرمایه داری سده‌ی نوزدهمی وارد ساخت، و کارگران ممالک پشرفته را بر آن داشت تا در چارچوب تشکیلات ملی خود به دفاع از منافع خویش بپردازند؛ این تجربه باور کردنی اثر مهمی بر روی لنین باقی گذاشت. انقلاب 1917 اولین حکومتی را روی کار آورد که نسبت به مارکسیسم اظهار وفاداری و تبعیت نمود؛ و خود را وقف سرنگون ساختن سرمایه داری کرد؛ و این انقلابی بود که در یک کشور عقب مانده از نظر اقتصادی با پرولتاریایی خرد، کمتر رشد یافته و نسبتاً غیرمتشکل به وقوع پیوست. این وارونگی مسیر مورد انتظار رویدادها بلشویک‌ها را با وظیفه حمایت و دفاع از این انقلاب پیروزی، در محیطی خصومت آمیز با کمبود منابع انسانی و مادی روبرو ساخت.
این بحران خواهان پاسخی بود که در تاریخ انقلاب روسیه شناخته شده بود. در پایان سده نوزدهم و آغاز سده بیستم روشنفکران روسی - گروهی که همانندشان در سال‌های دیگر کمتر دیده می‌‌‌شد- رهبر و الهام بخش یک سلسله نهضت‌های انقلابی شدند. زمانی که لنین درکتاب چه باید کرد؟ خود که در سال 1902 انتشار یافت، درخواست خود را برای تشکیل حزبی انقلابی تحت رهبری روشنفکران به منظور هدایت انقلاب پرولتری مطرح نمود، تروتسکی به طور اهانت آمیز اظهار داشت که عقاید مارکسیستی روشنفکران «جانشین پرولتاریای از نظر سیاسی رشد و توسعه یافته نمی شود» و حزب بلشویک را متهم نمود که سعی می‌‌‌کند «خودش را جایگزین طبقه کارگر» نماید. (40) لیکن زمانی که در نتیجه ضعف و نارسایی یا بی کفایتی کمی و کیفی پرولتاریا بقای رژیم انقلابی به مخاطره افتاد، حزبی که عمدتاً به وسیله روشنفکران رهبری و سازماندهی می‌‌‌شد، خلاء موجود را پرکرد. انقلاب روسیه به وسیله یک طبقه، بلکه به وسیله حزبی رهبری و حفظ شد که خود را نماینده و رهبر و پرچمدار یک طبقه [ پرولتاریا ] می‌‌‌دانست. این راه حل با سنت انقلابی روسیه مناسب و هماهنگ بود. مهم تر اینکه این راه حل فاصله زمانی بین دوره‌ی مارکس و دوره‌ی لنین را مشخص می‌‌‌کرد. اینکه لنینیسم پیوندی نزدیک و ریشه ای عمیق در مارکسیسم داشت و کلاً محصول شرایط خاص روسیه نبود، به وسیله‌ی لوکاچ (41) گرامشی (42) تأیید گردید. اینان هر دو غیر روسی بودند و بعد از لنین از نظریه پردازان برجسته مارکسیسم به شمار می‌‌‌رفتند، و مفهوم لنینیستی پیشتازان مبتکر و خلاق را مورد تجزیه و تحلیل بیشتری قرار دادند. تعبیر لنینیستی از مارکسیسم متعلق به دوره ای بود که نیروی مؤثر انقلاب دیگر محصول عمل خودبخودی توده ای از افراد تلقی نمی شد، بلکه نتیجه یک برنامه ریزی سیاسی آگاهانه محسوب می‌‌‌گردید.
مانیفیست کموینست آن نقش رهبری را که کمونیست‌ها به مثابه اعضای خودآگاه طبقه پرولتاریا و انقلاب پرولتری اعمال می‌‌‌کردند به رسمیت می‌‌‌شناخت این شرایط انقلاب پرولتری بود که می‌‌‌بایست شعور یا آگاهی کمونیستی را در بین اکثریت کارگران گسترش دهد. مارکس تصرف انقلابی قدرت به وسیله یک اقلیت منضبط را به بلانکی نسبت می‌‌‌داد و آن را اندیشه ای ناصحیح می‌‌‌شمرد. بدین سان از نظر مارکس شعور یا آگاهی به مثابه پرچمدار طبقه، در برگیرنده عناصر نخبه گرایانه ای بود که در نوشته‌های مارکس وجود نداشت، و این امر محصول دوره‌ای بود که نویسندگان هر روز بیشتر از روز پیش به مسأله نخبگان توجه می‌‌‌کردند. حزب می‌‌‌بایستی رهبر و الهام بخش طبقه کارگر می‌‌‌بود، عضویت در حزب می‌‌‌بایستی از نظر کمی و کیفی کنترل می‌‌‌شد. در ماه‌های بین فوریه تا اکتبر 1917 لنین مورد طعنه و شماتت منشویک‌ها قرار گرفت، با این بهانه که گویا او پیرو بلاکی یا باکونین است و نه مارکس. در آغاز انقلاب فوریه 1917 بلشویک‌ها بیش از 23000 نفر نبودند؛ و با اینکه در ماه‌های فوریه تعداد
داوطلبان عضویت در حزب بلشویک بسیار زیاد شد، و پیروزی انقلاب و کسب قدرت نیز تحت نام همین حزب انجام پذیرفت، تعداد اعضای آن از رقم 100/000 نفر تجاوز نکرد. (43) ولی این اشتباه است که گمان رود لنین انقلاب را کار یک اقلیت می‌‌‌دانست. کامل ترین برداشت او از شرایطی که یک موقعیت انقلابی را به وجود می‌‌‌آورد در جزوه ای تحت عنوان بیماری کودکانه چپ روی (44) انتشار یافت. لنین این جزوه را برای دومین کنگره بین الملل کمونیستی در سال 1902 آماده کرد. «انقلاب فقط زمانی به پیروزی می‌‌‌رسد که اقشار پایین جامعه دیگر نخواهند چون گذشته با وضع موجود خود بسازند و آن را تحمل نمایند، و اقشار بالای جامعه هم دیگر نتوانند چون گذشته به حکومت خود ادامه دهند. این حقیقت را می‌‌‌توان با عباراتی دیگر چنین بیان کرد که انقلاب امکان پذیر نیست مگر متعاقب یک بحران ملی و همگانی که هم استثمارشوندگان و هم استثمار کنندگان را تحت تأثیر قرار دهد.» (45) وظیفه انقلابیون در هدایت توده‌ها القاء یا ایجاد آن آگاهی ای نیست که ذهن توده‌ها از آن خالی است، بلکه برانگیختن شعور و آگاهی نهفته [ منبعث از شرایط عینی ] در اذهان توده‌ها شرط ضروری انقلاب است. در میان رهبران حزب، لنین می‌‌‌توانست نقش یک مستبد را ایفا کند. اما او هرگز در رابطه با توده‌های کارگر به اعمال زور و استبداد دست نزد؛ به همین خاطر در میان توده‌های وسیع کارگران از احترام و نفوذ فوق العاده ای برخوردار بود. مهارت و علاقه شدید او به یادگیری از توده‌ها نه تنها جنبه ظاهر سازی داشت، بلکه از اصالت و صداقت خاصی برخوردار بود. لنین هرگز به انقلاب از بالا اعتقاد نداشت. او قبلاً در آوریل 1917 نوشته بود که «کمون‌ها و شوراها تحولاتی را که از نظر عینی به طور مطلق و در واقعیت اقتصادی، و در آگاهی اکثریت قریب به اتفاق مردم به طور کامل پرورده نشده باشد، معرفی نمی کنند و قصد معرفی آنها را ندارند، و نباید هم داشته باشند.» (46) یک سال بعد از کنگره حزب که عهدنامه برست لیتوسک (47) را تأیید کرد که باز هم تأکید ورزید که: «یک اقلیت- حزب- نمی تواند سوسیالیسم را معرفی کند سوسیالیسم فقط به وسیله ده‌ها میلیون از مردمی معرفی می‌‌‌شود که خود آن را در عمل پیاده می‌‌‌کنند.» (48)
بعضی منتقدان تلاش در جهت ایجاد پیوند بین رهبری نخبگان و شعور یا آگاهی توده‌ها را نوعی سفسطه سیاسی به شمار آورده اند. اظهارات مبهم و گاه متناقض رهبران بلشویک درباره طبقه با مفهوم دقیق و انعطاف ناپذیری که از حزب دارند تقابل پیدا می‌‌‌کند. پس از مرگ لنین مسائل گمراه کننده ای بروزکرد که بدون تردید بذر آنها در زمان حیات خود لنین کاشته شده بود. پیش از انقلاب به چگونگی رشد تشکیلات مرکزی حزب و رشد بوروکراسی‌هایی توجه شده بود که در احزاب سیاسی غربی به طور مؤثری سیاست حزب را تعیین و سلسله مراتب مقامات و سوابق اعضاء حزب را کنترل می‌‌‌کردند. (49) در حزب سوسیال دمکرات روسیه از همان ابتدای امر در نتیجه وجود مفاهیم و برداشت‌ها مختلف از حزب، یعنی حزب به مثابه سازمانی توده ای و حزب به مثابه پرچمدار و راهنمای توده‌ها، در بین اعضای حزب تناقضی پدید آمده بود. پس از انقلاب مسائل ادامه حیات و پیشرفت مادی، آن هم در جهانی خصومت آمیز برای رژیم انقلابی روسیه چنان عظیم و فشارآور بود که پیروان لنین توان و حوصله خود را در اقدام به برانگیختن آن آگاهی و حمایت توده ای که لنین در دوره‌ی انقلاب و جنگ داخلی از آن برخوردار بود، از دست دادند. آنها راه میان بر- راهی که همیشه در پیش پای نخبگان وجود دارد- یعنی تحمیل اراده خود بر توده مردم و توده حزبی را برگزیدند، آن هم به طریقی که روزبه روز زورگویانه بودن آن آشکارتر می‌‌‌گردید. استالین در تاریخ مختصر و مشهوری که درباره‌ی حزب کمونیست نوشت، اشتراکی کردن کشاورزی را ،«انقلابی از بالا نامید که به ابتکار قدرت دولتی از بالا و حمایت مستقیم توده‌ها از پایین» انجام گرفت؛ و با اینکه عبارت «انقلاب از بالا» از آن به بعد به مثابه یک بدعت ناصحیح محکوم شد؛ ولی در عین حال خود یکی از عوارض مشخصه عصر استالینیستی بود.
این جریان‌ها تا حدی نتیجه ماهیت مشخص آن مسائلی بودند که رژیم انقلابی روسیه می‌بایستی با آنها روبرو می‌‌‌شد، و تا حدی عم محصول شرایط ویژه‌ی کشوری بودند که دهقانان سنت گرا 80 درصد جمعیت آن را تشکیل می‌‌‌دادند، و تعداد کارگران آموزش یافته و برخوردار از آگاهی سیاسی در مقایسه با کارگران متشکل غربی، بسیار ناچیز بود. مهم تر اینکه از مسائل محصول مشخص دوره خود بودند. شعار انقلابی فرانسویان یعنی برابری مخالفتی ضروری و مؤثر با تبعیض و نابرابری در جامعه طبقاتی فرانسه بود. مارکس این مسأله را نظیر هر مسأله دیگری ناشی از روابط تولیدی می‌‌‌دانست. جامعه سرمایه داری بر استثمار انسان از انسان استوار بود، اصل نابرابری از تقسیم کار سرمایه داری جدایی ناپذیر بود. مارکس در یکی از بخش‌های کتاب سرمایه عقیده ای راکه بسیاری از نویسندگان سده‌ی نوزدهم در آن مشترک بودند، تکرار می‌‌‌کند و می‌‌‌نویسد صنعت بزرگ «تقسیم کار تولیدی را به حدی می‌‌‌رساند که در آن زندگی هر فرد انسانی با واحد بسیار خردی از کل جریان تولید گره می‌‌‌خورد.» (50) آرمانشهر مارکسیستی در پی امحاء تمایز میان اشکال متفاوت کار بویژه کار یدی و کار فکری بود کتاب دولت و انقلاب با دیدگاه سپردن اداره‌ی امور به دست کارگران معمولی به صورت نوبتی، و تجارب اولیه انقلاب بلشویکی در زمینه کنترل کارگران بر کارخانه‌ها باج‌های دیر هنگامی بود که به این پرداخت شد. این رؤیا به سرعت رنگ باخت، و آزمون‌ها به شکست انجامید. مارکس خودش در یکی از فصل‌های بعدی سرمایه که پس از مرگش در مجله سوم این اثر ظاهر شد، درباره‌ی آینده کار نظر واقع بینانه تری می‌‌‌دهد:
در این عرصه آزادی فقط می‌‌‌تواند شامل انسان اجتماعی شده گردد؛ تولیدکنندگان به هم پیوسته مبادله خود را با طبیعت به طرزی معقول تنظیم می‌‌‌کنند و به جای اینکه نظیر نیروهای کور طبیعت محکوم به فرمانبرداری گردند، طبیعت را به زیر فرمان خود می‌‌‌کشند... ولی با وجود این قلمروی برای ضرورت باقی می‌‌‌ماند. در ورای چنین قلمروی است که توسعه انرژی انسانی آغاز می‌‌‌شودکه فی النفسه هدف است؛ قلمرو حقیقی آزادی که فقط بر پایه‌ی قلمروی ضرورت شکوفا می‌‌‌گردد. (51)

لنین در مارس 1918 به حمایت از آن چیزی پرداخت که بعدها «مدیریت تک نفره انسانی» (52) درکارخانه‌ها خوانده شد. او روی این اصطلاح چنان تأکید کرد که گاهی دیگران آن را غیرمنصفانه و خارج از متن مربوطه نقل کرده‌اند تا لنین را به دفاع از دیکتاتوری سیاسی متهم کنند. (53) این مسأله به میزان نظم و انضباط لازم برای اجرای حداقل کارهای فیزیکی دشوار و طاقت فرسا محدود نمی شود. با اینکه در طول قرن گذشته از وسعت و شدت کارهای فیزیکی دشوار کاسته شده است، ولی رفع کامل آنها رؤیای شیرینی بیش نیست. بدین سان فرضیه سده‌ی نوزدهمی که پیشرفت تکنولوژیک نیاز به تخصص را تقلیل می‌‌‌دهد و از این رو تمایز بین شکل‌های متفاوت کار، بویژه تمایز بین کار یدی و کار فکری را از میان می‌‌‌برد، آشکارا غلط از آب درآمده است. در هر رشته ای از مدیریت و تولید، گونه جدیدی از قشر بندی و تخصص وارد شده است. نیاز به نخبگان تکنولوژیک و اداری در هر سطحی از زندگی اجتماعی- اعم از دستگاه حکومت، سازمان و تشکیلات صنعتی، کارخانه و مزرعه واقعیتی انکار ناپذیر شده است، و احتمالاً با افزایش پیچیدگی تشکیلات اداری و تولیدی میزان این نیاز افزایش خواهد یافت.

بدین سان وقتی که استالین از ژوئن سال 1931 با تساوی امر تقبیح یا «هم سطحی» (54) در کار، اعلام کرد که هر صنعت، هر واحد تولیدی، هرکارگاه دارای «گروه رهبری کننده» خاص خود است، و پس از آن حامیان امر تساوی یا هم سطحی درکار را به داشتن «بینش خرده بورژوازی» متهم نموده، (55) جریانی شدیدتر از آنچه که منتقدانش در آن زمان فکر می‌‌‌کردند به راه انداخته بود. آرمان برابری که با انقلاب فرانسه آغاز شد، در جهان غربی سده‌ی نوزدهم پذیرش و کاربردی گسترده یافت، پیش از پایان سده نوزدهم، نیاز به بسط مفهوم برابری از بعد سیاسی به بعد اقتصادی پذیرفته واقع شده بود. از1917 تاکنون در اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای دیگرگام‌های وسیعی در جهت اصلاح و بهبود استاندارد زندگی کارگران صنعتی برداشته شده است. ولی این جریان آشکار یا پنهان با توسعه بی سر و صدا یا غافلگیرانه آموزه‌های نخبه گرایانه و تعارض نیاز به نخبگان یا سرآمدان اداری و تکنولوژیک با آرزوهای تساوی طلبانه به ارث رسیده از انقلاب فرانسه همراه بوده است. این واقعیت که بسیاری از این نخبگان خود را غیر سیاسی می‌‌‌خوانند، بدین معنی نیست که نقش سیاسی بسیار مهم و قاطعی که به وسیله آنان اعمال می‌‌‌کنند نادیده گرفته شود. «بوروکراسی» و «تکنوکراسی» کلماتی پوچ و میان تهی نیستند. فرمانروایان مستبد گذشته جای خود را به کسانی چون شخصیت‌های مورد توجه در آثار کافکا داده اند، که ما اغلب قادر به کنترل و تشخیص هویت آنان نیستیم. نیازی که مورد توجه لنین قرارگرفت و استالین آن را حقیر شمرد و از آن چشم پوشید، یعنی نیاز به پیوند و آشتی دادن رهبری نخبه با دموکراسی توده ای، امروز به مثابه یکی از مسائل کلیدی اتحاد جماهیر شوروی نمود یافته است. گر چه این مسأله در پرتو انقلاب بلشویکی روسیه نمود بیشتری یافت ولی امروز مسأله ای عمومی است و محدود به یک کشور خاص نمی گردد. شاید این نوعی ارزشیابی شتابزده باشد که مسئولان یک کشور تجارب اتحاد جماهیر شوروی را در رویکرد به این مسأله بی ارتباط با وضع کشور خود تلقی کرده و آن را نادیده بگیرند، یا راه حل‌های مورد توجه خود را صرف نظر از نتایج حاصل از آنها عمده نمایند، شاید هم ارزشیابی شتابزده تر این باشد که ما تجارب اتحاد جماهیر شوروی را در این زمینه بی ارتباط با مسائل آن کشورهایی بدانیم که هنوز از جریان یک دموکراسی استقرار یافته تجربه ای ندارند.
لنین درکتاب خود، چه باید کرد؟ کارکرد تعلیم و تربیتی نخبگان را بسیار مورد تأکید قرار می‌‌‌دهد. مارکس هم چون آدام اسمیت و هگل معتقد بود که افراد با قوانین عینی اجتماعی و اقتصادی تطابق می‌‌‌یابند و در واقع افراد از عوامل یا قربانیان قوانینی هستند که از وجود آنها آگاهی ندارند. «مفاهیمی که درباره‌ی قوانین تولید در اذهان سردمداران تولید و توزیع سرمایه داری پدید می‌‌‌آید. با قوانین واقعی فاصله و اختلاف بسیار زیادی دارند.» و «افراد به زنجیر بردگی آن قدرتی کشانده شده‌اند که نسبت به آنان بیگانه اند.» (56) مارکس این چنین مفاهیمی را که با واقعیت تطابق ندارند «ایدئولوژی» نامید. برای مارکس ایدئولوژی ضرورتاً نوعی آگاهی غیرحقیقی یا دروغین بود- فکر یا اندیشه‌ی غیرحقیقی و دروغین در نزد کسانی شکل می‌‌‌گرفت که از قوانین واقعی حاکم بر رفتار خود ناآگاه بودند. آن طوری که انگلس توضیح می‌‌‌دهد: «مادام که شرایط مادی زندگی افرادکه نهایتاً تعیین کننده مسیر جریان فکری آنها است ضرورتاً برای افراد ناشناخته می‌‌‌ماند چون در غیر این صورت همه ایدئولوژی‌ها از میان خواهند رفت.» (57) آنچه حقیقی و قطعی به نظر می‌‌‌رسید انگیزه‌ها و فعالیت‌های افراد درگیر در جریان تولید بودند نه انگیزه‌ها و فعالیت‌های ناآگاهانه آنان. فقط کمونیست‌ها هستند که به نوشته‌ی مانیفست کموینست «بر توده‌ی پرولتاریا این مزیت را دارند که راه پیشروی و تکامل را به روشنی درمی یابند. «مارکس این را وظیفه خود نمی دانست که احکام یا دستورات مثبت صادر نماید- او نمی خواست بانی یک ایدئووژی نوین گردد. هدف مارکس این بود که اشتباهات و اوهام را انشاء و برملا سازد. مارکس [ در ابتدا به پیروی از هگل جریان تاریخ را با رشد شعور و آگاهی و رشد و شعور و آگاهی را با رشد آزادی مشخص می‌‌‌نمود. بدین سان آخرین انقلابی که به جامعه بی طبقه مورد توجه آرمانشهر مارکس منجر می‌‌‌گردد، در عین حال به مفهوم پایان بخشیدن به شکاف بین واقعیت و ایدئولوژی، و تحقق آزادی حقیقی و شعور و آگاهی حقیقی نیز خواهد بود.
اعتقاد به خصلت آزادی بخش شناخت در این عبارت موجز تعریف و مجسم شد که «آزادی درک ضرورت است» این تعریف از دو نظر حائزاهمیت بود، اول اینکه مارکس بیش از هر چیز دیگر به امر تجزیه و تحلیل توجه می‌‌‌کرد، و دوم اینکه این تجزیه و تحلیل خود یکی از شرایط لازم برای درمان و معالجه بود و مارکس بنیانگذار واقعی آن مکتب علوم اجتماعی است که در آن انسان خود هم موضوع پژوهش و هم پژوهشگر است؛ و انسان نمی تواند درباره خود به پژوهش بپردازد، بدون اینکه خود را تغییر دهد. مارکس برای «رشد و توسعه کنترل انسان بر نیروهای طبیعت- از جمله بر طبیعت خود انسان- چشم براه و امیدوار بود.» (58) مارکس که در جهانی می‌‌‌زیست که هنوز سیادت کارفرمایان اقتصادی و شرایط آزادی بی قید و بند اقتصادی به طور جدی مورد تهدید قرار نگرفته بود، نمی توانست خود را به طورکامل از قوانین آهنین اقتصاد و کلاسیک رها سازد؛ این قوانین همچنان بر فکر او غالب بودند. دوره بین مرگ مارکس و انقلاب روسیه، شاهد یک دوره‌ی انتقال یا گذار سریع بود. فروید نیز چون مارکس، واقعیتی را که در ورای رفتار ناخودآگاه انسان نهفته بود، کشف کرد. او نیز چون مارکس فرضیه طبیعت انسانی لایتغیر را رد کرد. ولی برای فروید تجزیه و تحلیل تابع معالجه و درمان بود. علم بیشتر حالت ابزاری پیدا کرد. دیگر هدف رسیدن به واقعیات عینی نبود، بلکه رشد فرضیه‌هایی بود که در عمل به نتایج مثبتی منجر می‌‌‌شدند؛ رفتار انسانی و امیال انسانی به شیوه‌هایی شکل می‌‌‌گیرند که می‌‌‌توانند مورد بررسی و استفاده روانکاوان قرار گیرند فروید بعد جدید به عقل و منطق اضافه کرد. از نظر فروید عقل و منطق می‌‌‌تواند امر غیر عقلی را هم مورد پژوهش، درک و استفاده قرار دهد.
انقلاب روسیه در بزرگراه این دوره‌ی انتقالی یا گذار قرار دارد. لنین به طور رسمی در یک چارچوب مارکسیستی باقی می‌‌‌ماند. ولی از آنجا که رد مانیفست کمونیست بر «تشکل طبقاتی خود بخودی و تدریجی پرولتاریا» تکیه شده بود، لنین اصطلاح «خودبخودی» را مخرب جنبش کارگران روسی و آن را مخالف با اصل «شعور یا آگاهی» می‌‌‌دانست. سوسیالیسم با تکیه بر روی همین عنصر «شعور یا آگاهی» بود که می‌‌‌توانست با روشی عقلانی تر از نظام سرمایه داری به سازماندهی نیروهای مولد بپردازد. برای مارکس، شعور یا آگاهی کمونیستی فقط زمانی پدید می‌‌‌آید که مثلاً از طریق انقلاب «انسان‌ها در مقیاسی توده ای دگرگونی یابند». (59) در طرح لنین حزبی متشکل از نخبگان بسیار آگاه لازم بود تا آگاهی انقلابی را در بین تورده‌ی کارگران رشد دهد. مارکس معتقد بود که انسان نوین «به طور خود بخودی» از جامعه نوین برخواهد خاست، ولی لنین دریافت که برای ایجاد جامعه ای نوین لازم است که انسانی نوین به وجود آید. با تشخیص این نیاز، اصطلاح «ایدئولوژی» مفهوم خود را تغییر داد. برای لنین ایدئولوژی دیگر ضرورتاً نوعی شعور یا آگاهی غیر حقیقی یا دروغین نبود. خصلت آن به محتوایش وابسته بود. «ایدئولوژی» به معنای «انعکاس حقیقی یا غیر حقیقی، علمی یا غیر علمی واقعیت» آمده است.
لنین از برخی جهات در چارچوب افکار سده‌ی نوزدهمی باقی ماند. با اینکه نیاز به راهنمایی کردن و انجام کار فرهنگی روی توده‌ها را اعلام نمود، ولی همچنان معتقد بود که این راهنمایی باید به وسیله عقل و منطق و یا بانیروی تجربه انجام پذیرد و در اواسط سده‌ی بیستم این اعتقاد اعتبار خود را هم در اتحاد جماهیر شوروی و هم در جاهای دیگر از دست داد. شاید این تفاوت بنیادین، گذار از لنینیسم به استالینیسم را مشخص می‌‌‌نمود. لنین موضوع تحریض و برانگیختن توده‌ها را یک جریان عقلی می‌‌‌دانست که در اذهان توده‌های مورد نظر نوعی ایمان عقلی پدید می‌‌‌آورد. استالین این جریان را فقط از آن لحاظ عقلی می‌‌‌دانست که به وسیله نخبگان عقلی برنامه ریزی و رهبری می‌‌‌شود. هدف از آن را واداشتن عده‌ی زیادی از مردم به فعالیت در جهت مورد نظر بود. چگونگی تحقق این هدف مسأله ای تکنیکی بود که می‌‌‌بایستی به طریقی عقلی مورد مطالعه قرار می‌‌‌گرفت. بدین سان مؤثرترین راه‌ها یا وسایلی که برای نیل به این هدف به کار گرفته می‌‌‌شوند همیشه یا اغلب اوقات با عقل و منطق جور در نمی آیند. این امر اشتباه خواهد بودکه گمان بریم، این دوره انتقالی یا گذار مخصوص اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی یا هر شکل خاص دیگری از حکومت است. در ممالک دموکراتیک غربی هم جریان مشابهی پدید آمد که اغلب آن را ناشی از تأثیر آگهی‌های تجارتی دانسته اند، یعنی همان دوره‌ی انتقالی یا گذاری که از طریق آن تکنیک‌ها و گاهی هم به کار گیرندگان این تکنیک‌ها از جهان تجارت گذشته و وارد جهان سیاست می‌‌‌شدند. با همان شیوه‌هایی که مثلاً یک دارو یا یخچالی را بفروش می‌‌‌رسانند،کاندیداها هم به رأی دهندگان فروخته می‌‌‌شوند. هر چند گسترش فوق العاده زیاد وسائل ارتباط جمعی خود یکی از عوامل این جریان بوده است، لیکن در پیدایش آن، علل زیربنایی عمیق تری دست اندرکار بوده اند. صاحبان حرف و متخصصان افراد منفعل از نظر سیاسی و مشاوران روابط عمومی از هر تکنیک شناخته شده یا از هر دستآورد روانشناسانه ای استفاده می‌‌‌کنند تا تصور مطلوبی را در اذهان مشتریان خود به وجود میآورند و افکار عمومی را در جهت مورد نظر خود شکل می‌‌‌دهند. این پدیده امروز متداول است، هر چند آشتی دادن آن با اصول مورد توجه لینکلن (60) یا گلداستون (61) مشکل به نظر می‌‌‌رسد، ولی واقعیتی است که از دموکراسی توده ای معاصر جدایی ناپذیر است. آینده دموکراسی در هر بخشی از جهان مسأله ای آزار دهنده است. در اینجا هم نظیر جنبه‌های دیگر گذار از دموکراسی لیبرال به دموکراسی توده ای در جهان غرب، تجربه انقلاب روسیه را منعکس کرده است.
پدیده‌ی دیگر جهان مدرن که در آن انقلاب روسیه نقش مهمی ایفا کرده است، جنبش رهایی بخش خلق‌های به اصطلاح عقب مانده است. پس از انقلاب فرانسه این قضیه که هر انسانی به همان اندازه خوب است که انسانی دیگر، به قضیه هر ملتی به همان اندازه خوب است که ملتی دیگر، تعمیم یافت. برابری حقوق برای افراد، برابری حقوق برای ملت‌ها را هم در برگرفت. و هدف آزادی ملت‌ها همچون هدف آزادی انسان امری ضروری و غرور آفرین شد. این مفهوم به مثابه یکی از پایدارترین میراث‌های انقلاب فرانسه در طول سده‌های نوزدهم و بیستم باقی ماند. با اینکه مارکس جهانی پاک و منزه از مرز و بوم مای ملی و سلسله مراتب طبقاتی پیش بینی می‌‌‌کرد، ولی انقلاب برای کسب آزادی هر ملتی را با اهمیت تلقی می‌‌‌کرد و آن را سزاوار برخورداری از حمایت رادیکال‌ها و انقلابیون می‌‌‌دانست؛ او با ایرلندی‌ها و لهستانی‌ها در رابطه با ستم‌های ملی اعمال شده بر آنان اظهار همدردی می‌‌‌کرد. گر چه مارکس و دیگران از برخی جهات به مسائل هندوستان و چین عنایت ورزیدند، معذالک سده‌ی نوزدهم دوران مبارزه‌ی رهایی بخش خلق‌های کشورهای کمتر رشد و توسعه بافته آسیا و آفریقا نبود. ناسیونالیسم در ابتدا یک پدیده اروپایی بود، و متفکران مارکسیست توانستند آن را در طرح انقلاب‌های بورژوایی و پرولتری بعدی واردکنند. به گفته‌ی لنین پرولتاریا به مثابه طبقه ستمدیده ای که تمام حقوقش پایمال شده است، «پرچمدار طبیعی همه خلق‌هایی است که در راه آزادی مبارزه می‌‌‌کنند.» (62)
در اواخر سده‌ی نوزدهم این گرایش‌ها عمیقاً تحت نفوذ گسترده تجاری -سیاسی قدرت‌های اروپایی موسوم به «امپریالیسم» قرارگرفتند. شاید مشکل باشد که این جریان را از موج وسیع رونق اقتصادی اروپای غربی در اواخر سده‌ی نوزدهم جدا کرد. با اینکه امپریالیسم درکوتاه مدت نظام سرمایه داری را تقویت نمود، ولی در بلند مدت خود امپریالیسم، نقطه‌ی ضعف یا آسیب پذیری قدرت‌های سرمایه داری گردید. در دهه‌ی پیش از 1917 روزا لوکزامبورگ (63) و لنین هر دو بیش از هر چیز دیگری به تأمل درباره‌ی مسأله امپریالیسم پرداختند. در رویکرد به مسأله امپریالیسم بین این دو اختلاف نظر وجود داشت، واین احتلاف نظر در بحث‌های بعدی آنان بیشتر آشکار گردید علی رغم اختلاف نظرها، هر دو امپریالیسم را آخرین مرحله‌ی سرمایه داری در حال زوال می‌‌‌دانستند؛ و از این رو به نظرآنان هرچیزی که امپریالیسم را تضعیف و نابود می‌‌‌کرد، در عین حال سقوط سرمایه داری را هم تسریع می‌‌‌نمود. همه سوسیالیست‌ها با ترس و نگرانی این موضوع را دنبال می‌‌‌کردند که دیر یا زود سیاست‌های امپریالیستی، به جنگ بین قدرت‌های بزرگ منجر می‌‌‌گردد. آنان بر این نظر بودند که چنین جنگی موجبات سقوط سرمایه داری را فراهم می‌‌‌سازد، روزا لوکزامبورگ، لنین و همه بلشویک‌ها چشم به راه بودند تا با آغاز و فرا رسیدن فرصت مناسب ضربه ای کاری بر پیکر نظام سرمایه داری وارد سازند.
چنین تصویری در عین حال جنبه معکوسی هم داشت. با اینکه در آغاز به این موضوع توجه نشد، ولی رونق سرمایه داری در مرحله امپریالیستی اش به رسم «تجدید نظرطلبی» (64) در حزب سوسیال دمکرات آلمان و رشد گرایش‌های مشابهی در دیگر احزاب سوسیالیستی یا کارگری اروپای غربی منجرگردید و مسائل و مشکلات کارگران آن حالت حاد و مبرم خود را از دست داد. چشم انداز تسکین هر چه بیشتر این مسائل و مشکلات از طریق اعمال فشارهای مسالمت آمیز به دولتمردان و مذاکره و سازش بیشتر با آنان نمود بیشتری یافت. به کارگیری شیوه‌های دمکراتیک برای اعمال نفوذ، کنترل و سرانجام غلبه بر دولتمردان معنی و مفهوم جدیدی پیدا می‌‌‌کرد. با اینکه ورود سوسیالیست‌ها به حکوهت بورژوایی فرانسه در سال 1900 موجب رسوایی جنبش سوسیالیستی فرانسه گردید، ولی این امر سرانجام راه را برای به قدرت رسیدن حکومت‌های سوسیالیستی فرانسه در آینده هموار ساخت. در همین زمان بود که حزب کارگر انگلیس اولین موفقیت را در پارلمان به دست آورد. این تفکرکه همه اصلاحات انجام شده در یک رژیم سرمایه داری اقدامات فریبنده ای بیش نیست، در مقابل این تفکر قرارگرفت که انقلاب مسالمت آمیز را امکان پذیر می‌‌‌دانست. چنین به نظر می‌‌‌رسید که در ممالک غربی برنامه مارکسیستی برانداختن حکومت‌های سرمایه داری ارتباط نزدیکی با وضع موجود ندارد و از این رو اجرای آن به آینده ای دور موکول گردید.
این جریان‌ها در اروپای شرقی چندان انعکاسی نداشت، و لنین پوسته اظهار می‌‌‌داشت که تجدید نظر طلبی در غرب آشکارا شکست خورده است. پس از آنکه لنین در سال 1914 دریافت که احزاب کارگری اروپای غربی همبستگی خود را با حکومت ملی روسیه اعلام کرده اند، خود را به پی ریزی یک جنبش بین المللی نوین ملزم و متعهد نمود. او در سال 1915 در زیمروالد (65) در جهت تحقق این امر تلاش ورزید پیروزی غیر منتظره انقلاب روسیه پایه و بنیان ملی استواری را برای تحقق این امر فراهم آورد. دیری نگدشت که یک سازمان گسترده بین المللی برای سرنگون کردن سرمایه داری جایگزین جنبش محدود زیمروالد گردید: بین الملل سوم یا بین الملل کمونیستی بلشویک‌ها در بدو امر انتظار داشتند انقلاب روسیه انقلاب‌های دیگری را در اروپای غربی به دنبال داشته باشد. لیکن زمانی که به جای اروپای غربی این انقلاب‌ها در سرزمین مساعد و حاصلخیز آسیا شکوفا و بارور شدند، چهره‌ی امور به سرعت دگرگون شد. چنین به نظر می‌‌‌رسید که انقلاب ناموفق 1905 روسیه در سال‌های پس از وقوع آن برای وقوع انقلاب درکشورهای ترکیه، ایران و چین محرک یا تکانه ای را فراهم آورده است. گسترش جنبش رهایی بخش ملی که تا آن زمان عمدتاً محدود به قاره اروپا بود، آشکارترین پیروزی بین المللی انقلاب 1917 روسیه به شمار می‌‌‌رفت و در آسیای مرکزی در ایران، ترکیه و مصر و در سرتاسر خاورمیانه اتحاد جماهیر شوروی متحد طبیعی کشورهای تحت تجاوز برای مبارزه علیه ابر قدرت امپریالیستی یعنی بریتانیای کبیر به شمار می‌‌‌رفت. در هندوستان و افغانستان جنبش‌های ملی گرا به طور طبیعی به مسکو چشم دوخته بودند؛ در چین، اتحاد جماهیر شوروی به مثابه قدرتی که داوطلبانه از داشتن هر نوع حقوقی در ورای سرزمین خود یعنی از حق دخالت در سرنوشت دیگران کناره گیری کرده بود، از اعتبار اجتماعی و حمایت توده ای ویژه ای برخوردار گردید. همان طور که انقلاب‌های 1789 و 1848 نه از فرانسه به انگلستان بلکه از فرانسه به سوی شرق یعنی به کشورهای کمتر پیشرفته‌ی اروپای مرکزی گسترش پیدا کرد، به همن نحو هم انقلاب روسیه نه به جانب غرب یعنی اروپا، بلکه به سوی شرق یعنی به کشورهای کمتر پیشرفته‌ی قاره‌ی آسیا تعمیم و گسترش یافت. اکنون نه فقط اغلب کشورهای عقب مانده غربی انقلاب را به مثابه شورشی علیه سرمایه داری بورژوایی تلقی می‌‌‌گردد، بلکه در اکثر کشورهای پیشرفته شرقی نیز آن را به مثابه شورشی علیه امپریالیسم غربی می‌‌‌نگریستند. لنین در آخرین مقاله ای که نوشت، خود را در مورد عدم وقوع انقلاب در اروپا با این عبارات تسلی بخشید: «شرق وارد جنبش انقلابی شده است و اینکه روسیه، هندوستان، چین و غیره اکثریت عظیمی از جمعیت جهان را تشکیل می‌‌‌دهند.» (66) این مقاله بیان اندوهباری از ذهنیات گذشته لنین بود. آن مشعل انقلابی که از دست اروپای غربی افتاده بود، به وسیله خلق‌های آسیا و آفریقا برداشته شده بود که قبلاً هم به ظاهر و هم در واقعیت به قدرت‌های اروپایی وابسته بودند. شکل دگرگون شده‌ی جهان امروز، و روابط دگرگون شده اروپای غربی و ممالک انگلیسی جهان پیشرفته از یکسر و بقیه جهان از سوی دیگر، مرهون اهمیت تاریخی انقلاب روسیه‌اند.
به هر حال در این تغییر چیزی بیش از یک جا به جایی جغرافیایی صرف دست اندرکار بود. انقلاب مارکیستی در شکل لنینی آن به خلق‌های آسیا و آفریقا رسید. در این کشورها جریان صنعتی شدن می‌‌‌بایست در شرایطی بسیار نزدیکتر به تجربه اتحاد جماهیر شوروی دنبال می‌‌‌شد تا به آنچه که مارکس تصورش را کرده بود. لنین پیروزی یک انقلاب پرولتری را درکشور روسیه که اکثریت جمعیتش را دهقانان تشکیل می‌‌‌دادند به مثابه یک مرحله انتقالی تبیین نمود که در پایان این مرحله انتقالی توده‌ی دهقانان فقیرتر جذب پرولتاریا می‌‌‌شدند. می‌‌‌توان آنچه را که در اکتبر 1917 در روسیه اتفاق افتاد هر چند نه به معنایی کاملاً مارکسیستی، لیکن به صورتی منصفانه یا قابل قبول، انقلابی پرولتری نامید. لیکن در چین خصلت و رهبری دهقانی غالب در انقلاب آشکار و غیرقابل انکار بود، و در بسیاری ازکشورهای کمتر رشد یافته روی هم رفته طبقه ای به نام پرولتاریا وجود نداشت. مهمتر از همه اینها ضعف و نارسایی، یا گاهی هم فقدان بورژوازی یا هر مفهوم دیگری بود که بر وجود یک جامعه بورژوایی دلالت کند. در این کشورها انقلاب بورژوایی که در روسیه 1917 ناتمام مانده بود حتی شروع هم نشده بود. در اینجا موضوع انقلاب روسیه به شکلی افراطی مطرح می‌‌‌شد و فقط با راه حل لنینیستی، یعنی رهبری انقلاب به وسیله گروه کوچکی از سرآمدان روشنفکر قابل تبیین می‌‌‌گردید. بسیاری از این رهبران نوین درکشورهای غربی یا کشورهای تحت الحمایه غرب تعلیم دیده بودند و با مارکسیسم نوعی آشنایی مقدماتی داشتند. ولی در عمل شرایط محلی باعث می‌‌‌شد که مارکسیسم در روایت لنینی آن قابل پباده کردن باشد. فقدان یک بورژوازی محلی و نبود یک سنت بورژوایی استقرار یافته، دست کم در عمل به مفهوم نفی دموکراسی لیبرال بورژوایی و رجعت به مفهوم روسوئی، یا ژاکوبنی دموکرامسی بود؛ و چنین به نظر می‌‌‌رسید که در بسیاری از این کشورها تأثیر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بیش از غرب است.
این برتری تأثیر اتحاد جماهیر شوروی بی قید و شرط و نامحدود نبود. تقریباً در همه این کشورها شورش ناسیونالیستی علیه امپریالیسم درکسب استقلال سیاسی موفق و پیروز شد. لیکن این امر با تداوم یک وابستگی اقتصادی چاره ناپذیر موضوع را آزار دهنده تر نمود و این خود الهام بخش مبارزات مداوم علیه «استعمار نو» (67) شد. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که به برکت منابع طبیعی و تلاش عظیم توده‌ها توانست خود را از نظر اقتصادی از غرب مستقل نماید و رشک و حسد رژیم‌های استعمارگر و وابسته و تحسین خلق‌های تحت استعمار را برانگیزد. لیکن همه این کشورها به استثنای چین می‌‌‌دانند که انجام چنین مهمی ورای قدرت آنها است. «کمک اقتصادی» (68) به صورت یک عامل چاره ناپذیر زندگی ملی درآمده است. در ابتدا چنین می‌‌‌نمود که دریافت کمک اقتصادی از اتحاد جماهیر شوروی در مقایسه با غرب انزجار و خطرکمتری به همراه دارد. لیکن به تدریج این شعور و آگاهی پدید آمد که وابستگی اقتصادی به این یا به آن سوی به هر حال استقلال اقتصاد ملی را تهدید می‌‌‌کند، و کشور دریافت کننده کمک اقتصادی از برچسب ارتباط با کلینالیسم یا امپریالیسم مصون نمی ماند. بدین سان سیاست‌های «عدم تعهدی» (69) که اکثر این کشورها به طورکم و بیش فعالی دنبال می‌‌‌کردند تا حدی از آرزوی دریافت کمک از هر دو سوی [ غرب و شرق ] و تا حدی هم از آرزوی تأمین و حفظ میزانی از استقلال الهام می‌‌‌گرفت. در چین سیاست عدم تعهد به خصومت شدید نسبت به هر دو اردوگاه تبدیل شده است.
شاید هنوز خیلی زود باشدکه بتوان این وقایع مبهم را در چشم اندازی تاریخی قرار داد. آنچه در این رهگذر روشن به نظر می‌‌‌رسد این است که انقلاب روسیه در آسیا و آفریقا به یک جنبش انقلابی علیه نظام سرمایه داری سده‌ی نوزدهمی جرقه و دامن زده است، که نه بر ضد استثمارکارگران صنعتی ممالک پیشرفته بلکه بر علیه استثمار مردم استعمار زده و عقب مانده رهبری و جهت داده می‌‌‌شود. هرگز به ذهن لنین خطور نکرد، و پس از او هم هرگز پذیرفته نشد که انقلاب تحت این شرایط، می‌‌‌تواند علیه سرمایه داری رهبری گردد، و با توجه به هدف‌هایش به مثابه انقلابی سوسیالیستی توصیف شود، اما از پیش فرض‌های مارکیستی تا به این حد دور باشد. توجیه مجدد ما بعد لنینیستی از انقلاب سوسیالیستی حاکی از آن بود که براندازی نهایی سرمایه داری نه کار قربانیان پرولتری کشورهای پیشرفته (که به نحوی از انحاء از متحدان سرمایه داری شده بودند)، بلکه کار قربانیان استعمار زده کشورهای عقب مانده است، و بدین سان انقلاب سوسیالیستی نه کار یک طبقه اقتصادی، بلکه نتیجه یک جنبش سیاسی به شمار می‌‌‌آمد. عصر انقلاب فرانسه در سال 1917پایان یافت، و عصر انقلابی نوینی گشایش یافت. مورخان آینده بر سر این موضوع به بحث خواهند نشست که آیا این دوره نوین انقلابی در سال 1949 یعنی زمانی که انقلاب‌های آسیایی و آفریقایی به طور مؤثری آغاز شد، پایان پذیرفت یا اینکه می‌‌‌توان این وقایع انقلابی را تا حدی به مثابه امتداد غیر متعارف انقلاب روسیه تعبیر و تفسیر نمود. زمینه بحث بر سر آنچه که «دوران بندی» (70) خوانده می‌‌‌شود، چندان مفید نیست و از مشخص کردن چنین دوره‌هایی از قبل هم ضروری به نظر نمی رسد. ولی تا زمانی که انسان به کشف و تشریح گذشته‌ی خود دلبسته و علاقمند باشد، هرگز در اعتبار و اهمیت تاریخی انقلاب 1917 به مثابه یک نقطه عطف بزرگ تاریخی شک نخواهد کرد.

پی‌نوشت‌ها:

1- Annales: Economies, Societes, Civilisations, XIV (1959), P. 556.
2- T. Paine, Rights of Man, Introduction to Part II.
3- البته این مانع آن نشد که گذشته گرایی سلطه خود را بر تعلیم و تربیت انگلیسی و آلمانی تا اواخر سال‌های 1914 همچان حفظ نماید.
4- Condorcet.
5- Productivity.
6- Machianelli.
7- Colbert.
8- کامرالیست (Cameralists): به اقتصاددانان و بازرگانانی اتلاق می‌‌‌شود که هوادار پست و اعمال مدیریت و سیاست دولتی در امور اقتصادی بودند. م.
9- Marc Bloch.
10- Annales d’Histore Economoque et Social (1930) ii 333-4.
11- K- Marx, Economic and Philosophical Manuscripts of 1944, tr. Milligan (1959) 105.
12- K. Narx, Early Writings, ed. Bottomore (1963). 58.
13- مارکس تولید را فعالیتی خاص یا ویژه انسان می‌‌‌دانست:
K. Marx and F. Engels, The Germany Ideology, Engl, transl. (1965). 164.
14- K- Marxm Critique of The Gotha Programme (Engl, transl. n. d.). 14.
15- البته لینین می‌‌‌دانست که پیروزی کارگران بدون قربانی و بدون بدتر شدن موقتی وضعیت زندگی مردم امکان ناپذیر بود:(Palno Sobranie Sochinenii, 5th ed. Xxxi 233)
بوخارین این را چنین توجیه نمود که در انقلاب و در جریان دگرگون ساختن و تجدید بنای روابط تولیدی و تشکیلات مربوط به کار جریان تولید دچار رکود موقتی می‌‌‌گردد:
N. Bukharin, Ekonomika Perokhodnogo Periode (1920)I. 95-6.
16- E. Domar, Essays in the Theory of Economic Groqth (1957). 17.
17- Capital.
18- اصطلاحات «خود آگاهی:Self- Consciousness» و «آگاهی یا شعور: Conscioucness» که در کتاب پدیدار یا نمود شناسی هگل، متمایز از یکدیگرند، به وسیله مارکس و انگلس به جای یکدیگر، یعنی مترادف با هم بکار برده می‌‌‌شوند. مارکس در آثار اولیه اش یعنی زمانی که بیشتر تحت نفوذ و
«شعور یا آگاهی» را از «وجود» نشان دهد اصطلاح «شعور یا آگاه» را به جای «خودآگاهی» بکار برده است ولی در مجموع مارکس روی تمایز این دو اصطلاح از یکدیگر زیاد پافشاری نکرده است.
19- Namier.
20- G. Licheim, Marxism. (1961). 363.
21- بسیاری از نوشته‌های اولیه مارکس که در منابع مارکسیستی اخیر مورد توجه بیشتری قرارگرفته‌اند برای اولین بار در سال‌های 1920 و 1930 به چاپ رسیدند و برای لنین و دیگر مارکیست‌های پیشین ناشناخته بودند. بر خلاف مارکس که شهرتش بیشتر مبتنی بر آثار بعدی او است، شهرت لنین به عنوان یک فیلسوف بیشتر مبتنی بر آثار اولیه اش می‌‌‌باشد تا بر آثار دقیقتر بعدش. که در سال‌های
1929 تا 30 به چاپ رسیدنه و تا یک دهه بعد از چاپ آنها یعنی تا سال‌های 1939 و 40 در غرب ناشناخته بودند.
22- G. Plekhanov, In Defence of Materialism, tr. Rothstein. (1947). 292.
23- Instrumental.
24- Friedrich List.
25- در بریتانیای کبیر این آموزه در عین حال که در توجیه بیکاری برده می‌‌‌شد، به وسیله رهبران اقتصادی، مالی و سیاسی همه احزاب نیز تا اواخر سال‌های 1931 تبلیغ می‌‌‌شد.
26- Leathes in Combridge Modern History (1910) xii. 15.
27-‌هانا آرنت (Hannah Arendt): این جنبه از انقلاب را خصمانه مورد انتقاد قرار می‌‌‌دهد: «تاریخ همه انقلاب‌ها نشان می‌‌‌دهد که هرگونه تلاش در جهت حل مسائل اجتماعی با ابزار و وسایل سیاسی به ترور منجر می‌‌‌شود... هیچ چیزی منسوخ تر، بیهوده تر و خطرناکتر از این نیست که برای حل مسائل اجتماعی به ابزار و وسایل سیاسی متوسل گردیم.»
On Revolution (1964). 108.
28- What Is to Be Done?
29- New Economic Policy (NEP).
30- Civil Society.
اصطلاح «BUrgerliche Gesellschaftn» را باید به «جامعه مدنی: Civil Society» ترجمه کرد نه به «جامعه بورژوایی»؛ این اصطلاح هنوز به طور دقیق جا نیفتاده است. مارکس آن را به مثابه «شکلی از مناسبات که به وسیله نیروهای مولد تعیین می‌‌‌شوند... و به نوبه‌ی خود نیروهای مولد را تعیین می‌‌‌کنند» تعریف نمود،
Marx and Engels, The German Ideology, 47-8.
31- The Holy Family.
32- K.Marx and F.Engles, The Holy Family (Engl. transl. 19S7). 163.
در این گفتار هر دو واژه «اجتماعی» و «مدنی» در برابر واژه «bUrgerlich» آمده است.
33- Lenin" s State and Revolution.
34- اصطلاح «فئودال» این واقعیت را می‌‌‌پوشاند که اشرافیت و دیگر «نظام‌ها» و «دولت‌ها»‌ی جامعه ماقبل صنعتی، نه طبقاتی به مفهوم مارکسیستی کلمه، بلکه مقولات مشروح یا قانونی بودند.
35- Grundlagen. der Marxistischen Philosophie, German transl. (Berlin 19S3).551.
36- Lichtheim, Marxism, 381.
37- آن گونه که ویتر در ایدئولوژی امروزی شوروی (Soviel Ideology) بیان می‌‌‌دارد، این گفتار کوتاه مارکس که «کارخانه دستی جامعه ای با اشراف فئودال، کارخانه بخاری جامعه ای، سرمایه داران صنعتی به شما می‌‌‌دهد. «گفته ای که.معنی و مفهوم آن بیشتر به جامعه صنعتی برمی گردد. کارخانه دستی مخصوص جامعه فئودال نبوده و در اینجا ذکر شده تا با وسائلی تولید در نظام سرمایه داری مقایسه گردد و تکامل ابزار تولید را بیان نماید.
38- Marx and Engels, The Holy Family, 53.
39- Lenin, Polnoe Sobranie Sochincnii, 5th ed. vi 135.
40- - N.Trotsky, Nashi Politicheskie Zadachi (Geneva, 1904) 23.50 and Passim.
تروتسکی بعدها با این عقیده بیشتر موافق شد و در مقاله ای که در سال 1908 نوشت، دسامریست (Decembrusts)های سال 1825 را گروهی توصیف کرد که خودشان را به مثابه بورژوایی که هنوز وجود ندارد، جا میزنند. تروتسکی به رهبران روشنفکر جنبش نارودنیک (Narodnik) که شعار «پیش به سوی مردم» آنان در سال‌های 1870 موفقیت چندانی بدست نیاورد، اشاره ای نکرد.
41- Lukacs.
42- Gramsci.
43- طبق آمار رسمی حزب تعداد اعضاء در ژانویه 1917 ، حدود 23/000 نفر و در ژانویه 1918 بالغ بر 115/000 نفر بوده اند.
Bol"shaya Sovetskaya Entsiklopediya, Ist ed. (1930)xi 531.
برآوردهای بسیار بیشتری که این جا و آن جا صورت گرفته است مبالغه‌هایی است که در زمان انقلاب انجام گرفته و منظور از آن تقویت خوشبینی مردم بوده است، و یا بعداً گفته شد تا وانمود شود که انقلاب کار یک اقلیت کوچک نبوده است.
44- The Infantile Disease of "Leftism"
45- Lenin, Polnoe Sobranie Sochinenii, 5th ed. xli 69-70.
46- Ibid. xxxi 163-4.
47- Brest - Litovsk.
48- " Lenin, Polnoe Sobranie Sochinenii, 5th ed. xxxvi 53.
49- در این زمینه از آثار کلاسیک استروگورسکی (Ostrogorski) و آر. میشل (R. Michels) به کرات نقل قول شده است.
50- K.Marx, Capital, l(transl. Moore and Aveling 1954). 522.
51- K. Marx, Capital. 3 (Engl. Trans!. 1960)800.
مارکس در یکی از یادداشت‌های خود اظهار داشت که «بر خلاف آنچه که فوریه می‌‌‌خواست کار را نمی توان به یک بازی نمایشی تبدیل نمود.»
Grundrissc der Kritik der Politischen okonomie (1953).599
در مقابل انگلیس با خوشبینی خاصی اظهار داشت «کار مولد سرورانگیز خواهد شد تا رنج آور».
Anti - DUhring (Engl. transl. 1954).408.
52- Edinonachalie.
53- Lenin, Polnoe Sobranie Sochinenii, 5th. ed. xxxvi 200.
54- Uravnilovka.
55- J.Stalin. Sochineniya, xiii 58 - 60,357.
56- Marx. Capital, 3, 307, Marx and Engels, The German Ideology, 48.
57- F.Engels, Ludwig Feuerbach (Engl. transl. 1934). 65-6.
58- M.Marx, Pre - Capitalist Economic Formations, ed. E.Hobsbawm (1964)84.
59- Marx and Engels, The German Ideology, 86.
60- Lincoln.
61- Gladstone.
62- Lenin, Polnoe Sobranie Sochinenii, 5th ed. v .334.
63- Rosa Luxemburg.
64- Revisionism.
65- Zimmerwald.
66- Lenin, Polnoe Sobranie Sochinenii, 5th ed. xl v404.
67- Neo - Colonialism.
68- Economic aid.
69- Non - Alignment.
70- Periodizatipn.

منبع مقاله :
کاپلان، لورنس؛ (1375)، مطالعه تطبیقی انقلاب از کرامول تا کاسترو، دکتر محمد عبدالهی، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.