ملاصدرا مانند اسلاف خود معتقد بود که فلسفه، علم به اعیان اشیا است، اما این علم به اعیان اشیاء، علم و شناسایی به معنای مشهور نیست و نباید با علمی که منظور نظر فیلسوفان سابق بوده، یکی دانسته شود. این علم عین وجود است. توجه کنید، که نگفتم فلسفه، علم وجود است؛ اگرچه این بیان هم به هر دو معنایی که از تعبیر علم وجود مستافد میشود، درست مینماید. ملاصدرا در تعریف فلسفه، لفظ علم را نیاورده است. او فلسفه را صیرورت انسان دانسته است. گویی فلسفه با پدید آمدن انسان آغاز میشود. چنانکه میدانیم ملاصدرا عالم امکان را دارای سه مرتبه میدانست و این سه مرتبه در دو قوس نزول و صعود، محاذی یکدیگر قرار دارند. اما احکام قوس نزول و قوس صعود با هم اشتباه نمیشوند. در هر دو قوس، مراتب عقل و خیال و حس وجود دارد، اما در قوس نزول هر موجودی در مرتبهی خاص خود قرار دارد یا به تعبیر دیگر واجد مرتبهی خاص است، اما در قوس صعود انسان «کون جامع» و واجد همهی مراتب است، اما او در قوس نزول موجود تفصیلی نیست، بلکه انسان بسیط است، زیرا مراتب عنصری، جمادی، نباتی و حیوانی و عقلی را درک نکرده و نگذرانده است. اما در قوس صعود در هر جا که باشد، جامع همهی این مراتب است. نکتهی مهم در نظر ملاصدرا این است که مراتب مزبور در وجود انسان عین همان مراتبی نیست که جمادات، نباتات و حیوانات در آن قرار دارند، زیرا جوهریت، نباتیت و حیوانیت در وجود انسان، آن نقص عدمی را که در جواهر، نباتات و حیوانات داشت، ندارد. در وجود انسان همهی اینها به تفصیل وجود دارد. اما آنچه از نقص در جمادی، نباتی و حیوانی بود، در این وجود انسانی از میان رفته است، نه اینکه جمادی، نباتی و حیوانی از میان رفته باشند و سپس عقل و انسانیت حادث شده باشد.
آدمی اهل هیچ یک از این منازل نیست، بلکه اهل منزل آخر است. اما ممکن است گمان کنند که همهی آدمیان که رهرو منزل خردند، به آنجا میرسند و مقیم آنجا میشوند. در ظاهر این راه به سوی منزل آخر، با فلسفه طی میشود و البته شرح این سفر را فلسفه باز میگوید. درست بگویم عین این سفر است، ولی میبینیم و میدانیم که همهی مسافران همراه نیستند و همگان همه منازل را طی نمیکنند. خستگان از راه میمانند و آنها که میل به فرود دارند، بالا را نمیبینند درست است که سیر و حرکت در قوس نزول و صعود، دائم است اما این یک سیر قهری موجب نیست. این عوالم سه گانه در هر قوس نزول و صعود عوالم امکاناند. چنانکه گفتیم به نظر صدرا، انسان در راه نزول هنوز صاحب طبع و مزاج و حس و خیال نشده است و به این جهت، تاریخ انسان از مبدأ قوس صعود آغاز میشود. توجه کنیم که ملاصدرا نمیگوید تاریخ هستی از عناصر آغاز میشود و به تدریج عناصر به معادن و معادن به نباتات و نباتات به حیوانات مبدل میشوند و در مرتبهی آخر آدمی به وجود میآید؛ بلکه به نظر او آدمی در آن زمان که از تاک و تاک نشان، نشانی نبوده، از طایفهی دردکشان بوده است. یعنی انسان است که در ابتدای قوس صعود در جمادی میمیرد و سر از نبات درمی آورد و با مرگ شأن نباتی، به حیوان میرسد و با پشت سر گذاشتن مرتبهی حیوانی به انسان میرسد. در این سیر، هیچ یک از این مراتب (چنانکه در وجود جماد و نبات و حیوان میبینیم) وجود ندارد، اما در عین حال همهی این مراتب به عنوان ماده ای که صورت انسانی پذیرفته است، وجود دارد؛ این سیر تحقق عقل است.
آیا ملاصدرا این سیر را فلسفه میدانسته است؟ از نظر او موضوع تمام این صیرورت انسان است و صیرورت با انسان آغاز میشود، یا شاید بتوان گفت که انسان در نظر ملاصدرا با فلسفه آغاز میشود؛ یعنی انسان همان دم که خود در مرتبهی طبیعت و در وحدت با طبیعت بازمی یابد، فیلسوف میشود، یعنی فلسفه به وجود میآید. فلسفه، محض و صرف علم نیست. فلسفه، وجود است و چون وجود آدمی میان زمین و آسمان قرار دارد و ساحت زمین و آسمان را درمی نوردد، فلسفه، عین این ساحت و درست بگویم تحقق این ساحت است. پیداست که فهم این نظر آسان نیست و چه بسا گمان کنند که انسان در آغاز حرکت در منازل مختلف عین جماد و نبات و حیوان است و بعضی تمثیلهای ملاصدرا، به این سوءتفاهم مجال میدهد. چنانکه برای مثال گفته است آدمیان ممکن است به صورت حشرات و درندگان محشور شوند و مرادش این است که هر صفتی بر آنان غالب بوده است، آنها به صورت مظهر آن صفت محشور میشوند، نه اینکه یک انسان در مرتبهی حشره و یک انسان دیگر در مرتبهی گرگ باشد. آن مراتبی که موجودات در آن متوقف شدهاند، خاص خودشان است و به انسان ربطی ندارد.
می گویند پس ملاصدرا هم قولی نظیر فیلسوفان اگزیستانس دارد که اگزیستانس را خاص انسان میدانند و ماهیت را به موجودات دیگر نسبت میدهند، زیرا اگر حیوان در حیوانات و نبات در نباتات متوقف شده است، میتوان از ماهیت آنها سؤال کرد و تنها انسان است که ماهیت ندارد. اگر مراد از ماهیت حد عدمی و توقف در حرکت باشد، به نظر نمیرسد که اطلاق ماهیت بر موجودات مانعی داشته باشد، اما انسان ماهیت ندارد، هر چند که نظر اگزیستانسیل را به ملاصدرا نمیتوان نسبت داد، زیرا در فلسفه اگزیستانس، راه، شناخته و علامت گذاری شده است نیست. اما راه ملاصدرا مقصد ندارد.برگردیم بر سر فلسفه و وجود. گفتیم که فلسفه از مبدأ سیر صعودی آغاز میشود، ولی این فلسفه از همان ابتدا وجود ندارد، زیرا آدمی باید صبر کند و مدتها راه بپیماید تا عالم عقلی شود، یعنی سفر خود را به پایان رساند. فلسفه پایان سفر است. این پایان و آغاز را قدری باید توضیح داد.
وقتی از سفر سخن میگوییم مسافر و راه و زاد و توشهی سفر در نظرمان میآید. مسافر راه را میپیماید و از جایی به جایی دیگر میرود، اما خود همان که بوده است میماند و شخصیت انسانیاش دگرگون نمیشود. در این تمثیل، غایت بیرون از انسان قرار میگیرد و این، به یک اعتبار درست است.
ابن السمح (از دانشمندان سدهی چهارم و اوایل سدهی پنجم) که رسالهای در پاسخ به پرسش از غایب فلسفه دارد، در پاسخ پرسش گفته است انسان با فلسفه، ذات خود را به کمال میرساند. کاری نداریم که در نظر ابن السمح چگونه با فلسفه میتوان ذات انسان را به کمال رساند، اما در ظاهر مراد ابن السمح از آنچه ملاصدرا گفته، دور نیست. اما باید دانست که آیا فلسفه آدمی را به کمال میرساند (در اینکه فلسفه افراد آدمی را به کمال میرساند یا نمیرساند، بحث نمیکنیم) یا کمال با فلسفه و فلسفه با کمال متحقق میشود و به عبارت دیگر هر دو عین یکدیگرند و فلسفه همان استکمال است. به نظر میرسد که ملاصدرا مسافر راه و زاد و توشه را یکی میداند. مسافری که امروز در منزلی بود، وقتی منزل را ترک میکند، از کاروان جز آتشی در منزل باقی نمیماند. منزل هم با مسافر است. زاد و توشه هم مصرف نمیشود و به هر حال باری بر دوش مسافر نیست. از ابتدای راه که بشر سر از طبیعت به درمیآورد، افق عقل در برابر او قرار دارد و او به آن افق وابسته است. اگر اقبال کند، به تدریج فلسفه ظاهر میشود و اگر اهل ادبار باشد، گرفتار جهل میشود.
این جهل را با بی علمی حیوانات نباید اشتباه کرد. ما اغلب به فرشتگان نسبت جهل نمیدهیم و حیوانات را هم مگر به مسامحه، جاهل نمیخوانیم. این انسان است که دچار جهل میشود، زیرا میتواند علم داشته باشد و از آن رو میگرداند و جهل او همین روگردانی است. پس در همان ابتدای راه، فلسفه در صورت اجمالی وجود دارد و با سیر و حرکت و گذر از عوالم حس و خیال و وهم است که عقل بسیط به عقل تفصیلی مبدل میشود. پس اگر فلسفه، عقل تفصیلی باشد، باید دیر پیدا شود، زیرا تا انسان همهی مراتب قوس و نزول و صعود را نپیماید، چگونه عالم عقلی مضاهی عالم عینی شود. بیان دیگر فیلسوف را به یاد آوریم که گفته است فلسفه، سیر از فطرت اول به فطرت ثانی است. این فطرت اول و فطرت دوم به هم بستهاند. فطرت اول، فطرت کارسازی و ترتیب معاش است. حیوانات و فرشتگان چنین ترتیبی ندارند و نمیشناسند. آدمی هم اگر همواره مقیم فطرت اول بود و راه به جایی دیگر نداشت، فطرتش تباه میشد. او چون امکان سفر به فطرت دیگر دارد، فطرت اولش استوار میماند.
پس فلسفه، علمی نیست که آن را بیاموزیم و او فوایدش (که در ظاهر فایدهای هم ندارد و به ویژه در زمان ما توجیه وجودش بسیار دشوار شده است) برخوردار شویم، بلکه شئون و جلوههای وجود ماست. فلسفه را در مدرسه میآموزند، اما آموزش که اغلب و به طور معمولی شرط فیلسوف شدن است، کافی نیست. به نظر ملاصدرا اگر کسی همهی مضامین کتب فلسفه را در حافظهی خود ضبط کند، اما جانش با معانی فلسفه یگانه نشود، اهل فلسفه نیست. یعنی نمیتوان در خانهی فطرت اول نشست و به حرف و گفت و صوت مشغول شد و مطالب کتابهای فلسفه را تکرار کرد و توقع رسیدن به فلسفه داشت. فلسفه در راه بودن است.
منبع مقاله :
داوری اردکانی، رضا؛ (1387)، نگاهی دیگر به تاریخ فلسفه اسلامی، تهران: مؤسسهی انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول