نویسنده: دکتر سیدمحمد ترابی
ظهیرالدین طاهرین محمّد فاریابی شاعر نامبردار پایان قرن ششم در فاریاب جوزجان در مغرب رود جیحون نزدیک بلخ به دنیا آمد و دوران جوانی و تحصیل دانش را در زادگاهش و سپس در نیشابور گذراند. وی در ابتدای شاعری به مدح طغانشاه بن مؤیِّد آی اَبه پرداخت امبا در حوالی سال 582 هـ از خراسان به اصفهان و سپس مازندران و آذربایجان رفت و مخصوصاً با اتابک قزل ارسلان و اتابم محمد بن ایلدگز بسیار نزدیک شد و آن دو را در قصاید متعدد ستود. ظهیر ظاهراً سالهای پایانی عمر خود را مصروف زهد و علم میداشت و به سال 598 هـ چشم بر جهان فروبست و جسمش در مقبرهی سُرخاب تبریز به خاک سپرده شد. او در میان شاعران پیش از خود بیشتر از همه دنبالرو انوری بود و شعرش هم به شعر انوری نزدیکتر از دیگر شاعران است. شاید همین شباهت سبب شده تا بسیاری از اصحاب نظر به مقایسه او با انوری پرداختهاند.
«سخن ظهیر در عین آن که در کمال لطافت و روانی است، استوار و برگزیده و فصیح و دارای معانی و الفاظ صریح میباشد ... در همان حال که او التزام ردیفهای مشکل میکند سخنش سهل و ردیفها مغلوب قدرت او در بیان هستند و هیچگاه در برابر جودت قریحهی او یارای اخلال در معانی ندارند. قدرت او در مدح بسیار است و او در این مورد خلّاق معانی گوناگون و قادر بر مبالغههای شگفت انگیز و ایراد معانی و مضامین بدیع است.» (1) غزلهای او نیز شیوا و دل انگیز و جذّاب است. همواری لفظ و لطافت معنی در غزل ظهیر موجب شده است تا او را در مسیر تکامل شیوهی غزل فارسی، میان انوری و سعدی قرار دهند. از اشعار اوست:
بی آن که به کس رسید زوری از ما *** یا گشت پریشان دل موری از ما
نا گاه برآورد بدین رسوایی *** شوریده سر زلف تو شوری از ما
غم کشت مرا و غمگسار آگه نیست *** دل خون شد و دلدار ز کار آگه نیست
این با که توان گفت که عمرم بگذشت *** در حسرت روی یار و یار آگه نیست
هرگز صبا ز زلف تو یک تار نشکند *** تا قدر چین و قیمت تاتار نشکند
در کیش غمزهی تو شد انداختن حرام *** هر ناوکی که جز دل افگار نشکند
نبود دمی که در قدمت از پی نثار *** چشمم هزار لؤلؤ شهوار نشکند
جز در خیال بردن خطی ز عارضت *** نقاش وهم را سر پرگار نشکند
دعوی خوبی تو چو باطل نشد به خط *** معلوم شد که رونق گل خار نشکند
تو با دل چو سنگ و مرا راه صبر دور *** این جا چه آبگینه که دُر بار نشکند
یک بوسه از لب تو به صد جان توان خرید *** گر عشق را ز حسن تو بازار نشکند
روزی به لطف بر رخم آخر نظر کنی *** گر قدر زر از آن کف دُر بار نشکند
آن پادشه نژاد که جز حزم و عزم او *** بر چرخ نام ثابت و سیار نشکند
باز بر جانم فراقت پادشاهی میکند *** وآنچه در عالم کسی کرد او تباهی میکند
شهر صبرم تا سپاه عشق تو غارت زند *** بر من آن کردی که با شهری سپاهی میکند
بی گناهم کشت عشقت وای گر بودی گناه *** حال چون بودی چو این در بی گناهی میکند
چشم تو دعوی خونم کرد و ابرو شد گواه *** کژ چرا شد گرنه میلی در گواهی میکند
بر غمم گفتی صبوری کن بلی شاید کنم *** هیچ جایی صبر اگر بی آب ماهی میکند
بر ظهیر این غصه کمتر نه که طبع او زنظم *** بر سپهر مهر مدح پادشاهی میکند
شهریار شیر کینه نصرة الدین بیشکین *** آن که شمشیرش ز شیران کینه خواهی میکند
سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را *** مگر به حیله ببینم جمال سلمی را
بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل *** بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
مرا زمانه به عهدی که طعنه میزد نفس *** هزار بار به هر بیت شعر شعری را
مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق *** هنوز طعم شکر مینهاد کسنی را
ز خان و مان به طریقی جدا فکند که چشم *** در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را
زمانه هر نفسم تازه محنتی زاید *** اگر چه وعده معین شدست حبلی را
ز روزگار بدین روز گشتهام خرسند *** وداع کرده به کلی دیار و مأوی را
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی *** به ترّه باز فروشند منِ و سلوی را
بر آن عزیمتم اکنون که اختیار کنم *** هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را
رضا دهم به حوادث که بی مشقت رنج *** ز جای بر نتوان داشت قدس و رضوی را
برای تحفهی نظّارگان بیارایم *** به حلههای عبارت عروس معنی را
اگر به دعوی دیگر برون نمیآیم *** نگاه داشته باشم طریق اولی را
چرا به شعر مجرد مفاخرت نکنم *** ز شاعری چه بد آمد جریر و اعشی را
اگر مرا ز هنر نیست راحتی چه عجب *** ز رنگ خویش نباشد نصیب حنّی را
سخن چه عرضه کنم با جماعتی که ز جهل *** ز بانگ خر نشناسند نطق عیسی را
اگر چه طایفهای پیش من در این دعوی *** به ریشخند برون میبرند آری را
ولیکن این همه چندان بود که بگشایم *** به دست نطق سر حقههای انشی را
بر آستانهی صدر زمانه افشانم *** جواهر سخن خویش صدق دعوی را
خلاصهی نظر سعد مخلص الدین آنک *** سعادت از نظر اوست دین و دنیی را
شرح غم تو لذت شادی به جان دهد *** وصف لب تو طعم شکر در دهان دهد
طاووس جان به جلوه درآید ز خرمی *** گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
شمعی است چهرهی تو که هر شب ز نور خویش *** پروانهی عطا به مه آسمان دهد
خلقی ز پرتو تو چو پروانه سوختند *** کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
زلفت به جادوی ببرد هر کجا دلیست *** وآنگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیدهام که چو ترکان جنگجو *** هرچ آیدش به دست به تیر و کمان دهد
جز زلف و چهرهی تو ندیدم که هیچ کس *** خورشید را به ظلمت شب سایبان دهد
مقبل کسی بود که ز خورشید عارضت *** هجرانش تا به سایهی زلفت امان دهد
گر در رخم بخندی بر من منه سپاس *** کان خاصیت به من رخ چون زعفران دهد
وقتست اگر لب تو به عهد مزوّری *** بیمار عشق را شکر و ناردان دهد
ماییم و آب دیده که سقای کوی دوست *** صد مشک از این متاع به یک تای نان دهد
آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی *** با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد
و آن طاقت از کجا که صداعی ز درد دل *** در بارگاه خسرو خسرونشان دهد
فریاد من ز طارم گردون گذشت و نیست *** امکان آن که زحمت آن آستان دهد
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای *** تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
پینوشت:
1. استاد صفا، تاریخ ادبیات ایران، ج. 2، ص.757.
منبع مقاله :ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول