بُغضِ عمه حکیمه
نویسنده: مجید ملاّ محمّدی
منبع:کتاب ، آفتاب خانه ی ما
منبع:کتاب ، آفتاب خانه ی ما
روزی که عمه حکیمه می خواست به خانه ی برادرزاده اش – امام عسکری (علیه السلام ) – برود ، حالی بهتر از همیشه داشت . نه پایش درد می کرد ، نه ضعف داشت و نه غصه دار بود . آن روز انگار یک دنیا آرزو در دلش زنده شده بود و او به همه آن ها می رسید . خوشحالی عمه حکیمه به خاطر دیدن امام عسکری (علیه السلام ) و فرزند دوست داشتنی اش مهدی بود . او مهدی را بیشتر از نزدیکانش دوست می داشت . مهدی برایش بوی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) می داد . در چشم های او ، خدا جاری بود و دلِ عمه حکیمه را پر از نسیم امید می کرد . آن روز عمه حکیمه با خوشحالی و علاقه پا به خانه ی امام عسکری (علیه السلام ) گذاشت . با امام و نرگس احوال پرسی کرد . صورت نرگس را بوسید و نشست و به پُشتی سبزِ اتاق تکیه داد . بعد منتظر ماند تا کودکِ خردسالِ برادرزاده اش به اتاق بیاید و توی بغل او بپرد . چند دقیقه گذشت . از مهدی خبری نشد . عمه حکیمه رنجید . در اتاق چشم گرداند و به حیاط نگاهی انداخت . آن جا هم نبود . طاقت نیاورد و فوری از امام عسکری (علیه السلام ) و نرگس پرسید: پس عزیزِ دلم مهدی کجاست؟ امام عسکری (علیه السلام ) کمی ناراحت شد . به پیشانی نرگس هم چین افتاد . هر دو غمگین به عمه حکیمه خیره شدند . عمه حکیمه ترسید . تا آمد سؤالش را تکرار کند ، امام گفت : او را به خدا سپردیم! عمه حکیمه با ترس پرسید: به خدا ... یعنی چه شده؟ امام عسکری (علیه السلام ) ادامه داد: مثل مادر حضرت موسی که فرزندش را ( هنگام گذاشتن در رود نیل) به خدا سپرد . عمه حکیمه در فکر فرورفت . کمی آرام شد و فهمید که آن ها به خاطر دشمنی خلیفه و مأمورانش ، مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) را به جای امنی فرستاده اند . عمه حکیمه از این که نتوانسته بود مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) را ببیند ، بغض کرد و دیگر نتوانست حرفی بزند.