نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
روزگاری روستایی سادهای بود که کارش بافتن کتان بود و با این کار به زحمت نان بخور و نمیر خود را به دست میآورد. او از روستاییان، کتان خام میخرید و خود آن را میبافت و پارچه را به آنان میفروخت. درآمد او از این خرید و فروش به قدری اندک و زندگیش چنان محقر بود که دل آدم به حال زارش میسوخت.او دردهکده در کلبهی محقری زندگی میکرد که خود آن را با گل ساخته بود و بیش از یک اتاق نداشت. زمینی هم در اطراف کلبهاش داشت که دور آن را دیواری، با نهادن سنگهایی به روی هم، کشیده بود. در این زمین محصور که حیاط خانهی روستایی سنگهایی به روی هم، کشیده بود. در این زمین محصور که حیاط خانهی روستایی شمرده میشد به لطف آمون رع نهال انجیری سبز شد و نهال رشد کرد و درخت بزرگی شد. این تک درخت تنهامایهی خوشی و لذت روستایی بود، زیرا در سایهی برگهای پهن آن مینشست و چون فصل میوه فرا میرسید و انجیر میوه میداد آنها را میچید و با نان خود میخورد. وقتی انجیرها بر شاخههای درخت او میرسیدند او هرگز روزی بیش از دو انجیر از درخت خود نمیچید، زیرا میخواست تا مدتی دراز نان خورشت داشته باشد. او پس از تمام شدن انجیرها میبایست به خوردن نان خشک و خالی قناعت بکند و تا تابستان سال بعد به انتظار بنشیند. با این همه از آمون رع سپاسگزار بود و او را ستایش و نیایش میکرد، زیرا مردی دیندار و پرهیزگار و قانع بود.
قضا را در یکی از روزهای زمستان، روستایی پس از آنکه پارچهای را که بافته بود به بازار برد و فروخت و به خانهاش برگشت و روی به سوی خورشید، که در افق مغرب فرو میکرد، نمود و سرگرم خواندن دعای شامگاهی شد، ناگهان چشمش به درخت انجیر افتاد و دید که شاخههای آن از برگهای سبز و شاداب و میوههای درشت پوشیده شده است. او ده انجیر بر شاخههای درخت شمرد و دید که یکی از آنها درشتتر و پر آبتر از همه است و به قدری رسیده است که اگر بزودی آن را نچیند از شاخهی خود جدا خواهد شد و بر زمین خواهد افتاد وله خواهد شد. میوههای دیگر هم بزودی میرسیدند و خوردنی میشدند.
کتان فروش تنگدست که سخت به حیرت افتاده بود نخستین کاری که کرد این بود که از آمون رع سپاسگزاری کرد که چنین معجزهای برای بندهی سپاسگزار خویش پدید آورده است و در چلهی زمستان درخت انجیر او را از میوههای شاداب پر بار کرده است. اما به جای چیدن میوهی رسیده و خوردن آن به نزد همسایهاش، که دبیری درجهی سوم بود شتافت تا با وی مشورت کند.
این دبیر مردی داناتر از روستایی بود و میتوانست آیندهی هر کسی را با نگریستن در یک ریگ بیابان بخواند و پیشگویی کند. او جعبهی ریگ خود را برداشت و ریگها را در آن صاف کرد و خطهایی بر آن کشید و آنگاه حسابهای بغرنج و پیچیدهای در مغز خود رده و وردی که روستایی کتان فروش معنای آن را نمیدانست خواند و روی به او نمود و گفت:
- تو ده روز پیاپی هر روز یکی از میوههای انجیر را، که در آن روز خوب رسیده و خوردنی شده باشد، میکنی و آن را به نزد فرعون میبری. روز دهم سرنوشت تو معلوم میشود. خوب و بد هر یک به جای خود نشانده میشود!
کتان فروش بیش از این نتوانست حرفی از دهان دبیر بیرون بکشد. او برای سپاسگزاری از دبیر مقداری کتان سرخ به او داد و به خانهی خود برگشت.
آن روز فرعون در کاخ با شکوه خود در الاقصر همهی بامداد را از آن دم که خورشید دمیده بود در تالار بار عام خود گذرانیده بود. او در میان دو ستون چهارگوش و بلند در ورودی تالار، در میان دوستان و خدمتکاران خود نشسته بود و با شکیبایی بسیار به شکوه و نالهی رعایای خود گوش میداد. هیچیک از آنان، حتی بی نواترینشان را هم از وارد شدن به کاخ فرعون و بار یافتن به حضور او مانع نشده بودند. اما
اگر گاهی یکی از شاکیان با هدیهای برای تسلی یافتن از آنجا بیرون میرفت. بیشتر شاکیان پیش از بیرون رفتن از کاخ تازیانههای بسیار نوش جان میکردند تا بیاموزند و بدانند که برای هیچ و پوچ به نزد فرعون نروند و وقت گرانبهای او را تلف نکنند. خدمتکاران فرعون در چوب و فلک بستن مردمان دستی تمام داشتند و فلاحانی راکه با آنان سر و کارشان میافتاد، درست و حسابی کباب میکردند.
نیمروز بود که اعلیحضرت فرعون به کاخ خود بازگشت و به حرمسرای خویش رفت تا بقیهی روزش را در آنجا به دلخواه خود تفریح و خوشگذرانی کند.
روستایی کتان فروش هم آن روز بسیار زود از خواب بیدار شد و پیش از دمیدن سپیدهی بامدادی خود را به جادهای که به شهر تبس میرفت رسانید و به سوی تبس دوید. میخواست آخرین کسی نباشد که وارد تالاری که فرعون در آن بار عام میداد، بشود. او با خود میگفت: «در امثال ما مصریان آمده است که : «گرد و خاک جادهها زر است!» اما من در زیر پای خود جز گرد و خاک چیزی نمیبینم!»
روستایی به کاخ فرعون خزید و خود را به تالار بار عام رسانید و انتهای صف کسانی که زودتر از او برای دادخواهی به آنجا آمده بودند، قرار گرفت. او به دست خود بشقابی داشت که انجیر تازهی بسیار زیبا و رسیدهای را در آن، در میان دو حولهی منگولهدار، که زیباترین نمونهی حرفهاش بود، نهاده بود.
چون نوبت بار یافتن او رسید، در برابر تخت فرعون بر خاک افتاد و در حالی که دست راستش را روی پیشانی و گوش خودنهاده بود با دست چپ بشقاب را تقدیم فرعون کرد و بیآنکه جرأت سر بلند کردن و در روی فرعون نگاه کردن بکند گفت:
«خداوندگارا! ای خورشید آسمان! غلام و خاکپای تو، هفت بار به پشت و شکم بر خاک پای تو میغلطد! آمون رع، خداوند بزرگ، لطف خود را شامل حال این بنده گردانیده است و بر درخت انجیرم میوههایی درشت و زیبا و خوشبو، در غیر فصل میوه، به بار آورده است. چون این نعمت غیر مترقب خاص دهان نالایق کتان فروش بینوایی چون من نمیتواند باشد، بیگمان خداوند میخواهد مرا امتحان بکند. هر چیز کمیاب و خوب باید به پیشگاه اعلیحضرت فرعون تقدیم شود، تنها تو شایستگی آنها را داری. من نخستین انجیر رسیده را به خدمت آوردهام و هر گاه اجازه فرمایند نه انجیر دیگر را هم بتدریج که میرسند و خوردنی میشوند به خدمت خواهم آورد.»
فرعون از سر لطف اظهار داشت که این کتان فروش مردی است بسیار فهمیده و با ادب و رفتاری پسندیده دارد. بالاتر از این اعتراف کرد که مدتی بود دلش میوهی تازه میخواست. و آنگاه لطف خود را در حق او به جایی رسانید که انجیر را همان دم در دهان نهاد و خورد و گفت آن را بسیار خوشمزه یافته است!
فرعون که آن انجیر را بسیار شرین و خوشمزه یافته بود به یکی از یاران خود که در پشت سرش ایستاده بود، و «انزاب» نام داشت و کار پرداز کاخ بود گفت که دو بالاپوش پشمی و صد سکهی زر به کتان فروش بدهد.
کتان فروش با جامههای نوین که بر تن کرده بود، شاد و خرم به خانهی خود بازگشت و در همان روز خر مصری سفیدی خرید تا از آن پس کالاهای خود را بر او بار بکند و خود بر دوش نگیرد.
کتان فروش پس از رسیدن به خانه، همهی همسایگانش را برای شام به خانهی خود دعوت کرد. البته فراموش نکرد که پیش از همه دبیر را دعوت کند زیرا او را بیش از همه شایستهی تکریم و احترام میدانست. او شام مفصلی به مهمانان خود داد. در سر سفره ده غاز کباب کرده، بشقابهایی پر از شیرینی و کوزههای بسیاری پر از آبجو و حتی کوزهای شراب نهاده بود و هیچیک از همسایگان او به عمر خود غذایی چنان خوب و مفصل نخورده بود.
فردای آن روز روستایی دید که یکی دیگر از انجیرها رسیده و خوردنی شده است. بی درنگ آن را هم کند و به حضور فرعون برد. انجیر دیگر روز سوم، انجیر دیگر روز چهارم و همین طور انجیرهای دیگر روزی پس از روز دیگر میرسیدند و کتان فروش روز به روز آنها را میکند و به حضور فرعون میبرد و فرعون هر روز هدیهای بزرگتر و گرانبهاتر از روز پیش به او میبخشید و کتان فروش بدین ترتیب غلامان و املاک بسیار و سکههای زر و سیم فراوان پیدا میکرد، چندانکه سرانجام کارپرداز کاخ که همهی این ثروتها از زیر دست او رد میشد و به دست روستایی کتان فروش میرسید، بر او رشک برد و در دل با خود گفت: «به بزرگواری خدای بزرگ سوگند که هر گاه من بیدار کار خود نباشم اعلیحضرت فرعون ممکن است این مرد بی سر و پا را که حقه بازی بیش نیست به جای من به کار بگمارد!»
چون روز به پایان رسید و هوا تاریک گشت انزاب به خانهی کتان فروش رفت و دید که روی درخت حیاط خانهی او سه انجیر باقی مانده است و چون وارد خانه شد دید که خدمتکاران سرگرم آماده کردن شامی شاهانه هستند زندگی در آن خانه پاک دگرگون شده بود.
انزاب، کارپرداز کاخ فرعون، رشک خود را پنهان داشت و به ادب بسیار به کتاب فروش سلام کرد و تعریف و تمجید فراوان از او کرد و آنگاه به او گفت:
- شما محبوبیت بسیار در دربار پیدا کردهاید، اعلیحضرت فرعون همواره از شما حرف میزنند. حتی یک بار گفتند که میخواهند دختر فرمانده سپاه پیاده نظام را به ازدواج شما درآورند. اما اشکالی در کار شما هست که مانع از انجام یافتن لطف بیپایان فرعون درباره شما میشود. شما گویا سیر بسیار میخورید و اعلیحضرت فرعون از بوی سیر بسیار بدشان میآید. بهتر است فردا صبح که به حضور اعلیحضرت فرعون میروید پارچهی سفیدی جلو دهانتان ببندید. بیگمان اعلیحضرت از این دقت و تیز هوشی شما بسیار خوششان خواهد آمد و پاداش بزرگتری به شما خواهند داد.
کتان فروش ساده دل تأسف بسیار خورد که آن روز کباب غار و ران گاو را با سیر بسیار خورده است. اما بامداد فردا که به حضور فرعون رفت تا شادابترین انجیر جهان (انجیر هشتم) را به او تقدیم کند شال سفید بلندی به گردن و دهان خود بسته بود و در تالار بار هم از فرعون فاصله گرفت تا بوی سیر دماغ حساس او را نیازارد.
پس از مرخص شدن کتان فروش، فرعون که سخت به حیرت افتاده بود و کنجکاو شده بود از کار پرداز کاخ، انزاب، پرسید که آن مرد چرا شالی به دهان خود بسته بود؟
انزاب در جواب او گفت: «من هم نمیدانم، اما اگر اجازه بفرمایید میروم و سبب این کار را از خود او میپرسم و برمیگردم و به عرض اعلیحضرت میرسانم!»
انزاب شتابان از تالار پذیرایی بیرون دوید و پس از لختی بازگشت و چنین وانمود کرد که سخت خسته و ناراحت است.
فرعون که بیش از بیش بر کنجکاویش افزوده شده بود از انزاب پرسید که چه شده است؟ انزاب چنین وانمود کرد که نمیخواهد در این باره حرفی بزند. فرعون خواهش کرد حتی التماس کرد که هر چه میداند بگوید و سرانجام چون دید که انزاب نمیخواهد حرف بزند رسماً فرمان داد که حرف بزند.
در آن دم که فرعون سخت ناراحت شده بود و خشم میگرفت و انزاب میدید که موی ریش او از خشم راست ایستاده است چنین وانمود کرد که به ناچار حرف میزند و اگر فرعون ناچارش نمیکرد حرفی نمیزد.
انزاب در برابر فرعون بر خاک افتاد و به حیله صدای خود را به لرزه انداخت و گفت: «اعلیحضرت بندهی فرمانبر خود را ببخشند، من هیچ نمیخواستم که حرفهای درشت و زشت این کتان فروش بیادب را در برابر ایشان تکرار کنم. این حیوان نادان، این روستایی پست که بویی از ادب و انسانیت نبرده است به من گفت که اعلیضحرت فرعون او را غرق لطف و احسان خود فرمودهاند و تا ابد سپاسگزارشان خواهد بود، لیکن هر بار که اعلیحضرت دهان خود را برای حرف زدن باز میکنند بویی چنان بد و زننده از دهانشان بیرون میآید که حال او را به هم میزند. او به من گفت که هیچ باور نمیکرد که دهان فرعون چنین بوی بدی داشته باشد و برای این شالی به دهان خود میبندد که بوی بد دهان ایشان را نشنود، زیرا بیم آن دارد که با شنیدن بوی بد دهان اعلیحضرت حالش به هم بخورد و در برابر ایشان بیهوش شود.»
فرعون گفت: «عجب! پس دماغ گندیدهی این مرد پست نفس خدایی ما را بدبو یافته است؟» لیکن به جای این که در برابر این بزه»، این بزه علیه مقام فرعونی خشمگین بشود قاه قاه خندید و گفت:
- بسیار خوب! اما من این کشف او را بیپاداش نمیگذارم. بگذارید فرد صبح هم به اینجا بیاید و انجیر شادابش را به حضورمان بیاورد. این بار چنان لطفی دربارهاش میکنم که بسیار بزرگتر از آنهایی خواهد بود که تاکنون در حقش کردهام!
انزاب، کار پرداز کاخ، با خود گفت: «ای داد و بیداد عجب کاری کردم، من میخواستم او را از چشم فرعون بیندازم، اما حالا لطف فرعون به او بیشتر شده است! بسیار خوب، اگر این طور بشود میدانم این بار چه سرش بیاورم!»
بامداد فردا باز هم کتان فروش که شال گردن سفیدی به گردش بسته بود و دهانش را زیر آن پنهان کرده بود به دربار آمد و انجیر رسیدهاش را در بشقابی به حضور فرعون آورد.
فرعون انجیر را از او گرفت و با لذت بسیار خورد و آنگاه نگاهی به کتان فروش کرد و دستور داد که قلم و دوات و پاپیروسی برای او بیاورند. همهی دبیران پیش دویدند تا فرمان فرعون را انجام بدهند. لیکن فرعون به اشارهی دست آنان را دور راند و خود را با دست خود فرمانی نوشت و آن را لوله کرد و مهر و موم کرد و طومار مهر و موم شده را به کتان فروش داد و به او گفت که فردا آن نامه را ببرد و به خزانهدار سلطنتی بدهد:
- تو میروی و از طرف من این نامه را به خزانهدار میدهی، یقین دارم که رفتن به نزد او پشیمان و ناخشنود نخواهی گشت.
پس از آنکه بار عام فرعون پایان یافت انزاب همراه کتان فروش از کاخ بیرون آمد و مسافتی از را راه را همراه او گشت و به او ازموفقیت تازهای که یافته بود تبریک گفت و افزود:
- معلوم است که اعلیحضرت فرعون بی نهایت از تو خشنود شدهاند. خوب کاری کردی که سفارش مرا انجام دادی. اعلیحضرت به من دستور دادند که خود را به شما برسانم و بگویم که لازم نیست فردا زحمت بکشید و به نزد خزانهدار کل سلطنتی بروید. در فرمانی که ایشان با دست مبارک خود نوشتهاند به خزانهدار کل دستور دادهاند. هزار سکهی زر به شما بدهد. اعلیحضرت این پول را به وسیلهی من برای شما فرستادهاند. بگیرید این کیسه را که هزار سکه زر در آن است. حالا فرمان مهر و موم شده را به من برگردانید!
کتان فروش که از شنیدن این حرفها بسیار شادمان شده بود طومار مهر و موم شدهی فرعون را به انزاب داد. آنگاه آن دو با هم خداحافظی کردند و هر یک به راه خود رفت.
انزاب پس از به دست آوردن طومار فرمان از شادی روی پای خود بند نبود و حتی تا صبح از خوشحالی نتوانست بخوابد و به محضر دمیدن سپیدهی بامدادی به نزد خزانهدار رفت و فرمان را به او داد.
خزانهدار کل فرمان فرعون را گرفت و بوسید و بعد مهرش را شکست و فرمان را خواند. پس از خواندن فرمان اشارهای کرد و دو سرباز پیش آمدند و انزاب را گرفتند و سرباز سوم با شمشیر سر از تن او جدا کرد و بر زمین انداخت. بیگمان انزاب فرصت آن نیافت که چیزی از این ماجرا بفهمد.
در این میان کتان فروش مثل هر روز با دلی شادمان و بشقاب انجیر به دست به تالار با رعام آمد. آن روز نیز شال گردن سفیدش را به گردنش بسته بود و دهانش را در زیر آن پنهان کرده بود.
چون فرعون او را دید، باور نکرد که چشمانش درست میبینند، آنها را سخت مالید و به کتان فروش خیره شد! نه، جای کوچکترین شکی نبود که او همان کتان فروش هر روزی بود و مثل هر روز انجیری برای او آورده بود.
فرعون با نگاه دنبال انزاب، کارپرداز کاخ خود، گشت تا از او در این باره توضیحی بخواهد، لیکن انزاب پس از سالیان بسیار که خدمت او را میکرد برای نخستین بار در تالار بارعام و پشت سر فرعون نبود.
درست در این دم بود که خزانهدار کل با کیسهی چرمی بزرگی وارد تالار شد. تا چشم فرعون به او افتاده فریاد زد:
- پس دیگر فرمانهای مرا در اینجا انجام نمیدهند؟ چرا سر مردی را که من فرمانی به دستش داده بودم و به نزد تو فرستاده بودم نینداختهای!
خزانهدار با ترس و لرز بسیار در برابر فرعون به خاک افتاد و گفت: «اعلیحضرتا من به محض دیدن فرمان، کار او ساختم! این هم سر او!».
آنگاه سر کیسه را باز کرد و سر انزاب، کارپرداز کاخ، را از آن بیرون آورد و با دقت بسیار پیش پای فرعون نهاد.
دیگری بی فایده است که ما در اینجا بهت و حیرت بیپایانی را که همهی حاضران در تالار را فرا گرفت شرح بدهیم. فرعون فریاد زد:
- عجب! تو سر کارپرداز کاخ مرا انداختهای! وحشتناک است!
خزانهدار کل جواب داد: «مگر اعلیحضرت با دست مبارک خود در آن فرمان ننوشته بودند که سر کسی را که آن را به من نزد من میآورد، بیدرنگ و بیهیچ مقدمه و تشریفاتی بیندازم؟ من هم به محض دیدن فرمان آن را انجام دادم!»
فرعون گفت: «درست است، اما اشتباهی روی داده است! من فرمان را به کارپرداز کاخ خود نداده بودم که به نزد تو بیاورد!»
خزانهدار کل گفت: «قربان این مرد که سرش اکنون بر خاک پای تو انداخته شده است، فرمان را آورد و به من داد!»
کتان فروش که از آنچه گذشته بود سخت به حیرت افتاده بود به بازپرسی کشیده شد. لیکن هوش و حواسش را به سرش جمع کرد و تعریف کرد که چگونه کارپرداز کاخ به خانهی او آمده سفارش کرده است که دهان بدبوی خود را با پارچهای بپوشاند تا بوی سیر آن مشام اعلیحضرت فرعون را ناراحت نکند و نیز گفت که همین انزاب چگونه دیروز به دنبال او دویده است و هزار سکهی زر از طرف فرعون به او داده است و فرمام مهر و موم شده را از دست او گرفته است.
فرعون که چنان در بهت و حیرت فرو رفته بود که نمیدانست چه بگوید، آمون رع خداوندگار بزرگ را سپاس گزارد و آنگاه روی به کتان فروش کرد و گفت:
- بیگمان این انزاب، کارپرداز کاخ ما، مردی زذل، شیادی بیشرم، دروغگویی خائن و دزدی کهنه کار بوده است. اما کیفر کارهای خود را دید. هر گاه به تصور این که من ثروتی بزرگ به تو بخشیدهام ما را فریب داد و برای گرفتن فرمان مهر و موم شدهی من از تو که میپنداشت خزانهدار با دیدن آن ثروتی سرشار در اختیارش خواهد نهاد، به تو نیرنگ زد. سر خود را به جای سر تو به دست دژخیم سپرد. اکنون نوبت توست که جای او را بگیری و کارپرداز کاخ گردی!
کتان فروش چندان در برابر فرعون خم شد که دماغش به خاک پای او رسید. فرعون دریافت که او چیزهایی زیر لب میگوید. پس از او پرسید:
- زیر لب چه میگویی، آیا خشنود نیستی؟
- خداوندگارا، شادی و خشنودی من بیپایان است، اما با خود میگفتم دبیر درجهی سوم چه خوب پیشگویی کرده بود، خدا از او راضی باشد، چه مرد دانشمندی است.
- این دبیر طبقهی سوم کیست و چه نقشی در این جریان دارد؟
- اعلیحضرتا ملاحظه بفرمایید! روزی که من رفتم با او مشورت کنم، او به من راهنمایی کرد که پیشهوری تنگدست این انجیرهای بسیار خوب و زیبا را نباید بخورد و تنها فرعون شایستگی خوردن این میوههای کمیاب را دارد و بس و من باید آنها را به پیشگاه او ببرم. او به من گفت که در روز دهم، خوب جای خود را و بد هم جای خود را پیدا خواهد کرد. و اکنون من میبینم که انزاب کارپرداز کاخ مرده است و من جای او را گرفتهام!
فرعون گفت: «بسیار خوب! اما یادت رفت دهمین انجیرت را هم به من بدهی!»
آنگاه اعلیحضرت فرعون دهمین و آخرین انجیر را از کتان فروش گرفت و با لذت بسیار خورد.
منبع مقاله :
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم