افسانه غرب خالص

تاریخ را نمی‌توان طوری نگاشت كه گویی تنها به گروهی از مردم تعلق دارد. تمدن به تدریج بنا شده است و حاصل تلاش گروه‌های مختلف آدمیان بوده است. این ادعا كه كل تمدن، تنها به دست اروپاییان ساخته و بنیان یافته، مانند همان
يکشنبه، 25 مرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
افسانه غرب خالص
 افسانه غرب خالص

 

نویسنده: جان هابسون
مترجمان: مسعود رجبی
موسی عنبری




 

كشف غرب شرقی (1)

تاریخ را نمی‌توان طوری نگاشت كه گویی تنها به گروهی از مردم تعلق دارد. تمدن به تدریج بنا شده است و حاصل تلاش گروه‌های مختلف آدمیان بوده است. این ادعا كه كل تمدن، تنها به دست اروپاییان ساخته و بنیان یافته، مانند همان ادعاهایی است كه انسان شناسان، هر روزه از مردمان قبایل بدوی می‌شنوند. آنها (بدویان) تنها و تنها روایت و داستان خودشان را بازگو می‌كنند- و همچنین بر این باورند همه چیزهای مهمی كه در عالم وجود دارد، با آنان آغاز می‌شوند و پایان می‌پذیرند... هنگامی كه آنان این طور حرف می‌زنند، ما می‌خندیم. اما این استهزا ممكن است به خودمان نیز بازگردد... . عقاید و افكار محدود محلی، امكان دارد تاریخ را بنگارد و فقط بر دستاوردهای گروهی تأكید كند كه تاریخ نگاران متعلق به آن هستند؛ و البته این كار چیزی نیست جز كوته نگری و محلی گرایی.
روث بندیكت
در كلاس‌های درس و بیرون از كلاس، همواره آموخته‌ایم كه كلیتی به نام غرب وجود دارد كه می‌توان در مورد آن به عنوان جامعه و تمدنی مستقل و جدای از سایر جوامع و تمدن‌ها (یعنی شرق) ‌اندیشید. بسیاری از ما حتی با این باور، بزرگ شده‌ایم كه غرب دارای تبارشناسی مستقل خاص خود است. به این صورت كه یونان باستان سرآغاز روم بود كه رم، اروپای مسیحی، و اروپای مسیحی رنسانس و رنسانس عصر روشنگری را پدید آورد و روشنگری، مردم سالاری سیاسی و انقلاب صنعتی را در پی داشت. صنعت و دموكراسی در كنار هم، میوه‌ای به نام ایالات متحده آمریكا به بار آوردند كه دارای حقوق انسان‌ها برای حیات، آزادی و جست و جو برای خوشبختی است... این نگرش گمراه كننده است، زیرا تاریخ را به داستان پیروزی اخلاقی تبدیل می‌كند، یعنی مسابقه‌ای كه در آن هریك از دوندگان (غربی) در طول مسابقه، گوی آزادی را به دست دونده بعدی می‌رساند. بدین سان تاریخ به قصه‌ای درباره پیشبرد پاكی‌ها (‌فضیلت‌ها) تبدیل می‌شود كه در آن پاكان (غرب) توانسته‌اند بر بربرها (یعنی شرق) پیروز شوند.
اریك ولف
بیشتر ما معمولاً این گونه می‌اندیشیم كه غرب و شرق همیشه و در حال حاضر كلیت‌هایی جدا و متفاوت از هم بوده‌اند. همچنین معتقدیم كه این غرب خالص و خودمختار (مستقل) به تنهایی طلایه دار خلق جهان مدرن بوده است، به طوری كه اگر نگوییم در دانشگاه‌ها، حداقل در مدارس، اینگونه آموخته‌ایم. همه اغلب چنین می‌پنداریم كه غرب خالص، حدود سال 1492میلادی (‌عصر كریستف كُلمب) به واسطه‌ی عقلانیت علمی بی‌نظیر و خلاقانه و پویش‌های عقلانی و فعالیت‌های دموكراتیك و رو به رشد، سرآمد عالم شد. به موازات برداشت سنتی، از آن زمان به بعد، اروپاییان، دامنه قدرت خود را به بیرون گسترش داده و شرق از جمله خاور دور را مورد كاوش قرار دادند. به موازات آن، راه را برای پیدایش سرمایه داری هموار كردند و به كمك آن جهان را از چنگال فقر و محرومیت نجات دادند و آن را به روشنایی مدرنیته رهنمون ساختند. براساس این دیدگاه، برای بسیاری از ما كاملاً طبیعی و واضح به نظر می‌رسد كه داستان رو به توسعه‌ی تاریخ جهان را با پیدایش و غلبه غرب درهم آمیخته و یكی بینگاریم. این دیدگاه سنتی را می‌توان دیدگاه "اروپامداری (2)" نامید. در بینش اروپامدار این تلقی نهفته است كه غرب شایستگی مسلم دارد كه بخش مركزی تاریخ جهان پیشرفته را اشغال كرده و آن را چه در گذشته و حال از آن خود بداند. اما درواقع آیا این گونه است؟
ادعای اساسی كتاب پیش رو آن است كه این برداشت اروپامدارانه كه رایج، اما در عین حال اغوا كننده و گمراهانه بوده، به دلایل مختلف غلط است: نخست، غرب و شرق همواره به واسطه‌ی فرایند جهانی شدن، از سال‌های 500 میلادی (3) به بعد با هم ارتباط تنگاتنگ و متقابل عمیقی داشته‌اند. جالب‌تر آنكه، از نظر قیاس، مارتین برنال استدلال می‌كند كه تمدن یونان باستان، در عمل تاحدی ریشه در مصر باستان دارد (4). این كتاب هم با همین استدلال، ادعا می‌كند كه شرق (‌كه در میانه‌ی سال‌های 500 تا 1800م بسیار پیشرفته‌تر از غرب بوده است) در پیدایش تمدن جدید غرب، نقش بسیار حیاتی داشته است. به همین دلیل، من در پی آن هستم كه مفهوم "غرب شرقی" را جانشین مفهوم "غرب خالص" یا غرب مستقل كنم.
شرق به واسطه‌ی دو فرایند توانست به پیدایش غرب دامن زند: نخست فرایند اشاعه (5) یا همانندسازی (6) و دوم فرایند بهره برداری (7) (‌یا به چنگ درآوردن). اول اینكه شرق بعد از سال 500م یك اقتصاد جهانی و شبكه‌ی ارتباطی جهانی پدید آورد كه از خلال آن منابع و ذخایر پیشرفته‌تر شرقی (نظیر ایده‌ها، نهادها و فناوری‌های شرقی)‌ به غرب اشاعه پیدا كردند و سپس از طریق آنچه را كه من "جهانی شدن شرقی" (8) می خوانم، همانندسازی شدند. دوم آنكه امپریالیسم غربی، پس از 1492م، اروپاییان را به این سو راهنمایی و تشویق كرد كه همه‌ی انواع منابع اقتصادی شرقی را به چنگ درآوردند و این مسئله خود به پیدایش غرب دامن زد. خلاصه آنكه غرب در توسعه‌ی خود پیشگام، مستقل و بی‌نیاز از كمك‌های شرقی نبوده است. زیرا پیدایش غرب بدون دستاوردهای شرق خارج از تصور است. بنابراین وظیفه این كتاب آن است كه سهم شرق را در پیدایش "غرب شرقی" نشان دهد.
كتاب به طرح مباحثی میان معتقدان و مخالفان اروپامداری می‌پردازد. در سال‌های اخیر، گروه اندكی از اندیشمندان ادعا كرده‌اند كه نظریه‌های تك خطی مربوط به پیدایش غرب، اعم از ماركسیسم، نظریه‌های نظام جهانی، لیبرالیسم و وبرینیسم، همگی مبتنی بر نگرش اروپامدار هستند (9). همه‌ی این نظریه‌ها بر این فرض استوارند كه غرب خالص، همه‌ی پیشرفت‌هایش را با طیب خاطر و در نتیجه فضیلت‌ها و دارایی‌های برتر خود به دست آورده است. در این برداشت، غرب به طور مستقل و بدون نیاز به دیگران از راه "منطق آهنین درونذات" (10) توسعه یافته است. این نظریات می‌انگارند كه پیدایش دنیای مدرن را می‌توان به كمك داستان پیدایش و استیلای غرب روایت كرد. نكته جالب‌تر اینكه، اندیشه اروپامداری به طور خاص با انتشار كتاب "ثروت و فقر ملل" (11) اثر دیوید لاندز (12) جان تازه‌ای گرفت و تجدید حیات كرد (13). این كتاب به طور تلویحی كتاب "استیلای غرب (14)" اثر جان روبرتز (15) را تأیید می‌كند (16). كتاب لاندز به طور خاص برخی انتقادات اخیر به دیدگاه اروپامداری را به گونه‌ای لطیف و تحقیرآمیز مورد حمله قرار می‌دهد (همه این كارها با ذوق و اشتیاق انجام شده است و خواندن كتاب را هم لذت بخش می‌كند). شاید مهم‌ترین خدمت لاندز این باشد كه كمك كرد، مشاجرات نظری پیشین، میان ماركسیسم و نظریه نظام‌های جهانی یا لیبرالیسم و وبرینیسم را به نظریه‌ی جدید "اروپامداری در مقابل ضد اروپامداری" تبدیل كند. به اعتقاد من، كار فكری و روشنگر واقعی نیز در همین جا نهفته است. زیرا تمامی مشاجره‌های قدیمی و دیدگاه‌های یاد شده، در واقعیت، گونه‌هایی كوچك‌تر یا فرعی از تفكر اروپامدار هستند. براین اساس، كتاب حاضر وارد این مجادله جدید می‌شود و با تك تك ادعاهای بزرگ مطرح شده توسط جریان غالب اروپامداری مقابله می‌كند. در عین حال نیز، تبیینی جایگزین و بدیل را ارائه می‌دهد.
ممكن است در پاسخ به ایده چارچوب "اروپامدار در برابر ضد اروپامدار" كه این كتاب آن را مطرح می‌كند، گفته شود كه آن هم نوعی ساده انگاری صرف و غیرمستدل است كه محل مناقشه نیست. تصور نوعی كشمكش دوسویه (ثنوی) بین دو ایدئولوژی منسجم، مسئله ساز و مناقشه آمیز است. بیشتر به این دلیل كه می‌توان ادعا كرد كه پارادایم منسجمی به نام "اروپامداری" وجود ندارد. به راستی من هم معتقدم نباید تصور كنیم كه بیشتر محققان آشكارا تلاش می‌كنند از یك دیدگاه اروپامداری برتری طلب درباره غرب دفاع كنند. بعضی (مانند لاندز و روبرتز) خود را به طور علنی مدافع این اندیشه می‌خوانند، اما بیشترشان این گونه نیستند. با وجود این، من اعتقاد جدی دارم كه كلیه‌ی تبیین‌های رایج از پیدایش غرب، از تفكر اروپامداری سرچشمه می‌گیرد؛ اما مسئله به طور معمول از نظر بعضی نویسندگان، مغفول مانده است. بر این اساس معتقدم كه موجه این است كه تبیین خودم را با ارزیابی نقادانه بسیاری از دعاوی مطرح شده در اندیشه اروپامداری بسط دهم.
استدلال اصلی این كتاب، مقابله با این پیش فرض اساسی اروپامداری است كه می‌گوید شرق در داستان توسعه‌ی تاریخی جهان، موجودی منفعل، نظاره گر، و حتی قربانی یا قاصد قدرت تمدن غرب بوده است؛ به همین دلیل می‌توان آن را به حق در داستان رو به پیشرفت عالم به حاشیه راند. این كتاب من از جهات زیادی با كتاب بسیار ارزشمند فلیپ فرناندز آرمستو به نام "هزاره " (17) تفاوت دارد، اما در این نكته با نویسنده هم عقیده‌ام كه:
برای مقاصد تاریخ جهان، گاهی حاشیه‌ها بیشتر از مركز به توجه نیاز دارند. بخشی از رسالت این كتاب آن است كه به موضوعات مغفول مانده توانایی ببخشد و توجه كند، از جمله به مكان‌هایی كه تحت عنوان حاشیه مورد غفلت قرار گرفته‌اند، یا مردمانی كه با نام فرودست به حاشیه فرستاده شده و یا افرادی كه به جایگاه‌های كوچك و بی‌اهمیت تنزل داده شده اند (18).
دوبویس (19) در شرایطی حساس‌تر، در مقدمه كتاب مهم خود با عنوان "آفریقا در تاریخ جهان" همین نگرش را دنبال كرده است و می‌نویسد:
پیوسته تلاش شده است تا با حذف آفریقا از تاریخ عالم، بردگی سیاهان موجه جلوه داده شود. به گونه‌ای كه امروز تصور می‌شود تاریخ را می‌توان نگاشت بی‌آنكه در آن به سیاهان اشاره‌ای شود... . از این رو من در این كتاب در پی آن هستم كه به خواننده بنمایانم، آفریقا در تاریخ جهان چه در گذشته و حال، نقش مهمی بازی كرده است (20).
ادعای اصلی من نیز به همین سیاق در كتاب حاضر این است كه تلقی اروپامداری مبنی بر انكار عاملیت شرقی و حذف آن از گردونه‌ی تاریخ توسعه‌ی جهان، به طور كامل نارسا و بی‌اساس است. زیرا ما نه تنها تصویر كاملاً تحریف شده‌ای از خیزش غرب داریم، در مورد شرق نیز فقط آموخته‌ایم كه شرق در مسیر تاریخ غالب غربی دنیا، نقش انفعالی یا تبعی داشته است.
به حاشیه راندن شرق، سكوت بسیار معناداری را ایجاد می‌كند، زیرا سه نكته مهم را پوشیده نگه می‌دارد: اول آنكه، شرق فعالانه بعد از سال‌های 500م، طلایه دار توسعه اقتصادی چشمگیر خود بوده است. دوم آنكه، شرق بعد از سال‌های 500م، فعالانه اقتصاد جهانی را پایه ریزی و آن را كنترل كرد. سوم و مهمتر این كه، شرق به طور معنادار با راهبری و پیشتازی در ارائه دارایی‌ها، امكانات و منابع خود (مانند فناوری، نهادها، افكار و آرا)‌ به اروپا، تلاشگرانه به پیدایش غرب كمك كرده است.به همین دلیل ما باید تاریخ پویایی اقتصادی شرق و نقش حیاتی آن را در پیدایش غرب دوباره به یاد بیاوریم. البته همچنان كه خواهم گفت، هدف از بحث، این نیست كه بگوییم غرب دریافت كننده‌ی منفعل منابع شرقی بوده است. زیرا اروپاییان در شكل دهی به سرنوشت خود (به ویژه از راه پایه ریزی یك هویت جمعی متغیر كه در جای خود تا اندازه‌ای مسیر توسعه اقتصادی و سیاسی اروپا را شكل داد) ‌نقش فعالی داشته‌اند. در مجموع، این دو ادعای به هم مرتبط- یكی عاملیت شرقی و همانند سازی دارایی‌ها، امكانات و منابع پیشرفته شرق، طی دوران جهانی شدن آن و دوم عاملیت و هویت اروپایی و بهره برداری از منابع شرقی- پرده از داستان فراموش شده پیدایش غرب شرقی برمی‌دارند.
نكته‌ی ویژه و قابل توجه در این زمینه این است كه نقشه‌ی جهان مركاتور (21)، درك عمومی ما از هیچ كاره بودن شرق و برتری اروپا را تقویت و تأیید می‌كند. این نقشه در همه جا، از كتابچه‌های نقشه‌ی جهان گرفته تا دیواره‌های مدارس و آژانس‌های مسافرت هوایی و اتاق‌های جلسات مدیران، یافت می‌شود. جالب است كه مساحت واقعی و عینی نیمكره جنوبی، دو برابر نیمكره‌ی شمالی است، اما در نقشه‌ی مركاتور، نیمكره شمالی دو سوم نقشه را اشغال می‌كند و مساحت نیمكره‌ی جنوبی تنها یك سوم كره زمین را نشان می‌دهد. به همین سان، اسكاندیناوی در واقعیت فقط به اندازه یك سوم هند است؛ اما در این نقشه، این دو، هم اندازه نشان داده شده‌اند. افزون بر این، در نقشه‌ی مركاتور، گرین لند دو برابر چین نشان داده شده است، در حالی كه چین چهار برابر بزرگتر از آن است. در سال 1974، آرنولد پیترز (22)، برای اصلاح آنچه را كه رجحان نژادی اروپا می‌انگاشت، نقشه خود را به نام نقشه پیترز (یا نقشه پیتر گال)‌تهیه كرد كه كشورهای جهان را بنا بر مساحت خاك واقعی آنها در روی كره زمین نشان می‌دهد. در این نقشه، نیمكره جنوبی بسیار بزرگتر می‌نماید. در حالی كه اروپا به گونه‌ای محسوس كوچك‌تر شده است. اگرچه تاكنون هیچ نقشه‌ی كاملی از جهان وجود ندارد، اما نقشه‌هایی كه توسط پیترز ارائه شده است، بی‌گمان از تحریف اروپامدارانه كه به طور تلویحی در نقشه مركاتور وجود دارد، مبراست. جای شگفتی نیست هنگامی كه نقشه پیترز نخستین بار ارائه شد، طوفان سیاسی به پا شد كه مارشال هاجسون (23) درباره‌ی آن می‌گوید: "غربی‌ها آگاهانه به نقشه كشیده شده از جهان توسط مركاتور چسبیده‌اند و این نقشه مطلوب و خوشایند آنهاست." (24).
كتاب حاضر، مانند نقشه‌ی جهان پیترز كه دیدگاه ما را درباره‌ی جغرافیای جهان تصحیح كرد، می‌كوشد با اكتشاف اهمیت نسبی شرق در برابر غرب، برداشت‌مان از تاریخ جهان را اصلاح كند. من به طور خاص در ابتدای این فصل، گونه‌ای از این نقشه را (نقشه‌ی هوبو- دایر (25)) نشان داده‌ام، اما آن را به شكل تازه‌ای درآوردم، به طوری كه چین در وسط قرار گرفته است. این كار را هم به دلیل اهمیت نقش چین در پیدایش تمدن غرب انجام داده‌ام. به همین شكل نیز، آمریكا و اروپا در این نقشه به ترتیب در حاشیه‌های كناری شمال شرقی و شمال غربی دور قرار گرفته‌اند. آفریقا در غرب دور جای گرفته است، اما اندازه‌ی آن تغییر كرده و بزرگتر شده، یعنی با این كار، در حاشیه و كوچك بودن آن (آفریقا) در مدل اروپامدار، اصلاح شده است.
این مقاله با دو بخش ادامه می‌یابد: قسمت اول با پیگیری مختصری راجع به شكل گیری گفتمان اروپامدار، در قرن‌های هجدهم و نوزدهم آغاز می‌شود. سپس بحث به دنبال آن است كه نشان دهد تبیین‌های اصلی مربوط به پیدایش غرب، به ویژه نوشته‌های كارل ماركس و ماكس وبر، درون این گفتمان جای می‌گیرند. در قسمت دوم، به طور خلاصه استدلال دوگانه خود را برای رهایی از اروپامداری غالب در تبیین‌های رایج بیان می‌كنم.
پایه ریزی بنیان‌های اروپامدار یا شرق شناسانه‌ی نظریه‌های رایج در مورد خیزش شرق

صورتبندی هویت اروپایی و ابداع اروپامداری/ شرق شناسی

در سال 1978م ادوارد سعید، واژه‌ی "شرق شناسی (26)" را ابداع كرد. پیش از این هم، تعداد دیگری از اندیشمندان از جمله ویكتور كریان (27)، مارشال هاجسون (28) و برایان ترنر (29) در این مسیر می‌اندیشیدند.(30) شرق شناسی یا اروپامداری (31)، جهان بینی‌ای است كه بیانگر برتری ذاتی غرب بر شرق است. شرق شناسی به طور خاص، تصویر ماندگاری از غرب فرادست ("خود") می‌سازد كه در مقابل "دیگری"- یعنی شرق عقب مانده و فرودست- تعریف می‌شود. این برساخته‌ی دو قطبی و ذات انگارانه، (32) اغلب در طول قرن‌های هجدهم و نوزدهم میلادی به طور كامل در تصورات اروپایی آشكار شد. حال سؤال این است كه غرب بواسطه‌ی چه مقولات معینی درصدد برآمد "خود"را برتر از "دیگری" شرقی معرفی كند؟
در طول سال‌های 1700 و 1850م، تصور و ذهنیت اروپایی، جهان را به دو اردوگاه متضاد غرب و شرق (‌یا غرب و سایر جهان) تقسیم و به تعبیری تحمیل كرد. در این برداشت جدید، غرب فرادست شرق تصور شد. ارزش‌های مجسم شرق فرودست، ضد ارزش‌های عقلانی غرب تعیین شدند. غرب به طور ویژه برخوردار از فضیلت ذاتی و منحصر به فرد تلقی شد. درواقع غرب، عقلانی، سخت كوش، مولد، قانع و صرفه جو، آزادی خواه و دموكراتیك، صادق و درستكار، پدرگونه و فهیم، پیشرفته، خلاق، اثرگذار، مستقل، در حال پیشرفت و پویا تعریف شد. سپس شرق به عنوان "دیگری"، متضاد غرب نشان داده شد. شرق در این نگاه، غیرعقلانی، خودخواه، تنبل، نامولد، زیاده رو و مسرف، خوشگذران، نامطمئن، شهوت ران، مستبد، زیانكار، بچه گانه و ناپخته، عقب مانده، غیرخلاق، منفعل، وابسته، راكد و بی‌تحرك بود. به بیانی دیگر، غرب با مجموعه‌ای از صفات و ویژگی‌های پیشرفته و شرق با یك سری كاستی‌ها توصیف شد.
اهمیت خاص موضوع در این است كه این فرایند بازسازی و تعریف شرق، به صراحت بیان كرد كه غرب همیشه برتر و فرادست بوده است (به گونه‌ای كه این برساخته‌ی ذهنی از غرب تا به زمان یونان باستان نیز امتداد داده شد). زیرا غرب به طور دائم از همان ابتدای تاریخ، از ارزش‌های پیشرفت، دموكراسی لیبرال و نهادهای عقلانی بهره مند بوده است. این ویژگی، خود به خود به تولد فرد عقلانی منجر شده است كه زندگی در حال شكوفایی او، رشد اقتصادی و ورود اجتناب ناپذیرش به روشنایی و گرمای دنیای مدرن سرمایه داری را دامن زد. در مقابل، شرق با لقب فرودست همیشگی مطرح شد. از این منظر، شرق همواره ارزش‌های مستبدانه و نهادهای غیرعقلانی را در خود جای داده و آن را تاب آورد؛ در نتیجه، در دل این تاریكی محض، یك نظام جمع سالار بیدادگر، فردیت عقلانی را از همان ابتدای تولد خفه كرد و ركود اقتصادی و بردگی را سرنوشت ابدی شرق ساخت. این استدلال، بنیان نظریه استبداد شرقی و نظریه پیتر پن (33) در مورد شرق را تشكیل می‌دهد كه تصویر جاودانه‌ای از "غرب پویا (34)"در مقابل "شرق ایستا و راكد" (35) را به نمایش می‌گذارد (نگاه كنید به جدول 1).

جدول 1. بنیان های پدرسالارانه و شرق شاسانه غرب در برابر شرق

شرق ایستا و راكد

غرب پویا

مقلد، نادان و منفعل

مبدع، خلاق، مؤثر و كارا

غیرعقلانی

عقلانی

خرافاتی و مناسك گرا

علمی

تنبل، دمدمی مزاج و بی نظم، خودجوش

منظم، منضبط

افراطی، احساساتی

خویشتندار، معتدل، معقول

بدن محور، خوشگذران و متزلزل

عقل محور

بچه گانه (عجول)، وابسته، ناكارآمد

پدرانه (‌شكیبا)، مستقل، كارآمد

برده، مستبد، نامتساهل، زیانكار

آزاد، دموكراتیك، متساهل، درستكار

وحشی، بربر

متمدن

به لحاظ اخلاقی و اقتصادی راكد

به لحاظ اخلاقی و اقتصادی در حال پیشرفت


گفتنی است كه این مرزبندی‌ها و تقابل‌های دوگانه دقیقاً همان مقولاتی هستند كه براساس نگاه مردسالارانه، هویت مردانه و زنانه (‌یا مردانگی و زنانگی) را ساخته‌اند. یعنی در این تصویر، غرب مدرن، شبیه مرد برساخته (36) و شرق مانند زن تخیلی (37) است. این شباهت تصادفی نیست، زیرا در سال‌های بعد از 1700م، هویت غربی به صورت هویتی مردانه و قدرتمند برساخته شد و شرق همزمان به صورت هویتی زنانه، یعنی ضعیف و درمانده، تجسم شد. این مسئله به یك بازنمایی شرق شناسانه از آسیا انجامید كه در آن آسیا منفعلانه، همچون مادینه‌ای در انتظار ناپلئون آرمیده بود. زیرا تنها ناپلئون می‌توانست او را از وجود به بردگی كشانده شده‌اش آزاد كند (نوعی آزادسازی كه در پی آن به "مسئولیت مرد سفید" (38) معروف شد). این نظریه اهمیت زیادی داشت، زیرا برچسب زدن به شرق به عنوان خوشگذران، فریبكار و هوسران و برتر از همه، منفعل (‌به این معنی كه هیچ قریحه‌ای برای رشد و بالندگی سازگار با خود را نداشت)، باوری ماندگار و زاینده ایجاد كرد و آن مشروعیت نفوذ امپریالیستی و كنترل شرق توسط غرب بود.
اروپامداری فقط دستمایه‌ای برای مشروع سازی امپریالیسم و مطیع كردن شرق نبود. این دیدگاه با نمایش دادن و تصویرسازی از شرق به عنوان ماهیت منفعل در مقابل غرب، مدعی است كه فقط غرب می‌توانست به طور مستقل، پیشگام رشد و توسعه روزافزون خود باشد. به واقع، پیامد انقلاب روشنگری اروپا، شالوده ریزی سوژه‌ی خلاق اروپایی و ابژه‌ی منفعل شرقی در تاریخ جهان بود. افزون بر این، تاریخ اروپا، به صورت مسیرهای زودگذر در حال پیشرفت ترسیم شد و شرق تحت سلطه دورهای پس رونده‌ی ایستا و راكد تجسم شد. این نوع تقسیم بندی بین شرق و غرب، در گفتمان اروپامدار، دال بر نوعی "رژیم آپارتاید فكری" (39) بود. زیرا غرب فرادست همیشه و حتی پیش از این در برابر شرق، فرودست قرنطینه مانده است. یا در عبارت گویای ردیارد كیپ لینگ (40) می‌خوانیم:"آه شرق شرق است و غرب غرب. این دو هرگز به هم نخواهند رسید". این نكته بسیار مهم بود؛ به این دلیل كه غرب را از تشخیص این كه در طول قرن‌های متمادی چه اثرهای مثبتی از شرق پذیرفته است، بازداشت و به این ترتیب نشان می‌دهد كه غرب در توسعه و تكوین خود بدون دریافت هیچ كمكی از طرف شرق حتی از زمان یونان باستان پیشگام بوده است. از اینجا بود كه ادعا شد تاریخ جهان را از ابتدا فقط می‌توان به مثابه داستان پیشگامی و استیلای غرب بیان كرد. بدینسان اسطوره‌ی غرب "خالص"زاده شد: منظور از آن این است كه اروپایی‌ها از راه هوش، ابتكار و عقلانیت و ویژگی‌های اجتماعی و دموكراتیك خود، بدون هیچ گونه مساعدت از طرف شرق، پیشاهنگ رشد و ترقی خود بوده‌اند، از این رو دستیابی‌شان به سرمایه داری مدرن، حتمی بود.
علوم اجتماعی نیز به طور كامل در قرن نوزدهم همزمان با به اوج رسیدن این فرایند تصویرسازی مجدد از هویت غربی، پدید آمد. تا این زمان اروپاییان در مباحث نظری خود، جهان را به دو بخش مقابل هم تقسیم كرده بودند. اما با وجود همه‌ی نقدهایی كه به این تفكیك شرق شناسانه و ذات انگار از غرب و شرق وارد است، دانشمندان اصولگرا و راست اندیش علوم اجتماعی در غرب از قرن نوزدهم تاكنون، این قطب بندی بین غرب و شرق را به صورت امری بدیهی پذیرفته‌اند و حتی آن را در نظریات‌شان راجع به خیزش غرب و ریشه‌های مدرنیته سرمایه داری به كار گرفته‌اند. این امر چگونه روی داد؟
به طور كلی، همچنان كه عبارت نقل شده از اریك ولف نیز نشان می‌دهد (41)، می‌توانیم درون نظریات رایج، یك غایت انگاری مسلط اما پنهان- هرچند گاه آشكار- را كشف كنیم كه براساس آن كل تاریخ بشر، اجتناب ناپذیر خود را به سوی نقطه پایانی مدرنیته غربی آماده می‌كند. بدینسان، تبیین‌های متعارف از تاریخ جهان چنین می‌انگارند كه كل تاریخ از یونان قدیم آغاز شده است و تا انقلاب كشاورزی اروپا در اوایل قرون وسطی ادامه می‌یابد، سپس به پیدایش عصر تجارت با محوریت ایتالیا در آغاز هزاره اول میلادی می‌رسد. این داستان تا اواخر قرون وسطی و پیدایش عصر روشنگری، یعنی هنگامی كه اروپا باورهای یونان باستان را از نو كشف كرد، ادامه می‌یابد. در این عصر، رنسانس با انقلاب علمی روشنگری و پیدایش دموكراسی درهم آمیخت و اروپا را به سوی صنعتی شدن و سرمایه داری مدرن سوق داد.
اگر تك تك كتاب‌های متداولی را كه درباره‌ی پیدایش دنیای مدرن نوشته شده‌اند، نگاه كنیم خواهیم دید كه در همه آنها، غرب به صورت "جریان تمدنی غالب" (42) نشان داده شده و در هاله‌ای از ویژگی‌های "پرومته ای" محفوظ مانده است. [این دو اصطلاح از عنوان دو كتاب معروف اقتباس شده‌اند](43). در حالی كه گاه در مورد جوامع شرقی نیز بحث‌هایی شده است، اما این جوامع آشكارا از كلیت و جریان داستان، خارج‌اند. به طور معمول در این كتاب‌ها، اگر در خصوص شرق بحث‌هایی شده است، در فصل‌های مجزا گنجانده شده‌اند. به این ترتیب، خواننده می‌تواند تنها بر بخش‌هایی كه در مورد غرب نگاشته شده است، تمركز كند و داستان اصلی را از همان بخش‌ها بگیرد. یعنی جوامع شرقی به صورت حاشیه‌ها یا پاورقی‌هایی بی‌ربط ظاهر می‌شوند. البته این حاشیه‌ها نیز مهم هستند، نه به این دلیل كه در مورد شرق مطالبی می‌گویند، بلكه بدان علت كه فقط ویژگی‌های درونی و ارتجاعی مانع از پیشرفت شرق را توصیف می‌كنند. بار دیگر می‌گویم كه این مسئله، فرادستی و برتری غرب و چرایی تبدیل استیلای غرب به سرنوشت محتوم آن را به شدت تأیید می‌كند.
در اینجا دو نكته‌ی مهم قابل ذكر هستند: اول آنكه، این داستان، برتری غرب را از ابتدای تاریخ به تصویر می‌كشد. دوم، پیدایش و استیلای غرب، داستانی است كه می‌توان آن را بدون هیچ بحث و گفت و گویی درباره‌ی شرق "غیر غرب" (44) روایت كرد. در این داستان، اروپا از یك سو مستقل و خود بنیاد و از سوی دیگر عقلانی و دموكراتیك نگریسته شده است كه تمامی مسیر ترقی و پیشرفت خود را به تنهایی هموار كرده است. این همان چیزی است كه من آن را "منطق آهنین درونذات" (45) نامیده‌ام. هر دو این نگرش‌ها، مفهوم "معجزه اروپایی" (46) را كه مفهوم جاه طلبانه اروپامدار است به گونه‌ای بیان می‌كند كه گویی "تولد پاك" (كنایه از تولد حضرت مسیح [علیه السلام]) صورت گرفته است. بر این اساس، داستان ریشه‌های سرمایه داری (و جهانی شدن) با پیدایش غرب مرادف و یكی انگاشته می‌شود، یعنی تبیین خیزش سرمایه داری و تمدن مدرن، همان قصه‌ی غرب است. روت بندیكت، آنجا كه در نوشته‌هایش، برداشت ما از تاریخ عالم را برداشتی محدود و محلی می‌خواند، به طور دقیق همین تصور را در ذهن دارد (47). یا همین طور دوبویس می‌گوید:
انسان‌های مدرن، مدت‌ها فكر كرده‌اند كه تاریخ اروپا با وجود استثناهایی كم اهمیت، تاریخ ذاتی تمدن را در خود دارد؛ پیشرفت اروپاییان سفیدپوست، همواره مسیر طبیعی و عادی به سوی بالاترین نقطه‌ی ممكن فرهنگ بشری بوده است. (48)
با این حال، باز این نكته باقی می‌ماند و باید در خصوص آن مطمئن شویم كه چگونه مقولات شرق شناسی در دل تبیین‌های رایج از پیدایش غرب جا خوش كرده‌اند. همان گونه كه بعضی از نویسندگان ضد اروپامدار، دیدگاه‌های گروهی از اندیشمندان برجسته مدرن را مورد نقد و مخالفت قرار داده‌اند (49)، من نیز در اینجا بر آشكار كردن بنیادهای شرق شناسانه نظریه‌های كلاسیك كارل ماركس و ماكس وبر تمركز خواهم كرد. این تمركز را نیز به حق و به جا می‌دانم، زیرا بیشتر نظریه‌های متأخر، به نوعی از نظریات ماركس و به ویژه وبر سرچشمه گرفته‌اند.

بنیادهای شرق شناسانه ماركسیسم

شاید تصور شود كه اندیشه‌ی ماركسیسم در مدل و دیدگاه شرق شناسانه جای نمی‌گیرد، چرا كه ماركس خود یكی از منتقدان سرسخت سرمایه داری غربی بوده است. اما واقعیت این است كه ماركس با قائل شدن امتیاز و مزیتی برای غرب، این تمدن را سوژه‌ی فعال در تاریخ رو به پیشرفت جهان دانست و با ابژه‌ی منفعل خواندن شرق، آوازه‌ی آن را خدشه دار كرد. بنابراین، نظریه‌ی ماركس، به روش گذشته، كلیه‌ی ویژگی‌های تاریخ اروپامدار عالم را بازگو كرد. اما چگونه چنین شد؟
نظریه‌ی ماركس مفروض می‌انگارد كه غرب منحصر به فرد بوده و تاریخ تكوینی و رو به پیشرفتی را تجربه كرده كه شرق از آن محروم مانده است. ماركس به صراحت بیان كرد كه شرق هرگز و هیچ گاه تاریخ رو به توسعه نداشته است. این نظر بارها و بارها توسط او در جزوات و مقالات روزنامه‌ها تكرار شده بود. برای مثال او گفته است "چین شبه تمدن رو به زوال بود كه در لابه لای دندان‌های زمان به رشد خود ادامه می‌دهد" (50). بنابراین تنها امید چین برای رهایی و جان گرفتن مجدد به منظور پیشرفت، در گرو جنگ تریاك (افیون) و هجمه‌ی برتیانیای سرمایه داری بود كه می‌توانست "درهای چین عقب مانده"را به روی انگیزه‌های نیرو بخش تجارت جهان سرمایه داری بگشاید(51). هند نیز با همین نگاه توصیف شد(52). این فرمول در سطحی مفصل‌تر و واضح‌تر در "مانیفست كمونیست" آمده است كه در آن به ما گفته می‌شود، بورژواهای غربی "همگی، حتی وحشی‌ترین ملل را كه از خطر انقراض رنج می‌برند به سوی تمدن می‌كشانند تا شیوه تولید بورژوازی (غربی) ‌را بپذیرند و آنان را مجبور می‌كنند با آنچه كه تمدن نام دارد آشنا شوند، یعنی خودشان را غربی بیابند. در یك كلام، این كه (‌بورژوازی غربی) جهان را مطابق تصویر خود می‌سازد"(53)
انكار شرق از دایره‌ی تمدن توسط ماركس، نه تنها در نوشته‌ها و مقالات بی‌شمار او در روزنامه‌ها (كه بیش از هفتاد و چهار مورد بین سال‌های 62-1848 را شامل می‌شود) قابل مشاهده بود، بلكه به طور بنیادی در طرح نظری‌اش در رویكرد ماتریالیسم تاریخی نیز وجود داشت. نقطه حائز اهمیت در اینجا مفهوم "روش تولید آسیایی" بود كه در آن، "مالكیت خصوصی" و سپس "كشمكش طبقاتی" به عنوان موتور حركت توسعه تاریخی در شرق وجود نداشتند. به همین شكل او در كتاب "سرمایه" نیز تشریح می‌كند كه در آسیا، تولیدكنندگان... تحت سلطه و انقیاد مستقیم دولتی هستند كه به عنوان مالك زمین‌های شان بر آنها تفوق دارد... . به این ترتیب هیچ نوعی از مالكیت خصوصی زمین در شرق وجود ندارد"(54). "در این روش، آنچه تولید می‌شد به مصرف می‌رسید و مازادی برای سرمایه گذاری در اقتصاد باقی نمی‌ماند. این واقعیت علت اصلی "تغییرناپذیری" (55) جوامع آسیایی بود" (56). كوتاه سخن آنكه مالكیت خصوصی و كشمكش طبقاتی در شرق پدید نیامد؛ زیرا نیروهای تولید همگی در مالكیت دولت مستبد قرار داشتند. در این شیوه‌ی زمینداری جمعی، اجاره زمین‌ها از تولیدكنندگان توسط دولت مستبد بی‌رحم، حتی گاهی با شكنجه به صورت مالیات اخذ می‌شد، از این رو ركود و كسادی بر آن غالب می‌شد(57). این راهكار با شرایط اروپا تفاوت اساسی داشت. در اروپا دولت بالای سر جامعه نایستاده بود، بلكه درون جامعه جای داشت و با طبقه اقتصادی مسلط اشتراك و همكاری می‌كرد. دوم اینكه دولت قادر نبود مازاد را از راه مالیات‌های گزاف از مردم بگیرد. این شرایط، فضایی به وجود آورد كه در آن سرمایه داران می‌توانستند مازاد (‌یعنی سود) را انباشته كنند و آن را دوباره در چرخه اقتصاد سرمایه داری، سرمایه گذاری كنند. بر این اساس، پیشرفت اقتصادی به صورت ویژگی بی‌همتای غرب تلقی شد. این برداشت نظری ماركس از شرق و غرب، خود را در نظریه‌ی استبداد شرقی نشان می‌دهد (‌بعدها آوازه آن در كتاب نئوماركسیستی كارل ویتفوگل عیان شد)(58). واقعیت این است كه مفهوم "شیوه‌ی تولید آسیایی" ماركس بین قدرت خفقان آور دولت مستبد از یك سو و نقش ضعیف تولید جمعی روستایی از سوی دیگر دور می‌زند، اما این كدام یك از این دو عامل اساسی‌تر بوده‌اند، ذره‌ای از اهمیت این باور همیشگی ماركس نمی‌كاهد كه برای شرق، چشم اندازی به سوی توسعه درون زا و روز افزون وجود نداشت و نمی‌توانست وجود داشته باشد. از این رو شرق تنها باید با كمك امپریالیست‌های سرمایه دار بریتانیا رهایی می‌یافت. به همین دلیل، نظریه كلی ماركس از تاریخ، به صراحت داستان غایت انگار شرق- شناسی یا اروپامداری را بازنما می‌كند. ماركس در "ایدئولوژی آلمانی‌" ریشه‌های مدرنیته سرمایه داری را در یونان باستان به عنوان سرچشمه تمدن جست و جو می‌كند (در كتاب گروندریسه نیز او به طور آشكار اهمیت مصر باستان را نادیده می‌گیرد(59)).وی سپس قصه آشنای اروپامدار در مورد پیشرفت خطی و عام به سوی فئودالیسم اروپائی، بعد سرمایه داری غربی و سپس سوسیالیسم را بازگو می‌كند و در آخر به نقطه نهایی كمونیسم می‌رسد(60).
براساس این رویكرد، انسان غربی در ابتدای تاریخ در نظام كمونیسم اولیه، آزاد زاده شد و بعد از گذار از چهار دوره‌ی تاریخی تكاملی، در نهایت همه‌ی انسان‌ها حتی انسان آسیایی را از راه "كشمكش انقلابی طبقاتی" نجات می‌دهد. در نظر ماركس، طبقه‌ی كارگر غرب "افراد برگزیده (61)" بشریت هستند؛ به همین شكل بورژوازی غربی "افراد برگزیده‌ی" سرمایه داری جهانی هستند. بنابراین این برداشت ماركس كه درك متفاوتی از دیدگاه هگل بود، به پیدایش داستان خطی و رو به پیشرفتی انجامید كه در آن انسان‌های غربی از طریق كشمكش طبقاتی از خلال دوره‌های تاریخی پی در پی به آزادی نزدیك‌تر شدند.
چنین پیشرفت خطی و ممتدی در شرق امكان نداشت، شرقی كه در آن چرخه‌های ضد توسعه، رژیم‌های سیاسی مستبد و نظام‌های واپس گرای تولید روستایی، كاری جز عقب گرد انجام نمی‌دادند. تأكید این دیدگاه كلی، انكار صریح عاملیت شرقی است. اگر بخواهیم استدلال ماركس در مورد تفاوت "طبقه در خود" پرولتاریا (نماد كرختی و انفعال) ‌و "طبقه برای خود" (نماد گرایش و خواست فعالانه برای رهایی) را با عبارتی دیگر بازگو كنیم، مثل این است كه بگوییم ماركس شرق را "وجودی در خود" (62) می‌دید كه به طور ذاتی قادر نبود به "وجودی برای خود" (63) تبدیل شود. در عوض غرب از همان ابتدا، "وجودی برای خود" بوده است. البته بعید نیست كه تأثیر هگل بر اندیشه ماركس این اعتقاد به دوگانگی بین غرب پیشرو و شرق ارتجاعی را پدید آورده باشد. دقیقاً به این دلیل كه در نظر هگل، روح برتر و فرادست غرب، آزادی روزافزون است، در حالی كه روح فرودست و مادون شرق، استبداد تغییرناپذیر و واپس گراست(64). كوتاه سخن آنكه، در دیدگاه ماركس، غرب حامل پیروز پیشرفت تاریخی و شرق دریافت كننده‌ی منفعل آن بوده است.
با تمام این تفاسیر، منصفانه به نظر می‌رسد كه رویكرد ماركس را "شرق شناسی به رنگ سرخ درآمده" (65) بنامیم. (66) هدف از تمام گفته‌ها، این نیست كه بگوییم نظریه ماركسیسم در حال مرگ است، زیرا بدون تردید ماركسیسم مفید و روشنگر باقی خواهد ماند. همه‌ی مباحث صورت گرفته، گویای این نكته است كه ماركسیسم به عنوان یك چارچوب كلان، به طور كامل درون گفتمان شرق شناسی جای می‌گیرد.

بنیادهای شرق شناسانه وبرینیسم

رویكرد شرق شناسانه بیش از همه در آثار ماكس وبر جامعه شناس آلمانی آشكار است. رویكرد كلی وبر بر پایه‌ی این پرسشهای بسیار حساس شرق شناسانه بنا شده است: چه شد و چگونه بود كه غرب توانست راه خود به سوی سرمایه داری مدرن را هموار و قطعی سازد؟ و چرا تقدیر پیشاپیش شرق، عقب ماندگی اقتصادی بود؟
نشانه‌های شرق شناسانه، در دیدگاه وبر هم در سؤالات اولیه او و هم در روش شناسی تحلیلی بعدی‌اش كه برای پاسخ به آن سؤالات به كار گرفته شد، یافت می‌شود. بنابر نظر وبر، جوهره‌ی سرمایه داری مدرن در میزان "عقلانیت (67)" و "پیش بینی پذیری (68)" بارز و بی‌نظیر آن نهفته است. این ارزش‌ها، تنها در غرب پیدا می‌شدند. از این نظر، رندل كالینز خاطرنشان می‌كند كه:
منطق استدلال وبر آن است كه ابتدا این ویژگی‌ها را تشریح كند، سپس موانع موجود بر سر راه این ویژگی‌ها در همه جوامع تاریخ عالم تا قرون اخیر را نشان دهد؛ در نهایت با استفاده از روش تحلیل مقایسه‌ای، شرایط اجتماعی منتج به بروز این خصلت‌های ویژه در غرب را نشان دهد (69).
دیدگاه وبر بر منطق شرق شناسانه ناب استوار است، زیرا وی مجموعه‌ی ویژگی‌های روزافزونی را انتخاب كرده یا به غرب نسبت داده است كه مدعی است آنها منحصر به غرب‌اند. او بر این نكته تأكید می‌كند كه ویژگی‌های یاد شده در شرق وجود نداشتند، در نتیجه مجموعه‌ای از موانع تخیلی و ذهنی، شكست شرق در مسیر پیشرفت را قطعی ساختند، یعنی وبر جوانب كلیدی امكان بخش به پیدایش غرب را به طور عینی انتخاب نكرد، بلكه این جنبه‌ها را به غرب منتسب كرد، همچنان كه مجموعه‌ای از موانع ذهنی را نیز به عنوان عوامل شكست شرق به این تمدن نسبت داد. ویژگی شرق شناسانه مدل تحلیلی وبر، به روشنی تمام از چگونگی توصیف او از شرق و غرب پیداست (به جدول 2 نگاه كنید).

جدول2. برداشت شرق شناسانه وبر از شرق و غرب: تفكیك مبتنی بر نظریه عقلانیت

شرق (سنت)

غرب (مدرنیته)

حقوق موردی (شخصی)

1-حقوق عقلانی (عمومی)

فقدان حسابرسی عقلانی

2-حسابرسی دقیق و چندگانه

جناح های سیاسی، اجرایی

3-شهرهای آزاد و مستقل

بازرگانان تحت كنترل دولت

4-بورژوازی شهری مستقل

دولت پاتریمونیال (و مستبد شرقی)

5-دولت قانونی- عقلانی (و دموكراتیك)

صوفی گری

6-علم عقلانی

ادیان سركوبگر و غلبه زندگی جمعی

7-اخلاق پروتستان و پیدایش فرد عقلانی

تشكیلات نهادی اساسی در شرق:
-تمدن‌های یكپارچه كه در آن برای دستیابی به قدرت، میان گروه‌ها و نهادها توازنی وجود ندارد ( نظام تك دولتی یا امپراتوری‌های سلطه)؛ درهم آمیختگی قلمروهای عمومی و خصوصی ( نهادهای غیرعقلانی)

8-تشكیلات نهادی اساسی در غرب:
1.8- تمدنی با بخش بندی های مجزا همراه با نوعی توازن قدرت اجتماعی بین همه گروه‌ها و نهادها (نظام پراكندگی قدرت یا تمدن مبتنی بر اهرم‌های قدرت متعدد)؛
2.8-جدایی قلمروهای عمومی از قلمرو خصوصی (نهادهای عقلانی)


در اینجا بهتر است جدول 1 را با جدول 2 مقایسه كنیم. این مقایسه اثبات می‌كند كه وبر به طور كامل مقولات اروپامدارانه را درون مفاهیم محوری علمی و اجتماعی خود وارد كرده است. به گونه‌ای كه غرب را متبرك به مجموعه‌ی بی‌نظیری از نهادهای عقلانی آزادی خواه و زمینه ساز رشد و ترقی كرد. این عوامل ایجادكننده‌ی رشد، صرفاً به دلیل وجودشان در غرب و نبودشان در شرق مورد تأكید و توجه هستند (70).
در اینجا تمیز شرق از غرب بر پایه وجود نهادهای عقلانی (‌در غرب) و غیر عقلانی (در شرق) تا حد زیادی منعكس كننده نظریه پیترپن درباره شرق است. در جدول 2، مقولات1، 8 و 2، 8 نیاز به تأكید ویژه دارند. نخست آنكه تفاوت‌های بین دو تمدن شرق و غرب در این ادعای وبر خلاصه می‌شود كه مشخصه‌ی مدرنیته سرمایه داری غربی، جدایی بنیادین حوزه‌ی عمومی و خصوصی است. اما در جامعه سنتی (‌مانند شرق) چنین تفكیكی وجود نداشته است. عقلانیت رسمی- به عنوان جوهره‌ی مدرنیته - تنها زمانی می‌تواند رواج یابد كه چنین جدایی‌ای وجود داشته باشد. این عقلانیت در همه زمینه‌ها از سیاسی، نظامی و اقتصادی گرفته تا زمینه‌های اجتماعی و فرهنگی، گسترش می‌یابد.
دومین ویژگی عمومی ممیزه‌ی شرق و غرب، وجود توازن اجتماعی قدرت در غرب و نبود آن در شرق بود. تحلیل‌های نئو وبری، با الهام از نظریه وبر، بین "تمدن‌های با عوامل قدرت متعدد (71)" یا نظام چند دولتی اروپایی و نظام‌های تك دولتی شرقی یا "امپراطوری‌های سلطه" تفاوت قائل می‌شوند (72). نئووبری‌ها، مانند برخی از نظریه پردازان ماركسیست و نظام جهانی و تعدادی از نظریه پردازان غیرماركسیستی (73) به نقش حیاتی جنگ میان دولت‌ها در پیدایش اروپا (كه اصطلاحاً در سیستم امپراطوری تك دولتی شرق وجود نداشت)‌ تأكید می‌كنند. این جاست كه نظریه‌ی استبداد شرقی اهمیت محوری پیدا می‌كند. تنها غرب، توازن متغیر میان نیروها و نهادهای اجتماعی را تجربه كرده به گونه‌ای كه هیچ یك از طرفین قدرت، توان تسلط كامل بر طرف دیگر را پیدا نمی‌كردند (74). حكمران‌های سكولار اروپایی نمی‌توانستند بر پایه‌ی الگوی استبدادی حكومت كنند. آنها در جامعه مدنی خود، "قدرت‌ها و آزادی‌ها" را به افراد، ابتدا به نجبا و سپس به بورژواها تفویض كرده بودند. در 1500م، حكمران‌های اروپایی درصدد بودند نظام سرمایه داری را رشد و توسعه دهند تا از این راه درآمدهای حاصل از مالیات را، با وجود رقابت نظامی پیوسته و پرهزینه میان دولت‌ها، افزایش دهند. در مقابل در شرق، سلطه‌ی نظام تك دولتی، به دلیل نبود رقابت دولتی، موجب پیدایش امپراتوری‌های سلطه شد كه در آن دولت دیگر برای اهتمام به توسعه‌ی جامعه زیر فشار نبود. بدینسان برخلاف فی اف (75) (نوعی واگذاری موروثی زمین) كه حكمران‌های غربی قبل از 1500م به نجبا اعطا می‌كردند، در شرق، نجبا توسط دولت مستبد موروثی سركوب می‌شدند و حقوق موروثی آنان (حقوقی كه قدرت طبقه حاكم را محدود می‌كرد) توسط دولت پایمال می‌شد. افزون بر این، بورژوازی شرقی به طور كامل زیر ستم دولت پاتریمونیال یا مستبد بود و گستره‌ی اختیار و عمل آن به فعالیت‌های اجرایی محدود بود. در مقابل، بنا به ادعای وبر "شهرهای آزاد (76)" فقط در غرب یافت می‌شدند. حكمران‌های اروپایی در برابر قدرت امپراتوری مقدس روم و نظارت قدرت پاپ، با هم هماهنگ بودند؛ اما این ویژگی با نظام حكمرانی شیخ سالاری شرقی (كه در آن نهادهای دینی و سیاسی درهم آمیخته بودند) در تعارض قرار داشت. آخر آنكه، انسان غربی تا حدی به دلیل انگیزه‌های نیروبخش پروتستانیسم، با عقلانیت جاودان و اخلاق تحول برانگیز سروری عالم محشور شد، اما انسان شرقی گرفتار ادیان ارتجاعی و سپس تقدیرگرایی طولانی مدت و همنوایی منفعلانه با جهان شد. بنابراین بدیهی است كه پیدایش سرمایه داری به همان اندازه كه در غرب حتمی بود، در شرق ناممكن بوده است. در مجموع می‌توان گفت اگرچه استدلالات وبر محتوای متفاوتی با مباحث ماركس دارد، هر دو در چارچوب شرق شناسی كار كرده‌اند: ارتباط آشكار این دو نظریه در نقش محوری‌ای است كه آنان برای نبود استبداد شرقی در غرب و عالمگیری منطق اروپا قائل هستند. بنابراین، همان گونه كه پیشتر گفته شد اگر با عینك اروپامدارانه به این دو دیدگاه به ظاهر متضاد نگریسته شود، فقط گونه‌های پیچیده‌تری از همان تفكر شرق شناسانه خواهند بود.
شاید مهم‌ترین پیامد نظریه اروپامدار وبر این است كه دیدگاه او تقریباً در تمامی تبیین‌های اروپامدارانه از خیزش غرب نفوذ و گسترش یافت؛ هرچند كه جیمز بلات (77) می‌گوید "بسیاری از نویسندگان مربوطه، خود را دنباله رو وبر و دیدگاه شرق شناسانه نمی‌دانند" (78). البته این مسئله به هیچ وجه تعجب برانگیز نیست؛ زیرا تمام دانشمندان مشهور و برجسته در این زمینه، تحلیل خود را با این سؤال واحد و عام وبر آغاز كردند كه: چرا تنها غرب توانست راه به سرمایه داری مدرن بیابد، در حالی كه در مقابل، تقدیر شرق ماندن در فقر بود؟ هنگامی كه سؤال آغازین تحلیل به این شكل بیان شود، خواه ناخواه روایت شرق شناسانه آفریده می‌شود. زیرا این پرسش محقق را به اینجا می‌كشاند كه (اغلب ناخواسته) پیدایش غرب و ركود شرق را گریز ناپذیر بداند. حال چگونه چنین می‌شود؟
كاربرد مفهوم شرق شناسانه تفكیك دوگانه "غرب- شرق"، این پاسخ اجتناب ناپذیر را در اختیار محققان غربی گذاشت: تنها غرب خلاقیت و ویژگی‌ها رو به پیشرفت را برای طی این مسیر داشت. این ارزش‌ها از ابتدای تاریخ، هرگز در شرق وجود نداشته‌اند. طبیعی است پرسشی كه به این شكل مطرح شود، برای پاسخ گدایی می‌كند: چگونه شد كه غرب لیبرال، خلاق و پیشرفت گرا به مدرنیته سرمایه داری رسید، حال آنكه تقدیر همیشگی شرق مستبد و مرتجع، سكون و بردگی قرار گرفت؟ بدیهی است در این عمل، پیش از آنكه پژوهشی تاریخی انجام شده باشد، مقولات علت و معلولی ذاتی به غرب و شرق نسبت داده شده بودند. ممكن است در واكنش به این بحث گفته شود كه عقل حكم می‌كند شرایط كنونی غرب پیشرفته و شرق عقب مانده را برای درك گذشته، مورد كنكاش قرار دهیم و عوامل شكل دهنده به این وضعیت را بشناسیم. مشكل این جاست كه در تحلیل گذشته نگر از مفهوم عقب ماندگی شرق، خبطی بزرگ، اما پیچیده صورت می‌گیرد: اروپامداری برای آشكار كردن موانع عقب ماندگی شرق، "قانون آهنین و همیشگی عدم تكامل" را به آن نسبت می‌دهد. مهم‌تر این كه، شرق را فقط از نگاه راهیابی نهایی غرب به سرمایه داری مدرن ارزیابی می‌كند، در نتیجه هرگونه پیشرفت تكنولوژیكی و اقتصادی در شرق را به عنوان مسئله‌ای بی‌اهمیت نادیده می‌گیرد. در مقابل با در نظر گرفتن برتری امروزین غرب به عنوان یك واقعیت و مفهوم سازی از آن در خلال دوره‌های تاریخی، محقق باید به این جا كشانده می‌شود كه غرب را با "قانون آهنین توسعه عام" توصیف كند. استدلال اصلی كتاب حاضر این است كه چنین نگاهی به مسئله، مناقشه آمیز است: به عبارت دیگر، هیچ موضوع حتمی و گریزناپذیری درباره پیدایش غرب وجود نداشته است. به این دلیل كه غرب هرگز به صورتی كه اروپامداری مفروض می‌انگارد، خلاق و از حیث اخلاقی در حال پیشرفت نبوده است. زیرا این تمدن در طول سال‌های 500 تا 1800م، بدون كمك شرق كه در طول این سالیان پیشرفته‌تر (از غرب)‌بوده است، هیچ گاه نمی‌توانسته است راه به مدرنیته بیابد.
بدینسان بخش اعظم اندیشه غربی، علمی و مطابق با واقع نیست، بلكه نگاهی یك چشمی به موضوع داشته است. این نگرش، منعكس كننده ارزش‌های پیش داورانه و متعصبانه غرب بوده و مانع از این می‌شود كه بیننده تصویر كامل را ببیند. بلات این وضعیت را "تاریخ تونل اروپامدارانه" (79) می‌نامد (80). حال ما اگر دنیا را با نگاه وسیع‌تر دو چشم ببینیم، با چه رویدادی مواجه خواهیم شد؟

توهم اروپامداری: كشف غرب شرقی

باید یادآوری كرد كه جهت گیری ضمنی اروپامدارانه كه جاه طلبانه بر جریان‌های مهم فكری سایه افكنده است، لزوماً نظریه‌های مربوط را از اعتبار ساقط نمی‌كند. دیوید لاندز (81) محقق كه خود را طرفدار اروپامداری معرفی كرده، به تازگی استدلال كرده است كه برای وجود اندیشه اروپامداری، توجیه بسیار خوبی وجود دارد. زیرا در عمل این غرب بود كه پیروز شد نه شرق؛ و تنها اروپاییان بودند كه توانستند در راهیابی به مدرنیته سرمایه داری پیشگام شوند. لاندز به همین دلیل، تبیین‌های ضد اروپامداری را با توسل به القاب "تفكرات سیاسی مصلحتی"، "اروپاگریز" یا "تاریخ بد" انكار می‌كند (82). اما استدلال بنیادین من این بوده كه روایت اروپامداری، مناقشه آمیز است، نه به این دلیل كه از نظر سیاسی نادرست است، بلكه به آن دلیل كه با رویدادهای واقعی تاریخ، همخوانی ندارد و در آن قالب جای نمی‌گیرد. لاندز در كتاب خود كه آن را در دفاع از اروپامداری نوشته است، با این گفته به شدت مخالفت می‌كند. او می‌نویسد:
مكتب سومی (كتاب حاضر من در آن جای می‌گیرد) نیز وجود دارد كه استدلال می‌كند دوگانگی بین غرب و غیر آن (غرب- شرق) به طور كاملاً غلط است. در جریان بزرگ تاریخ جهان، اروپا دیرتر از همه آمد و به طور رایگان دستاوردهای رایگان را از آن خود كرد. این دیدگاه از بنیاد نادرست است. براساس اسناد تاریخی، اروپا (‌غرب) ‌در طول هزار سال گذشته، پیش برنده‌ی اصلی توسعه و مدرنیته بوده است. هنوز هم بحث اخلاقی راجع به این وجود ندارد. ممكن است برخی بگویند اروپامداری برای ما و در واقع برای كل جهان بد است و باید از آن پرهیز كرد. اما این افراد خود باید از این نگرش دوری كنند. من حقیقت را بر "مصلحت" ترجیح می‌دهم و در مورد پیشینه‌ی خودم، اطمینان بیشتری دارم (83).
برخلاف نظر لاندز، اسناد تجربی تاریخی‌ای كه من به آنها ارجاع می‌دهم، نشان می‌دهند كه در بخش عمده هزار سال گذشته، شرق نخستین پیش برنده‌ی توسعه‌ی جهان بوده است. اندیشمندان حاضر، لبه‌ی برتر قدرت جهانی در طول هزار سال گذشته را بدون استثنا به دولت‌های غربی نسبت می‌دهند. اما مسئله روشن این است كه قدرت‌های غربی از ان رو مسلط و غالب نشان داده شده‌اند كه اروپامداری اصرار داشته است از ابتدای تاریخ، هیچ یك از قدرت‌های شرقی را در این چرخه توسعه راه ندهد. این كتاب نشان خواهد داد كه كلیه‌ی قدرت‌های پیشگام غربی در قیاس با "قدرت‌های پیشگام شرق" از نظر سیاسی و اقتصادی فروتر بوده‌اند. فقط در انتهای این دوره تاریخی، یعنی حوالی 1840م است كه یك قدرت غربی در نهایت توانست چین را در تاریكی فرو برد.
با همه‌ی این احوال، باز ممكن است لاندز ادعا كند كه حتی اگر همه‌ی این گفته‌ها هم درست باشد، باز واقعیت حاضر این است كه فقط اروپایی‌ها بودند كه توانستند به تنهایی راه خود به مدرنیته سرمایه داری را بگشایند. یا همین طور لین وایت می‌گوید "یك چیز آنقدر قطعی و روشن است كه حتی به زبان آوردن آن حماقت است و آن اینكه تكنولوژی و علم مدرن، به طور مشخص غربی هستند" (84). همان گونه كه پیشتر گفتیم، غرب تنها زمانی توانست خود را به مدرنیته برساند كه از امكانات و منابع پیشرفته‌تر و اشاعه یافته شرق بهره برداری كرد. بی‌گمان موفقیت تبیین من در این خصوص در گرو ارائه شواهد تجربی و عینی است نه نوعی مصلحت اندیشی. از این رو باید به بیان واقعیت‌های تجربی مؤید تبیین بدیل و ضداروپامدارانه خود بپردازیم. نخست فرایند اشاعه و همانندسازی امكانات منابع شرقی توسط غرب در خلال دوران جهانی شدن شرق را مورد بحث قرار می‌دهیم، سپس به موضوع بهره برداری از منابع شرقی در طول دوران امپریالیسم می‌پردازیم.
نمونه‌ای گویا در این خصوص را "افسانه واسكودوگاما" نام نهاده‌ام. به طور معمول ما در غرب به خود می‌بالیم كه واسكو دوگاما مكتشف پرتغالی، نخستین كسی بوده است كه دماغه‌ی امیدنیك را دور زد و تا جنوب شرق آسیا و هند كشتی راند و در آنجا برای نخستین بار با نژاد هندی كه تا آن زمان بدوی و دورافتاده بودند، برخورد كرد. اما جالب است كه بین دو تا پنج دهه قبل از واسكودوگاما، دریانوردی مسلمان به نام احمد بن مجید بود كه دماغه امیدنیك را دور زد و ساحل غرب آفریقا را با كشتی پیمود و از تنگه‌ی جبل الطارق وارد دریای مدیترانه شد. افزون بر این، ایرانیان عصر ساسانی از نخستین قرن‌های هزاره اول، سیاهان اتیوپی و پس از آن مسلمانان (حدود 650م) در طول مسیرهای آبی هندو چین دریانوردی می‌كردند. مردمان جاوه، هندی‌ها، چینی‌ها نیز همگی، اگر نگوییم صدها، اما ده‌ها سال پیش از واسكو دوگاما، مسیرهای دریایی تا دماغه‌ی امیدنیك را می‌پیمودند. در ضمن این مسئله هم فراموش شده است كه دوگاما به این دلیل توانست تا هند پیش رود كه یك ملوان مسلمان ناشناخته از گجرات راهنمای او بود. باز برای ما غربی‌ها ناراحت كننده است وقتی به این نكته توجه می‌كنیم كه كم و بیش تمامی فناوری‌های راهیابی و دریانوردی و تكنیك‌هایی كه سفر دریایی دوگاما را ممكن ساختند، در چین یا در خاورمیانه اسلامی اختراع شده بودند (و بی‌گمان این فناوری‌ها در دوره دوگاما پیشرفته‌تر شدند). این فناوری‌ها در كلیه قلمروهای اقتصاد جهانی آن زمان از راه پل ارتباطی اسلام در جهان گسترش یافت و توسط اروپایی‌ها همانندسازی شد. اگر این نكته را هم اضافه كنیم كه توپ و باروت در چین اختراع شده بود و از آن جا به كل جهان گسترش یافت، دیگر چیزی باقی نمی‌ماند كه پرتغالی‌ها بتوانند مدعی نقش خود در آن باشند. سرانجام، هندی‌ها، مردمانی وحشی و بدوی نبودند؛ آنان از "مكتشفان پرتغالی"- كه اصطلاح غلطی است- بسیار پیشرفته‌تر بودند، زیرا از زمان‌های دور و دراز یعنی قرن‌ها پیش از آنكه دوگاما به غلط مدعی كشف آسیا و هند باشد، با بیشتر نقاط آسیا، شرق آفریقا و به طور غیرمستقیم با اروپاییان، پیوند تجاری مستقیم داشته‌اند.
به طور كلی، گفتن این مسئله اهمیت دارد كه دارایی‌ها و منابع شرق، تأثیر بسیار مهمی بر هر یك از نقاط عطف عمده در تاریخ اروپا داشته‌اند. به نظر می‌رسد كه غالب فناوری‌هایی كه انقلاب كشاورزی در دوره قرون وسطی بعد از سال‌های 600م اروپا را امكان پذیر ساخت، از شرق آمده باشند. پس از سال‌های 1000م، فناوری‌ها، ایده‌ها و سازمان‌های عمده‌ای كه انقلاب‌های تجاری، تولیدی، مالی، نظامی و دریانوردی غربی را دامن زدند، ابتدا در شرق تكوین یافته بودند و سپس توسط اروپاییان همانندسازی شدند. پس از 1700م، فناوری‌های مهم و ایده‌های سازنده آنها، كه ناگهان با رقه اش در انقلاب‌های كشاوری و صنعتی نمایان شد، همگی از چین به اروپا رواج یافتند. افزون بر این‌ها، ایده‌های چین در برانگیختن عصر روشنگری در اروپا بدون تأثیر نبوده است، به این دلیل كه شرق و غرب از حوالی سال‌های 500 میلادی به بعد از راه یك شبكه منفرد ارتباطی جهانی با هم مرتبط بوده‌اند. بنابراین ما باید خود را از این پیش فرض اروپامدارانه رها كنیم كه این دو كلیت (شرق و غرب) را می‌توان به طور كامل جدا و حتی ضد هم بازنمایی كرد.
طبیعی است كه در برابر هریك از نظرهای من، یك سری پاسخ‌های متقابل تعبیه می‌شوند كه (اغلب ناخواسته) استمرار و بقای بینش اروپامداری را امكان پذیر می‌سازد. نویسندگان قائل به اروپامداری، حتی هنگامی كه تصدیق می‌كنند برخی ایده‌ها یا فناوری‌ها ریشه در شرق داشته اند، اغلب به موضوعی متوسل می‌شوند كه می‌توان آن را یك "تبصره شرق شناسانه" (85) ویژه نام نهاد. این تبصره‌ها، اهمیت هریك از دستاوردهای ویژه شرق را نادیده می‌گیرند. از این رو به همان وضعیت محافظه كارانه شرق شناسی باز می‌گردند. این فرایند به ندرت آگاهانه صورت می‌گیرد. چون اغلب محققان، سرسختانه از بینش اروپامداری صریح درباره جهان دفاع نمی‌كنند. دانشمندان معمولاً تبصره‌های شرق شناسانه را به كار می‌گیرند تا چشم انداز نظری خود را (مانند نگرش ماركسیستی، لیبرال، وبری و غیره) بیابند نه آنكه از ابتدا بخواهند اروپامداری را تأیید كنند. اما این عمل، خواه ناخواه، نتیجه اش همچنان دوام و بقای بینش اروپامدارانه است. به این دلیل كه این رویكردها از بنیان شرق شناسانه هستند.
در اینجا من برای این كه دیدگاهم را تشریح كنم، گفتن دو مثال را در مورد چگونگی به كارگیری این تبصره‌ها كافی می‌دانم. مورخان اروپامدار، اغلب به ادعای من مبنی بر دستیابی چین به یك شاهكار صنعتی در طول دوره امپراتوری سونگ (‌قرن یازدهم)، با یادآوری یكی از تبصره‌های چینی (به قول بلات "فرمول چین" (86)) پاسخ می‌گویند (87). این تبصره (شرق شناسانه)، دستاورد صنعتی چین در آن زمان را بی‌اهمیت می‌شمارد و اظهار می‌كند كه تحول چین در آن دوره فقط یك "انقلاب سقط شده" بوده است كه بعد از آن، اقتصاد كشور دوباره به ركود نسبی خود بازگشت. این نظریه‌ها به این شكل، قادرند ادعای خود مبنی بر انقلاب صنعتی بریتانیا به عنوان نخستین انقلاب صنعتی را حفظ كنند (تبصره انگلیسی). دوم آنكه در پاسخ به این ادعا كه خاورمیانه، افكار و متون علمی اصلی را به اروپا صادر كرد و رنسانس غربی و انقلاب صنعتی را پدید آورد، بی‌درنگ سراغ "تبصره اسلامی" گرفته می‌شود. این تبصره، با طرح اینكه این متون علمی درواقع آثار ناب یونانی بوده است و مسلمانان هیچ ارزش فكری به آنها نیفزودند، دستاورد شرق را نادیده می‌گیرند. شرقی‌ها فقط آثار اصیل یونانی را به خودشان یعنی اروپایی‌ها باز گرداندند. درنهایت این ایده با "تبصره یونانی" كه یونانیان باستان را سرچشمه اصلی تمدن (غربی)‌ جدید می‌داند، همداستان می‌شوند. با این دو مثال خاص می‌توان فهمید كه تبصره‌های شرق شناسانه زیادی وجود دارند كه همه می‌خواهند با هم "متن شرق شناسانه" منسجمی ارائه دهند. به همین دلیل، من - و هر شخص دیگری نیز كه در پی به چالش كشاندن اروپامداری باشد- باید برای عملی و عقلانی ساختن استدلال خود، یكایك این تبصره‌ها و فرمول‌های شرق شناسانه را مورد بررسی و مداقه قرار دهم. این كار، روایت اصلی كتاب حاضر به ویژه در خصوص فرایند اشاعه دستاوردهای شرق به غرب را تشكیل می‌دهد.
دومین راه مهمی كه به واسطه آن پیدایش غرب ممكن شد، بهره برداری از منابع شرقی (شامل، زمین، نیروی كار و بازارها)‌در دوران امپریالیستی اروپا بود. در اینجا من بر نقش عاملیت یا هویت اروپائی تأكید می‌كنم. همه اندیشمندان ضداروپامداری درصددند كه عاملیت غرب را بی‌اهمیت جلوه دهند. ایشان برای استحكام دیدگاه خود، دلایلی می‌آورند كه درواقع به دامی اروپامدار، یعنی تأكید بر استثنایی یا منحصر به فرد بودن اروپاییان گرفتار می‌شوند. با حذف مفهوم عاملیت اروپا، خود را در معرض خطرهای متعدد قرار می‌دهیم؛ خطر اول آنكه ممكن است دستاوردهای اروپا را كاملاً خارق العاده و معجزه آسا نشان دهیم (88). خطر دوم آنكه ممكن است با طرح موضوع مشاركت فعالانه شرق در راهیابی غرب به مدرنیته، در دام "غرب شناسی (89)" گرفتار آئیم كه تنها شرق را واجد برتری و مزیت می‌داند و تصویر غرب در آن تیره و تاریك نشان داده می‌شود. پس این رویكرد جدید نیز ممكن است به همان اندازه دیدگاه شرق شناسی نادرست باشد. سوم آنكه با نفی عاملیت اروپا، ما خود را در معرض خطر گرفتاری در دام ساختارگرایی كاركردگرایی قرار می‌دهیم كه در آن مفهوم عاملیت انسانی نفی شده و دركی از فرد به مثابه "حامل منفعل" ساختارهای مادی جای آن را می‌گیرد. در واقع، انسان‌ها به عنوان پذیرندگان نعمت یا نقمت تغییرات در نظر گرفته می‌شوند نه بسان گردانندگان خلاق آنها.
برداشت من از عاملیت اروپاییان با رویكردهای مادی گرایانه موجود در ادبیات ضد اروپامدار (و اروپامدار) امروزین تفاوت دارد. زیرا برای من، این عاملیت، در مفهوم "هویت" كه خود پدیده ساختمند اجتماعی است، جای می‌یابد. این موضوع با در نظر گرفتن دگرگونی پیوسته در هویت اروپایی در بستر جهانی، با بخش اول مباحثم ارتباط دارد. از این رو به مراحل مختلف پایه ریزی و بازسازی هویت اروپایی در بسر متغیر جهانی توجه می‌كنم. ضمن اینكه در همه موارد، ارتباط این مسئله را با رشد اقتصادی غرب در نظر خواهم داشت. البته هدفم این نیست كه عوامل مادی را كم اهمیت جلوه دهم، بلكه این موضوع بخش مهمی از بحث كلی ام را تشكیل می‌دهد. فقط این نكته را بیان كنم كه هویت، بخش مهمی از عاملیت است. فهم من از عاملیت از این قضیه آغاز می‌شود كه تفكر یا تصور ما درباره خود و سرزمین مان در جهان، تا حد زیادی شیوه عمل مان در جهان را شكل می‌دهد. حال پرسش این است كه اروپاییان چگونه هویت امپریالیستی را پایه ریزی كردند؟ این مسئله به نوبه خود، چگونه مرحله بعدی پیدایش غرب را عملی كرد؟
در طول سال‌های اولیه قرون وسطی، اروپایی‌ها بر آن شدند كه خود را قطبی مخالف در مقابل اسلام تعریف كنند. این مسئله برای شالوده ریزی سرزمین مسیحیت اهمیت داشت. سرزمین مسیحی نیز موجب تحكیم نظام سیاسی، اقتصادی فئودالیته حوالی سال‌های پایانی هزاره اول بعد از میلاد شد. همین هویت بود كه اروپا را به جنگ‌های صلیبی كشاند، در پی آن، هویت مسیحی اروپا، مشوق به اصطلاح "سفرهای اكتشافی" یا به تعبیر من "دور دوم جنگ‌های صلیبی قرون وسطی" شد كه واسكودوگاما و كریستف كلمب پیشتاز آن بودند. اروپائیان با كشف آمریكا، ایده‌های مسیحی خود را مبنی بر فرودست بودن بومیان آمریكا و سیاهان آفریقا به آنجا كشاندند. این باور، بهره كشی بیش از حد و ظلم و ستم به بومیان آمریكایی و آفریقایی و چنگ انداختن بر طلا و نقره، آمریكایی‌ها را در دیدگان‌شان مشروع ساخت كه به گونه‌های مختلف به توسعه اقتصادی اروپا كمك كرد. به این ترتیب در طول قرن هجدهم، شكل گیری مجدد هویت اروپایی، به خلق چیزی انجامید كه من آن را "نژادپرستی پنهان" می‌خوانم. خود این مسئله موجب شد كه ایده "رسالت متمدن سازی" (90) امپریالیستی به ضرورت اخلاقی تبدیل شود. تصور از شرق بسان هویتی منفعل، عقب مانده و بچه گانه، در مقابل غرب به عنوان هویتی پیشرفته، فعال و پدرانه، خود مشوق اروپاییان در دست یازی به امپریالیسم بود. نخبگان اروپایی صادقانه باور داشتند كه با كمك امپریالیسم در حال متمدن كردن شرق هستند (البته بسیاری از اعمال آنها با این ایده محض در تناقض بود). به چنگ درآوردن و بهره برداری از منابع سرشار دنیای غیر اروپایی در طول دوران امپریالیستی، انقلاب پراهمیت صنعتی در بریتانیا را تضمین كرد.
تمام این حرف‌ها را به این دلیل گفتم كه بتوانم به عنوان بخشی از تبیین ضداروپامدارانه خود در مورد پیدایش غرب، از عاملیت اروپا تعریفی دوباره ارائه دهم. محققانی مانند بلات ممكن است این قسم از استدلالم را بپذیرند. بیشتر به این دلیل كه برداشت من را گرفتار آن دسته مباحث اروپامدارانه ببینند كه بر نابغه بودن اروپاییان پافشاری می‌كنند. اما این حرف در صورتی ممكن است درست باشد كه بحث از عاملیت اروپایی، نقطه كانونی تبیین مرا تشكیل دهد، كه چنین نیست. باید كل چارچوب تبیینی ام را در این خصوص، مورد توجه قرار داد. هویت اروپایی از نظر تبیینی، جزو شرط‌های لازم است نه كافی. زیرا بدون اشاعه و نفوذ منابع مادی و فكری شرق در طول دوران جهانی شدن آن، اروپاییان هر اندازه هم كه مشتاق و بهره ور بوده باشند، باز نمی‌توانستند درصدر قرار گیرند. معنای دیگر این جمله این است كه اگر ما بخواهیم تبیینی قانع كننده از پیدایش غرب ارائه دهیم، باید نقش عوامل مادی را نیز در كنار نقش هویت به حساب آوریم.
در مجموع، هنگام آشكار كردن تصویر بزرگ‌تری كه اروپامداری آن را تیره و تار می‌كند، تصویر تمدن خالص غرب به مثابه تمدنی مستقل، مبتكر و پیشرفته، بیشتر شبیه تصویر اسكار وایلد (91) از دورین گری (92) است كه در عمل تصویر واقعی آن از دید بیننده پنهان بوده است. بنابراین كار من آشكار كردن این تصویر پنهان و جان تازه بخشیدن به داستان شرق است. با این كار، درصددم كه فهم اروپامدارانه از غرب فاتح را كه آشكارا یا پنهانی در قلب تبیین‌های رایج از پیدایش غرب نشسته‌اند، بی‌اساس نشان دهم. در این روند، باید ریشه‌های غرب شرقی را كشف كنیم. اگر بخواهیم با زبان علوم اجتماعی اثباتی غرب كه لاندز و دیگران آن را برای گفت و گو انتخاب كرده‌اند سخن بگوئیم، به دلایل تجربی بالا باید از نگرش اروپامدارانه دوری كنیم؛ چرا كه تنها با این كار خواهیم توانست تبیینی قانع كننده از پیدایش غرب فراهم سازیم.

پی‌نوشت‌ها:

1.Oriental West
.Eurocentrism
- واژه "اروپامحوری" نیز معادل مناسب دیگری برای این مفهوم است.-م
3. از این پس به جای كلمه میلادی حرف م بیان می‌شود-م.
4. Martin Bernal, Black Athena, I (London: Vintage, 1991).
5.Diffusion
6.Assimilation
7.Appropriation
8.Oriental globalization
9. Ibid.; Samir Amin, Eurocentrism (London: Zed Books, 1989); Janet L. Abu-Lughod, Before European Hegemony (Oxford: Oxford Uni¬versity Press, 1989); James M. Blaut, The Colonizer"s Model of the World (London: Guilford Press, 1993); Bryan S. Turner, Oriental¬ism. Postmodernism and Globalism (London: Routledgc, 1993); Jack Goody, The East in the West (Cambridge: Cambridge University Press, 1996); Andre Gunder Frank, ReOrient (Berkeley: University of California Press, 1998); Kenneth Pomeranz, The Great Divergence (Princeton: Princeton University Press, 2000); Clive Ponting, World History (London: Chatto ik Windus, 2000). See also the earlier works of Marshall G. S. Hodgson, The Venture of Islam, 3 vols. (Chicago: Chicago University Press, 1974); Eric R. Wolf, Europe and the People Without History (Berkeley: University of California Press, 1982).
10.Iron Logic Of immanence
11.The Wealth and Poverty of Nations
12.D.Landes
13. David S. Landes, The Wealth and Poverty of Nations (London: Little, Brown, 1998).
14.The Triumph of the West
15.J.Roberts
16. John M. Roberts, The Triumph of the West (London: BBC Books, 1985).
17.Millennium
18. Felipe Fernandez-Armesto, Millennium (London: Black Swan, 1996), p. 8.
19.W.F.B.Du Bois
20. W. E. B. Du Bois, Africa and the World (New York: International Publishers, 1975 [1946)), p. vii.
21.Mercator
22.A.Peters
23.M.Hoagson
24. Marshall G. S. Hodgson, Rethinking World History (Cambridge: Cam-bridge University Press, 1993), p. 33.
25.Hebo-Dyer
26.Orientalism
27.V.Kirayan
28.M.Hogason
29.B.Turner
30. Edward W. Said, Orientalism (London: Penguin, 1991 [1978|); Victor G. Kiernan, The Lords of Mankind (New York: Columbia University Press, 1986 [1969)); Hodgson, Venture, I; Bryan S. Turner, Marx and the End of Orientalism (London: Allen & Unwin, 1978).
31.من این دو اصطلاح را در سراسر مقاله به جای هم بكار می‌برم.
32.Polarized and essentialist Construct
33.P.Pan
34.Dynamic West
35.Unchanging East
36.constructed male
37.imagined female
38."the white man"s burden"
39.intellectual apartheid regime
40.R.Kipling
41. Wolf, Europe, p. 5.
42.mainstrem civilization
43. E.g. Joseph R. Straycr and Hans W. Gatzke, The Mainstream of Civ¬ilization (New York: Harcourt Brace Jovanovich, 1979); David S. Landes, The Unbound Prometheus (Cambridge: Cambridge Univer¬sity Press, 1969).
44."non-west"
45.Iron Logic Of immanence
46.European Miracle
47. Ruth Benedict, Race: Science and Politics (New York: Modern Age Books, 1940|, pp. 25-6.
48. 12. Du Bois, Africa, p. 148.
49. See especially James M. Blaut, Eight Eurocentric Historians (London: Guilford Press, 2000).
50. Karl Marx in Shlomo Avineri, Karl Marx on Colonialism and Mod-ernization (New York: Anchor, 1969), pp. 184, 343; see also Brendan O"Leary, The Asiatic Mode of Production (Oxford: Blackwell, 1989), p. 69.
51. Karl Marx, "Chinese Affairs" (1862), in Avineri, Marx, pp. 442-4.
52. E.g. Karl Marx, "The Future Results of British Rule" (1853), in Avineri, Marx, pp. 132-3; Karl Marx, Surveys from Exile (London: Pelican, 1973), p. 320.
53. Karl Marx and Friedrich Engels, The Communist Manifesto (Har- mondsworth: Penguin, 1985), p. 84.
54. Karl Marx, Capital, 111 (London: Lawrence and Wishart, 1959), pp. 791, 333-4; Marx, Capital, I (London: Lawrence and Wishart, 1954), pp. 140,316,337-9.
55.unchangeableness
56. Marx, Capital, I, p. 338, my emphasis.
57. Karl Marx, Capital, III, p. 726.
58. Karl Wittfogel, Oriental Despotism (New Haven: Yale University Press, 1963).
59. Karl Marx, Grundrisse (New York: Vintage, 1973), p. 110.
60. Karl Marx, The German Ideology (London: Lawrence and Wishart, 1965).
61."Chosen people"
62.Being-in-Itself
63.Being-for-Itself
64. Georg W. F. Hegel, The Philosophy of History (New York: Dover Pub-lications, 1956).
65.Orientalism Painted Red
66. Teshale Tibebu, "On the Question of Feudalism, Absolutism, and the Bourgeois Revolution", Review 13 (1| (1990), 83-5.
67.rationality
68.predictability
69. Randall Collins, Weberian Sociological Theory (Cambridge: Cam¬bridge University Press, 1986), p. 23, my emphasis.
70. See especially Weber"s The Religion of China (New York: The Free Press, 1951); The Religion of India (New York: Don Martindale, 1958); General Economic History (London: Transaction Books, 1981); The Protestant Ethic and the Spirit of Capitalism (New York: Charles Scribner"s Sons, 1958).
71.multi-power actor civilizations
72. E.g. Anthony Giddens, The Nation-State and Violence (Cambridge: Polity, 1985).
73. E.g. Immanuel Wallerstein, The Modern World System, I (London: Academic Press, 1974); Giovanni Arrighi, "The World according to Andre Gunder Frank", Review 22 (3) (1999), 348-53; Jared Diamond, Guns, Germs and Steel (London: Vintage, 1998).
74. Max Weber, Economy and Society, II (Berkeley: University of Cali¬fornia Press, 1978), pp. 1192^3.
75.Fief
76.Free Cites
77.J.Blaut
78. Blaut, Colonizer"s Model, ch. 2.
79.Eurocentric Tunnel History
80. Blaut, Colonizer"s Model, ch. 2.P. 5.
81.Landez
82. Landes, Wealth, ch. 29.
83. Ibid., p. xxi.
84. Lynn White cited in Blaut, Eight Eurocentric Historians, p. 39 (empha¬sis in the original).
85.Orientalist Clause
86.China Formula
87. Blaut, Colonizer"s Model, pp. 115-19.
88. Immanuel Wallerstein, "Frank Proves the European Miracle", Review 22 (3) (1999), 356-7. Notes to ch. 2
89.Occidentalism
- برای این مفهوم (كم كاربرد) كه در مقابل شرق شناسی بكار برده می‌شود، می‌توان "شرق مداری " را نیز استفاده كرد-م.
90.Civilizing Mission
91.Oscar Wilde
92.D.Gray

منبع مقاله :
هابسون، جان، (1387)، ریشه‌های شرقی تمدن غرب، ترجمه مسعود رجبی، موسی عنبری ... ، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط