گرد آورنده: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت
به اعلامیههای اهانتآمیز توجّهی نکرده و مسلّط بر اعصابشان بودند.
حجتالاسلام طاهری خرمآبادی نقل میکند: قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که میرفتم اعلامیههایی را دیدم که به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیهها که از ساواک بود و با نامهای مختلفی از قبیل جبهه ملی، جمعیت زنان و... بر در و دیوار چسبانده بودند با فحشهای رکیکی به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیهها بشدّت ناراحت شدم. به هر حال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم که بعضی از افراد هم از این اعلامیهها به آنجا آوردهاند. در حالی که خیلی ناراحت بودم به آقای صانعی گفتم: «با امام کار دارم.» آقای صانعی آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقی بعد امام فرمودند: «بیاید تو». وقتی خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند. این موضوع برای من قدری عجیب آمد که توی این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالی که مسایل اینقدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیهها که همه ما را به شدّت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلّطند و به مطالعه میپردازند. آن هم کتابی که جزو متون درسی نبود. کتابی که ایشان مطالعه میکردند، کتابی بود که مثلاً یکی از علما راجع به یک بحث، مطلبی نوشته بود و امام آن را مطالعه میکردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند. من از این روحیه عجیب امام در چنین حالتی که ما اصلاً نمیتوانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجّب کردم. (1)
مرگ آقا مصطفی از الطاف خفیه الهی بود!
هنگامی که خبر شهادت حاج آقا مصطفی رسید، همه جمع شده بودند که چگونه این واقعه را برای امام نقل کنند و خبر را به ایشان برسانند چون از شدّت تأثّر هیچ کس به خودش جرأت نمیداد برای امام گزارش ببرد. احمد آقا که بیتابی میکرد...آقا گفتند: «بیا ببینم چی شده؟» احمد آقا زد به گریه، طبیعتاً خودداری مشکل بود. اما امام با آن صلابتی که داشتند فقط سه مرتبه فرمودند: «انا لله وانا الیه راجعون، این هدیهای بود که خداوند داد، امروز باز گرفت. حالا بلند شوید و مقدمات کار را فراهم کنید، ببینید کجا باید دفن کرد؟».
...امام وقتی دیدند من ناراحت و نگران هستم...داستانهایی هم در این زمینه خودشان تعریف میکردند. ... ، میگفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم؛ مثلاً فلان مرد بزرگ وقتی پسرش از دنیا رفت روز عیدی بود که همه دوستان دور سفره در منزلش نشسته بودند، به رفقا گفت: بعد یک صدای فریادی شنید، از آنجا بلند شد رفت بیرون و برگشت. به رفقا گفت: چیزی نیست یک هدیهای بود و یک عیدی که خدا به ما داد، غذا بخورید، و بعد از اینکه دوستانش رفتند معلوم شد که آن لحظه صدای فریاد فرزندش بود، که داخل حوض افتاده و خفه شده بود ولی این صاحبخانه به خاطر اینکه به مهمانانش بد نگذرد به آنها نگفته چه جریانی اتفاق افتاده و خودش را آنقدر حفظ کرده تا مهمانان رفتند، بعد به انجام کارها پرداخت». امام این را میگفتند و میگفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم». در حالی که ما چیزی جز قدرت روحی از ایشان ندیدیم، به طوری که در همان روز... صبح که باید قدم بزنند مشغول قدم زدن شدند و بعد که نزدیک ظهر شد همان طبق معمول خودشان ...ایستادند سر نماز. وقتی دوستان و شاگردان حاج آقا مصطفی خیلی ناراحت بودند، احمد آقا گفتند: «آقا شما یک جملهای یا یک سخنرانی برای آنها بکنید که اینها، خیلی خیلی بیتاب هستند». وقتی امام رفتند که درس بگویند این جمله را گفتند که «مرگ مصطفی از الطاف خفیه خداوندی بود» این جملهای بود که آن وقت خیلی صدا کرد. (2)
نفس از سینه کسی بیرون نمیآمد امّا امام آرام بود!
خانم فریده مصطفوی نقل میکند: وقتی قرار شد امام به کویت نروند و مقصد پاریس باشد، به دلایل امنیتی میبایستی این خبر مخفی میماند و به همین دلیل ما در آنجا روزهای بحرانی را پشت سر میگذاشتیم. شب آخر که قرار شد عدّهای از اصحاب خاص امام با ایشان حرکت کنند من خیلی مضطرب بودم و خوابم نمیبرد. بلند شدم و نشستم. دیدم آقا هم که معمولاً آن وقت شب بیدار هستند نشستهاند. وقتی دیدند بیدار شدم به آرامی به من گفتند: «بخواب». سحر که امام قصد حرکت داشتند تمام اهل خانه حالت واقعاً عجیبی داشتند. نفس از سینه هیچ کس بیرون نمیآمد، انگار هیچ کس در خانه نبود. تنها کسی که خیلی آرام بود اما بود، ایشان از ما خداحافظی کردند و با اخوی رفتند. (3)
انشاءالله ما پیروزیم.
روز چهارم جنگ، برای ارائه گزارش سفر دو روزه خود به اهواز، آبادان و خرمشهر خدمت امام رسیدیم. امام مثل همیشه شاد، بشاش و امیدوار بود و گفتند: انشاءالله ما پیروز میشویم. (4)
در موقع برگشت به ایران، امام احساس خاصی نداشتند.
حاج سیّد احمد آقا نقل میکند: از پرواز هواپیمایی که ما را از عراق به فرانسه میبرد دو سه ساعت میگذشت که ما متوجّه شدیم در طبقه دوم هواپیما زندانی شدهایم. چرا که وقتی یکی از ما تصمیم گرفت در همان طبقه به دستشویی برود یکی از سه نفری که از ما محافظت میکردند بلند میشد و او را تعقیب میکرد. برای اینکه یقین کنیم درست فهمیدهایم که ما را زندانی کردهاند یا نه، مرحوم املایی بلند شد تا گشتی در طبقه اوّل بزند، نگذاشتند و او برگشت. بحث و گفتگو بین ما که همراه امام بودیم شروع شد که یا میخواهند ما را سر به نیست کنند یا بدزدند یا خیال زندانی کردن ما را در کشوری دارند و از این قبیل موارد. اما امام از شیشه پنجره هواپیما پایین را نگاه میکردند، انگار اصلاً در چنین سفر حساسی نیستند. (5)
نگران نباشید، فتح و نصرت با شماست.
آقای رضایی نقل میکند: قبل از عملیات فتحالمبین ما در چهار نقطه قرارگاه داشتیم که میبایست از این مراکز نیروها به پای کار بروند. ولی قبل از اینکه ما وارد مرحله عملیات بشویم، دشمن با تهاجم سریعی به دو محور از این چهار محور حمله کرد و آنها را با خطر جدّی روبرو ساخت. از طرف دیگر وضع دو محور دیگر هم با این وضعیت جدید در مخاطره میافتاد. لذا برادران همه متفقالنظر بودند که در این رابطه از امام سؤال و کسب تکلیفی بشود که با این مشکل چه باید کرد. فرصت زیادی هم در دست نبود.
لذا اینجانب خود را ظرف مدت بسیار کوتاهی از دزفول به تهران رساندم و بعد از تعیین وقت ملاقات، عصر آن روز خدمت ایشان شرفیاب شده، مسأله را مطرح کردم، امام فرمودند: حالا منظور شما چیست؟ میخواهید استخاره کنید؟ عرض کردم: «هرچه شما دستور بفرمایید». فرمودند: «نگران نباشید، در این عملیات انشاءالله فتح و نصرت با شماست. بروید و عملیات کنید و پس از این اگر استخاره هم خواستید، خودتان بکنید.»
از برخورد بسیار روحیهبخش و آرامبخشی که این نفس مطمئنه با این مسأله کردند، ما به دزفول مراجعت کرده و برخورد بالا و قوی روحی امام را با این امر به اطلاع برادران رساندیم و چون ایشان استخاره را هم نفی نکرده بودند، تفألی به قرآن زدیم که سوره مبارکه فتح در آمد. با این آیه (لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبَایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ). که بعد از ادامه آیات میفرماید که شما غنایم زیادی که قابل شمارش نیست از دشمن میگیرید. ما پس از حصول نتیجه این تفأل و استخاره، روحیه شروع به عملیات را در خود چندین برابر میدیدیم و برای همین بود که بر اساس این استخاره نام عملیات را «فتحالمبین» گذاشتیم. «فتح» برای نتیجهبخشی عملیات رزمندگان اسلام و «مبین» نشانه گستردگی و نتایج خیرهکننده عملیات بر اساس آیه شریفه (إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً). نکته قابل توجه و جالب در این رابطه آن بود که بر اساس آیاتی که در استخاره در آمده بود ما تا هفت ماه پس از عملیات آزادی خرمشهر که حدود یک ماه پس از فتحالمبین انجام شد، در حال جمعآوری مهمات غنیمتی از دشمن بودیم و به دلیل گسترش و پراکندگی زیاد زاغههای مهمات دشمن در منطقه و عدم شناخت کامل ما از آنها گاه و بیگاه به دلیل تبادل آتش یکی از آنها منفجر میشد.
این عملیات بسرعت پیروز شد و تثبیت گردید و آتش دشمن هم بسرعت خاموش شد و ما هرچه در این عملیات فتحالمبین افتخار و پیروزی کسب کردیم به یمن و برکت روح بلند حضرت امام بود. (6)
ما نباید مأیوس باشیم، باید به وظیفهمان عمل کنیم.
آیتالله کریمی نقل میکند: بعد از اینکه طرحی را برای تنظیم حوزه نجف تهیه کرده بودیم که به شکست منتهی شد، خدمت امام رسیدیم و عرض کردیم آقایان نگذاشتند طرحمان را پیاده کنیم. حضرت امام فرمودند: من هم از اوّل این را پیش بینی میکردم که آقایان نمیگذارند چنین چیزی بشود. من در این باره تجربهای دارم. ما سابقاً در ایران طرحی تنظیم کردیم که شاید بتوانیم در پرورش ابوذرها و هشامها در حوزه خدمتی کرده باشیم. لکن در آن سطح باز مخالفت کردند و طرح پیاده نشد، اینجا (نجف) هم مخالفت کردهاند، لکن ما نباید مأیوس بشویم. ما باید کوشش کنیم که به هر طور شده وظیفهمان را انجام دهیم. اگر یپروز شدیم چه بهتر و اگر نشدیم لااقل به وظیفه خودمان عمل کردهایم. (7)
نگذارید مردم به اختلافتان پی ببرند!
مقام معظّم رهبری حضرت آیتالله خامنهای بیان میدارند: در جریان اختلاف ما و بنیصدر امام میگفتند اختلافتان را بپوشانید. بیش از ده بار امام در جلساتی که خدمت ایشان رفتیم که یا ما را میخواستند یا خودمان میرفتیم، میرفتیم شکوه کنیم یا میرفتیم راه حلی بخواهیم با ایشان میخواستند ما را مؤاخذه کنند یا سؤال کنند؛ به ما میگفتند اگر اختلافی هم با هم دارید نگذارید به مرئی و منظر مردم کشیده شود. (8)
با آرامش و وقار امام،نگرانی و التهاب ما رفع شد!
آیتالله موسوی اردبیلی نقل میکند: به دعوت سپاه رفته بودم باختران، تمام فرماندهان سپاه آنجا جمع بودند. دعوت کرده بودند که بروم آنجا صحبت کنم. رفتم دیدم که قبل از ظهر قرار است آقای جوادی آملی صحبت کنند و صحبت مرا گذاشتهاند برای بعد از ظهر، بنابراین، ما پیش از ظهر بی کار بودیم. فاجعه حلبچه هم پیش آمده بود، لذا آماده شدم بروم حلبچه و بعد از ظهر بیایم برای سخنرانی. هلیکوپتری در اختیار گذاشتند و ما سوار شدیم و حرکت کردیم. البته هلیکوپتر برای اینکه دیده نشود از ارتفاع کم و از شیار درهها میرفت. وارد حلبچه که شدیم و صحنههای دلخراش را که دیدیم نتوانستیم فوراً برگردیم. چون دیدیم این چیزی نیست که آدم ببیند و بتواند دل بکند. جنازهها هنوز دفن نشده بود. مادری را میدیدم که بچهاش را بغل کرده پستان به دهان بچه گذاشته و در همان حال هر دو جان دادهاند. با دیدن آن صحنهها ما خیلی ناراحت شدیم. به طوری که نمیتوانستیم برگردیم. از آن طرف هم صدای توپ و تانک و کوبیدن میآمد. در اطراف حلبچه جنگ بود. به هر حال برگشتیم و در بین راه از داخل هلیکوپتر جمعیتهایی را دیدیم که از حلبچه به ایران میآمدند. به خلبان گفتم کنار جمعیت پایین آمد، با آنها همدردی کردیم، احوال آنها را پرسیدیم و رفتیم، وقتی رسیدیم به محل گردهمایی، دیدم آن شور و حال پیش از ظهر نیست و اصولاً کسی هم نیست که به ما توضیحی بدهد. تا اینکه آقای شمخانی آمد پرسیدیم چه شده؟ گفت فاو سقوط کرده! کسی توقع نداشت فاو سقوط کند. این بود که حوصله همه سر رفته بود و همه رفته بودند فقط آقای صفایی به خاطر من مانده بود. ما با عجله آمدیم اما دیگر آن حال و نشاط را نداشتیم. وقتی میآمدیم غرق مصیبت بودیم و آرامش نداشتیم. تا آمدیم رسیدیم تهران بلافاصله به دفتر امام زنگ زدم و اجازه خواستم که برسم خدمت امام؛ گفتند که مثلاً فردا یا پس فردا بیایید، گفتم نه آقا زودتر. گفتند پس همین حالا بیایید آنها نمیدانستند که برای چه هست. من رفتم آنجا و خدمت امام رسیدم. خوب البته امام قبلاً قضیه را شنیده بودند. نمیدانستند ولی اجمالاً شنیده بودند. من با کمال التهاب و آن اضطراب این جریان را به امام عرض کردم، امام هم متأثر شد، اما از آن التهاب که من داشتم هیچ در ایشان خبری نبود. امام با کمال اطمینان قلب، مطالب را گوش دادند و وقار و آرامش او این التهاب ما را بیرون برد به طوری که این مسأله اگرچه برای من مهم بود اما دیگر التهاب نداشتم. (9)
وضع خواب و استراحت امام در آن شرایط فرقی نکرد!
حجتالاسلام رحیمیان نقل میکند: در اوایل خردادماه 1364 که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، هواپیماهای عراقی در طول شبانه روز وقت و بیوقت، تهران را بمباران میکردند. همراه آن، توپهای ضد هوایی با صداهای مهیب و گوشخراش - به ویژه در منطقه دامنه کوههای شمال تهران که صدا میپیچید - خواب و استراحت را از همه گرفته بود. صبح که میشد، همه در اثر بیخوابی شبانه، خوابآلوده و کسل بودند و نظم و نسق کارها را به هم ریخته بود. گرچه ما مجبور بودیم کارمان را منطبق با برنامه امام تنظیم کنیم، ولی امام ملزم به تبعیت از کسی نبودند و اختیار داشتند برنامه کارشان را به طور دلخواه و مناسب حالشان تنظیم کنند. با این حال، در شرایطی که همه گرفتار بیخوابی و کسالت بودند و مایل بودند که ساعتهای اوّل روز را که بیشتر آرام بود، بخوابند، حضرت امام، طبق روال همیشگی، هر روز رأس ساعت هشت صبح، سر حال در اتاق کار و ملاقاتشان حاضر میشدند.
یک روز آقای دکتر عارفی که همواره مراقب وضع و سلامتی امام بود، بعد از معاینه سؤال کرد:
در ماه رمضان، این روزها وضع خواب و استراحتتان فرقی نکرده؟ کم نشده؟
فرمودند: نه. مجدداً سؤال کرد هیچ فرقی نکرده است؟ باز هم تأکید کردند: نه. (10)
گردآوری: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1390)، سیره سیاسی حضرت امام خمینی (ره) (11)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول.
حجتالاسلام طاهری خرمآبادی نقل میکند: قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که میرفتم اعلامیههایی را دیدم که به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیهها که از ساواک بود و با نامهای مختلفی از قبیل جبهه ملی، جمعیت زنان و... بر در و دیوار چسبانده بودند با فحشهای رکیکی به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیهها بشدّت ناراحت شدم. به هر حال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم که بعضی از افراد هم از این اعلامیهها به آنجا آوردهاند. در حالی که خیلی ناراحت بودم به آقای صانعی گفتم: «با امام کار دارم.» آقای صانعی آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقی بعد امام فرمودند: «بیاید تو». وقتی خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند. این موضوع برای من قدری عجیب آمد که توی این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالی که مسایل اینقدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیهها که همه ما را به شدّت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلّطند و به مطالعه میپردازند. آن هم کتابی که جزو متون درسی نبود. کتابی که ایشان مطالعه میکردند، کتابی بود که مثلاً یکی از علما راجع به یک بحث، مطلبی نوشته بود و امام آن را مطالعه میکردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند. من از این روحیه عجیب امام در چنین حالتی که ما اصلاً نمیتوانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجّب کردم. (1)
مرگ آقا مصطفی از الطاف خفیه الهی بود!
هنگامی که خبر شهادت حاج آقا مصطفی رسید، همه جمع شده بودند که چگونه این واقعه را برای امام نقل کنند و خبر را به ایشان برسانند چون از شدّت تأثّر هیچ کس به خودش جرأت نمیداد برای امام گزارش ببرد. احمد آقا که بیتابی میکرد...آقا گفتند: «بیا ببینم چی شده؟» احمد آقا زد به گریه، طبیعتاً خودداری مشکل بود. اما امام با آن صلابتی که داشتند فقط سه مرتبه فرمودند: «انا لله وانا الیه راجعون، این هدیهای بود که خداوند داد، امروز باز گرفت. حالا بلند شوید و مقدمات کار را فراهم کنید، ببینید کجا باید دفن کرد؟».
...امام وقتی دیدند من ناراحت و نگران هستم...داستانهایی هم در این زمینه خودشان تعریف میکردند. ... ، میگفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم؛ مثلاً فلان مرد بزرگ وقتی پسرش از دنیا رفت روز عیدی بود که همه دوستان دور سفره در منزلش نشسته بودند، به رفقا گفت: بعد یک صدای فریادی شنید، از آنجا بلند شد رفت بیرون و برگشت. به رفقا گفت: چیزی نیست یک هدیهای بود و یک عیدی که خدا به ما داد، غذا بخورید، و بعد از اینکه دوستانش رفتند معلوم شد که آن لحظه صدای فریاد فرزندش بود، که داخل حوض افتاده و خفه شده بود ولی این صاحبخانه به خاطر اینکه به مهمانانش بد نگذرد به آنها نگفته چه جریانی اتفاق افتاده و خودش را آنقدر حفظ کرده تا مهمانان رفتند، بعد به انجام کارها پرداخت». امام این را میگفتند و میگفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم». در حالی که ما چیزی جز قدرت روحی از ایشان ندیدیم، به طوری که در همان روز... صبح که باید قدم بزنند مشغول قدم زدن شدند و بعد که نزدیک ظهر شد همان طبق معمول خودشان ...ایستادند سر نماز. وقتی دوستان و شاگردان حاج آقا مصطفی خیلی ناراحت بودند، احمد آقا گفتند: «آقا شما یک جملهای یا یک سخنرانی برای آنها بکنید که اینها، خیلی خیلی بیتاب هستند». وقتی امام رفتند که درس بگویند این جمله را گفتند که «مرگ مصطفی از الطاف خفیه خداوندی بود» این جملهای بود که آن وقت خیلی صدا کرد. (2)
نفس از سینه کسی بیرون نمیآمد امّا امام آرام بود!
خانم فریده مصطفوی نقل میکند: وقتی قرار شد امام به کویت نروند و مقصد پاریس باشد، به دلایل امنیتی میبایستی این خبر مخفی میماند و به همین دلیل ما در آنجا روزهای بحرانی را پشت سر میگذاشتیم. شب آخر که قرار شد عدّهای از اصحاب خاص امام با ایشان حرکت کنند من خیلی مضطرب بودم و خوابم نمیبرد. بلند شدم و نشستم. دیدم آقا هم که معمولاً آن وقت شب بیدار هستند نشستهاند. وقتی دیدند بیدار شدم به آرامی به من گفتند: «بخواب». سحر که امام قصد حرکت داشتند تمام اهل خانه حالت واقعاً عجیبی داشتند. نفس از سینه هیچ کس بیرون نمیآمد، انگار هیچ کس در خانه نبود. تنها کسی که خیلی آرام بود اما بود، ایشان از ما خداحافظی کردند و با اخوی رفتند. (3)
انشاءالله ما پیروزیم.
روز چهارم جنگ، برای ارائه گزارش سفر دو روزه خود به اهواز، آبادان و خرمشهر خدمت امام رسیدیم. امام مثل همیشه شاد، بشاش و امیدوار بود و گفتند: انشاءالله ما پیروز میشویم. (4)
در موقع برگشت به ایران، امام احساس خاصی نداشتند.
حاج سیّد احمد آقا نقل میکند: از پرواز هواپیمایی که ما را از عراق به فرانسه میبرد دو سه ساعت میگذشت که ما متوجّه شدیم در طبقه دوم هواپیما زندانی شدهایم. چرا که وقتی یکی از ما تصمیم گرفت در همان طبقه به دستشویی برود یکی از سه نفری که از ما محافظت میکردند بلند میشد و او را تعقیب میکرد. برای اینکه یقین کنیم درست فهمیدهایم که ما را زندانی کردهاند یا نه، مرحوم املایی بلند شد تا گشتی در طبقه اوّل بزند، نگذاشتند و او برگشت. بحث و گفتگو بین ما که همراه امام بودیم شروع شد که یا میخواهند ما را سر به نیست کنند یا بدزدند یا خیال زندانی کردن ما را در کشوری دارند و از این قبیل موارد. اما امام از شیشه پنجره هواپیما پایین را نگاه میکردند، انگار اصلاً در چنین سفر حساسی نیستند. (5)
نگران نباشید، فتح و نصرت با شماست.
آقای رضایی نقل میکند: قبل از عملیات فتحالمبین ما در چهار نقطه قرارگاه داشتیم که میبایست از این مراکز نیروها به پای کار بروند. ولی قبل از اینکه ما وارد مرحله عملیات بشویم، دشمن با تهاجم سریعی به دو محور از این چهار محور حمله کرد و آنها را با خطر جدّی روبرو ساخت. از طرف دیگر وضع دو محور دیگر هم با این وضعیت جدید در مخاطره میافتاد. لذا برادران همه متفقالنظر بودند که در این رابطه از امام سؤال و کسب تکلیفی بشود که با این مشکل چه باید کرد. فرصت زیادی هم در دست نبود.
لذا اینجانب خود را ظرف مدت بسیار کوتاهی از دزفول به تهران رساندم و بعد از تعیین وقت ملاقات، عصر آن روز خدمت ایشان شرفیاب شده، مسأله را مطرح کردم، امام فرمودند: حالا منظور شما چیست؟ میخواهید استخاره کنید؟ عرض کردم: «هرچه شما دستور بفرمایید». فرمودند: «نگران نباشید، در این عملیات انشاءالله فتح و نصرت با شماست. بروید و عملیات کنید و پس از این اگر استخاره هم خواستید، خودتان بکنید.»
از برخورد بسیار روحیهبخش و آرامبخشی که این نفس مطمئنه با این مسأله کردند، ما به دزفول مراجعت کرده و برخورد بالا و قوی روحی امام را با این امر به اطلاع برادران رساندیم و چون ایشان استخاره را هم نفی نکرده بودند، تفألی به قرآن زدیم که سوره مبارکه فتح در آمد. با این آیه (لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبَایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ). که بعد از ادامه آیات میفرماید که شما غنایم زیادی که قابل شمارش نیست از دشمن میگیرید. ما پس از حصول نتیجه این تفأل و استخاره، روحیه شروع به عملیات را در خود چندین برابر میدیدیم و برای همین بود که بر اساس این استخاره نام عملیات را «فتحالمبین» گذاشتیم. «فتح» برای نتیجهبخشی عملیات رزمندگان اسلام و «مبین» نشانه گستردگی و نتایج خیرهکننده عملیات بر اساس آیه شریفه (إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً). نکته قابل توجه و جالب در این رابطه آن بود که بر اساس آیاتی که در استخاره در آمده بود ما تا هفت ماه پس از عملیات آزادی خرمشهر که حدود یک ماه پس از فتحالمبین انجام شد، در حال جمعآوری مهمات غنیمتی از دشمن بودیم و به دلیل گسترش و پراکندگی زیاد زاغههای مهمات دشمن در منطقه و عدم شناخت کامل ما از آنها گاه و بیگاه به دلیل تبادل آتش یکی از آنها منفجر میشد.
این عملیات بسرعت پیروز شد و تثبیت گردید و آتش دشمن هم بسرعت خاموش شد و ما هرچه در این عملیات فتحالمبین افتخار و پیروزی کسب کردیم به یمن و برکت روح بلند حضرت امام بود. (6)
ما نباید مأیوس باشیم، باید به وظیفهمان عمل کنیم.
آیتالله کریمی نقل میکند: بعد از اینکه طرحی را برای تنظیم حوزه نجف تهیه کرده بودیم که به شکست منتهی شد، خدمت امام رسیدیم و عرض کردیم آقایان نگذاشتند طرحمان را پیاده کنیم. حضرت امام فرمودند: من هم از اوّل این را پیش بینی میکردم که آقایان نمیگذارند چنین چیزی بشود. من در این باره تجربهای دارم. ما سابقاً در ایران طرحی تنظیم کردیم که شاید بتوانیم در پرورش ابوذرها و هشامها در حوزه خدمتی کرده باشیم. لکن در آن سطح باز مخالفت کردند و طرح پیاده نشد، اینجا (نجف) هم مخالفت کردهاند، لکن ما نباید مأیوس بشویم. ما باید کوشش کنیم که به هر طور شده وظیفهمان را انجام دهیم. اگر یپروز شدیم چه بهتر و اگر نشدیم لااقل به وظیفه خودمان عمل کردهایم. (7)
نگذارید مردم به اختلافتان پی ببرند!
مقام معظّم رهبری حضرت آیتالله خامنهای بیان میدارند: در جریان اختلاف ما و بنیصدر امام میگفتند اختلافتان را بپوشانید. بیش از ده بار امام در جلساتی که خدمت ایشان رفتیم که یا ما را میخواستند یا خودمان میرفتیم، میرفتیم شکوه کنیم یا میرفتیم راه حلی بخواهیم با ایشان میخواستند ما را مؤاخذه کنند یا سؤال کنند؛ به ما میگفتند اگر اختلافی هم با هم دارید نگذارید به مرئی و منظر مردم کشیده شود. (8)
با آرامش و وقار امام،نگرانی و التهاب ما رفع شد!
آیتالله موسوی اردبیلی نقل میکند: به دعوت سپاه رفته بودم باختران، تمام فرماندهان سپاه آنجا جمع بودند. دعوت کرده بودند که بروم آنجا صحبت کنم. رفتم دیدم که قبل از ظهر قرار است آقای جوادی آملی صحبت کنند و صحبت مرا گذاشتهاند برای بعد از ظهر، بنابراین، ما پیش از ظهر بی کار بودیم. فاجعه حلبچه هم پیش آمده بود، لذا آماده شدم بروم حلبچه و بعد از ظهر بیایم برای سخنرانی. هلیکوپتری در اختیار گذاشتند و ما سوار شدیم و حرکت کردیم. البته هلیکوپتر برای اینکه دیده نشود از ارتفاع کم و از شیار درهها میرفت. وارد حلبچه که شدیم و صحنههای دلخراش را که دیدیم نتوانستیم فوراً برگردیم. چون دیدیم این چیزی نیست که آدم ببیند و بتواند دل بکند. جنازهها هنوز دفن نشده بود. مادری را میدیدم که بچهاش را بغل کرده پستان به دهان بچه گذاشته و در همان حال هر دو جان دادهاند. با دیدن آن صحنهها ما خیلی ناراحت شدیم. به طوری که نمیتوانستیم برگردیم. از آن طرف هم صدای توپ و تانک و کوبیدن میآمد. در اطراف حلبچه جنگ بود. به هر حال برگشتیم و در بین راه از داخل هلیکوپتر جمعیتهایی را دیدیم که از حلبچه به ایران میآمدند. به خلبان گفتم کنار جمعیت پایین آمد، با آنها همدردی کردیم، احوال آنها را پرسیدیم و رفتیم، وقتی رسیدیم به محل گردهمایی، دیدم آن شور و حال پیش از ظهر نیست و اصولاً کسی هم نیست که به ما توضیحی بدهد. تا اینکه آقای شمخانی آمد پرسیدیم چه شده؟ گفت فاو سقوط کرده! کسی توقع نداشت فاو سقوط کند. این بود که حوصله همه سر رفته بود و همه رفته بودند فقط آقای صفایی به خاطر من مانده بود. ما با عجله آمدیم اما دیگر آن حال و نشاط را نداشتیم. وقتی میآمدیم غرق مصیبت بودیم و آرامش نداشتیم. تا آمدیم رسیدیم تهران بلافاصله به دفتر امام زنگ زدم و اجازه خواستم که برسم خدمت امام؛ گفتند که مثلاً فردا یا پس فردا بیایید، گفتم نه آقا زودتر. گفتند پس همین حالا بیایید آنها نمیدانستند که برای چه هست. من رفتم آنجا و خدمت امام رسیدم. خوب البته امام قبلاً قضیه را شنیده بودند. نمیدانستند ولی اجمالاً شنیده بودند. من با کمال التهاب و آن اضطراب این جریان را به امام عرض کردم، امام هم متأثر شد، اما از آن التهاب که من داشتم هیچ در ایشان خبری نبود. امام با کمال اطمینان قلب، مطالب را گوش دادند و وقار و آرامش او این التهاب ما را بیرون برد به طوری که این مسأله اگرچه برای من مهم بود اما دیگر التهاب نداشتم. (9)
وضع خواب و استراحت امام در آن شرایط فرقی نکرد!
حجتالاسلام رحیمیان نقل میکند: در اوایل خردادماه 1364 که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، هواپیماهای عراقی در طول شبانه روز وقت و بیوقت، تهران را بمباران میکردند. همراه آن، توپهای ضد هوایی با صداهای مهیب و گوشخراش - به ویژه در منطقه دامنه کوههای شمال تهران که صدا میپیچید - خواب و استراحت را از همه گرفته بود. صبح که میشد، همه در اثر بیخوابی شبانه، خوابآلوده و کسل بودند و نظم و نسق کارها را به هم ریخته بود. گرچه ما مجبور بودیم کارمان را منطبق با برنامه امام تنظیم کنیم، ولی امام ملزم به تبعیت از کسی نبودند و اختیار داشتند برنامه کارشان را به طور دلخواه و مناسب حالشان تنظیم کنند. با این حال، در شرایطی که همه گرفتار بیخوابی و کسالت بودند و مایل بودند که ساعتهای اوّل روز را که بیشتر آرام بود، بخوابند، حضرت امام، طبق روال همیشگی، هر روز رأس ساعت هشت صبح، سر حال در اتاق کار و ملاقاتشان حاضر میشدند.
یک روز آقای دکتر عارفی که همواره مراقب وضع و سلامتی امام بود، بعد از معاینه سؤال کرد:
در ماه رمضان، این روزها وضع خواب و استراحتتان فرقی نکرده؟ کم نشده؟
فرمودند: نه. مجدداً سؤال کرد هیچ فرقی نکرده است؟ باز هم تأکید کردند: نه. (10)
پینوشتها:
1. گلهای باغ خاطره، ص 25.
2. برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)؛ ج2، صص 248-250.
3. همان، ص 253.
4. برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، ج2، ص 274.
5. همان، صص 253 و 254.
6. برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، ج2، صص 285 و 286.
7. مجله پاسدار اسلام آبان 1361، ص 46. رک. صحیفه امام، ج12، ص 322.
8. برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، ج4، ص 372.
9. روزنامه جمهوری اسلامی ، 1373/3/17.
10. پا به پای آفتاب، ج2، ص 251.
گردآوری: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1390)، سیره سیاسی حضرت امام خمینی (ره) (11)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول.