اگر رها بشوم باز همان حرفها را خواهم گفت!
این قشرهای فاسد هستند باز در همه جاها. چه در دانشگاهها، چه در جاهای دیگر. اینهایی كه اصرار دارند كه در این محلهایی كه هستند یك اشخاصی باشند كه آنها جوانها را به انحراف میكشانند،، اینها دشمن ما هستند. دشمن اسلام هستند. چه وزیر اسمش باشد و چه معلم اسمش باشد. آن وزیری كه بعد از یك سال و نیم یا بعد از چندین ماه وزارت نتوانسته... یا خودش را از آنجایی كه، از اشخاصی كه بچهها را به فساد میكشانند - نمیآیند كار بكنند، میآیند آدامس میجوند و بچهها را به فساد میكشانند، من فرستادم دیدند - اگر اینها تصفیه نكنند، من لازم میدانم كه معرفیشان بكنم با اسم. من در بعد از حبس، در آن حصری كه بودم و منصور (1) شده بود نخست وزیر، وزیر كشور را فرستاد پیش من. مثل اینكه صدر (2) وزیر كشور شده بود؛ صدر پسر صدرالاشراف (3). فرستاد آنجا پیش من كه بله، حكومت سابق چه بوده و چه بود و ما میخواهیم چه باشیم و چه باشیم و از این حرفها. گفتم به ایشان كه ما نه با حكومت سابق دشمنی داشتیم و نه با شما برادری. ما باید ببینیم شما چه میكنید و بیخود من هم از اینجا كه الآن محصورم - آمده بودند كه من دیگر بروم - حالا كه محصورم بیخود من را رها نكنید. برای اینكه، من وقتی رها بشوم، باز همان حرفهاست. من با شما هیچ قوم و خویشی ندارم. و من اگر یك چیزی را دیدم، میگویم. حالا هم من اعلام میكنم به همهی كسانی كه دست اندركارند، من با هیچ كدامتان عقد اخوت نبستم. و اگر عقد اخوت هم بسته بودم، خلاف میكردید، میگفتم. (4)اگر این كار را بكنید به ملت میگویم كه عزا بگیرند!
خانمها وظایف اجتماعی خودشان را و وظایف دینی خودشان را عمل بكنند و عفت عمومی را حفظ بكنند و روی آن عفت عمومی كارهای اجتماعی و سیاسی را انجام بدهند، نه مثل سابق كه فرض كنید اینها یك زنی را هم وارد میكردند در مجلس، اما چه زنی بود و چه كار میخواست بكند. حالا هم وارد شدند بعضی خانمها در مجلس؛ این ورود غیر آن ورود است، آن یك ورودی بود، این هم یك ورود. آنها مجالس داشتند، روز زن داشتند، روزی كه برای كشف حجاب بود. همین سالهای آخر [كه] من در قم بودم - شاید همان سال آخری بود كه 15 خرداد بعدش پیش آمد - من شنیدم كه زنها میخواهند بروند سر قبر رضاشاه و راجع به همین قضیهی كشف حجاب تظاهرات بكنند. رؤسای اداراتی كه در قم بود، پیش من آمدند، گفتم كه شما هركدام به وزارتخانهی خودتان اطلاع بدهید كه اگر این كار را بكنید من به ملت میگویم كه عزا بگیرند برای روزی كه قتل عام كردید در مسجد گوهرشاد، اینها اطلاع دادند و از این منصرف شدند. (5)چتربازها میآیند همه را بیهوش میكنند!
اینها به مردم همچو بزرگ نشان داده بودند مسائل را كه مردم خیال میكردند كه اگر الآن یك حرفی بزنیم، یكدفعه چتربازهای امریكا میآیند میریزند و ایران را خراب میكنند. در همین قضیه، این را كراراً برای ما آمدند گفتند كه: مینوشتند، از خارج هم مینوشتند كه چتربازها بناست كه از آن بالا بیایند بالای سر سفارت [بعد از اشغال سفارت امریكا توسط دانشجویان پیرو خط امام]. از آن بالا یك دوایی بریزند و بیهوش كنند همه را و بیایند پایین و همه را ببرند، و در قم هم میخواهند بیایند و شما را بربایند. حتی بعضیها آمده بودند به من میگفتند كه شما نمانید اینجا شب. خوب، آقا این شعر است كه اینها میگویند. این حرفهایی است كه در كتاب «حسین كرد»(6) مینوشتند. این حرف است كه میزنند. و الاّ «چتربازها میآیند و همه را بیهوش میكنند» این همان حرفهایی بود كه «یك دوا میزدند، همه چیزها بیهوش میشدند» حرفهایی كه در «الف لیل» (7) میگویند. میخواستند اینطوری ما را مثل سابق كه از این حرفها ترس داشتند، اینطوری ملت ما را بترسانند. غافل از اینكه مسائل این نیست. اصلاً مداخلهی نظامی دیگر حالا در دنیا اصلاً شكستخورده است. صحبتش هم شكست خورده. اینها به اعتبار اینكه ما را در افكار باز عقبمانده میدانستند این حرفها را میزدند. (8)وسایل عكسبرداری را جمع كنید
حجتالاسلام قرهی نقل میكند: یك بار رسماً یك هیأت چهارده نفره از مقامات عراقی خدمت امام بودند، چون قبلاً یك هیأت چهار نفره آمده و ناراحت برگشته بودند؛ امام فرمودند كسی كه مترجم بود برای ترجمه بیاید. ما وقتی به او گفتیم بیاید ترسید. اول نیامد، بعد عذر آورد و بعد گفت: این شخصی كه حالا بناست پیش امام بیاید چنین است و چنان و از صفات رذیله استاندار تعریف كرد و گفت به امام بگو مواظب باشد. من به او گفتم چه میگویی! امام در منزل خودشان در سال 1343 خطاب به رییس جمهور امریكا گفتند كه منفور جامعه است. آن وقت از اینها بترسد؟ اگر من این مطلب را به امام بگویم، ایشان مرا بیرون میكنند! آن آقای مترجم هم با خنده بیرون رفت. هیأت بعثی به منزل امام كه وارد شدند من در حیاط ایستاده بودم و در دالان منزل، اینها یا مرا ندیدند، یا مطمئن بودند كه عربی بلد نیستم و الا این حرف را نمیزدند. استاندار خودش را باخته بود. به مأمور همراهش گفت حالا كه رفتم چه كار كنم؟ آن مأمور هم گفت دستش (دست امام را) ببوس؛ سپس وارد شدند و نشستند. با خود وسایل ضبط و عكسبرداری هم آورده بودند. سهپایه عكسبرداری را هم وصل كردند، امام هیچی نفرمودند. خوب كه كارهایشان را انجام دادند، آقا فرمودند: «جمع كنید». آنها هم جمع كردند ولی یك دوربین عكسبرداری ماند. یك جمله گفتند: بالصوره، یعنی میخواهیم فقط یك عكس برداریم. امام فرمودند: «نمیشود» آنها هم همهچیز را جمع كردند و صحبتهایشان كه تمام شد رفتند. امام اینقدر در فرمایش خودشان مسلط بودند و به هیچ وجه حاضر نبودند آنها را تحویل بگیرند. (9)شما میخواستید نشان بدهید كه همچون جایی هم هست!
وقتی امام را به تهران بردند مدت نوزده روز در یك محلی نگه داشتند. سپس به مدت 24 ساعت به یك سلول انفرادی بردند. بعدها امام میفرمودند طول آن اتاق چهار قدم و نیم بود و من سه تا نیم ساعت طبق روال همه روزهام در آنجا قدم زدم. بعد از آن امام را به منزلی بردند كه یك اتاق و یك حیاط كوچك و حوضچه داشت. وقتی پاكروان معدوم خدمت امام آمد و گفت: «میبخشید چون اینجا آماده نبود دیشب در آن سلول شما را نگه داشتیم». امام به او فرمودند: «نه خیر، شما میخواستید به ما نشان بدهید كه همچون جایی هم هست». (10)بگویید از خانه من برود بیرون!
یك روز استاندار كربلا به منزل امام وارد شد در میان همه طلاب و كسانی كه كار داشتند در بیرونی امام نشست. اما هیچكس به او اعتنایی نكرد. ناچار شد پیشخدمت بیرونی امام را كه مشهدی عوض نام داشت صدا كرده، خود را معرفی نماید و بگوید كه به امام برسانید با ایشان كاری دارم. او هم پیام را به امام رسانید و از طرف ایشان پاسخ آورد كه امام فرمودهاند: من با شما كاری ندارم. و این در حالی بود كه در نجف كه یكی از شهرهای استان كربلا بود كسی جرأت نداشت كوچكترین بیاعتنایی حتی نسبت به یك مأمور عادی بعثی بكند. استاندار ناچار شد دست به حیلهای بزند، لذا به مشهدی عوض گفت من مسأله شرعی دارم. امام پاسخ دادند به او بگویید بنویسد، جواب بدهم. استاندار، ذلیل و درمانده شد ولی دستبردار نبود چون میخواست موضع امام را در قبال این شهادتها بداند. لذا منتظر نشست تا امام به بیرونی بیایند و برای نماز بروند، چون امام نیم ساعت مانده به اذان به بیرونی تشریف میآوردند و مینشستند؛ تا امام به بیرونی آمدند او از فرصت استفاده كرده گفت: آقای حسنالبكر به شما سلام میرساند و احوال شما را جویاست و منتظر اوامر جناب عالی است. امام رو كردند به یك شیخ لبنانی و به او گفتند: «آقا شما به ایشان بگویید از منزل من برود بیرون». آن شیخ هم خیلی تعجب كرد چون كسی جرأت نداشت حتی به یك پلیس معمولی این حرف را بزند چه برسد به استاندار كه شخصیت درجه اول سیاسی كربلا بود. آن شیخ هم كه میترسید، دستپاچه شد و به استاندار گفت آقا از شما تشكر میكنند!! امام با عصبانیت رو به آن شیخ كرده فرمودند: «من میدانم تو داری چه ترجمه میكنی. بهش بگو از خانه من برود بیرون.» وقتی كه آن شیخ ترسید ترجمه كند امام با حال غضب پا شدند و به طرف مسجد حركت كردند. استاندار كربلا ناچار شد در خیابان دنبال امام راه بیفتد و در مسیر دست امام را بگیرد كه به او توضیح بدهد، ولی امام با عصبانیت دستشان را كشیدند و به حركت خود ادامه دادند. این برخورد امام در آن جوّ خفقان و رعبی كه بعثیها ایجاد كرده بودند، شجاعت عجیبی در طلاب ایجاد میكرد. (11)قلم و كاغذت را بردار و برو!
حجتالاسلام روحانی نقل میكند: هنگامی كه رژیم شاه قصد داشت با گرفتن اقرار و اعترافات دروغین از بسیاری از افراد برجسته و مبارز كه در طی قیام ملی 15 خرداد بازداشت شده بودند، تحت سختترین و شدیدترین شكنجهها، پروندهسازی قطور و بلندبالایی برای امام جهت محاكمه و محكومیت ایشان بنماید، هرچه بیشتر فشار آورد كمتر نتیجه گرفت، لذا برای به دست آوردن سوژه و مدركی از امام، مأموری را برای بازجویی به سراغ ایشان در پادگان قصر فرستاد تا با فوت و فن و حیله و نیرنگ ویژه بازجویان، امام را زیر منگنه قرار داده، اقرار و اعترافی را كه بتوان روی آن حساب باز كرد، از ایشان بگیرد. وقتی مأمور پرسشهای خود را در حضور امام مطرح ساخت با بیاعتنایی و سكوت ایشان مواجه شد كه با برخاستن و ترشرویی به او گفتند: «تو مأمور چشم و گوش بسته، حق بازجویی نداری، قلم و كاغذت را بردار و برو! من نمیخواهم اینجا بنشینی.» (12)آمده بود تا ما را با هم تطبیق كند!
مرحوم دكتر بروجردی نقل میكند: امام هوش و ذكاوت بینظیری داشتند. هنگامی كه در قیطریه بودند روزی مرحوم لواسانی به دیدن ایشان آمدند. البته در آن ایام امام در حصر بودند و تعداد محدودی حق داشتند كه با ایشان ملاقات كنند كه یكی از آنها آقای لواسانی بود. چون قیافه ایشان خیلی شبیه امام بود و تا آن روز رییس نگهبانها و مأمورین ساواك ایشان را ندیده بودند پس از اینكه آقای لواسانی آمدند، رییس نگهبانها پشت در اتاق آمد و اجازه خواست كه خدمت امام رسیده دست ایشان را ببوسد، دست امام را كه بوسید دو زانو جلوی در اتاق نشست، مقداری به چهره امام نگاه كرد و مقداری به چهره آقای لواسانی و پس از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت. امام فرمودند: «این شخص آمده بود كه ما دو تا را با هم تطبیق كند.» بعد كه تحقیق كردیم معلوم شد همینطور بوده است. چون اینها وقتی آقای لواسانی را دیده بودند خیلی وحشت كرده و خیال كرده بودند كه امام از منزل بیرون رفته است و الآن دارد برمی گردد و آن شخص آمده بود كه این مطلب را تحقیق كند. (13)پینوشتها:
1. حسنعلی منصور.
2. جواد صدر.
3. محسن صدر، معروف به صدرالاشراف. او چندین دوره ریاست مجلس سنا را برعهده داشت. صدرالاشراف از جمله شخصیتهایی بود كه در استبداد صغیر زمان محمدعلی شاه قاجار، وظیفهی محاكمهی مبارزان مشروطهخواه را در باغشاه برعهده داشت.
4. صحیفه امام (ره)، ج12، ص 497.
5. صحیفه امام (ره)، ج13، ص 193.
6. كتاب داستان، نویسندهی آن در تشریح پهلوانی یك شخص تا آن حد تطویل كلام نموده و اغراق كرده كه این اغراق و تطویل به ضربالمثل درآمده است و هر موضوع موهومی را با داستان این كتاب مقایسه میكنند.
7. كتاب «الف لیله و لیله» یا «هزار و یك شب» كه مشتمل بر هزار و یك داستان است.
8. صحیفه امام (ره)، ج11، ص 338.
9. سرگذشتهای ویژه از زندگانی امام خمینی (ره)، ج6، ص131.
10. كوثر، ج1،ص 98.
11. برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، ج1، صص 235 و 236.
12. همان، ج2، ص 292.
13. سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی (ره)، ج3، ص27.
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1390)، سیره سیاسی حضرت امام خمینی (ره) (9)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول.
/م